هدایت شده از سلاطین دهه هشتاد و نود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من ورفیقم دودقه بعد اینکه از بدبختیامون به هم گفتیم:
هدایت شده از توراکینا خاتون .🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وووییی🌼😭
دست بردم كه كشم تير غمش را از دل
تير ديگر زد و بردوخت دل و دست به هم
- وصال شيرازي
enc_17202205025803929981622.mp3
2.6M
خیلی دوستش دارم
عباس...پناه امید های خورد شده🥲💔
من همان خسته ی بی حوصله ی غم زده ام
آدم بد قلقی که رگ خوابم 'شـــعــــر' است...
.شیخ اجل.
روزی روزگاری عقابی بزرگ هیبت بر بام خانه ی کاهگلی یزدی توجه شیخ اجل را به خود جلب کرد نزدیک تر که شد متوجه صدای دخترکی شد که بیت شعری را مدام و کلافه وار زمزمه میکرد
عقاب در چشم برهم زدنی پر زد و نزدیک جناب سعدی آمد و گفت:
کیستی؟! اینجا میکنی مردک؟
جناب سعدی که جاخورده بود گفت:
- من شاعر ام سعدی شیرازی از اینجا میگذشتم که صدایی من رو یاد شعری انداخت که به تازگی سرودم
عقاب که فهمیده بود شاعر معروفی به پستش خورده شروع به تعرف و تمجید از دختر خانه ینی حمیده کرد
تا شاید عروس شود و سند آزادی عقاب نیز صادر شود .
و در آخر گفت :
خانم این خانه شاعر است آن هم چه شاعری! اخیرا شعری سروده و در وسط بیت خوابش برده و نصفش را یادش رفته اگر بتوانی شعر را برای او کامل کنی شانس دامادی ات بیشتر میشود رفیق! سعدی خنده ای کرد
و در صورتی که حمیده تمام مکالمات را از پشت در چوبی گوش میداد شروع به خواند و تکمیل شعر کرد...
" من بیمایه که باشم که خریدار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم "
عقاب در صورتی که با پرش اشک شوق را از گوشهٔ چشمش پاک میکرد در خانه را به روی سعدی باز کرد و اورا به خانه دعوت کرد که ناگهان شیخ اجل با حمیده رو در رو و...
عقاب شروع به خواندن کرد:
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
حمیده که دست و پایش را گم کرده بود گفت مشنگ تو از کیه شعر میگی؟
عقاب:
بالاخره سینگلی تو منم شاعر کرد...
تا ددی حمیده نیومده از لحظات عاشقانه شون لذت ببرید دوستان🙂😂
برای شما
.عارف قزوینی.
عارف مینواخت و شعر هایش را میخواند و بیدهای مجنون هرکدام به سازی سماع وار میرقصیدند .
که ناگهان گریه های زنی هوش عارف را برد.
سر چرخاند و دختری با رو بنده دید که بالای سرش ایستاده بود و با صدای سوز ناک او هق هق کنان گریه میکرد تا متوجه نگاه عارف شد پولی جلوی پای او انداخت و رفت عارف صدایش کرد و بالاخره ایستاد
پول را مقابلش گرفت و گفت:
-بانو من گدا نیستم
تمرین موسیقی میکردم گمانم خاطرتان راهم مکدر کردم .
ناگهان نسیمی روبنده ی نجمه ی داستان را کنار زد و چشمانی عسلی اش در فنجان قهوه ی قلب عارف افتاد
و این شروع ماجرا بود...
برای شما
.شمس تبریزی.
شمس برای بار دهم با شگفتی کوزه خود را خالی از آب دید
چند دقیقه پیش کنار چاه بود و کوزه اش پر از آب؟!
اثری از شکستگی بر کوزه نبود و اجبارا دوباره به سمت چاه رفت تا آب بردارد
سایه درخت کنار چاه خنکایی به جانش تزریق کرد دستی به روی آب کشید و الحمدالله ای نثار خدایش کرد خواست کوزه اش را درون آب بزند که تصویر دختری که درون آب افتاده بود را دید...درست روی شاخه ای از درخت ،بالای سرش نشسته بود و به پایین چشم دوخته بود. ناگهان سرش را بالا گرفت و سلامی کرد و گفت:
-بانو بالای درخت چه میکنید؟!...
دختر جسورانه موهای مشکی اش را زیر روسری اش پنهان کرد و گفت درخت خدا را خریده ای؟!
شمس از جسارت دختر خوشش آمد سرش را پایین انداخت و کوزه به آب زد و به راه افتاد دختر پس از اون از درخت پایین آمد و آبی به سر و رویش زد و متوجه کاغذی روی زمین شد آن را برداشت . گمان کرد برای شمس است و صدایش کرد: کاغذی را جا گذاشتی
شمس سر برگرداند و پاسخ داد
دلی جا مانده
پاره کاغد به چه کار آید...
دختر که حالش دگرگون شده بود کاغذ را گشود
داخلش نوشته بود
هر چه آن خسرو کند شيرين کند
چون درخت تين که جمله تين کند
-شمس تبریزی
و این شروع ماجرا بود
برای شما
.خیام نیشابوری.
خیام مانند هر روز از انبوه گل های رز و بابونه عبور میکرد و به حجره اش میرفت و کلاس هایش را برگزار میکرد
روزهای شنبه صدای شعر خوانی شاگردان خیام فضای محله را پر میکرد دختری به نام مینو عاشق آموختن شعر بود ولی به دلیل اینکه کلاس هایش مختص به پسر ها بود
مینو از این نعمت بی بهره بود...
به سرش زد گوشه پنهان شود و از پنجره نیمه باز حجره کلاس را نظاره کند بلکه چیز یاد بگیرد...
روز ها میگذشت و شوقش برای یادگیری شعر بیشتر میشد و بالاخره چشم های خیام به رویش باز شد
او را باز خواست
مینو ابتدا ترسید
و سپس چهره ی آرام خیام نگرانی او را از بین برد
وقتی خیام دلیل این کارش را پرس و جو کرد اورا تحسین کرد و تصمیم گرفت ساعاتی را به تنهایی برای او وقت بگذارد و عاقبت در پایان کتاب شعر مینو سیب سرخی میانشان رد و بدل شد
که شروع ماجرا بود....
برای شما
.قاآنی شیرازی.
قاآنی شعر پخته ای در وصف ناصرالدین شاه خوانده بود و سله ی خوبی گرفته و راهی خانه اش شده بود . که میانه بازار چشمش دختری را گرفت که در پشت چادری در کنار برادرش عکاسی میکردند.
نفسی آزاد و یقه ای صاف کرد جلو تر رفت چشم هایش همه چی را لو میدادند به ظاهر چند عکس گرفت و رفت و باز روز بعد...
آنقدر اینکار را تکرار کرد که دیگر
به جای قاآنی شیرازی به او قاآنی عکاسی میگفتند...
و این شروع ماجرا بود
برای شما
از جهان مانده فقط جان که مرا ترک کند
من چنانم که محال است کسی درک کند..
متین شریفی.
Mohsen Chavoshi - Koocheye Akhar .mp3
12.83M
به یاد آخرین کوچه ای که در آن قدم خواهم گذاشت.