🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹
موقع ازدواج پسرمه ..
سلام بر مدیر محترم گروه من خانمی ۵۰ساله هستم یه پسر دارم موقع ازدواجش هست حدود ۳۰سالشه پسرم از همه لحاظ عالی عالیه از خوشگلی ؛از کار ؛از محبت واحترام به پدرومادر از مذهبی بودنش از هرچی که بگم کم گفتم فقط مشگلی که داره اینه که نماز نمیخونه الان یه جا رفتم خواستگاری همه شرایط رو پرسیدن گفتن برامون مهم نیست فقط پسر باایمان ونمازخون میخاهیم منم گفتم پسرم از همه لحاظ باایمان هست حالاموندم چه کار کنم یعنی به نظر شما بعدا مشگل درست نمیشه براشون لطفا سریع راهنمایی کنید پسرم حتی کل محرم وصفر برای امام حسین کار میکنه ونذری میده بهم بگید که چه کنم به اون دختر خانم بگم پسرم نماز نمیخونه ؟؟؟؟یا اینکه در آینده درست میشه؟؟؟
🎀@delbrak1🎀
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
در روز چندین بار برای خودتان بنویسید: #عزت_نفس
🌸روی آینه، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل و...
تا جلوی چشمتان باشد که خط قرمزِ هر رابطهای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و خانوادگی «عزت نفس» است.
🍃حواستان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطهای را نجات میدهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید.
توی اتاق عمل هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور میاندازند که قلب و مغز زنده بماند.
«خود»تان را که از سر راه نیاوردهاید! آوردهاید؟
توهرشرایطی از خودتان نگذرید!!! و به خودتان احترام بگذاريد
🎀@delbrak1🎀
اين متن قشنگ كمي آرامش ميده💕🌱
آیا هنوز هم نیاموختی ؟!
که اگر همه ی عالم
قصد ضرر رساندن به تو را داشته باشند و خدا نخواهد ،
" نمی توانند "
پس
به " تدبیرش " اعتماد کن
به " حکمتش " دل بسپار
به او " توکل " کن
و به سمت او ”قدمی بردار : سکوت گورستان رامیشنوى؟
دنیا ارزش دل شکستن را ندارد ...
میرسد روزی که هرگز در دسترس نخواهیم بود ...!
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ غصه ﻫﺎﯾﺖ
ﺑﯽ ﺧﯿﺎﻝ ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍ ﻧﺎﺁﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﯼ؟
ﭘﺲ ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ
ﻋﻤﯿﻖ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ
ﻋﻤﯿﻖ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ بودن را
ﺑﭽﺶ ﺑﺒخش
ﻟﻤﺲ ﮐﻦ ﻭﺑﺎﺗﮏ ﺗﮏ
ﺳﻠﻮﻟﻬﺎﯾﺖ لبخند بزن
🎀@delbrak1🎀
#آداب_معاشرت
💡در جمع تنها شما گوینده نباشید.(از شنونده بودن دیگران سوء استفاده نکنید)
💡در حد فهم خود صحبت کنید(می توانید از شغل فرد,یا شرایطی که فرد تجربه ی آن را دارد مثالی بزنید تا منظور خود را بهتر برسانید)
💡در حضور افراد غریبه,بهتر است با نزدیکان و دوستان خود نیز رسمی یا محترمانه تر برخورد کنید.(موقیعت شناس باشید)
💡هنگام گفت و گوی غیر تخصصی, حتی الامکان از کلمه ی تخصصی و خارجی استفاده نکنید
💡شایسته نیست ,در مکالمات تکیه کلام داشته باشید(از دوستان یا نزدیکان بخواهید تا اگر تکیه کلام خاصی دارید, شما را آگاه سازند)
🎀@delbrak1🎀
🎶♥️🎶
#ایده_معنوی_اعضا
حرفهای مامان پسرااا
سلام ماهی جون ی ایده معنوی بگم ی ذکریه گشایش زندگیه #رزق و #روزی خیلی خوبه عالیه هر چقدر دلشون خواست بفرستن من روزی صدتا میفرستم
یا رب الاولین والاخرین
یا ذالقوةالمتین
یا راحم المساکین
یا ارحم الراحمین
امیدوارم براتون خوب باشه و بگید مارو هم دعا کنن❤️
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹🪴🌹 موقع ازدواج پسرمه .. سلام بر مدیر محترم گروه من خانمی ۵۰ساله هستم یه پسر دارم موقع
سلام وقت بخیر در جواب مادری که پسرشون نماز نمیخونه و میخوان برن خاستگاری..
من خودم ۲۴ سالمه و یک ماه پیش تقریبا یه خاستگار خیلی خوب داشتم
البته از نظر فرهنگی و سطح خانواده از ما پایین تر بودن اما من برام مهم نبود بهشون گفتم کار و خونه و ماشین برام مهم نیست فقط احکام برام مهمه و با همه کم و کاست زندگی هم میسازم
ولی نماز و روزه و احکام در حد عرفی که خدا گفته باید رعایت بشه نه بیشتر...
اما ایشون صادقانه گفتن در توانم نیست و مدتیه اعتقاداتم سست شده و همون جلسه اول همه چیز منتفی شد
در حالی که مادرشون به مامان من به دروغ گفته بود پسرم نمازخون و خیلی معتقد هست چون میخواستن در هر صورت این وصلت سر بگیره
اما خدا خواست و خود آقا پسر این لطف رو کرد و صادقانه با من برخورد کرد و تکلیف هر دومون روشن شد
شما هم اگر خودتون نتونستین پسر نماز خون تربیت کنید دختر مردم هم نمیتونه و بهتره باهاش رو راست باشین و صادقانه حرفتون رو بگین چون بحث اعتقادات خیلی اهمیت داره و بعدا زندگی به کام فرزند خودتون خیلی تلخ میشه و اون دختر بیچاره رو هم از هر چی دین و ایمون هست زده میکنید
پس لطفا این مسائل مهم رو پنهان کاری نکنید که حق الناسه
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و سوم 🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبیب رو به روم نشست و گفت همین که حاجی خبر فرستاد زود خودمو رسون
#ماهچهره
قسمت بیست و چهارم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتاقت بخواب دیگه منم همینجا کنار بخاری میخوابم.دل کندن ازش حسابی برام سخت بود. بی پروا رفتار میکردم و دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم ازت ممونم کسی تا حالا اینطوری به فکرم نبود و بهم محبت نکرده بود که تو کردی.حبیب لبخندی زد و دستی به صورتم کشید و گفت برو توی اتاقت بابات اینا ممکنه برگردن. بعد از این که براش رخت خواب اماده کردم به سمت اتاقم راه افتادم. به نور مهتاب خیره بودم و حرف های بابارو مرور میکردم. حق داشت حبیب پسر پاکی بود و هیچ فکر بدی توی سرش نبود. با تمام اون چشم پاکیش مطمئن بودم که بابا یکی از اتفاق های امشبو متوجه بشه حتما هر دومونو میکشه.اون آب پرتقالی که حبیب گرفت انگار معجزه بود و روز بعد حالم كامل خوب شده بود. شاید هم معجزه ی عشق بود که اونطوری سرحال شدم...وقتی از خواب بیدار شدم مامان اینا به خونه برگشته بودن و حبیب رفته بود. از اون روز رابطهی عاشقانه ی ما علنی شد. از خونوادم فقط به طلعت میتونستم اعتماد کنم و ماجرارو براش گفتم. طلعت خیلی از بابا میترسید و همش سفارش میکرد مراقب باشم که خدایی نکرده بابا چیزی نفهمه.روزها گذشت و وقت و بی وقت یا حبیب خودشو به بهونه ای به خونمون میرسوند یا من به بازار میرفتم و همدیگه رو میدیدم. بابا اصلا بهمون ایراد نمیگرفت و رو حساب خودش این صمیمیت بینمون صمیمیت به خواهر و برادر میدید.تا روزی که حبیب سرظهر برای گرفتن ناهار به خونه اومدحسابی اشفته بود و انگاری عجله داشت. مامان که متوجهی حالتش شده بود جلو رفت و گفت چی شده پسرم. حبیب با چشم های پر از اشک جواب داد خاله جون از شهرمون خبر اوردن مامانم زمین خورده و حال خوبی نداره.
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و چهارم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 حبيب مشغول ماساژ دادن پاش شد و گفت این چه حرفیه. برو توی اتا
#ماهچهره
قسمت بیست و پنجم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم. با این حرف حبيب رنگ از روم پرید و گفتم کجا بری؟ حبیب که متوجهی نگرانی من شد گفت برمیگردم برم ببینم مادرم چی شده حالش بهتر شد برمیگردم. اصلا مراعات مامانو نکردم و گفتم خیلی میمونی یا زود برمیگردی؟ مامان به حرفم واکنش نشون داد و گفت ای بابا چی میگی تو پسره مادرش مريضه میره و برمیگرده دیگه.حبیب از ما خداحافظی کرد و گفت عصر راهی میشه. بعد از رفتن حبيب اون روز بابا قبل از عصر به خونه برگشت. عجیب بود که در حالی که حبیب غایبه خودش هم مغازه رو ول کنه و به خونه بیاد. ولی چیزی از اومدنش نگذشته بود که همه دلیل کارشو فهمیدن.رو به مامان کرد و گفت خبر بده علی پسر بزرگم بیاد اینجا طلعتم بگو بیاد شب مهمون داریم. مامان که از اون مهمونی بی برنامه هول کرده بود گفت کی میخواد بیاد چرا زودتر نگفتی حاجی؟ بابام با خونسردی گفت غریبه نیست زهرا برای احسانش میخواد بیاد ماهچهره و خواستگاری کنه.رنگ از روم پرید پاهام بی حس شد و نتونست وزنمو تحمل کنه دستمو به دیوار گرفتم که زمین نیوفتم. جلوی اشک هامو گرفته بودم ولی جرات حرف زدن هم نداشتم خودمو به اتاقم رسوندم و زبر گریه زدم. فقط خدا خدا میکردم که زودتر طلعت برسه و جریانو بهش بگم تا اگه کاری از دستش برمیاد انجام بده و به دادم برسه. نزدیک های عصر بود که طلعت رسید. اون بدتر از من شوکه شده بود و هاج و واج مونده بود. خودش زود به اتاقم اومد و بغلم کرد و گفت این خواستگاری از کجا در اومد یه هو؟ تند تند گریه می کردم و می گفتم نمیدونم نمیدونم ابجی توروخدا یه کاری بکن.طلعت که حسابی اشفته بود گفت حبیب کجاست؟ خبر نداره؟ مگه میشه خبر نداشته باشه بابا که همه چیو با اون در میون میذاره چطور اون متوجه نشده و کاری نکرده؟
🎀@delbrak1🎀
🧕خانُــــم بَــــــلا💞
#ماهچهره قسمت بیست و پنجم 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹 بدجوری توی دلم آشوب شده باید زودتر وسایلمو جمع کنم و برم.
#ماهچهره
قسمت بیست و ششم
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌹
با یاداوری حبیب اشک هام شدت گرفت و گفتم اون رفته شهرشون مادرش مریضه (زمان حال به اینجا که رسیدم استپ کردم و در حالی که حسابی شوکه شده بودم سرمو بالا اوردم و گفتم چرا؟ چرا درست همون روزی که حبیب رفته بود؟؟ چطور ممکنه که توی یک هفته همه ی کارها انجام بشه و تا قبل برگشتن حبیب عقد کنم؟ اصلا چطور حبیب اون قدر زیاد موند؟توی این سال ها شاید هزار بار برای دیدن مادرش رفته بود از بارش مادرش مریض بود ولی حبیب دو روزه برمی گشت.هزار فکر
این همجوم دوره
جورواجور به مغزم هجوم آورد. همش با خودم فکر میکردم نکنه بابا فهمیده بود و عمدا این کارو کرد؟ ولی اخه چطور میشه که این کار عمدی باشه مگه به حبیب خبر نداده بودن مادرت مریضه؟قضیه خیلی مشکوک بود درست روزی خواستگاریم حبیب رفته بود و روز بعد از عقدم برگشته بود. باید این حرف هارو به طلعت میزدم شاید اون سر در می آورد و متوجه میشد. ولی چطور باهاش حرف میزدم؟ از پشت پنجره ی زیر زمین؟ هزار بار تنمون میلرزید که نکنه بابا سر برسه.اول باید یه فکری برای بیرون اومدن از اونجا میکردم. از اون همه فکر سرم درد گرفته بود و کلافه شده بودم.روز بعد صبح بابا قبل از این که از خونه بیرون بره در زیر زمینو باز کرد و بدون هیچ حرفی از خونه بیرون رفت. با این که خودش درو باز کرده بود باز هم جرات بیرون رفتن نداشتم و از ترس همون گوشه
نشسته بودم.چیزی نگذشت که طلعت از پله ها پایین اومد و درو باز کرد. با دیدن وضعیت حال به هم زن زیر زمین حسابی قیافش تو هم رفت ولی سعی کرد به روی خودش نیاره و با خوشحالی گفت بلاخره تنبیهت تموم شد.دستمو گرفت و گفت ابجی ابگرمکنو زیاد کردم پاشو بریم یه حموم بكن سر حال بشی.
🎀@delbrak1🎀
❌❌❌عزیزای دلم ببخشید ک دیر شد مشکلی پیش اومد 😍
ان شاءالله دیگه اینجوری نشه❤️