eitaa logo
💫🇵🇸 خانواده آسمانی🇮🇷💫
92 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
337 فایل
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته در گروه خانواده آسمانی روزانه از مباحث استاد شجاعی و سایر اساتید بزرگوار و تفسیر آیه قرآن کریم و... بهره مند می شویم. راه ارتباط zbaghaee@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دعای اول ماه برای رفع گرفتاریها با‌صدای بلند در منزل پخش کنید @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_1667258136.pdf
542K
متن صلوات ابوالحسن ضرابی اصفهانی https://eitaa.com/khanvadeasemane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 نمــاز شــب دوم مـاه شعبان برای نوشته نشدن یکسال از گناهان 🔵 پیامبر اکـرم‌ صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند: 🟡 هر کس در شب دوم ماه شعبان  پنجاه ركعت نماز بخواند در هر ركعت «فاتحة الكتاب» و سوره‌ى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» و دو سوره‌ى فلق و ناس را بخواند،  خداوند متعال به فرشتگان گرامى كه اعمال انسان‌ها را مى‌نويسند دستور مى‌دهد تا سال آينده گناهان بنده‌ام را ننويسيد و نيز خداوند متعال بخشى از عبادت اهل آسمان و زمين را براى او قرار مى‌دهد.سوگند به خدايى كه به حق مرا به پيامبرى برانگيخت، جز افراد بدبخت يا منافق يا گناه‌كار از شب‌خيزى در اين شب خوددارى نمى‌كند.» و در ادامه‌ى حديث فضايل بسيارى را براى آن ذكر كرده است. 📚 اقبال الاعمال ص ۶۸۸ 🟠 نماز دوم : دو رکعت در هر رکعت بعد از حمد ۱۱ مرتبه سوره توحید 🟣 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم. @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌕 هدیه جمعه های کانال مهدویت (۱۹۵) 🔵 ذکری بافضیلت در ماه شعبان که هر بار گفتن آن معادل یکسال عبادت است 🟢 در روایت است در ماه شعبان مجموعا هزار مرتبه این ذکر گفته شود که ثواب هزار سال عبادت در نامه اعمال او نوشته شود. (یعنی هر یکبار تکرار ذکر معادل یکسال عبادت): 🔴 « لا اِلهَ اِلا اللهُ وَلا نَعْبُدُ اِلاّ اِیّاهُ مُخْلِصینَ لَهُ الدّینَ وَ لَوُ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ » 📚 مفاتیح الجنان -اعمال ماه شعبان @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
❤️رمان شماره👈دو😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؟ ۹۸ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
سحر دختر پاکی بود منتها خیلی سریع تحت تاثیر حرف اطرافیان قرار میگرفت، وقتی متوجه شد که خارج از کشور یه دختر ۱۸ساله میتونه زندگی مستقلی برا خودش بسازه که مدام زیر ذره‌بین این و اون نباشه، دلش غنج میرفت برای رفتن به خارج کشور که جولیا بهش قول داده بود این آرزوش را عملی کنه.. حالا هم که هیجان روحی و درونیش را همراه دوستان با شرکت در اعتراضات که بهش میگفتن ، خالی میکرد. درسته خودش واقعا از این اعتراضات آگاه نبود، اما همینکه شور و هیجان نوجوانی را میتونست تو این جمع خالی کنه براش خوشایند بود. بالاخره تاکسی ایستاد، سحر پول تاکسی را حساب کرد و به آنطرف خیابان رفت و جلوی دری شیشه‌ای ایستاد و از پله ها پایین رفت... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۳ و ۴ از راه‌پله که پایین میرفت بوی قهوه تلخ و نسکافه مشامش را نوزاش میداد. سحر نفس عمیقی کشید، انگار میخواست بوها را ببلعد و بر سرعت قدمهایش افزود. وارد کافی‌شاپ شد و به محض وارد شدن، هووی جمع پیش رویش به هوا رفت. سحر که چهره‌های آشنای دوستانش را میدید خوشحال شد و همانطور که با سرش با همه سلام و علیک میکرد به طرف دوستش رها رفت. رها که به جای صندلی، روی میز نشسته بود، با دیدن سحر با یک حرکت از روی میز پایین پرید و گفت: _اوه مادمازل هنوز هم تشریف نمی‌آوردید. سحر کنار رها ایستاد و همانطور که دستش را به سمت او دراز میکرد گفت: _سخت نگیر، هنوز که همه بچه‌ها نیومدن.. رها دست سحر را در دستانش گرفت و گفت: _این چه طرز لباس پوشیدنه؟ انگار نمیدونی کجا میخواییم بریم و چکار میخوایم بکنیم، یکی ببینتت فکر میکنه میری مجلس عزا، خوب دختر خوب حداقل یه رژی چیزی میزدی سحر خودش را به رها نزدیکتر کرد و گفت: _آهسته تر خوب، مگه نمیدونی مامانم مثل نگهبان در زندون مدام میپایتم، تازه مجبور نشدم با چادر بیام هنر کردم. تا این حرف از دهان سحر بیرون آند،رها خنده ی بلندی کرد و گفت: _خدای من!! در نظر بگیر با چادر چاقول بیای شعار زن، زندگی، آزادی بدی وااای مردم از خنده... سحر ویشگونی از پای رها گرفت و گفت: _ساکت باش بیا بریم اونجا من پشتم به جمع باشه یه کم خوشگل کنم و با این حرف به انتهای کافی‌شاپ که خیلی در دید نبود رفت و رها هم رو به روش نشست، سحر کیف آرایشی اش را از داخل کوله اش بیرون آورد و مشغول رنگ‌امیزی صورتش شد. یک ربع بعد که جمعشون کامل شده بود، همه دخترها شال و روسری از سرشان درآوردند و به بیرون از کافی شاپ رفتند... هر کدام از آن جمع داخل کافی شاپ، سوار ماشینی شدند. سحر و رها سوار ماشین کامران که از دوستان رها بود، شدند و یک پسر دیگر به نام همایون هم که از دوستان کامران بود با آنها همراه شد. سحر و رها عقب نشستند، همانطور که ماشین حرکت میکرد ناگهان سحر تصویر خودش را در آیینه جلوی ماشین دید. یک لحظه یکه‌ای خورد و باورش نمیشد که این دختر با موهای برهنه و گونه و لبهای سرخ و چشمان ریمل کشیده که بی واهمه با پسران نامحرم بگو و بخند میکند، سحر کریمی فرزند حسین کریمی است، پدری که روی پاکی دخترش قسم میخورد و الان نمیداند که دختر نازپرورده با حجب و حیایش داخل ماشین پسری غریبه سوار شده و به محل اغتشاشات میرود... سحر با صدای همایون نگاهش را از آیینه گرفت، همایون نگاهی به رها و سحر کرد و گفت: 🔥_به به خانم خوشگلارو باش! زنهایی که این چنین زیبا هستند مگر مجبورند مانند پیرزن های قدیمی چادر چاقول کنند و زیباییهای خودشان را پنهان کنند؟آخر این چه اعتقادات مزخرفی است... سحر لبخندی زد و رها قهقهه ای بلند زد و حرف همایون را تایید کرد. سحر قلبا با حرفهای همایون موافق نبود ولی انگار چیزی درون او میگفت باید به این محافل پا بگذاری تا خودت را به خانواده ثابت کنی زیرا پدرش، بابا حسین فکر میکرد که فقط زنان ایران با حجب و حیا هستند، در صورتی مدتی که سحر با جولیا درارتباط بود به نتیجه برعکسی رسیده بود، او اعتقاد داشت که جولیا با اینکه در کشوری غربی و آزاد زندگی میکند از سحر و امثال سحر با حجب و حیا تر است، زیرا همیشه سفارش های جولیا را به یاد داشت جولیا به سحر میگفت: "🔥مبادا دسته مردی به تو بخورد تو باید پاک بمانی و زمانی که پیش ما آمدی باز هم باید پاک بمانی، یک زن که وارد گروه و حلقه ما میشود باید پاک باشد و هیچ ارتباطی با مردان اطراف نداشته باشد." سحر میخواست با رفتنش به گروه جولیا به پدرش ثابت کند که یک زن با داشتن آزادی زیاد و حتی بدون لباسهای پوشیده، میتواند پاک و مقدس بماند. در همین افکار بود که صدای کامران بلند شد که میگفت: 🔥_به آخر خط رسیدیم لطفاً پیاده بشید، فکر میکنم چهارراه بعدی را بسته باشند، باید جدا جدا حرکت کنیم تا کسی متوجه نشه به محل گردهمایی میرویم. با این حرف کامران همه پیاده شدند و هر کدام جدا از دیگری به پیاده رو رفتند و شروع به حرکت کردند... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄