eitaa logo
💫🇵🇸 خانواده آسمانی🇮🇷💫
94 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
332 فایل
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته در گروه خانواده آسمانی روزانه از مباحث استاد شجاعی و سایر اساتید بزرگوار و تفسیر آیه قرآن کریم و... بهره مند می شویم. راه ارتباط zbaghaee@
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۵ و ۶ سحر وارد پیاده‌رو شد، احساس عجیبی داشت، هم یک جور سرخوشی و هم احساس ، سرخوشی از این بابت بود که خود را زیباتر از همیشه و آزاد و رها حس میکرد و احساس گناه داشت، برای اینکه از والدینش سواستفاده کرده بود و به راحتی آب خوردن پای روی اعتقاداتی گذاشته بود که سالها با آن بزرگ شده بود. هرچه که جلوتر میرفت بر تعداد نیروهای امنیتی و ضد شورش افزوده میشد و نگاه خیره مأمورین او را اذیت میکرد. برای گریز از این نگاه‌ها، شالی را که دور گردنش انداخته بود، آرام روی سرش کشید و به راهش ادامه داد. صداهایی که از کمی جلوتر می‌آمد، نشان میداد که به محل اجتماع نزدیک شده‌اند. سحر نگاهی به اطراف کرد و بچه‌های اکیپ خودشان را میدید که پیش میروند، در عالم خود غرق بود که یکی از نیروهای زن مستقر در انجا جلو آمد و رو به سحر گفت: _عزیزم، جلوتر نرین، عده ای اغتشاش کردند ممکنه آسیب ببینین... سحر اوفی کرد و بدون اینکه جوابی به او بدهد به راهش ادامه داد و بر سرعت قدمهایش افزود. بعد از دقایقی به محل موردنظر رسیدند....خدای من چه خبر بود آنجا... پیش رویش دختران و پسرانی بودند که عریان و رها در آغوش هم رقص و پایکوبی میکردند. سحر خیره به صحنه پیش رویش بود که با صدای آشنای رها به خود آمد: 🔥_اوووه دختر! میبینم لچک به سر گذاشتی... نکنه پشیمون شدی هااا؟؟ یا شایدم ترسیدی؟ و با صدای بلندتر ادامه داد: 🔥_آی بچه ننه ترسو... تو که دل این کارا نداری بیجا میکنی میای.. سحر دندانهایش را به هم سایید و گفت: _حرف مفت نزن... منو ترس؟! و مثل انسانهای جوگیر در یک حرکت شال را از سرش برداشت و دو طرف شال را گرفت و دستهایش را بالای سرش برد و با صدای بلند فریاد زد: _زن... زندگی... آزادی...ما دختران ایران زمین... زندان در حصار یک تیکه پارچه بی خاصیت را نمیخواهیم... با این حرف سحر، جمعیت اطرافش متوجه او شدند و همانطور که با سوت و کف، حرف سحر را تایید میکردند بطرفش آمدند...سحر که انگار از خود بی خود شده بود و میخواست جمعیت را بیشتر به هیجان بیاندازد، شال دستش را روی زمین انداخت و همانطور که با پا روی آن میکوبید، آغوشش را باز کرد و فریاد زد: _کجایی آزادی بیا و من را در بغل گیر! صدای سوت و کف دوباره بلند شد و این‌ بار بلند و بلندتر و سحر زمانی به خود آمد که متوجه شد مرکز دایره ای شده که جوانانی مدهوش که انگار در این عالم نیستند او را دربرگرفته‌اند. در همین حین صدای بلند ترقه مانندی به گوش رسید و پشت سرش دودی غلیظ بلند شد، همه شروع کردند به سرفه کردن و آن مابین یکی فریاد زد: _گاز اشک آور زدن، گاز اشک آور زدند.. سحر که چشماش به شدت میسوخت خواست خودش را از جمع بیرون بکشد که ناگهان دستی مردانه، محکم دستش را چسبید و سحر ناخوداگاه به دنبال مردی که او را میکشد به راه افتاد. احساس خیلی بدی داشت، انگار مور موری کل بدنش را فرا گرفته بود اخر تا به حال دست هیچ نامحرمی به بدن سحر نرسیده بود، این خواسته سحر نبود، درسته دلش میخواست ازاد و رها باشه اما نمیخواست به او تعرض بشه و آبرو و پاکیش بر باد برود... از محل اجتماع دور شدند، آنها مأمورانی را میدیدند که خیلی راحت اجازه میدادند این جمع فرار کنند و این اوج آنها را میرساند. به جایی رسیدند که خبری از ان جمع هیجان زده نبود و سحر تازه متوجه هیکل مردی که اورا به دنبال خود میکشید، شد، مردی چهارشانه و هیکلی با پیراهن لی آبی که آستین هایش را بالا زده بود و روی ساق دستهایش تاتو شده بود، سحر فشاری به دستش آورد و خواست مچ دستش را از دست آن مرد آزاد کند که حلقه دست مرد محکمتر شد و آهسته گفت: 🔥_بیا خوشگله، چرا اینکار میکنی؟ سحر چشم به چشمهای آن پسر دوخت و گفت: _دستمو ول کن مرتیکه... مرد لبخندی زد و گفت: 🔥_حرفت را نشنیده میگیرم، از خانم با شخصیتی مثل شما که شعار زن زندگی آزادی میده، همچین حرفایی بعیده عزیزم... سحر خودش عقب کشید و گفت: _عزیزت هم عمه ات هست، دستم را ول کن تا جیغ نکشیدم مرد خنده بلندتری کرد و گفت: 🔥_حالا جیغ هم بکش، فکر میکنی کسی بهت توجه میکنه؟! دیگه برای شما که داری میگی ما کسی نیستیم، هیچکس تره هم خورد نمیکنه، اما من و امثال من قدر شماها را میدونیم خوشگله... پس اینقدر مقاومت نکن و مثل یه دختر خوب همرام بیا... سحر با هر حرف این مرد بدنش داغ میشد و ترسش بیشتر میشد و میترسید از آینده نامعلومی که خودش با ندانم کاری‌اش برای خود رقم زده بود و در یک آن تصمیم خودش را گرفت و میخواست داد و فریاد کند که ناگهان... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۷ و ۸ ناگهان دو مرد از دوطرفش او را گرفتند و ماشین سفید رنگی که دنده عقب می‌آمد، جلوی پایشان ایستاد و در چشم بهم زدنی درب عقب باز شد و سحر بدون انکه بخواهد پرت شد داخل ماشین و همان مردی که دستش را وسط جمعیت چسبیده بود کنارش نشست و رو به راننده گفت: 🔥_سیا بزن بریم که الاناست بریزن سرمون... مردی که کنار راننده نشسته بود خنده زشتی سر داد و رو به سحر و مرد کناری اش گفت: 🔥_آره سیا برو که دور دور ماست و یه عروس دریایی صید کردیم سحر که متوجه موقعیت خطیرش شده بود شروع کرد به جیغ زدن و همراه با فریاد کشیدن میگفت: _کثافتای آشغال، چی فکر کردین؟! برین دنبال یه آشغال مثل خودتون... با این حرف سحر، انگار جمع پیش رو بامزه ترین جوک عمرشان را شنیده بودند، بلند خندیدند و مرد کنار سحر گفت: 🔥_ببینم اگر تو مثل ما نیستی چرا اون وسط معرکه گرفته بودی و بازار گرمی میکردی و کشف حجاب کردی و تازه همچی شال بدبخت را لگد مال میکردی و شعار میدادی دهن ما را آب انداختی؟ سحر که تازه متوجه اشتباه مهلکش شده بودم، اوفی کرد و گفت: _من چکار کنم که درک شما و امثالتان اینقدر پایین هست. همون مرد کناریش خنده ریزی کرد و گفت: 🔥_لازم نیست کاری کنی، فعلا حرف نزن و همراه ما بیا... سحر گذشته و حال و آینده‌اش در شرف نابودی بود. وای قولی که به جولیا داده بود مدام تو گوشش زنگ میخورد، من همیشه پاک میمونم و اجازه نمیدم به من تعرضی بشه..چون شرط جولیا برای بردن سحر به خارج کشور همین بود.. تو باید دست نخورده باقی بمونی....سحر در یک آن تصمیم خودش را گرفت و شروع کرد به جیغ کشیدن: _کمکککک، توروخدا به من کمک کنید، این آشغالا منو دزدیدن و همزمان با گفتن این جملات به شیشه‌های ماشین میکوبید و عجیب اینکه افراد بیرون ماشین که متوجه حال و روز سحر نه تنها کمکی نمیکردند بلکه انگار که میترسیدند، با سرعت از ماشین فاصله میگرفتند. خیابان مملو از ماشین های رنگ و وارنگ بود و همین باعث میشد که سرعت ماشین حامل سحر پایین بیاید. پسری که کنار سحر نشسته بود، خودش را به سحر چسپانید و همانطور که با دستش مچ دست سحر را محکم فشار میداد گفت: 🔥_خفه شو احمق، میبینی که هیچکس بهت توجه نمیکنه، بایددد پای حرفی که زدی بایستی، مگه شعار زن زندگی آزادی سر ندادی؟! مگه روسری از سرت درنیاوردی و اونو لگدمال نکردی؟! مگه آغوشت را به روی من و امثال من باز نکردی؟! خوب ما داریم تحویلت میگیریم، اون آزادی هم داری، پس مرگت چیه که برای من اینجور ادا درمیاری هااا؟ سحر که انگار بغض تمام دنیا را روی دلش ریخته باشند، مثل بچه های مادر مرده شروع به گریه کرد و با مشتهای گره کرده اش به شیشه ماشین میزد. یک دفعه انگار نور امیدی توی دلش روشن شده بود، درست میدید، با چشمهایی که پرده ای از اشک اونو پوشانده بود، چراغهای چشمک زن ماشین پلیس را میدید و انگار جانی دوباره گرفته بود. مرد کنار سحر رو به راننده گفت: 🔥_هومن جون بکن، بزن تو فرعی.. راننده با عصبانیت برگشت عقب و گفت: _لامصب تو یه فرعی نشون بده تا من بزنم فرعی و بعد بلند تر فریاد زد: 🔥_این کلاغ بد صدا را بنداز بیرون تا نگرفتنمون و با این حرف درب ماشین باز شد و سحر با یک تیپا به بیرون پرت شد و بین دو ماشین در حال حرکت افتاد.... 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شهید آوینی🌹: "درآرم سپاه پاسداران" لا"یعنی:"نه" "لا"یعنی: :نفی همه تعلقات وابستگی‌هاواین مفهوم حقیقی "آزادی"و "استقلال" است." آزادی ازبندگی غیر"واستقلال مانیزدرنفی همه وابستگی‌هاست. ای کاش من هم یک پاسداربودم وسیدالشهداءعلیه السلام،مرانیز درخیل پاسداران حریم عشق می پذیرفت." @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
شهیدبهشتی (ره)مےفرمودند؛ "پاسداران ، آگاهانہ انتخاب مےڪنند. شجاعانه مےجنگند غریبانہ زندگے مےڪنند مظلومانہ شهید مےشوند و بےشرمانه توهین مےشوند ...." @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️🍃🌼 ﷽ 🌼🍃☀️ 📚 قرائت دسته جمعی سوره فتح 📝 ساعت ۹ هر شب 🌹🍃امام صادق علیه السلام فرموده است: مال ها وزنان و فرزندانتان را با قرائت سوره فتح از تلف و گزند و آسیب حفظ کنید زیرا هر کس بر قرائت آن مداومت ورزد روز قیامت منادی ندا می ده د تا همه آفریدگانی بشنوند که تو از بندگان خالص من هستی 🌹🍃فضیلت قاری سوره مانند آن است که با پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله در بیعت شجره بیعت کرده باشد. و با پیامبر در فتح مکه شرکت داشته 💡متن و صوت بارگذاری شده 👇 ✨💫سنجاق شده 🌷🍃شروع چله سوم ۱۱ بهمن پایان ۲۰ اسفند 🌻🍃ان شاء الله همگی زمینه ساز ظهور باشیم آمین می‌توانید با روزشماری، هر چهل روز یه چله بگیرید. اجرکم عندالله 🌹 🌹🍃با نشر این پیام در ثواب آن شریک شوید. 🌿♥️↴ https://eitaa.com/khanvadeasemane           ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلخوشم‌ با تو اگر از دور صحبت‌ می‌کنم، با سلامی هرکجا باشم‌ زیارت‌ می‌کنمبریم زیارت☺️👇👇👇 https://app.imamhussain.org/tour/ 🌟 اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم.🌟 @khanvadeasemane ═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝مهدی جان، میلادامام حسین علیه السلام، بر قلب نازنینتان مبارک باد عمری است که زیر خیمه‌ی اباعبدالله برای آمدنتان دعا کرده‌ام... عمری است که در میان اشک.ها و روضه‌ها، خدا را به آخرین نفس‌های حسین قسم داده ام که شما را برساند... عمری است که امام حسین در التهاب طوفان خیز بلاها همچون کشتی نجات، مرا به ساحل امن محبت شما پیوند داده است.... عمری است که دوست داشتنتان را مدیون امام حسین هستم... خدا به حق اباعبدالله، شما را برساند....🏝