هدیه به روح مقدس و مطهر آقا ابا عبدالله الحسین علیه السلام به نیت فرج ۱۴ صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجلفرجهم
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
🌸 در بهشت دامان زهرا سلام الله علیها بهاری رویید که امید به نجات بشر از قدم مبارکش جوانه زد.
خدا به اصحاب کساء لبخند زد و نام او را حسین علیهالسلام گذاشت.
ختم صلوات امیدواران این درگاه، نذر قدوم مبارک دردانهی هستی، کشتی نجات، حضرت عشق،
ابا عبدالله الحسین علیه السلام ..
به امید گوشه چشمی
جهت شرکت در این ختم پر برکت لطفا از طریق لینک زیر اقدام بفرمایید :
http://khatmesalawat.ir/100819
#ختم_صلوات
#مدرسه_تعالی
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
شب تولد ارباب حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام نایب الزیاره هستم
با ۱۲۸ تا صلوات هدیه به حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام به نیت فرج مولامون
شریک در زیارت باشید.(آقای قاضی زاده)
http://eitaa.com/joinchat/1591935613Ca5a49c0d76
🔴 نمــاز شــب چهارم مـاه شعبان معادل ثواب یک ميليون شهيد
🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
🟡 هركس در شب چهارم شعبان چهل ركعت نماز بخواند در هر ركعت «سوره حمد» یک بار و سورهى «قُلْ هُوَ اَللّهُ أَحَدٌ» را بیست و پنج مرتبه بخواند، خداوند در برابر هر ركعت ثواب يك ميليون سال را براى او مىنويسد و در برابر هر سوره، يك ميليون شهر براى او بنيان مىنهد و ثواب يك ميليون شهيد را به او عطا مىكند.
📚 اقبال الاعمال ص ۶۸۸
🟣 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۹ و ۱۰
دردی شدید در پای چپ سحر پیچید و چشمان پر از اشکش را باز کرد و وقتی خودش را ولو وسط، خیابان دید، لبخند تلخی زد و گفت:
_خداراشکر، واقعا آزادی چیه، توی بند اون پسرا باشم یا اینجا وسط خیابون؟!
در همین حین صدای بوق ماشینهای اطراف او را به خود آورد، دستش را به زمین چسباند و میخواست بلند شود که درد پایش شدیدتر شد و در همین حین ماشین پلیس جلوی پایش ترمز کرد و زنی که مشخص بود از نیروهای انتظامی است از ماشین پیاده شد، سحر با دیدن پلیس نفسش را در سینه حبس کرد و آرام زیرلب گفت:
"یا خدا از دست اون اوباش نجات پیدا کردم و حالا گیر پلیس افتادم."
خانم پلیس به طرف سحر آمد و همانطور که لبخند میزد، دستش را به طرف سحر دراز کرد و گفت:
_بزار کمکت کنم، انگار آسیب دیدی
سحر لبخندی زد و گفت:
_نه نه، ممنون... یه زمین خوردگی ساده است، الان میرم از اینجا...
خانم پلیس سری تکان داد و گفت:
_نه ما در خدمتیم، ظاهرتان هم نشون میده که توی این زمین خوردن ساده، روسری سرتون هم محو شده...
سحر که تازه یاد وضع پوشش افتاده بود دستی به روی سرش کشید و همانطور که میخواست وانمود کند تازه متوجه نبود روسریش شده، گفت:
_اوه راست میگین، راستش... راستش یکی از همین اراذل داخل خیابان دست انداخت و شال روی سرم را کشید و اصلا نفهمیدم کجا افتاد
خانم پلیس همانطور که کمک میکرد سحر حرکت کند گفت:
_اشکال نداره، پس برای طرح شکایت از اون اراذل با ما بیاین کلانتری..
سحر که احساس خطر میکرد گفت:
_نه، من شکایتی ندارم، آخه اون هر کی بوده رفته دیگه نیست که...
خانم پلیس با لحنی محکمتر گفت:
_سوار ماشین شو و لطفا مقاومت نکن..
سحر که واقعا راه دیگه ای پیش رویش نداشت، سوار ماشین شد و تازه اونجا متوجه شد که دو دختر بیحجاب دیگه هم سوار خودروی پلیس هستند. سحر که از کارهای نابخردانهاش واقعا پشیمون بود، با خودش میگفت: "الان اگر بابام بفهمه میکشتتم، خدایا رحم کن.." سحر سوار ماشین پلیس شد و ماشین حرکت کرد به طرف کلانتری...
رنگ او مثل دو دختر کناری اش، مانند گچ سفید شده بود و در ذهنش دنبال بهانهای میگشت تا بتواند با توسل به آن از چنگ پلیس بگریزد، ذهنش آنقدر درگیر بود که اصلا نفهمید کی به کلانتری رسیدند. جلوی درب کلانتری غلغله بود، یک لحظه به ذهن سحر رسید که از شلوغی استفاده کند و در حین ورود به کلانتری فلنگ را ببندد و از مهلکه بگریزد، با این فکر لبخندی کمرنگ روی لبانش نقش بست. به محض پیاده شدن، سحر به آرامی خودش را به طرفی کشید که جمعیت بیشتر بود و در همین هنگام، صدای همان مأمور زن بلند شد:
_خانم کجا؟! در کلانتری از اونوره
و با این حرف، سحر فهمید که فرار بی فرار..وارد کلانتری شدند و مستقیم به سمت اتاقی هدایت شدند. داخل اتاق که بیشتر شبیه یک سالن بود، صندلی های زیادی چیده بودند که دختران و زنانی که پوششان شبیه به سحر بود، آنجا بودند.
سحر روی صندلی نشست، به نظر میرسید برای توبیخ شدن باید مناظر نوبت باشند.
چند مإمور زن هم در اطراف و جلوی درب به چشم میخورد و هیچ راه گریزی نبود. زنها و دخترها یکی یکی جلو میرفتند و بعد از معرفی خود و دادن گوشی موبایل به ماموران به جایی دیگر راهنمایی میشدند. دقایق به کندی می گذشت اما بالاخره نوبت سحر رسید.از جا بلند شد و جلوی میز مأمور پیش رویش ایستاد و با لکنت گفت:
_ب... ب... بخدا منو اشتباهی گرفتین
مأمور پلیس که سرش روی برگه روی میز خم بود، سرش را بالا گرفت و نگاهی به موهای افشان و صورت آرایش کرده سحر انداخت و گفت:
_از ظاهرت پیداست که واقعا اشتباهی اینجا هستید...
سحر همزمان دست و سرش را تکان داد و گفت:
_به جان مادرم دو تا از این اغتشاشگرها منو به زور سوار ماشینشون کردند و داشتند میبردند، روسری هم همونا از سرم درآوردند، شانس اوردم ماشین پلیس رسید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم میاومد
مامور پلیس که انگار به حرفهای سحر شک کرده بود سری تکان داد که از بدشانسی سحر در همین هنگام ناگهان....
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
ناگهان گوشی سحر زنگ خورد و سحر با شک و تردید دست داخل جیب مانتویش کرد و گوشی را بیرون آورد، چشمش به شماره روی گوشی خیره مانده بود که مأمور روبرویش، گوشی را از دست سحر گرفت و گفت:
_مگر جلو در گوشی هاتون را ندادین؟
سحر شانه ای بالا انداخت و با من و من گفت:
_از من نگرفتن...
مامور پلیس اول نگاهی سرسری به گوشی انداخت و ناگهان نگاهی عجیب به سحر انداخت و گفت:
_از خارج کشور هست...
درهمین حین ماموری دیگه به آنها نزدیک شد و بدون آنکه بداند چه بحثی بین آنها است نگاه تندی به سحر انداخت و گفت:
_عه موش معرکه گیر هم که به دام افتاد، با اون میدان داری که میکردی فکر کردم زرنگتر از این حرفایی
و رو به مامور پشت میز گفت:
_اینو یک راست ببرین بازداشتگاه، خودم شاهد هنرمایی هاش بودم...
سحر که به شانس بدش لعنت میگفت با لکنت گفت:
_ا... ا... اشتباه میکنید، منو چند تا اراذل دزدیدن چرا باور نمیکنید؟!
در همین حین مامور پشت میز بلند شد و گفت:
_ببینم همین اراذل نیستن که الان از خارج کشور باهات تماس گرفتن؟!
و سحر دوباره به بخت بدش لعنت گفت، آخه بعد از اینهمه انتظار، درست همین موقعی که گیر پلیس افتاده بود، جولیا هم میباست به او زنگ بزنه؟! سحر خوب میدانست الان به هر کسی هم قسم بخورد، محال است که پلیس باور کند این زنگ خارج کشور هیچ ربطی به اغتشاش نداره...
سحر با خود فکر میکرد الان اینا فکر میکنن که سحر لیدر اغتشاشات هست که از خارج کشور دستور میگیره اما نمیدانستند... سحر غرق در افکارش بود که دو تا مامور زن پلیس، انگار یک فرد جانی را گرفته باشند، دو طرف او را گرفتند و به سمت دیگری از کلانتری راهنمایی کردند.
سحر با ترس و بهت اطراف را نگاه میکرد، او را وارد اتاقی کردند که هیچکس نبود، داخل اتاق شد و قبل از اینکه در را ببندند، با پایش مانع بسته شدن در شد و گفت:
_میشه بگین منو چرا اینجا آوردین؟ چرا مثل بقیه بازجویی نکردین؟ لااقل به خانواده ام خبر بدین...
یکی از مامورین پاکتی را به طرف سحر داد و گفت:
_این روسری را بپوش لااقل مامورین مرد که برا بازجویی میان، حرمت نگه داری
و مامور دیگر بی انکه جوابی به سوالات سحر بدهد در را بست و قبل از اینکه درب کامل بسته شود گفت:
_فعلا حرف نزن، برو یه گوشه بشین، عجب اعتماد به نفسی داری تو..
در اتاق بسته شد و صدای چرخش کلید نشان از زندانی شدن سحر میداد. دخترک نگاهی به اتاق کرد، اتاقی که تقریبا شش متری بود و کف آن با موکت کرم رنگی که جای جایش لکههای سیاه رنگ به چشم میخورد، پوشیده شده بود و پنجرهای بسیار کوچک نزدیک سقف تعبیه شده بود که از آن نور کم جانی وارد اتاق میشد.
کمی جلو رفت و کلید برق را زد و لامپ صد وسط اتاق روشن شد.. سحر گوشه دیوار نشست و همانطور که آه کوتاهی میکشید به سقف خیره شد...یعنی قرار بود چه بلایی سرش بیاد؟ با خودش میگفت...
کاش امروز قلم پام میشکست و نمی آمدم راهپیمایی....
کاش لااقل مثل بچه آدم فقط ناظر بودم و جو گیر نمیشدم و میدان داری نمیکردم...
و کاش که جولیا همین امروز زنگ نمیزد...
و با یادآوری اون تماس، پشتش شروع به لرزیدن کرد... یعنی واقعا چه چیزی انتظارش را میکشید؟! وااای اگر بابا بفهمه درجا سکته میکنه.... اگر بیاد و منو آزاد کنه، حتما یه زهر چشم درست حسابی ازم میگیره و شاید از همه چیز محروم بشم و مجبورم کنه با اولین خواستگار سر سفره عقد بنشینم، اونم تازه اگر خواستگاری وجود داشته باشه...
هزاران فکر به مغز سحر خطور کرده بود و دقایق به کندی میگذشت...بعد از گذشت ساعتی، صدای چرخش کلید بلند شد، سحر که انگار در عالمی دیگر بود، مانند فنر از جا پرید و قبل از باز شدن درب، صاف سرجایش ایستاد. در اتاق باز شد، مامور پلیس که خانم و ناآشنا بود، سرش را داخل اتاق کرد و گفت:
_دنبال من بیا...
سحر آب دهانش را به سختی قورت داد و سرش را به نشانه بله تکان داد و بی صدا به دنبال او راه افتاد...
💫ادامه دارد....
🇮🇷نویسنده: طاهرهسادات حسینی
@khanvadeasemane
═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧┄