سلام وقت بخیر
یه خاطرهی سمی و استرسی
تو یکی از روزهای اول بهار که ساعتها تغییر میکنه یه خانواده زنگ زدن و با مامان هماهنگ کردن که بیان منزل برای امر خیر،
تقریبا 2 ساعتی داشتیم به اومدن مهمونا، مامان رفت به پدربزرگم سر بزنه نزدیک ما بودن و تمام کارها رو انجام داده بودیم مونده بود حاضر شدن من!ساعتمو کوک کردم که یکم بخوابم، خاب بودم ک داداشم اومد خونه ایشونم استاد بریز و بپاش خلاصه خونه شد....
یهو یکی زنگ زد ما هم فکر کردیم مامانه بدون اینکه بپرسیم کیه درو زدیم، دیدیم دوتا خانم میگن یاالله
من😶
داداشم 😠
از پشت شیشه دیدم خواستگاران بندگان خدا به ساعت قدیم خودشون اومده بودن از همه بدتر آقا پسر شونم بووووووود
من هول هولکی چادری ک رو سرم انداخته بودم پوشیدم جلو در ایستادم با داداشم دیدم پسره ب اجیش میگه اییییییینه، چرا ایجوری چادر پوشیده (خب مسلمون تو زود اومدی والا ما بلدیم هول نشیم درست چادر بپوشیم )
خلاصه برادرم تعارف کرد اومدن خونه تا اومدن خواهرشون سریع اومد تو اتاقی ک من داشتم لباس میپوشیدم، در حال عوض کردن پیرهنم بودم یهو درو باز کرد گفت کمک نمیخوای!؟!؟! 😳
گفتم ممنون بفرمایید من الان میام.
خلاصه خیلی ناراحت شدم بابت رفتارهای خواهرشون، آقا پسر اطلاعاتی بود بعد از اینکه جواب رد دادیم خواهرش تا چند روز پیام میدادن تو رو خدا بکسی نگید شغل داداشم چی بوووود😳😳😳😳😳😳😳
اخه وقتی جواب منفیه چرا داداشت با شغلش بزرگ میکنییییییی😱
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام.
در مورد خاطرات سمی خواستگاری
امسال که اربعین رفته بودیم عراق، تو حرم سامرا اتراق کرده بودیم، به بعبارتی دم وردی خانم ها یعنی هر کسی میومد هدایتش میکردیم که برید داخل خنک و خبه، اینجا هم نشنید ما میخایم بریم که اینجاییم( ۳ روز موندیم سامرا😂)
خلاصه یه خانمی با پسر بچه اش اومدن کنار ما، شوهرش رو گم کرده بود و میخاست بره سرویس ولی پسرش رو نمیخاست ببره گذاشتش کنار ما.
منم از اونجایی که با تمامی بچه ها ارتباط میگیرم، کلی باهاش بازی کردم و براش فرفره ساختم و...
تا خانم برگشت، شروع کرده ارتباط گرفتن و صحبت کردن، از اونجایی که ما همشهری بودیم، این صحبت ها خیللللی عمقی تر و بیشتر شد.
تو صحبت ها به من گفت چندتا بچه داری گفتم هیچی، گفت پس این دختر کیه؟ گفتم دختر خواهرمه، یهو گفت نکنه مجردی ؟ خنده ام گرفت چون حالت براندازی خواستگارانه داشت، گفتم نه نامزدم برای پسر عموم اینم حلقه ام، بعد به زن عموم اشاره کردم که اینم مادر شوهرمه...
یه چشمک زدم که زن عموم موضوع گرفت باهام همکاری کرد.
خانم گیر داده بود نه قسم بخور که شوهر داری، الان تو حرمی دروغ نگیاااا
بعد زن عموم بهم گفت بذار شرایط موردشون رو بپرسیم.
خانم شرایط داداشش رو گفت و رو کرد به پسرش که این دختر رو میپسندی برای دایی ... ؟ پسرش هم گفت آره مامانی قدش بلند ، قشنگم هس، مثل دایی ... تازشم نقاشی بلده منم ازش خوشم میاد که باهام بازی میکنه !!!😂😂😂
حالا اصرار که شماره مامانت رو بده، یا شماره خونتون، همون موقع مامانم خواب بودن...
از من انکار از اون اصرار
آخر کار گفت محله اتون رو که میدونم میام اونجا شماره اتون رو پیدا میکنم میایم خونتون...
نکته ی قابل توجه اینکه دقیقا اون زمان من و خواهرام داشتیم یه موردی رو برای داداشم پسند میکردیم😂😂😂😂
البته نه به این روش و روش های حرص دربیار.
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلامم
خاطره من خاستگاری نیس ولی دلم نیومد نزارم براتون 😂بذای اربعین ماخواستیم از مرز رد بشیم من موندم و دوتا از همراهامون به مسئول عراقی که رسیدیم اسمموپرسید بعد یهو برداشت گف جمیله😂😂منم هی بش میگفتم لا تفهیم عربی قلیل😂👌پشت سریم که همراهم بود غش کزده بود میگف میگه قشنگی😂گفتم میفهمم چی میگه خودمو میزنم ب اون راه 😂حالا هی گیر داده بود هم معنیای جمیله رو میگف یارو که من بفهمم هی از من انکار که لا تفهیم لا عربی😂اخرشم مهرو که زدمن الفرار😂از همراهمم پرسیده بودخواهرته؟😂اونم گف نه😂 خلاصه بگم که حیف از دستش دادم🤣الان پسرای وطنم دنبال دختر با ظاهر اروپایی میگردن و ما سفید گندمیا دمده شدیم😐😒🤣
#یه_سال_بزرگتر_از_هفتادونهیا 😒
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه خاطره دیگ بگم😂
یه خاستگار اومد برام طرف سطح سه حوزه بود خیر سرش😑 جلسه اول من خوشم نیومد اما خانواده گفتن یه بار دیگم صحبت کنید .مادرم بهشون گفت بیرون قرار بزاریم ننش فک کرده بود ما بخاطر خرجش میگیم خونه نه:/
بعد مادرم بهشون فهموند بابا بحث این نیسسسشش😐 و قرار شد یه پارک بریم من سولامو پرسیدم ب ایشون گفتم سوالی ندارید هی میگفتن نه یادم رفته و فلان🤣🤦♀من کلا نظرم با چرت وپرتاش منفی شد
ننش فردا به واسطه گفته بود ما ناراحت شدیم دختره سوالاش رو تو دفترچه نوشته🤣🤣
تو یه سوال پرسیدم درباره این که حقشون رو میگیرن و اینا جواب داد نه همه حقمومیخورن گفتم چرا😳گف چون حضرت علی حقشو خوردن نگرفت منم دنبال حقم نمیرم:/// منو میگی چنان عصبی شدم نزدیک بود بزنم طرفو😒 چطور بدون اطلاع هرچیزی به ائمه میبندن😑منم جوابی بهشون دادم که به قول دوستام میگفتن با کتاب انسان۲۵۰ساله زدی تو دهنش🤣 خلاصه اقایون حتی اگر خواستید بپیچونید چرت و پرتاتون در این حد نباشه همون بگید عصبی هستید کفایت میکنه😑😂 البته من قصد ایشون رو نمیدونم و این که ناراحت شدم که حرف ایشون میتونه توهین به جامعه طلاب باشه که مورد قضاوت قرار بگیرن که اطلاعات سطحی از امام خودشون ندارن و اینم بگم ک ایشون رشتشون رو کلا تغییر داده بودن
#یه_سال_بزرگتر_از_هفتادونهیا
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام
برای کانال خاطرات سمی خواستگاری
دانشجو که بود یکی از درس های تخصصی که برام سخت بود مجبور شدم تا صبح بیدار بمونم و بخونمش خلاصه دو دقیقه اومدم استراحت کنم و بعدش بلندشم برم دانشگاه که خوابم عمیق شد و متوجه آلارم گوشیم نشدم! خلاصه که ساعت ۸صبح که امتحانم شروع میشد من تازه بیدار شدم🤦♀
با یکساعت تاخیر رفتم سر جلسه امتحان و خداروشکر استاد گذاشت برم امتحانم رو بدم ولی من آنقدر استرس داشتم و وقت کم بود که امتحان رو گند زدم
از شدت ناراحتی رفتم سر مزار شهدا نزدیک خونمون که باهاشون مانوسم
خلاصه حالم خیلی بد بود و داغون بودم چون دیرم بلند شده بودم فقط یه چیزی سرم انداخته بودم که به امتحان برسونم خودم رو و وضعیت ظاهری خیلی اوکی نداشتم
رفتم سر قبور شهدا و یه دل سیر گریه کردم(البته بگم که گریه فقط به خاطر گند زدن تو امتحان نبود گفتم بگم که نگن چقدر نازک نارنجی ما تو دبستان برای نمراتمون گریه میکردیم😂، همزمان چندتا چالش اساسی داشتم و از لحاظ روحی استیبل نبودم با کوچکترین چیزی گریه میکردم) همون موقع هم که من رفتم یه آقا پسر هم بود چون موکت بود خوابیده و بعد بلند شد و غذاش رو از تو کیفش در آورد و خورد بعدم نشست، انگاری منتظر کسی بود که بیاد دنبالش و منم اصلا بهش نه نگاه میکردم و نه توجهی داشتم و تو حال خودم بودم ...
و چون موکت بود کفش هامون رو باید در می آوردیم
رفته بود روی برگه متن فدایت شوم نوشته بود که من عاشق شما شدم و خدا شما رو جلو پای من گذاشته و ایناااا و در انتها نامه هم شماره گذاشته بود که بهم پیام بده😐
من که موقع کفش پوشیدن ندیدم برگه رو موقع در آوردن کفش دیدم یه برگه هست و خوندم🤦♀
و من مونده بودم چجوری تو اون وضعیت داااغون ظاهری از من خوشش اومده بود 😐
ولی نکنید از این حرکات سمی، زشتههه ما به جای اینکه بگیم وایی چه رمانتیک بیشتر میخندیم...!😂😂😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه تجربه خواستگاری بگم شاید بد نباشه🙂
هماهنگی های تلفنی برای جلسه اول آشنایی انجام شد و بابت شغل و سن و تحصیلات و سایر مسائل اولیه ، سوال کردن و مادر بنده هم پاسخ دادند😊
رفتیم و نوبت به صحبت های دونفره رسید، بگذریم که به جای صحبت در اتاق ، گفتن همون گوشه ی سالن صحبت کنید 🙄
توی صحبت ها دختر خانم گفتن پدرشون نظامی بوده و دلشون میخواست نیمه ی دوم زندگیشون رو با شخصی غیر نظامی سپری کنند ( منم نظامی هستم)😐😶 گفتم خب حق شماست هر طور مایل هستید همسر تون رو انتخاب کنید ( چه دلیلی داره وقتی میدونی شغل من چیه برمیگردی اینجوری میگی 🤔 بنظرم رفتارشون صحیح نبود ). تازه ول کن هم نبودن و میگفتن که بله آخه محدودیت ها و سختی های زیادی داره زندگی با افراد نظامی و من خیلی اذیت میشم 😶
خلاصه میخوام بگم دخترا اگر راضی نیستید اجباری نیست 🙂
قبل قرار خوب فکر کنید، اما اگر اوکی دادید زشته که اینجوری صحبت و رفتار کنید.
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
این خواستگار سمی ترین خواستگاری بود که من داشتم
قضیه مال چند سال پیشه،ماه رمضان بود و امتحانای پایان ترم افتاده بود توی همین ایام و من هم خوابگاهی بودم.ی خانمی برای برادرشون تماس گرفته بودن با مادرم. دیگه تقریبا آخرای ماه رمضان بود و منم بدنم به شدت ضعیف شده بود. برای تاریخ خواستگاری به مامانم گفتم بهشون بگو بعد از عید فطر ولی از اونا اصراررر که نه توی همین ماه رمضان( باتوجه به اینکه جلسه اول قرار بود بیرون باشه تنها چیزی که به ذهن من میرسید این بود که میخوای ی وقت خدایی نکرده تو خرج نیفتن)
به هرحال تقریبا دو روز مونده به عید فطر جلسه اول خواستگاری توی گلستان شهدا شهرمون برگزار شد. من و مامانم و بابام و آقا پسر، خواهر و مادر و پدرشون بودیم
به محض اینکه رسیدیم اونجا و من دیدمشون متوجه اختلاف وحشتناک دو تا خانواده شدم
وسط گلستان شهدا زیرانداز انداخته بودن که تازه خود زیرانداز هم خاکی بود و اصراررر که بشینین😒
بعد از کثیف شدن لباسامون من و آقا پسر رفتیم که صحبت کنیم. آقا پسر دانشجوی دکترا برق بودن ولی جوری میلرزید دستاشون که انگار تا الان با هیچ دختری حرف نزدن
بعد بسم الله فرمودن من اصلا دوست ندارم با دختر پزشک ازدواج کنم ترجیحم شغلی مثل معلمی چیزیه( حالا انگار نامه فدایت شوم براشون فرستاده بودم که بیان خواستگاری)
در حین صحبتشونم چند تا نکته گفتن که من از ی جایی به بعد به حرفاش گوش هم نکردم
شازده فرمودن اگر ببینم درس خوندن من در راستای آرمان های امام و انقلاب نیست اجازه ادامه تحصیل رو بهم نمیدن
همچنین گفتن خرج زندگی رو حساب کردن و رو دو میلیون ماهی بستن😂
حالا از اونطرفم مامانم که با مادرآقا پسر صحبت میکردن ایشون وقتی فهمیده بودن مامانم ۳ تا دختر داره گفته بودن اووووو خدا کمکتون کنه🙃
انقدر از این خواستگاری تا مدت ها ناراحت بودم که دلم نمیخواست هیچچ خواستگاری رو راه بدم
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلام خاطره سم خاستگاری 😐
من یه خواستگار داشتم که
۳جلسه اومدن خونه ما که جلسه اول خودشونو باباشون با یه پیرهن قهوه ای جلسه دوم خودشونو باباشون و مامانشون باهمون پیرهن قهوه ای و جلسه سوم با خواهراشون بعلاوه بازم همون پیرهن قهوه ای 😂
خلاصه تصمیم گرفتیم واسه شناخت بیشتر جلسه چهارم رو ما بریم خونشون😶
چون خونشون توی روستا بود خونشونو پیدا نمیکردیم که البته اخرش که دیدن واقعا خونشونو پیدا نمیکنیم بلاخره شرف یاب شدن و راهنماییمون کردن🙄
خلاصه اقا پسر با ماشین جلوی ماشین ما حرکت میکردن و من واقعا انتظار داشتم که بعد از سه جلسه اینبار یه لباس جدید بپوشن اما تا پیاده شدن چشممون به جمال پیرهن قهوه ایشون روشن شد😂😂
تازه وقتی هم که بهشون اعتراض کردیم مامانشون گفتن
امروز رفته لباس خریده و به خواهر اقا داماد اشاره میکردن برو لباسو بیار! خواهره نرفت باز گفتن برو تو اتاق لباس رو بیار! ۳،۴ بار گفتنو خواهره هم
بلند نمیشد بره 😂😂
وقتی دید دخترش نمیره گفت پسرم میخواسته ببینه دختر شما با همین تیپ و ظاهر سر کارش شما میپسندینش یا نه؟میخواسته امتحانتون کنه (بااااباااا زرنگگگگ😐)
خداروشکر بهم خورد 😂 البته دلایل دیگه ای هم بغیر از لباس تکراریشون بود
این داستان :
#پیرهن_قهوه_ای
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
خاطره خواستگاری
چند شب پیش یه خواستگار داشتم که از طریق معرف اومده بودن و برای اولین بار همدیگه رو میدیدیم
وقتی رفتیم صحبت کنیم من از قبل سوالامو رو برگه نوشته بودم و بدون فوت وقت رفتم سر اصل مطلب😁
تا اون ساکت میشد میگفتم خب سوال بعدیتون چیه
بهش گفتم یکی از ویژگی های من به قول اطرافیانم، خونسردیمه... گفت اره مشخصه😂😂
اونوقت اون اقا همش خجالت میکشید و سوالاش یادش میرفت😄
حالا پیغام دادن که خیلی پسندیدن و تمایل دارن جلسات ادامه پیدا کنه☺️
خلاصه که دخترا خجالت نکشید و همه سوالاتونو بپرسید😁
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
یه بال زنگ زدن خونه ما برا امر خیر
مادرم تهش به جا این ک بگه قربون محبتتون هول شد گفت قربون محمدتون قطع کرد😐😂
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
خاطره سمی زیاد دارم 😂
از بی ادبی دو تا خواستگار سمج میگم
یکیشون یه آقایی بود که از طریق رابط معرفی شد
قرار گذاشتیم بیرون
ظاهرم خوبه، تو خواستگاری هم خبره شدم، 🤦🏻♀، بیشتریا میپسندن
مهم اینه که اونی که باید بیاد اولش ناز میکنه
بعدش میفهمم واقعا مناسبم نبوده 😂
مثال این آقا
نشست کلی صغری کبری بافت، که دخترای مذهبی نباید سخت بگیرن، چرا سخت میگیرن، حیفه... خیلی حیفن ...
بعد میخواست بیشتر قانعم کنه گفت من رفتم درباره زن و مرد تحقیقات گسترده کردم
درباره تخمک و اسپرم 😐
(من خونسردی خودمو کنترل کردم)
ادامه داد، خانوما تا یه سنی تخمک دارن :/
مردا نه...
باز گفت سخت نگیرید، چرا سخت میگیرید
تا آخر خونسردیمو حفظ کردم
بعدش تماس گرفتن ، گفتم نه 😐
بعد به پدرم تماس گرفته بود، گفته بود دخترتون داره سخت میگیره، حیفه به خدا 😒
خب عزیزم یه کم مطالعاتت رو بیشتر کن چی رو کجا بگی والاع 🤦🏻♀
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi
سلااام ننه جان
یاد یه خاطره سمی از خودم افتادم 😂
سال پیش که کنکور داشتم واسه درس خوندن میرفتم کتابخونه یک مسجدی ، بعد یه بار اذان شد رفتیم طبقه پایین که نماز بخونیم ، من یک اخلاقی دارم که اگه از یه چیزی خندم بگیره دیگه واویلاس هیچ جوره قطع نمیشه ، یهو همونجا بین دوتا نماز یه پیرزنه کنار منو دوستم نشسته بود به دوستم گفت تنها اومدین ؟ مامانتون نیومده ؟ گفتیم نه گفت عه خونتون همینجاس ؟ گفتیم نه ما میایم اینجا درس بخونیم ، یهو من منظورش و فهمیدم و خندم گرفت حالا هی هرچی میخوام خندمو کنترل کنم مگه میشه ؟ 😂 هی پیرزنه پیله کرده بود از دوستم هی سوال میپرسید دوستمم چون میدید من دارم میخندم اونم خندش گرفته بود نمیتونست جواب بده ، پیرزنه هاج و واج نگا میکرد فقط ، اخر من خندم شدت گرفت داشتم غش میکردم پاشدم از مسجد اومدم بیرون ، بعد که دوستم اومد گفت پیرزنه بهم گفته دخترم دخترای قدیم اسم خاستگار میومد خجالت میکشیدن حداقل، این دوستت چرا اینجوری بود؟! 🤣🤣🤣
خلاصه که به واسطه ی من خاستگار اونم پرید 💔😅
#دختر_خوش_خنده🤪
کانال خاطرات سمّی خواستگاری
🙊🙊🙊🙊
@khastegarybazi