eitaa logo
خط مقدم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
با ما به خط مقدم بیایید. تارنمای انتشارات خط مقدم: www.khatemoqadam.com خط مقدم در اینستاگرام: www.instagram.com/khatemoqadam.ir ادمین خط‌مقدم: @KhateMoqadam_admin تلفن تماس: ۰۹۱۲۹۳۸۳۳۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
9.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌نگاهی به کتاب‌های حاج قاسم در نمایشگاه کتاب ✍🏻به گزارش خبرنگار خبرگزاری صدا و سیما کتاب‌هایی درباره حاج قاسم یا به روایت این سردار شهید گل سرسبد کتاب‌های غرفه انتشارات خط مقدم هستند. 📚 مثل کتاب‌های «شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی»، «سیمای سلیمانی»، «نامزد گلوله ها» و کتاب «حاج قاسمی که من میشناسم» که پرفروش‌ترین شده است. 🖇متن کامل خبر 🆔 @khatemoqadam_ir
همیشه این‌طور نیست که مسیر زندگی مثل یک فرش قرمز پیش پای آدم پهن شده باشد و کسی به افتخار ورودت کف بزند؛ قرار نیست حتی جاده‌ای مقابل رویت راه کشیده باشد تا مقصد. خودت را‌ می‌بینی که مثل غریبه‌ای ناخوانده به زندگی پرتاب شده‌ای و مسیر در دل تاریکی گم شده است. حتی شک داری که مسیری وجود داشته باشد. شک داری که باید از همین‌سو بروی یا نه. آیا بالاخره به جاده‌ای خواهی رسید؟ آیا بالاخره رد پایی را خواهی دید؟ این چیزها ممکن است نگرانت کند؛ اما اگر همیشه همان کودک بازیگوش سربه‌هوا باشی، نگرانی به درونت راه نخواهد یافت؛ یا راهی‌ می‌‌یابی، یا راهی‌ می‌سازی. آن وقت شاید خیلی‌های دیگر پیدا شوند که دنبال رد پای تو بیایند. شاید مسیر تو تبدیل به یک جاده شود. 📚پرتگاه پشت پاشنه 🆔 @khatemoqadam_ir
📚«پرتگاه پشت پاشنه» 📌«پرتگاه پشت پاشنه» عنوان رمانی است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است. 📖کتاب با این عبارات شروع می‌شود: «جمعیت در خیابان منتهی به گلزار شهدا موج می‌خورد و ناله‌ها از همه سو به آسمان می‌رفت. باقری ناباورانه ضجه می‌زد. مردی که باران به خاطر او می‌بارید، روی دست‌ها تاب می‌خورد. همسر باقری مدام سعی می‌کرد عاطفه و مادرش را آرام کند. سلمان گوشه‌ای زار می‌زد و چشم از دو تابوتی که روی ماشین گلباران شده بودند برنمی‌داشت. چیزی در گلوی سلمان گیر کرده بود. می‌خواست فریاد بکشد «آهای مردم به خدا، این شهید با همه شهدا فرق می‌کنه! این کسی که دارید تشییع می‌کنید، حُر فاطمیونه. این شهید از لب پرتگاه برگشته. آهای مردم، می‌دونید یک عمر لب پرتگاه بودن یعنی چی؟» 🆔 @khatemoqadam_ir
🔻عبدالبصیر جعفری یا به قول رزمنده‌های تیپ فاطمیون «علی بلوچ» یک عمر بر لبه پرتگاه نوسان کرد، اما در نهایت همانطور که امام حسین حربن یزید ریاحی را خرید، خواهر امام حسین(ع) او را خرید و در کسوت مدافعان حرمش او را به نزد خود خواند و مدال افتخار شهادت را به گردنش آویخت. 🖋 عبدالبصیر در زندگی‌اش تا انتهای همه چیز رفت، تا انتهای عشق، تا انتهای اعتیاد، تا انتهای گناه، تا انتهای رفاقت، اما او مردی بود که فلزش با فلز مردان دیگر فرق داشت. فلز وجود عبدالبصیر هرچه که بود در کوره‌های زندگی ذوب شد و در نهایت آنچه باقی ماند قیمتی‌ترین شاهکار عالم بود، مسی بود که به طلا تبدیل شده بود. 🔍سفر عبدالبصیر از فراه افغانستان شروع شد، در مشهد و اصفهان و قم ادامه پیدا کرد و در سوریه به نقطه پایان رسید اما داستان او هرگز پایان نمی‌یابد زیرا داستانی عاشقانه است و عشق چیزی است ازلی و آنچه آغاز ندارد نپذیرد انجام. 🆔 @khatemoqadam_ir
❗️عجیب‌ترین شهید فاطمیون را به تصویر کشیدم 🖋مجید اسطیری نویسنده کتاب پرتگاه پشت پاشنه: تلاش من این بود که آنچه می‌توانم به لحاظ قلم و تکنیک‌های داستانی و همه این عناصر را به کار بگیرم. شاید بتوانم بگویم زندگی یکی از خاص‌ترین و شاید عجیب‌ترین شهید فاطمیون را به تصویر کشیدم. 🖋 زندگی سراسر تلاطم و روزگار سراسر امتحان است. این شهید این تصویر را در ذهن من ایجاد کرد که در عالم مثال همه ما آدم‌ها در موقعیتی هستیم که پرتگاه پشت پاشنه ماست و خیلی از ما ممکن است این مسئله را احساس نکنیم. اما امتحان از آنچه که فکر می‌کنیم به ما نزدیک‌تر است و امکان لغزش همه ما را تهدید می‌کند. امیدوارم این رمان مورد توجه مخاطبان قرار بگیرد. 📚پرتگاه پشت پاشنه نوشته‌ی مجید اسطیری است که بر اساس زندگی شهید عبدالبصیر جعفری نوشته شده است و انتشارات خط مقدم آن را در 368 صفحه منتشر کرده است. 🆔 @khatemoqadam_ir
38.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥سخنان جناب آقای مجید اسطیری نویسنده رمان «پرتگاه پشت پاشنه» در مراسم رونمایی از دفتر رمان انتشارات خط مقدم ✨ 🆔 @khatemoqadam_ir
📚رختشو 🖋رمان رختشو با سرک کشیدن درزندگی حبیبه و پسرانش جهانی متفاوت را در مقابل نگاه مخاطب می‌گسترد؛ حبیبه و پسرانش عدنان و عباس، از دل کاظمین به قلب جبهه‌های جنگ ایران آمده‌اند. 🔍 هرچند که این خانواده کوچک خالصانه تلاش می‌کنند تا باری از دوش جنگ بردارند و همپای ایرانی‌ها بجنگند، اما به خاطر ریشه‌ی عراقی‌شان مدام در معرض بدگمانی دیگران هستند. ❤️شیوا دختر زیبای رئیس خط آهن جنوب در میانه‌ی جنگ عاشق شده است، عاشقِ عباس، پسرِ حبیبه‌ی رختشو. شیوا می‌ایستد مقابل حبیبه و پسرش را ازش خواستگاری می‌کند... 🆔 @khatemoqadam_ir
شریف خوشحال تنه‌ای به عباس می‌زند. سرگرد حرفش را ادامه می‌دهد: «البته اگر قرار بود من تو را بکشم، آن قسمت از مغزت را هدف قرار نمی‌دادم... نمی‌خواهی بپرسی چرا، جناب شریف؟ دلیلش این است که من می‌دانم کجا و از چه زاویه‌ای شلیک کنم که هدفم در سریع‌ترین زمان ممکن جان دهد.» شریف می‌خواهد از کنار عباس دور شود که صدای سرگرد بلند می‌شود: «تا نگفتم، از جایت تکان نمی‌خوری!» صدای اعتراض عباس بلند می‌شود: «چرا برای کشتن یک اسیر بی دفاع اینقدر بازی درمی‌آوری؟ بکش و خودت را راحت کن!» 📚رختشو 🆔 @khatemoqadam_ir
💔😞 🆔 @khatemoqadam_ir
همیشه‌ یکی از قشنگ ترین اتفاقات نمایشگاه دیدن ذوق نوجوان های کتاب‌خوانه💕 ✨برق چشم‌هاشون وقتی می‌بینن یک مجموعه مختص اونها چاپ شده واقعا دیدنی و لذت بخشه😍 🆔 @khatemoqadam_ir
📚پروانه سوم 🔍روایت کتاب از روزهای قبل از شهادت علیرضا توسلی شروع می‌شود. از وقتی که هنوز ابوحامد نشده است؛ یعنی جنگی نبوده که او بخواهد برود و نامی جهادی داشته باشد. آن روزها او تماما پدر و همسری مهربان و امن است که تلاش می‌کند برای زندگی‌اش، هنوز قوماندان نشده؛ قوماندان یعنی فرمانده. 🤍بچه‌ها و همسر به شدت وابسته‌ی او هستند؛ و فاطمه دختر نوجوانش بیشتر از همه وابسته‌ی اوست. با آغاز جنگ و درگیری‌های سوریه علیرضا توسلی هم سفرش آغاز می‌شود. و این سفر همراه است با دلتنگی و بی‌قراری و سختی‌هایی برای خانواده. 🖋 در کتاب پروانه سوم؛ فاطمه دختر نوجوان علیرضا توسلی راوی داستان زندگی پدر و خانواده است. مخاطب پروانه سوم، زندگی علیرضا توسلی و خانواده‌اش را از زاویه دید دختر نوجوانش می‌بیند؛ در هنگام حضور پدر و هنگام نبود پدر و شهادتش... 🩸علیرضا توسلی فرمانده لشگر فاطمیون در سوریه بود که سال 1393 در سوریه به شهادت رسید. 🆔 @khatemoqadam_ir
حمیدرضا و طوبا شادی می‌کنند. مامان با نگرانی نگاه می‌کند. با صدای زوی بابا، هر سه می‌دوند و زو می‌کشند. من هم با کمی مکث می‌دوم. نه برای بازی، با اینکه خیلی دوست دارم برای بازی بدوم؛ برای مراقبت از بابا می‌دوم، نکند بین راه، حالش بد شود! حمیدرضا و بابا از من و طوبا جلو می‌افتند. بابا، زودتر از حمیدرضا می‌رسد به سرو و نفس نفس می‌زند. داد می‌زنم: بابا حالت خوبه؟... نفس‌زنان جوابم را می‌دهد: ـ چی ه ه... خیه... یال... کردی ه ه...؟ من... هه ه ه... هنوز قوماندان ام... سال‌هایی که من هنوز به دنیا نیامده بودم، بابا در افغانستان قوماندان بود. قوماندان یعنی کوماندو، یعنی فرمانده 📚پروانه سوم 🆔 @khatemoqadam_ir