eitaa logo
خط مقدم
1.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
106 ویدیو
3 فایل
با ما به خط مقدم بیایید. تارنمای انتشارات خط مقدم: www.khatemoqadam.com خط مقدم در اینستاگرام: www.instagram.com/khatemoqadam.ir ادمین خط‌مقدم: @KhateMoqadam_admin تلفن تماس: ۰۹۱۲۹۳۸۳۳۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
تولد داریم؛ تولد حاج جمال! به اسم نمی‌شناسیم‌ش، نه؟ همان که به کنیه مشهورتر است پیش ما: ابومهدی؛ مهندسی که مهندسی کرد جوانان عراقی را تا بسیج باشند -الحشد- و مردمی باشند -الشعبی- ؛ مهندسی که حالا پیش خدای‌ش و دوستان‌ش، به خصوص حاج قاسم ، خوشحال است و روزی می‌خورد... @KhateMoqadam_ir
«فرمانده به من گفت که آن تیربارها را خاموش کنم. ضامن نارنجک را کشیدم و راه افتادم. سنگر تیربارها، مخصوص بود. از هر طرف حفاظت می شد و تنها از یک طرف زاویه عمل داشت. هم‌چنان‌که می رفتم، پایم به سیم خاردار گیر کرد و افتادم، و نارنجک از دستم رها شد. سرم را گرفتم و به شدت به زمین چسبیدم، اما هرچه انتظار کشیدم منفجر نشد. آن را برداشتم تا برای نیروهایی که از اینجا عبور می‌کردند، خطرناک نباشد. دوباره با همان نارنجک به قصد سنگر تیربار رفتم. در بین راه، بار دیگر پایم به «مانع خورشیدی» خورد. درد شدیدی توی استخوان‌های پایم دوید و پاهایم قفل شد. نارنجک دوباره رها شد؛ اما این بار هم عمل نکرد! با خود گفتم شاید آب به آن نفوذ کرده که عمل نمی کند. آن را برداشتم که در آب بیندازم تا برای بچه‌ها خطر ایجاد نکند؛ اما دیگر نزدیک سنگر تیربار بودم. جلوتر رفتم و آن را به داخل سنگر پرتاب کردم. با سر و صدای مهیبی تیربار را خفه کرد.» برشی از کتاب «تیپ۸۳»، مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده ۲۹۵ صفحه انتشارات خط مقدم ۳۲ هزار تومان برای تهیه این کتاب، حساب مدیریت این کانال، پذیرای شماست. @KhateMoqadam_ir
شانزدهم آذر، سالگرد شهادت شهید سرافراز، سید اصغر فاطمی‌تبار... «خواستم بروم؛ که بهمن زودتر از من داد زد: «من می‌آم!» گفتم: «تو تازه یک ساعت نیست که از پست آمده‌ای و کار تدارکات را هم تازه تمام کرده‌ای. خسته‌ای! نرو!» گفت: «می‌رم!» ایوب نگاهش کرد و گفت: «آن‌قدر میری سمت خط مقدم که آخرش مطمئن‌ام شهید می‌شی!» رحیم برایم گفت که هر ماموریتی به سمت خط مقدم بود و نیرو می خواستند، بهمن داوطلب بود. این حرف‌ها را که از رحیمی شنیدم خوشحال بودم که بهمن به آرزویش رسید...» راز قلعه حمود خاطرات روحانی شهید مدافع حرم؛ سید اصغر فاطمی‌تبار به قلم اعظم محمدپور انتشارات خط مقدم ۱۳۰ صفحه ۲۰ هزار تومان @KhateMoqadam_ir
خط مقدم
‍ 📚 به مناسبت شهادت سردار شهید استوار ، برشی از کتاب «ایرانی‌ها آمدند» ، دو روایت از آزادسازی نبل و الزهرا، را با هم می‌خوانیم: 📖 «سوار ماشین شدیم. یکدفعه سردار استوار صدایم کرد و گفت: حاج‌محمد، وایسا... من هم می‌خوام بیام. گفتم: حاج‌آقا، شما هم می‌آیی؟ ـ آره. من هم باشم، خوبه. سردار استوار، حدود 120 کیلو وزن داشت. پیاده‌روی، آن هم در شب، برایش مشکل بود. با نگرانی گفتم: ‌آخه یه کم وزنت سنگینه. ممکنه مشکلی برات پیش بیاد! از حرفم خنده‌اش گرفته بود. گفت: نه. من هم می‌آم. گفتم: باشه. شما فرمانده‌ای. حالا که خودت می‌خواهی، بیا. ـ تا هر جا که بتونم، می‌آم. با ماشین از شیخ‌نجار تا سه‌راهی دُوَیرالزِیتون به طرف باشکوی رفتیم. برای این‌که تروریست‌ها از حضور‌مان باخبر نشوند، قرار شد ماشین‌ها را بین راه پارک کنیم. به راننده گفتم: ـ ماشین را نزدیک سه‌راهی دُوَیرالزِیتون پارک کن. توی بیسیم هم به‌گوش باش. هر وقت اعلام کردم، سریع خودت را برسون. قرار بود بچه‌های خوزستان به طرف تَل جَبین، و ما هم به طرف جاده‌ی اصلی آن، و در ادامه، به طرف کانال معروف معمل‌الصابون برویم. توی همان سه‌راهی قرار گذاشتیم که هر جا گم یا درگیر شدیم، هر تیمی که کارش زودتر تمام شد و برگشت، توی همین سه‌راهی منتظر بماند. از هم خداحافظی کردیم و جدا شدیم. هوا سرد بود. کلاهم را روی سرم گذاشتم و زیپ کاپشنم را بالا کشیدم. آرام و بی‌صدا، زیر نور ماه، همراه سردار استوار، مدنی، شعاعی، سیدحسن و علی راهی شدم. منطقه، سکوت کامل بود. ‌گاهی اوقات، صدای زوزه شغال یا روباه یا شلیک تیر، خواب منطقه را آشفته می‌کرد. کمترین صدا در منطقه می‌پیچید. هر یک‌مان، یک کلاشینکف داشتیم. صدای بیسیم‌ها را بستیم و گوشی وصل کردیم تا مشکلی پیش نیاید. با بیسیم با سردار پورجوادی در ارتباط بودیم. حدود یک ‌ساعت و نیم تند راه رفتیم. مسیر، پرپیچ‌وخم بود. از کنار ساختمان‌های زیادی رد شدیم. دوربین‌های قوی سدادِ دید در شب، جلوی مسیر ما را کنترل می‌کرد و با بیسیم به ما می‌گفتند چه خبر است. از بین نیروهای داعش و جبهة‌النصره حرکت کردیم و آرام آرام وارد منطقه‌ی اصلی شدیم. نزدیک به یک‌ کیلومتر رفته بودیم که سردار پورجوادی که رحمان صدایش می‌کردیم، پشت بیسیم گفت: ـ حسن... حسن... سردار استوار که به حسن معروف بود، آرام توی گوشی گفت: ـ رحمان، به‌گوش‌ام... رحمان، به‌گوش‌ام... ـ اینجا مین‌گذاریه. دیگه نمی‌تونیم جلو بریم... ـ شما کجایین؟ ـ ما الآن توی باغ‌های زیتون‌ایم... این باغ‌ها مین‌گذاری شده‌ان... امکان جلو رفتن نیست... ـ مفهومه. برگردین به نقطه‌ی اول‌.» @KhateMoqadam_ir
3.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«توی جاده، سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم. به او خیره شدم و توی دلم گفتم: چه رنج‌ها کشیده‌ای تا درس بخوانی! دبیرستانی بودی که جنگ شد. هشت سال تو و هم‌رزمانت، شب و روز نداشتید تا دشمن بالای سرمردم بمب نریزد. داغ جوان بود که جنگ، پشت هم روی دل‌مان می‌گذاشت. بعد آن سال‌های سخت‌مان در سیرجان شروع شد؛ صبح که می‌رفتی، نمی‌دانستم شب برمی‌گردی یا نه! بعد از بازنشستگی‌ات از هم آرام و قرار نداشتی! حالا هم که خیال رفتن به سوریه داری! اصلاً رویای آرامش در سرت نیست، مرد!» پاییز پنجاه سالگی فاطمه بهبودی نشر خط مقدم ۲۰ هزار تومان @KhateMoqadam_ir
در عملیات‌های حندرات، دشمن، منتظر ما بود. ما نتوانستیم آن‌طور که انتظار می‌رفت، دشمن را غافل‌گیر کنیم. مقر ما در شهر و در کنار مردم بود. وقتی اتوبوس‌ها برای اعزام نیرو در رفت‌وآمد بودند، کافی بود فقط یک نفر از مردم، آمارِ حرکت ما را با تلفن همراه به دشمن بدهد. از طرفی چون نمی‌دانست ما به کدام روستا می‌خواهیم حمله کنیم، نیروهایش را در منطقه پخش می‌کرد و به حالت آماده‌باش می‌گذاشت. غالباً اجازه می‌داد به داخلش نفوذ کنیم و سپس از پشت قیچی‌ و محاصره‌مان می‌کرد. «ابوباران» خاطرات مصطفی نجیب از حضور فاطمیون در نبرد سوریه به قلم زهرا سادات ثابتی انتشارات خط مقدم ۳۳۵ صفحه ۴۴ تومان @KhateMoqadam_ir
«در نجف‌آباد، جانباز بالای 70 درصد و قطع نخاعی زندگی می‌کرد. سردار سلیمانی نذر کرده بود سالی یک بار، یک روز کامل در خدمت این شخص باشد و کارهایش را انجام دهد. در آن روز، وی لباس‌های این جانباز را می‌شست، حمام‌اش می‌کرد و همه‌ی کارهای شخصی وی را مانند پرستار انجام می‌داد.» برشی از کتاب شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی تألیف حجت‌الاسلام علی شیرازی انتشارات خط مقدم ۱۳۰ صفحه ۲۰ هزار تومان برای تهیه این کتاب، پیام خصوصی ادمین و غرفه باسلام انتشارات خط مقدم پذیرای شماست ❤️ @KhateMoqadam_ir
«ایرانی‌ها آمدند» خواندنی شد! کتاب «ایرانی‌ها آمدند»، دو روایت از آزادسازی نبل و الزهرا، است. این کتاب دارای دو بخش است که هر بخش روایت جداگانه‌ای دارد. بخش اول را احمد حاج محمدطاهر روایت کرده است و روایت بخش دوم را سردار محمدعلی حق‌بین به عهده گرفته است. کتاب همانطور که در ابتدای متن گفته شد در مورد آزادسازی نبل و الزهرا دو شهر شیعه‌نشین سوریه است که ایرانی‌ها در آزادسازی این شهرها نقش پررنگی داشتند. نویسنده کتاب امیرمحمد عباس‌نژاد است که با نثری روان و خواندنی وقایعی را که دو راوی کتاب گفته‌اند، به رشته تحریر درآورده است. برشی از این کتاب را با هم می‌خوانیم: «یک نفر که کلاه به سر داشت، سوار بر موتور‌ به طرف‌مان آمد. با سردار هامون محمدی سلام‌وعلیک کرد و همدیگر را در آغوش گرفتند. هامون محمدی، مرا به او معرفی کرد و گفت: حاج‌محمد؛ فرمانده نیروهای ایرانی که نبل و الزهرا را آزاد کردند. او هم خودش را معرفی کرد و گفت: من احمد جنیدم؛ فرمانده نیروهای نبل و الزهرا. من از حاج‌قاسم سلیمانی و شما تشکر می‌کنم. می‌دونستم حاج‌قاسم به قولش عمل می‌کنه. ما مردم نبل و الزهرا تا ابد مدیون خون شهدا و زحمات شما هستیم. او را بغل کردم و گفتم: خدا را شکر، نبل و الزهرا آزاد شد و شرمنده‌ی این شیعیان اهل‌بیت(ع) نشدیم؛ شرمنده‌ی خون شهدا نشدیم. ـ خدا بهتان اجر بدهد. تشریف بیاورید. مردم، همه در ورودی شهر، منتظر شماها هستند. احمد جنید، سوار موتور شد و زودتر از ما رفت. هر قدر به شهر نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای هلهله‌ی زنان و تکبیر مردان، بیشتر و بلندتر به گوش می‌رسید...» @KhateMoqadam_ir
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📖 معرفی کتاب «شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی» را از زبان استاد سید جواد هاشمی بشنویم...😍💐 📚 شاخص‌های مکتب شهید سلیمانی نوشته‌ی علی شیرازی ۱۳۵ صفحه ۲۰ هزار تومان 🛍 برای تهیه‌ی این کتاب، حساب ادمین این کانال و غرفه‌ی انتشارات خط مقدم در باسلام، خدمت‌گزار شما هستند.❤️ @KhateMoqadam_ir
7.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
معرفی یک کتاب خوب برای حاج قاسم 📚 @KhateMoqadam_ir
«احترام ارتش امریکا به آداب مسلمانان!» سربازان و فرماندهان آمریکایی، تا جایی که مطلع بودند، احترام فرهنگ ما را نگه می‌داشتند. مثلاً در ماه رمضان، از اذان ظهر تا افطار، آموزش را تعطیل می‌کردند. یک بار در اتاقم مشغول نماز خواندن بودم. متوجه شدم سرباز سرخ‌پوستی جلوی در اتاق ایستاده و برای داخل شدن این پا و آن پا می‌کند. فکر می‌کرد در مراسم مقدسی هستم و می‎ترسید با ورودش به اتاق بی‌احترامی کرده باشد. من که مسئول پشتیبانی بودم، برای این‌که در منطقه نان تازه بخوریم، از کابل یک تنور خریده بودم. یکی از فرماندهان آمریکایی، یک تکه نان تازه گرفت، خورد و خیلی خوشش آمد؛ اما باقی‌مانده‌اش را روی زمین انداخت. برایش توضیح دادم که «در فرهنگ ما، نان مقدس است و ما هیچ‌وقت آن را روی زمین نمی‌اندازیم.». پرسید «پس چه کار می‌کنید؟!». گفتم «آن را می‌گذاریم روی یک جای بلند.». بعد از این گفت‌وگو، بارها پیش آمد او را دیدم که یک تکه نان در دستش است و دنبال جایی بلند می‌گردد... ابوباران خاطرات مصطفی نجیب، از حضور فاطمیون در نبرد سوریه به قلم زهرا سادات ثابتی انتشارات خط مقدم ۳۳۵ صفحه ۴۴ هزار تومان @KhateMoqadam_ir