☀️هر طلوع فرصتیست 🕊برای بیـــرون آمدن از تاریکی ☀️هر روز هدیــــه ایست 🕊برای دوباره آغــــاز کردن ☀️امیـدوارم امـروز آغاز 🕊بهترینها باشه برای شما سلام صبحتون عالی 🍂🍁 @khaterate_shirin

خدایا هیچ ثروتی در دنیا بالاتر از آرامش نیست تو را به بزرگیت سوگند اون را نصیب عزیزانم و فرزندانم بفرما 🤲 الهی آمین 🤲 @khaterate_shirin

♨️تاثیر روابط دختر و پسر در ازدواج ⛔️ناز و نیاز قبل از ازدواج 💔اگر دخترها به خواستگاری برن چی میشه؟ ❌سهل الوصول نباش ؛ ناز داشته باش... دکتر_سعید_عزیزی #ازدواج #عشق #خواستگاری #ناز #نیاز @khaterate_shirin

دنیا را سخت نگیرید برای اینکه... زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود اینقدر با حسرت و غصه خوردن زندگی را به کام خودمان تلخ نکنیم... ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌ تا آخر گوش کنین... حرف های شنیدنی مادربزرگ شیرین زبان ‎‌‌‌‎‌ @khaterate_shirin

چقد متن از استاد الهی قمشه‌ای زیباست @khaterate_shirin

. ⚠️عزت نفس بالایی داری یا اعتماد به نفس بالایی داری؟ . دکترعزیزی🎙 . @khaterate_shirin

من معتقدم ؛ ناراحت کردن یه آدم مثل پرت کردن یه تبر به آسمونه که نمیدونی کجای زندگیت قراره برگرده پایین و یقه خودتو بگیره ... @khaterate_shirin

⚜️حکایت ⚜️ پیرمردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج می‌زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه‌ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم. @khaterate_shirin

سفارش قرآن به مثبت حرف زدن خوب حرف زدن و تاثیر اون در زندگی @khaterate_shirin

⚜️حکایت ⚜️ پیرمردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ. پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت: بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه. بعد از مدت کوتاهی پیرمرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج می‌زد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ. پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه‌ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود: امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم. @khaterate_shirin

از ابن صدا لذت ببرین🌸🌷 @khaterate_shirin

کمی طرز فکرا رو عوض کنیم قطعا دنیا جای بهتری میشه. @khaterate_shirin ‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ‌‌‌‌‌‌