تو خیابون یارو پرسید فلان جا کجاست؟
گفتم جای بدی نیست. تشکر کرد رفت.
نمیدونم من اونو مسخره کرده بودم یا اون منو .😐😂
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋
دختر دانشجو از استاد پرسید توی کتاب نوشته بود کلیه انسانها توانایی عشق ورزیدن را دارند استاد گفت بله درسته
دختر میگه پس چرا کلیه های من این توانایی را ندارن 😂😂😂😂
یاران چه غریبانه رفتن از این خانه وعده ما فردا 9 صبح مراسم تشییع پیکر استاد از جلوی درب دانشگاه
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋
💑 خاطرات زنانه 💑
🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻🍃🌻🌻 زندگی صنم خاتون...
از طرفی هم خودش دلش میخواست ماه سلطان زودتر از این عمارت بره و دوباره در. دسری برای هممون به وجود نیاره.
شازده هم مثل همه ما میدونست که اگر این مدت ماه سلطان سکوت کرده و کاری نکرده و درد. سری به وجود نیاورده فقط بخاطر این بوده که میخواسته به هدفش که ازدواج با قادر بوده برسه و اگر شازده با این وصلت مخالفت کنه، دوباره ممکنه این دختر ط غیان کنه و اتفاقات جبران ناپذیری برای این عمارت و ادم هاش به وجود بیاره.
البته شازده بیشتر نگران من و بچه هام بود و اعتقاد داشت که ماه سلطان مخالفت شازده را از چشم من میبینه و تا زهرش را به من و بچه هام نریزه، ساکت نمیشینه.
منم از شازده خواسته بودم که با عدم حضور من در این مجلس موافقت کنه .
راستش دل خوشی از ماه سلطان و مادرش نداشتم که حالا بخوام به مراسم خواستگاریش هم برم . ترجیح دادم مثل این چند ماه سرم به زندگی خودم و بچه هم باشه و با منیرالسلطنهرو به رو نشم و جلوی چشمش نباشم .
چون حالش هم واقعا خوب شده بود ، میتر. س یدم که بخواد دوباره نقشه ای برام بکشه ، برای همین ترجیح میدادم حالا که به پیش دکتر رفته و ازش دارویی برای مو. هام گرفته بودم و مو. هام رشد کرده بودند و زندگیم به روال قبل برگشته بود ، زیاد جلوی چشمش آفتابی نشم بلکه با دیدن آسایش و خوشبختی من ، دوباره به سرش نزنه که اذیتم کنه.
قادر چون کس و کاری نداشت ، قرار بود با مادرش و ملک خان برای خواستگاری نهایی بیان و حرف های آخر را بزنند .
اون روز شازده اصلا حال خوبی نداشت و توو چهره اش نگرانی را به وضوح میدیدم .
منم مدام تسبیح به دست بودم و برای حال شازده ذکر میگفتم .
من فقط و فقط نگران او بودم .
دلم نمیخواست بل. ایی سرش بیاد و بچه هام بی پدر بشن .
بالاخره انتطار ها به پایان رسید و ملک خان و قادر و مادرش برای خواستگاری وارد عمارت شدند .
باقر آن ها را به یکی از اتاق های عمارت راهنمایی کرد .
که این هم باز خواست شازده بود .
چرا که هر وقت مهمونی میومد ، باقر به دستور شازده آن ها را به مهمونخونه میبرد اما چون میخواست قدر و منزلت قادر را پایین بیاره و به قولی روو بهشون نده که فکر کنن چه خبره ، دستور داد به یکی از اتاق ها که برای مهمون های نه چندان مهم در نظر گرفته بودند ، برن .
و خودش هم ساعتی اون ها را منتظر گذاشت و بعد به دیدنشون رفت
دختره توی پروفایلش نوشته بود.
نون وپنیرو کیوی پسر نیاد تو پی وی
رفتم تو پی وی براش نوشتم
نمك بریز رو شلغم؛ اعتماد بنفست تو حلقم...
هیچی دیگه الان چند ماهه ولم نمیکنه ميگه عاشق شيرين زبونيم شده..
بنظرتون بگم غلط کردم ولم میکنه😂🏃
😂😂😂
#سوتی 🌻
#خاطرات 🌾
#تجربیات 💐
خودتون رو به آی دی من در قسمت بیوی کانال ارسال کنید .. 🦋💛🦋