❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 6⃣4⃣
✍به روایت دوستان
🌳ساعت حدود ١٠ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم.
قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخنرانی كند.
وارد شهر كه شدیم، دم یك فشاری آب توقف كردیم تا آبی به صورتمان بزنیم و نفسی بگیریم.
یكی از اهالی، لیوانی آب كرد و داد دست آقای رجایی.
بعد با لهجه كردی رو به آقا گفت: «شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید؟»
آقای رجایی خندید و گفت: «من فامیل دور آقای رجایی هستم.»
مرد گفت: «كیه آقای رجایی هستی؟»
گفتم: «پسر عموی باباشه!»
آقای رجایی گفت: «نه آقاجون، من خود رجایی. خادم شما هستم.»
طرف یكهو جا خورد! این پا و آن پا كرد. انگار باورش نشده بود، نیم خنده ای كرد و گفت: «خوب، آقا! سلامت باشید...»
و رفت پی كارش ...
🌳 ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت . ما را دید و طبق معمول سلام کرد و گفت : کمک نمی خواهید شوهرم تشکر کرد و اظهار داشت : کار مهمی نیست ; اما او خیلی سریع نان را به منزل رساند و پیش ما برگشت و جدی آستین را بالا زد و با خلوص خاصش به کمک ما شتافت . هر چه اصرار کردیم و خواستیم او را از این کار پر زحمت باز داریم نپذیرفت و به کمکش ادامه داد و در همان حال تلاش گفت :
همسایه بودن یعنی همین .
او با این بزرگواری ما را در نهایت بهت و حیرت شرمنده ساخت...
🌳 وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :
شما نخست وزیرید! شخصیت هایی از داخل و خارج به دیدنتان می آیند. لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود. وانگهی هر چند انقلاب شد و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمی شناسد و... او که فکر می کرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نافذ و نگران گفت :
من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند! من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام ! نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم . دوست دارم وقتی شب سر بر بستر می گذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.abrobad.net/fa-ir/Person/Details/shahid-mohammad-ali-rajaei
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 7⃣4⃣
✍به روایت خواهرزاده
🌳وقتی که نخست وزیر بود صبح روزی جهت دیدار و رساندن پیامی وارد همان خانه تاریخی (کلنگی ) وی شدم . از مشاهده صحنه ای قلبم به درد آمد.
🌳هوا کمی گرم بود. او خیلی ساده با یک زیر پیراهن که چند جای آن سوراخ بود و در گوشه حیاط خانه اش نشسته بود و داشت با دو ـ سه دانه خرما و یک لیوان شیر صبحانه می خورد! بعد از سلام و احوالپرسی و تعارف به صبحانه گفتم :
ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید!
🌳آهی کشید و نکته ای گفت که سوز دل و نفوذ کلام از دل بر آمده اش همواره در خاطرم جاودان مانده است . او گفت :
جانم ! از این حالم نگران نباش ! نگران آن روزم باش که میز و مسئولیت مرا بگیرد و من گذشته خویش را فراموش کنم . خدا نکند روزی بر من بیاید که یادم برود چه وظیفه سنگینی در قبال خدا و خلق دارم . از شما می خواهم در حق من دعا کنید. من تحت تاثیر این سخن از دل بر آمده اش بی اختیار از جایم برخاستم و پیشانی اش را بوسه دادم...
✍به روایت دوستان
🌳یک روز وقتی رجائی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سال های پیشین کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم کلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم .
🌳پس از سلام گفتم : برای اهالی محل بد است که ببینیم شما با آن مسئولیت سنگین به این شکل در زحمت بیفتید. اجازه دهید کمکتان بکنیم . او با یک دنیا احساس مسئولیت در قبال پرسش من و تکلیف خویش در خانواده اول جواب سلام را داد و بعد گفت :
متشکرم . من باید کار خود را خودم انجام دهم . من با این کار اجر می برم . مرا از اجری که خدا وعده داده است محروم نکنید.
این را گفت و به راهش ادامه داد و با این عملش شگفتی مرا مضاعف ساخت...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.abrobad.net/fa-ir/Person/Details/shahid-mohammad-ali-rajaei
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سرود "لطف کبریا"
🔵شاعر: #شهید_محمدعلی_رجایی
⚪️با صدای #شهید_محمدعلی_رجایی
🔘خاطره انگیزه ... بشنوید ...
@khatere_shohada
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
🔴سرود "لطف کبریا" 🔵شاعر: #شهید_محمدعلی_رجایی ⚪️با صدای #شهید_محمدعلی_رجایی 🔘خاطره انگیزه ... بشن
اگر صفا بُوَد، به دل وفا بود
همیشه بر سرت لطف کبریا بود
روا بود که حق برملا شود
اگر به راه حق جان فدا شود
که خون دل باغبان پیر
دهد شاخه ای غنچه ها شود
چو برملا شود، ز غم رها شود
جهان پاک ما، وه چه باصفا شود
تلاش و کوشش و پرتو امید
سرای جاودان میدهد نوید
به راه زندگی با صفا و مهر
به درگه خدا میتوان رسید
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 8⃣4⃣
✍به روایت خوشنويسان، مديركل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهيد رجايي
🌳 با دو بزرگوار شهيد رجايي و باهنر از سال 1347 افتخار آشنايي و همكاري داشتيم. در مدرسه كمال نارمك و در مدرسه قدس با ايشان همكار بودم.
🌳آقاي رجايي از سال 47 در مدرسه كمال معلم هندسه بودند. قبل از اينكه ايشان زندان بيفتند. جلسات دورهاي تفسير قرآن در منزل آقاي رجايي و آقاي باهنر برگزار ميشد.
🌳شهيد رجايي در بازگشت از سفر فرانسه، به عراق رفت و خدمت امام رسيد، وقتي برگشت دستگيرش كردند و زندان رفت، مدرسه كمال هم بعد از آن بسته شد كه در حقيقت مركزي غيررسمي براي عدهاي از انقلابيون بود.
🌳در دوران زندان، بنده با منزل ايشان رفت و آمد داشتم. الحق كه همسر شهيد رجايي در حيات سياسي ايشان بسيار تاثير داشت. بسيار صبورانه مشكلات را ميپذيرفت.
🌳يادم هست درهمان ايام سقف اتاق ايشان ريخته بود. خواهش كردم كه بنا بياورم خانم ايشان قاطعانه گفت«نه»
🌳 اين زن و مرد يعني شهيد رجايي و همسرش، حتي وقتي كه رجايي رئيسجمهور شد، با ابلاغ حقوق معلمي زندگي كردند. بسيار جالب است كه سه سال بعداز شهادتش، سال 63 در مكه، رئيس سازمان بازنشستگان كل كشور آقاي كربلايي مرا ديد و به من گفت، شهيد رجايي با حقوق معلمي باز نشسته شده، شما از خانم ايشان اجازه بگيريد تا ما پايه حقوق ايشان را اصلاح كنيم. پس از برگشت، همسر شهيد رجايي بازهم در جواب ما گفت: خير.
🌳شهيد رجايي خودش را وقف انقلاب كرده بود. بعضي وقتها خدمتش ميرسيدم، ميديدم روي موكت دراز كشيده و چشمش را بسته است. ميگفت خوشنويسان مطلبت را بگو، بيدارم.
🌳در ملاقاتي كه همراه آقاي رجايي در قم خدمت امام رسيديم، امام بعد از اين كه گزارش ايشان را درباره آموزش و پرورش شنيد، فرمود انشاالله اگر اين گونه كار كنيد(اشاره به نوع كار كردن شهيد رجايي كه از لابهلاي گزارش فهميده بود) 20 سال طول ميكشد تا به نقطه صفر برسیم. اصولا رجايي ارادت عجيبي به امام داشت. آن روز تنفيذ حكم ايشان را همه از تلويزيون ديديم واقعا ارادت مريدانه رجايي به امام تكاندهنده است.
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 9⃣4⃣
✍به روایت خوشنويسان، مديركل آوزش و پرورش شهر تهران در زمان شهيد رجايي
🌳براي رجايي سادهزيستي فقط يك روش شخصي نبود بلكه در حكومت هم آن را اعمال ميكرد.
اولين نصيحت ايشان به من پس از اين كه مدير كل آموزش و پرورش تهران شدم اين بود كه برو سعي كن اين اتاق را كوچكتر و كمتر كني نه اين كه زيادش كني.
✍به روایت دكتر مجتبي رحماندوست، مشاور رئيس جمهوري
🌳هرچند من با شهيد رجايي برخوردهاي كمي داشتم ولي خيلي تكاندهنده و سازنده بود.
رجايي آدم خيلي بيادعايي بود و اهل قيافه گرفتن نبود. زماني كه رجايي نخستوزير بود، بازديدي از دانشكده افسري نيروي زميني ارتش داشتيم. شيوه حركت رئيس جمهور(بنيصدر) طوري بود كه همه بايد كنار ميرفتند و اداي احترام ميكردند. اما نخستورزير همراه مردم و پشت سر رئيس جمهور حركت ميكرد.
مردم از اين كه جلوي رئيس جمهور بيايند، نگراني و هراس داشتند اما به محض اين كه به رجايي ميرسيدند، لبخندي به وي ميزدند و ميگفتند، آقاي رجايي يك عكس با هم بگیريم، ميگفت: بگيريم، آدمها سختشان بود كه به رئيسجمهور يك كلمه بگويند، ولي راحت بودند كه به نخستوزير بگويند يك عكس با هم بگيريم.
✍به روایت سردار رضايي، دبير مجمع تشخيص مصلحت نظام
🌳من با شهيد رجايي مراوده زيادي داشتم. ايشان در جلسههاي امنيتي كه برگزار ميشد، شركت ميكردند. زماني كه قرار شد رئيسجمهور شوند، چند مسئله را با من در ميان گذاشتند. درباره آمدن چند نفر از دوستان به دولت ايشان، از جمله آقاي نبوي كه در سپاه با ما همكاري ميكرد، از ما خواستند كه ايشان را رها كنيم كه با آنها همكاري كند، چون ايشان در سپاه بود.
🌳شهيد رجايي در اوضاع سختي رئيسجمهور شد؛ 30 خرداد تيراندازيها شروع شد، رهبر انقلاب كه آن زمان در تهران نماينده امام در شوراي عالي دفاع بود، مجروح شد و 7 تير، حزب منفجر شد. من در آن روزها با ايشان(شهيد رجايي) حضوري و تلفني تماس داشتم.
🌳يادم هست وقتي درحزب انفجار رخ داد، من و آقاي هاشمي و مرحوم حاج احمد خميني رفتيم دفتر آقاي رجايي، نماز را خوانديم (آقاي رباني املشي هم بود) رفتيم آنجا و نشستيم و بحث شد كه چطور به آقاي خامنهاي خبر بدهيم، چون ايشان به شهيد بهشتي علاقه بسياري داشتند و تازه تحت عمل قرار گرفته بودند.
آقاي رجايي فرد متوكل و با روحيهاي بود، البته چند روز قبل منافقين اتاق من را با آرپيجي زده بودند و من خودم هم مجروح بودم. يكنفر نفوذي داشتند. آمد داخل اتاق و بعد گفت: بياييد بزنيد. بعداز دو آرپيجي آمدم بيرون، ديدم از كوچه بغل دارند شليك ميكنند.
🌳چند روز در دفتر آقاي رجايي، من به سختي نماز ميخواندم. آن لحظهها بسيار عجيب بود، شهيد رجايي خيلي محكم بود. آقاي خامنهاي مجروح بود و اوضاع كشور به هم ريخته بود. اين 72 نفر شهيد شده بودند. آن شب، پشت سر شهيد باهنر نماز خوانديم، آنقدر آن شب شهيد رجايي آرام بود كه الان بعد از بيست و يك سال هنوز هم يادم مانده است.
🌳تصميم گرفتيم به آقاي خامنهاي بگوييم يك اتفاق كوچكي براي آقاي بهشتي افتاده كه بعدا كمكم خبر شهادت را بگوييم. البته يادم نيست قرار شد چه كسي خبر را بازگو كند. از آن به بعد بحثهاي امنيتي كرديم، چون همه فكر ميكردند نظام سقوط كرده است. رئيسجمهور فرار كرده است. مجلس از اكثريت افتاده بود و قوه قضائيه هم رئيسش را از دست داده بود. بعد از گذشت سه، چهار روز، نمايندههاي مجروح مجلس را از بيمارستان با تخت ميآورديم تا مجلس اكثريت پيدا كند و بعد از مدت كوتاهي، آنها را بر ميگردانيم به بيمارستان.
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 0⃣5⃣
✍به روایت دكتر موسوی زرگر، وزیر بهداشت وقت
🌳من رجايي را از دور ميشناختم. بعد از زندان، ايشان را در مدرسه رفاه زيارت كردم. آنموقع مسئول كارهاي پزشكي كميته استقبال بودم. در آن كميته چند پزشك ديگر مثل دكترلواساني، دكتر ولايتي و دكتر فياضبخش بودند.
مرحله دوم آشنايي ما با ايشان در كابينه بود. دولت ايشان يك دولت ائتلافي بود مركب از چند حزب مختلف مثل جبهه ملي، حزب ايران و جاما. اين حزب آخر يعني جاما كه در راستش دكتر سامي بود، وزرايش دسته جمعي از دولت استعفا كردند و وزارتهايي مثل آموزش و پرورش، راه و ترابري، كشاورزي، مخابرات و بهداري از وزير خالي شد. شوراي انقلاب بعد از اين استعفا، افرادي را به عنوان جايگزين به عنوان وزير انتخاب كرد. به جاي دكتر شكوهي آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش شد، به جاي مهندس طاهري آقاي كلانتري وزير راه شد به جاي دكتر ايزدي، دكتر شيباني وزير كشاورزي شد. به جاي دكتر سامي من وزير بهداشت شدم و آقاي قندي و آقاي عباسپور هم به جاي وزيران مخابرات و نيرو انتخاب شدند.
🌳ما چند نفر باهم بوديم و اسم خودمان را گذاشته بوديم وزاري مستضعف. ما حتي در جلسات هيات دولت كنار هم مينشستيم. اول انقلاب كار كردن شبيه حالا نبود من به خاطر همان يك سال و چند ماه وزارتم عينكي شدم. روزي 17 –18 ساعت در وزارت بودم و تازه در خانه پروندههاي شخصي را كه مشكلات خصوصي مردم بود، بررسي ميكردم. فقط من اين طوري نبودم بقيه هم بودند. تازه اين در شرايطي بود كه مملكت در بحران بود. فكر نميكنم در آن مدت بيش از سه روز پشت سرهم را بدون اعتصاب و تحصن در وزارت سپري كرده باشم.
🌳با وجود همه اينها در اتاقم به روي مردم باز بود. حتي بعضي وقتها گروههايي كه مثلا با هم آمده بودند به ملاقات من در اتاق كار من پشت ميز جلسه باهم دعوايشان ميشد من ميرفتم از اتاق بيرون و كارهايم را انجام ميدادم. ميگفتم هروقت دعوايتان تمام شد، مرا صدا كنيد، اين وزارت من و بقيه دوستان بود.
🌳مردم راحت ميآمدند تا دفتر وزير و شخص وزير را ميديدند. موقعي هم كه ميديدند دستمان خالي است، تشكر ميكردند و ميرفتند. به برخي خيلي صريح ميگفتيم اين كاري كه شما ميخواهيد نميتوانيم انجام دهيم آنهايي را هم كه ميتوانستيم همانجا انجام ميداديم و نامهنگاري و بوروكراسي در كار نبود.
🌳اصولا بايد بگويم كه ما جمعه صبح هم به هيات دولت ميرفتيم و تا ساعت 30/10 صبح كار ميكرديم و بعد دسته جمعي به نماز جمعه ميرفتيم. هركدام هم براي خودمان يك جانماز داشتيم. يك روز شهيد رجايي گفت: كه من ميخواهم ثواب اين كار را ببرم و شما را به جانماز مهمان كنم. يك فرش بزرگ دارم و آن را ميآورم همه ما در آن، جا ميشويم. ما خوشحال شديم و گفتيم كه در اين صورت ما فقط مهرمان را بر ميداريم و ميآييم. دكتر شيباني هم معمولا از يك سنگ به جاي مهر استفاده ميكرد. آن روز ما خوشحال بوديم چرا كه ميگفتيم امروز مهمان شهيد رجايي هستيم و ايشان ما را به فرش نماز جمعه مهمان كرده است!
🌳ما معمولا در خيابان قدس و ضلع شرقي دانشگاه مينشستيم و جاي مشخصي را انتخاب كرده بوديم چراكه وقتي نماز جمعه ميآمديم جاهاي ديگر پر شده بود. آقاي رجايي فرش را كه آورد ديديم يك گليم كهنه و سوراخ بود كه تمام پشم آن ريخته شده بود. اين مسئله اسباب خنده دوستان شده بود كه ما را به عجب فرشي مهمان كردهايد؟ شهيد رجايي در پاسخ گفت كه همين فرش را داشتيم. بالاخره فرش را پهن كرديم و همه در دو رديف، سه نفر جلو و چهار نفر در عقب نشستيم. شهيد رجايي جلو نشسته بود. من دكتر شيباني، مهندس كلانتري با پيرمردي كه بغل دست ما نشسته بود در حال گفتگو هستيم. كنجكاو شدم كه ببينيم چه ميگويد؟ آن پيرمرد به شهيد كلانتري مي گفت كه آقا ببين ما چه حكومتي داريم. آدم واقعا لذت ميبرد. آقاي كلانتري گفت مگر چه شده است؟ پيرمرد با اشارهاي به دكتر قندي گفت: آن آقا را ميبيني من خوب ميشناسمش، عاليترين تحصيلات را در مخابرات دارد، وزير اين مملكت است اما آمده و روي اين گليم پاره نشسته است!
🌳شهيد كلانتري هم آدم شوخي بود، در جواب به آن پيرمرد گفته بود كه تعجبآميزتر مطلبي است كه من به تو خواهم گفت. پيرمرد پرسيده بود آن مطلب چيست؟ شهيد كلانتري گفت: من كلانتري وزير راه و ترابري، اين شخص هم كه ميبيني كنار بنده نشسته دكتر زرگر وزير بهداشت و درمان است. آن يكي كه آن طرف نشسته دكتر شيباني وزير كشاورزي و آن يكي كه جلو نشسته آقاي رجايي وزير آموزش و پرورش و آن شخص كه آنجا نشسته عباسپور وزير نيرو است. پيرمرد با شنيدن اين حرفها داشت پرواز ميكرد...
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 1⃣5⃣
✍به روایت دکتر احمد توکلی
🌳چيزي كه من از بازتاب رفتار شهيد رجايي در مردم ديدم، مربوط ميشود به سفري كه ايشان به مازندان داشتند و در ساري با مردم ملاقات كرده بود. در فريدونكنار، ما آشنايي داشتيم به اسم حاج غلامرضا جانباز؛ اين مرد يك بقال بود كه سواد بسيار ناچيزي داشت. بسيار كم حرف ميزد، لهجه غليظ مازندراني داشت و جملهبندياش هم خيلي قوي نبود و علاوه بر اينها، فوقالعاده آدم بيآلايش و خوش قلبي بود، روحيهاي هم در كاسبي داشت كه در هيچ شرايطي حاضر نميشد دكانش را ترك كند؛ صبح اول وقت كه ميرفت دكان، تا شب خانه نميآمد، با اين كه مغازهاش سركوچه بود ناهارش را هم برايش از خانه ميآوردند. وقتي كه شهيد رجايي به ساري آمد، ايشان آن روز كركره را كشيد پايين و رفت ساري، بعداً وقتي كه ديدمش، در سفري كه همراه خانواده به منزل ايشان رفته بوديم، پرسيدم: چطور شد كه مغازه را تعطيل كردي و رفتي ساري؟ گفت: آدم خوبي است و ميخواستم او را ببينم. گفتم: چرا ميگويي آدم خوبي است؟ گفت: شبيه فقرا راه ميرود.
🌳بعد از انقلاب، دو سفر با شهيد رجايي در محاصره آبادان همراه با شهيد جهانآرا شب را زير غرش توپ و خمپاره سر كرديم. در همان موقع ايشان با فرماندهان مشغول بررسي چگونگي شكستن حصر آبادان بودند. همه رزمندگان از اشتياق دور ايشان حلقه زده بودند و از كاستيهاي آنموقع (دولت) گله ميكردند و جالب بود كه ايشان به وجود بنيصدر بياعتناء بودند و به هيچوجه در بدگويي به بنيصدر با رزمندگان همراهي نميكردند و من فكر ميكنم ايشان به خاطر تاييد امام بود كه آن زمان نسبت به بنيصدر چنين رفتاري داشتند و در هر حال ايشان آن زمان رئيسجمهور بودند. تا صبح ايشان روي خاك با بسيجيان در آن شرايط سخت به گفتگو ميپرداختند كه هيچ كس باور نميكرد ايشان نخستوزير مملكت باشد.
✍به روایت عباس شیبانی
🌳من با شهيد رجايي و شهيد باهنر از زماني كه خواستند يك مدرسه را با ضوابط اسلامي تاسيس كنند، به نام مدرسه رفاه، آشنا شدم آنها دنبال كارهاي فرهنگي پايهاي بودند مخصوصا دكتر باهنر كه كتابهاي ديني هم مينوشت و سعي ميكرد كتابهاي ساده با محتواي ديني بنويسد.
🌳نوع برخوردهاي شهيد رجايي با مردم پس از انقلاب و پس از اينكه مسئوليت گرفتندبه هيچ وجه برخوردهاي ايشان تغييري نكرد حتي پس از اينكه ايشان رئيسجمهور شد وضع زندگياش همچون سابق بود. آن زمان كه ايشان كانديداي رياست جمهوري شده بود من هم كانديدا شده بودم. آن زمان من و بقيه كانديداها را هم دعوت كرده بود به دفتر نخستوزيري تا از ما محافظت كنند كه به خاطر ترور يا مسئلهاي ديگر انتخابات رياست جمهوري عقب نيفتد در همان زمان هم ايشان بسيار ساده بود و برخوردهايش صميمانه بود و سعي ميكرد الگوي خوبي براي جوانها باشد.
✍به روایت آقاي صاحبالزماني، از دوستان و همكاران نزديك شهيد رجايي
🌳يك روز شهيد رجايي با كمال(فرزند ارشد شهيد رجايي) كه بچه بود، آمده بودند منزل ما، داخل پاسيوي منزل ما دو درخت پرتقال بود، پرتقالها كوچولو بودند، كمال يكي را كند. پرتقال كوچك تلخ است طبيعتا نتوانست آن را بخورد. شهيد رجايي گفت: همه اين را بايد بخوري، هرچه بچه عز و جز كرد و من گفتم آقاي رجايي بگذاريد نخورد، گفت نه بايد تلخي كار اشتباهش را بداند.
🌳مرحوم آقاي سبحاني كه آن روزها (قبل از انقلاب) رئيس مدرسه كمال بود، جهت انتقال آقاي رجايي از قزوين به تهران و مدرسه كمال تلفن كرد به مدير كل فرهنگ وقت تهران كه آقاي رجايي بيچاره ميآيد آنجا كارش را درست كنيد تا منتقل بشود به مدرسه كمال كه ما به وجودشان خيلي نياز داريم.
هفته ديگر به آقاي رجايي گفت: رفتي پهلوي آقاي فلاني؟ (رئيس كل فرهنگ) گفت: نه گفت: چرا، او قول داد كه من كارش را درست ميكنم. گفت شما من را معرفي نكرديد، گفتيد آقاي رجايي بيچاره است ولي من كه بيچاره نيستم، من احساس كردم كه تدريس در قزوين كه بيچارگي نيست و من چون بيچاره نبودم نرفتم. اگر شما من را به عنوان اين كه به وجود ايشان دركمال احتياج هست معرفي ميكرديد ميرفتم ولي من يكي به عنوان معلم رياضي و رجايي بيچاره را نميشناسم.
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 2⃣5⃣
✍به روایت آقاي صاحبالزماني، از دوستان و همكاران نزديك شهيد رجايي
🌳يادم هست روزي به ايشان گفتم آقاي رجايي چه شد كه نخستوزير شدي؟ گفت: فلاني يك روز با آقاي خامنهاي (رهبر معظم انقلاب) رفتيم توي مجلس قديم آن آثاري كه اغلب جنبه عتيقه داشتند صورتبرداري ميكرديم و بعد خسته شديم و نشستيم روي صندلي و آقاي خامنهاي در حالي كه دسته كليدي را در دست تكان ميداد، گفت: آقاي رجايي يك وقت از شما بخواهيم كه نخستوزير شويد ، ميشويد؟ (شهيد رجايي) گفت: بله، اگر احساس بكنم كه وظيفه هست چه اشكالي دارد، ظهر آمديم پيش آقاي بهشتي و آقاي خامنهاي به ايشان گفت: شما ديگر نگران نخستوزير نباشيد آقاي رجايي حاضر است كه نخستوزير شود آقاي بهشتي هم گفت چه اشكالي دارد انقلاب يعني همين. آقاي رجايي از كنار تخته بيايد بشود نخستوزير مملكت. اعتقاد كه دارد، خود باور هم كه هست. با خدا هم كه رابطهاش خوب است و ادامه داد: اگر انقلاب غير از اين باشد انقلاب نيست. اگر آقاي رجايي نخستوزير انقلاب باشد. آنوقت ميداند كه درد دردمندان چيست؟ چون خودش احساس كرده است. پابرهنه بوده و ميتواند براي پابرهنهها كار كند و مشكلگشا باشد.
✍ ✍به روایت دكتر محمدرضا قندي رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران و رئيس سازمان نظام پزشكي كشور
🌳ما 12 نفر بوديم كه جلسات منظمي با ايشان داشتيم. اسامي اين افراد در كتاب «سيره شهيد رجايي» ذكر شده است. البته ميتوان به چنداسم از جمله آقايان سيدمحمدصدر، معاون فعلي وزارت امورخارجه، دكتر سيامكنژاد، مديرعامل پخش هجرت، مهندس عزيزي، رئيس دفتر شهيد رجايي، فخرالدين دانش، معاون وزير علوم، محمد دوايي، معاون سازمان ميراث فرهنگي، محمد رفيعي، مديركل مخابرات و محسن چينيفروشان مديرعامل كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان اشاره كنم.
🌳شهيد رجايي قبل از اين كه در زمان طاغوت به زندان بروند، در مدرسه علوي معلم ما بودند به همين لحاظ چه در زمان رياست جمهوري و چه در زمان نخستوزيري، به ما ميگفتند كه هراز چندگاهي پيش من بياييد و مسائلي را كه در جامعه اتفاق ميافتد و ممكن است مسئولان دفتر بنا به دلايلي به من نگويند، اطلاع بدهيد. جالب آن كه ايشان براي اين منظور عبارت «نق زدن» را به كار ميبردند و به اصطلاح ميگفت كه به من نق بزنيد!
🌳اسم اين گروه بعدها به «گروه نق» معروف شد. اين مسئله نشان ميدهد كه آن شهيد بزرگوار علاقه داشت كه مطالب و گزارشها جداي از كانالهاي رسمي به ايشان رسانده شود. اين مسئله از طرف ديگر نشاندهنده توجه ايشان به جوانان و نسل جوان بود؛ چون آن موقع ما دانشجو بوديم و حداكثر 26 سال داشتيم و به هرحال از رفتارهاي ايشان خيلي مطالب ميآموختيم.
🌳وقتي ايشان نخستوزير بود ما به منزل ايشان ميرفتيم. زمستان بود مشاهده ميكرديم بخاري منزل روشن نيست علت را كه جويا ميشديم اظهار ميكرد كه چون مردم در اين ايام مشكل نفت دارند و نفت به راحتي پيدا نميشود ما بايد به فكر آنها باشيم و سرما را لمس كنيم و در آخر جلسه كه دم در خداحافظي ميكرد ميگفت: براي دفعه بعد يك كيلو خرما بخريد بياوريد تا گرم شويم! اواخر دوره رياست جمهوري ايشان كه ترورها زياد شده بود، حضرت امام(ره) تردد زياد مسئولان را ممنوع كرده بودند؛ بنابراين ايشان كمتر از محوطه رياست جمهوري خارج ميشدند يكبار كه خانم و فرزند ايشان آقا كمال براي ديدار ايشان آمده بودند، وقتي ميخواستند برگردند راننده خيلي اصرار ميكند كه آنها را با ماشين رياستجمهوري برساند، شهيد رجايي اجازه نميدهد و ميگويد كه خودشان ميروند و در جواب راننده كه اصرار ميكرد ميگفت اين اتومبيلها مخصوص رئيسجمهور است نه زن رئيسجمهور.!
🌳ايشان به مفهوم واقعي كلمه مردم دوست بود و دغدغه مردم را داشت. خودش بارها اظهار ميكرد كه مقلد امام (ره) هست و يك متدين واقعي بود.آخرين جلسه با ايشان يك روز پنجشنبه بود؛ همين 12 نفر رفته بوديم و با ايشان مشورت ميكرديم ايشان نظرات تكتك ما را ميپرسيد. حتي نماز مغرب و عشا كه شد ايشان جلو ايستادند وما به ايشان اقتدا كرديم، به ياد دارم كه در سجده آخر نماز اين جمله معروف امام حسين(ع) را ذكر كرد؛ الهي رضاًبرضائك و تسليماً لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين.
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 3⃣5⃣
✍به روایت دكتر محمدرضا قندي رئيس دانشگاه علوم پزشكي تهران و رئيس سازمان نظام پزشكي كشور
🌳بعداز نمازبه ما گفت كجا ميرويد؟ گفتيم: دعاي كميل. ايشان ابراز تمايل كردند كه با ما بيايد ولي ما متذكر شديم كه حضرت امام(ره) قدغن كرده كه شما بيرون بياييد و به مصلحت نيست اما ايشان گفتند: حاضرم با لباس مبدل و با شال گردن و روي پوشيده بيايم چراكه دعاي كميل را خيلي دوست دارم.
🌳ايشان در واقع از آبرو و همه چيز خود براي اسلام و انقلاب اسلامي مايه گذاشت و تا توان داشت براي نظام و مردم كار ميكرد يادم ميآيد يك روز يكي از دوستان به ايشان گفت: خسته نباشي آن شهيد درجواب گفت: كسي كه براي خدا كار كند خسته نميشود.
✍به روایت مهندس بهزاد نبوي
🌳 وقتي شهيد رجايي كابينه را تشكيل دادند، به عنوان مسئول كابينه عنوان كرده بود كه وزرا در وزارتخانهها بگردند و سادهترين و سطح پايينترين اتاقها را به عنوان اتاق وزير انتخاب كنند.
✍به روایت كمالي رئيس سازمان غله كشور
✍يك روز از ماه مبارك رمضان، من و يكي دو نفر از همكاران، در اداره مهمان آقاي رجايي بوديم، افطاري بسيار مختصري با هزينه شخصي خود ترتيب داد. البته افطاري به دليل قناعت ايشان، خودمانيتر برگزار شد.
✍به روایت مهندس سيد مرتضي نبوي
🌳زماني كه من در قزوين دانشآموز بودم، آقاي رجايي دبير هندسه مخروطات بودند. اخلاق و آرامش والاي ايشان باعث برتري و امتياز نسبت به ساير دبيران بود و احترام متقابل با دانشجويان داشتند. ايشان در تهران، دبيرستان كمال را اداره ميكرد. من در تهران چند بار به خدمت ايشان رسيدم كه در خصوص رژيم و مسائل انقلاب صحبت ميشد.
🌳بعد از دوره زندان آقاي رجايي، ايشان مدرسه رفاه را كه پوششي براي كارهاي فرهنگي و انقلابي بود راهاندازي كردند.
🌳در ايامي كه آقاي رجايي به زندان رفت و تحت شكنجههاي بسيار قرار گرفت، بنده به اتفاق خانم مرحومم به منزل ايشان رفت و آمد داشتيم. منزل ايشان مركز پخش و توزيع اعلاميهها و نوارهاي حضرت امام (ره) بود.
🌳زماني كه انقلاب اوج گرفت و مردم زندانيها را آزاد كردند، آقاي رجايي كه حبس ابد بود آزاد شد. كميته استقبال از حضرت امام به مسئوليت آقاي رجايي در مدرسه رفاه تشكيل شد. حضرت امام با مشورت آقاي مطهري به مدرسه علوي رفتند. در مدرسه رفاه، طرح كميتههاي انقلاب با كمك آقاي رجايي ريخته شد. بسيار هم جالب بود. بعضي از ما را ميكشيدند كنار و درباره طرح مشورت ميخواستند، بعد از آن بود كه در 14 مسجد تهران، كميتههايي تشكيل شد و اسلحهها از آنجا تقسيم ميشد.
ادامه دارد...
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 4⃣5⃣
✍به روایت حسين مظفر وزير سابق آموزش و پروش
🌳اولين آشنايي اين جانب با شهيد رجايي پس از آزادي از زندان در سال 1357 (قبل از انقلاب) بود. به اينگونه كه يك هفته پس از آزادي از زندان كوتاه مدت(به دليل اعتصاب و اعتراض هاي معلمين) يك رابط از سوي شهيد رجايي به مدرسه ما كه در جنوب شهر در خيابان خاوران، خيابان خواجوي كرماني واقع بود. آمد و گفت؛ من از طرف آقاي رجايي آمدم تا ضمن احوالپرسي از شما دعوت كنم به جمع عدهاي از معلمان مبارز مانند آقايان بهشتي، مطهري، باهنر، دانش و ... بياييد و در جلسه آنها كه در مدرسه رفاه تشكيل ميشود، شركت كنيد و از آن لحظه به بعد آشنايي و ارتباط اينجانب با ايشان آغاز شد و اين آشنايي تا شهادت ايشان استمرار يافت.
🌳در اوايل پيروزي انقلاب اينجانب بيشتر در كميته انقلاب و سپس در دادگاه انقلاب براي تثبيت نظام انقلابي و پالايش كشور از عناصر ضد انقلابي و طاغوتي مشغول بودم كه از دفتر آقاي رجايي تماس گرفته شد كه به لحاظ اغتشاش منافقين در مدارس و به تعطيلي كشاندن مدارس هرچه سريعتر به آموزش و پرورش برگردم. بدين جهت پس از مدت كوتاه سه ماه و پس از مديريت يكي از مدارس جنوب شهر براي مسئوليت آموزش و پرورش ورامين پيشنهاد شدم. اغتشاش و به تعطيلي كشاندن مدارس توسط منافقين به ويژه در مدارس جنوب شهر تهران و حوالي پارك خزانه كه محل ميتينگ و اجتماعات منافقين بود باعث شد كه به اينجانب پيشنهاد رياست ناحيه 6 تهران (منطقه 16 فعلي) داده شود.
🌳آموزش و پرورش ناحيه 6 محل كار خود شهيد رجايي در قبل از انقلاب بود. ايشان در يكي از دبيرستانهاي اين ناحيه تدريس ميكردند. فلذا با فضاي عمومي اين ناحيه آشنا بودند. بدين جهت براي اينجانب فرصت بسيار مناسبي بود تا بيشتر با شهيد رجايي ارتباط داشته باشم و در تصميمگيرهاي آموزش و پرورش در اين ناحيه از نزديك با ايشان مشورت كنم.
🌳يادم نميرود در مورد برخي كارهاي مهم و حساس ميخواستيم تصميم مهمي بگيريم و نياز به مشورت داشتيم ولي آن روز جمعه بود. فكر نميكردم امكان تماس با ايشان را پيدا كنم ولي با يك تلفن مستقيم به دفتر آقاي رجايي متوجه شدم ايشان جمعه را نيز در وزارتخانه به رتق و فتق امور ميگذرانند. به خود جسارت دادم و بدون وقت قبلي به دفتر او مراجعه كردم. احساس نميكردم اجازه ورود يابم اما با تعجب و توام با خوشحالي و با اشاره رئيس دفتر به داخل اتاق آقاي رجايي راهنمايي شدم ولي به محض ورود با صحنهاي روبرو شدم كه بر من تاثيري جز شرمندگي نداشت. ديدم شهيد رجايي عزيز از خستگي مفرط سرش را روي ميز كارش روي دستانش قرار داده و با آرامش به خواب فرو رفتهاند. متاسفانه صوت سلام و عرض ادب اوليه بنده در هنگام ورود او را متوجه ورود بنده كرده بود، لذا وقتي ميخواستم بلافاصله با شرمندگي به عقب برگردم، با همان دستي كه زير سرش داشت، دست مرا گرفت، اصرار و التماس كردم كه اجازه بدهد مرخص شوم، ولي نگذاشت، در صورت و چشمانش اوج مظلوميت و معصوميت را مشاهده كردم، حرفم نميآمد چراكه به مصداق:
"گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي"
🌳همه حرفها و مشكلات يادم رفت. آرام و خجالتزده روي صندلي كنارميز نشستم ولي او با خندهها و شوخيهاي مكرر مرا به حرف آورد و زماني متوجه شدم چه بايد بكنم كه تقريبا دو ساعت از مذاكرات شيرين ما گذشته بود و چند امضاء قشنگ سبزرنگ ايشان نامههاي همراهم را مزين كرده بود. آقاي شهيد رجايي عزيز انساني كم نظير، خداجوي، مردم باور و عاشق شيداي آن امام فرزانه بود. روح بلند او در قالب جسماني كوچك و نحيف اين بزرگ مرد قرار و آرامش نداشت. او افتخارش اين بود كه مقلد امام و فرزند ملت و پاسدار آرمانها و ارزشهاي الهي است؛ هرگز پست و ميز و مسئوليتهاي اداري نتوانست ذرهاي وابستگي و خدشهاي در شخصيت و منش اين اسوه اخلاقي و فضيلت وارد سازد. آري، جامعه امروزي ما بيش از هر چيز تشنه ايمان، صداقت، تواضع و مظلوميت الگوهاي درخشاني چون رجايي است كه جز به خدا و عشق به خدمت و پايداري در راه ارزشها و آرمانهاي الهي به چيز ديگري نينديشند و حاضر باشند آبروي خود را با خدا معامله كنند.
منبع:
https://old.aviny.com/Occasion/Enghelab_Jang/8Shahrivar/87/Rajaei/Khaterat.aspx
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 5⃣5⃣
✍به روایت برادر شهید
🌳 شهید رجایی به جوانگرایی خیلی عقیده داشت اما از بستگان خود هیچکس را انتخاب نکرد و وقتی به نخستوزیری و ریاست جمهوری رسید برای اینکه نگویند بستگان خودش را سر کار آورد و در این کار برای دیگران سرمشق بود. از رفقای دانشگاهی برای استانداری انتخاب میکرد و دلیل ایشان هم این بود که میگفت میدانم اینها خلاف نمی کنند. از رفقای دوران تحصیل و دانشگاهیاش در دانشگاه انتخاب میکرد و میگفت آنها را میشناسم.
با اینکه از رفقای خود برای کارها انتخاب میکرد اما عقیده داشت که دولت نباید گسترش پیدا کند هر چه میشود محدوده کار دولت کم باشد اما فعال باشد و عمل کند.
🌳 ایشان بخشنامه کرد که در اول وقت همه ادارات باید نماز اول وقت بخوانند و به این بخشنامه هم عمل میشد. حتی در بازار هم خیلی از مغازهها تعطیل میکردند و به نماز میرفتند. اقلیتهای مذهبی هم که در بازار بودند محل بزرگی از مغازهها را انتخاب و در آنجا نیایش میکردند مردم اینقدر به جماعت اعتقاد داشتند، بعد از شهادت ایشان اولین دولتی که روی کار آمد این بخشنامه را لغو کرد و گفت مردم در ادارات و بانکها کار دارند.
ادامه دارد...
منبع:
https://www.farsnews.com/news/13970527000436
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_محمدعلی_رجایی
✫⇠قسمت: 6⃣5⃣
✍به روایت همسر شهید
🌳آقای رجائی به رغم آن همه شکنجههایی که به ایشان داده بودند روحیه بسیار بالایی داشت و به ما در ملاقاتهایی که پیش میآمد واقعاً قوت قلب میداد.
🌳در ملاقاتهایی که به ما میدادند، چون از پشت شیشه و به وسیله تلفن با هم صحبت میکردیم و مأموران در دو طرف هم در اطراف ما قدم میزدند.
🌳یکبار آقای رجائی کاغذ کوچکی را که در کف دستش بود به شیشه چسباند و از من خواست آن را یادداشت کنم که من هم با توجه به ریزی مطالب و رفت و آمد مرتب مأمور کمکم آن را نوشتم. چون هم من و هم ایشان تا مأمور نزدیک میشد، وضعیت عادی به خود میگرفتیم و پس از اینکه به ما فاصله میگرفت، کارمان را ادامه میدادیم. متن این شعر این است:
«همسرم، تا بشیر تابناک روز
دامن گستراند
از فراز کوهسار دور در دامان صحرا
بوسه رگبار دشمن
دور از چشم عزیزان
روی خاک و خون کشاند
پیکر خونین ما را.
همسر من، زندگی هرچند شیرین است
لیک دوست دارم
با تمام آرزو
من در راه انسانها بمیرم
از نشیب جوبیار زندگی
قطرهای شفاف باشم
در دل دریا بمیرم
همسر من
چهره بر دامن نکش
تا یاغیان شب بگویند
همسر محکوم از نام شوهر خود ننگ دارد
لالهای پرخون به روی سینهات بنشان
که گویند
همسر محکوم قلبی کینهتوز و گرم دارد
همسر من
کودکانت را مواظب باش همچون گرد چشمانت
تا نگیرده چهرة مقصودشان را گرد ذلت
روزگاری گر که پرسیدند از احوال بابا
گو که با لبهای خندان، کشته شد در راه ایمان.»
زندان قصر ـ 1356
پایان
منبع:
http://www.ibna.ir/fa/doc/naghli/
📢#پیشنهاد_مطالعه
📖کتاب "ستاره من"، از مجموعه "قهرمانان انقلاب"، نویسنده : زهره یزدان پناه قره تپه، انتشارات سوره مهر
📖کتاب "زندگی نامه سیاسی شهید رجایی"، مولف : سجاد راعی گلوجه، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی
📖 کتاب "سیره شهید رجایی"، مولف: غلامعلی رجایی،نشر شاهد
📖کتاب شهید محمد علی رجایی، "اسوه صبر و استقامت"، مولف: هیئت تحریریه واحد فرهنگی بنیاد شهید؛ زیرنظر مرتضی محمودی، انتشارات بنیاد شهید و ایثارگران
📖 کتاب "پانزده سال بعد"، مقدمه اي بر رمان الماس سوخته، پدیدآور :حسن خادم، انتشارات موسسه فرهنگي و اطلاع قم
📖کتاب "الماس سوخته"، نویسنده: حسن خادم، انتشارات سازمان مدارك فرهنگی انقلاب اسلامی
📖کتاب "سوخته عشق"، از مجموعه "دانستنیهای انقلاب اسلامی برای جوانان"، نویسنده: نسرین خدایاری، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی
📖کتاب "بی مرگ، مثل صنوبر"؛ مجموعه شعر به یاد دو برادر، رجایی و باهنر، بهاهتمام: ابوالقاسم حسینجانی، انتشارات شورای هماهنگی تبلیغات اسلامی
📖کتاب "شهيد محمدعلي رجايي به روايت اسناد ساواک"، از مجموعه "یاران امام به روایت اسناد ساواک"، مولف: مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات، انتشارات مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات
📖کتاب "يادواره شهيد محمدعلي رجايي"، نویسنده: شجاء الدين ميرطاوسي، انتشارات نهضت زنان مسلمان
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
هدایت شده از عارفین
#ولو_به_اندازه_یک_پرچم_مشکی...
#سهیم_شویم...
🍃امام صادق(ع) : هـرکس در ایام عزای جد ما حسـین(ع) بر سر در خانه خود پرچم مشکی نصب نماید ، مادرم حضرت زهرا(س) هر روز او و اهل خانه اش را دعا می کند.
#کانال_عارفین
@Arefin
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_صادق_عدالت
✫⇠قسمت: 1
✍ به روایت همسر شهید
🍃 محدثه سادات صفوی هستم متولد 1369 و فوقلیسانس تاریخ تمدن...
🍃مادر من و زن عموی صادق جان، فرهنگی بودند. سید بودن تنها شرط صادق برای همسر آیندهاش بود و از طرفی چون خواهر نداشت، زن عمویشان برایش خواهری میكند و واسطه ازدواجمان میشود.
🍃اما در واقع زندگی من با همسرم از نماز استغاثه به حضرت زهرا(س) آغاز شد.
در آن روزها من درگیر کنکور ارشد بودم و تمایل زیادی به ازدواج نداشتم. به همین دلیل خانوادهام هم اجازه نمیدادند که خواستگار به منزل بیاید. یک هفته قبل از خواستگاری مادر صادق، من به جدم حضرت زهرا(س) متوسل شدم. نماز استغاثه به حضرت را خوانده و زندگی و ادامه تحصیلم را به ایشان سپردم.
🍃اول اردیبهشت ماه سال 1391 بود كه مادر از صادق برایم گفت و به همین ترتیب بعد از طی مقدمات آشنایی و خواستگاری و. . . ازدواج كردیم.
🍃صادقم متولد دوم اردیبهشت 1367 بود. ایشان یك سپاهی همه فن حریف بود. صادقم با وجود سن كمش در هر رسته و حیطهای تخصص داشت. روز خواستگاری كلی سؤال آماده كرده بودم و سؤالات را یكی یكی میپرسیدم و ایشان با آرامش خاصی جواب میداد. من مضطرب بودم ولی صادق كاملاً آرام بود. در همان جلسه اول خواستگاری گفت كه من سپاهی هستم و این شغل مأموریتها و خطرات خودش را دارد. گفت اگر قبول داری جواب مثبت بده.
🍃در جلسه اول خواستگاری صادق، سئوال خاصی نپرسیدند، ولی من سئوالات زیادی پرسیدم. در مقابل، صادق جوابهای عجیبی میدادند؛ مثلا من از ایشان پرسیدم که وقتی عصبانی میشوید، چه عکس العملی دارید که گفتند خوشبختانه یا متأسفانه من عصبی نمیشوم اگر هم عصبی شوم، عکسالعمل خاصی ندارم و محیط را ترک میکنم و با صلوات خودم را آرام میکنم. باور این مسئله در آن لحظه برایم سخت بود.
🍃بعد از عقد من خود کاملاً به این موضوع واقف شدم که صادق به هیچ وجه عصبی نمیشود؛ تجربه زندگی با ایشان نشان داد که همچون نامشان در گفتارشان صادق هستند.
🍃در جلسه دوم صادق پرسیدند «آخرین کتاب که مطالعه کردید، چه بوده؟» و من هم گفتم: «کتاب "دا"» ما سر این کتاب بحث کردیم و اختلاف نظر داشتیم. یک لحظه من یه شک افتادم و و این دلهره به سراغم آمد که من میتوانم با چنین فردی زندگی کنم؟! اما به یاد آن توسلم افتادم و با خود گفتم این همسر را برای من حضرت فاطمه(س) انتخاب کرده است. در همان جلسه ایشان آرزوی شهادت را مطرح کردند.
🍃من هم چون به مادرم حضرت زهرا(س) متوسل شده بودم همه را به ایشان سپردم. صادقم گفت خیلی از دوستانم به خاطر زندگی از كارشان گذشتند و بعضی هم به خاطر كارشان از زندگی، من هیچكدام از این كارها را نمیكنم. من هم قبول كردم...
ادامه دارد
منبع:
https://www.yjc.ir/fa/news/5648646/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_صادق_عدالت
✫⇠قسمت: 2
✍ به روایت همسر شهید
🍃خوب به یاد دارم كه تنها در دومین دیدارمان به من گفت دوست دارم مثل همسر شهید تجلایی برای من در لحظه عقد از خداوند شهادت بخواهی.
🍃شهادت صحبت همیشگی ما بود از جلسه اول خواستگاری تا لحظه آخری كه با هم بودیم در مورد شهادتش و تنها ماندن من حرف بود.
🍃مهریه من یك حج بود كه تصمیم گرفتیم نرویم تا نابودی آلسعود بعد 14 سكه بهار آزادی به نیت 14 معصوم.
🍃هرچه اصرار کردیم حاضر نشد حلقه بخرد، انگشتر عقیق را سفارش داد برایش از مشهد آوردند و شد حلقه ازدواجمان.
🍃در نهایت سومین روز از خرداد ماه سال1391همزمان با آزادسازی خرمشهر عقد كردیم و در 21 مرداد ماه 1392 بعد از 14 ماه زندگیمان را در زیر یك سقف آغاز كردیم.
🍃سر سفره عقد (اولین روز ماه رجب) چند باری در گوشم گفت كه آرزویم یادت نرود، دعا كن شهید بشوم و برایم سخت بود كه این دعا را بكنم. هر چند خودم را قانع كرده بودم كه شهادت بهترین نوع ترك دنیاست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد، ولی باز هم ته دلم آشوب میشد.
🍃فردای روز عقد كه پنجشنبه بود رفتیم گلزار شهدای تبریز. آنجا با خودم كلنجار میرفتم كه برایش بخواهم یا نه؟ بعد با خودم گفتم الان كه بین این مزارها راه میروم اگر شهیدی هماسم صادقم دیدم مصرانه برایش شهادت بخواهم .
🍃دقیقاً در همین فكر بودم كه روبهرویم شهیدی هم اسم صادق (صادق جنگی) دیدم. نشستم و فاتحهای خواندم و گریه كردم. وقتی صادق آمد جریان را برایش گفتم و خوشحال شد. بله همان شهید همنام صادق باعث شد برایش دعای شهادت بكنم...
در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم...
🍃صادق علاقه زیادی به رشته تحصیلی من نداشت، اما بعد از ازدواج خیلی تشویق کرد تا ادامه تحصیل دهم، خیلی علاقه داشت من پیشرفت کنم، با اینکه فوق لیسانس را در شهر دیگری قبول شده بودم، اما اصرار کرد که حتماً بروم و نگذارم درسم نیمهتمام باقی بماند.
🍃اهل خرید کادوهای بیمناسبت و سورپرایز کردن بود. حتی یک بار من سالگرد عقدمان را فراموش کرده بودم، اما صادق همیشه حواسش به مناسبتها بود.
🍃یک سال هم یک روز مانده به تولدش اتفاقی یادم افتاد و جشن تولد هول هولکی برایش گرفتم. وقتی کیف پول هدیه تولدش را بهش میدادم، او هم یک ادکلن به مناسبت تولد خودش به من هدیه داده و من را واقعاً غافلگیر کرد.
🍃یکی از بهترین اخلاقهای صادق این بود که هیچگاه نه نمیگفت، مثلاً وقتی با تمام وجود خسته از سر کار به منزل میآمد، حتما هر روز من را بیرون میبرد، ما برنامه هفتگی و ماهانه داشتیم و به همهجا میرفیتم. از لاله پارک و بازار گرفته تا گلزار شهدا! هر چند حضور در برخی از این مکانها برایشان سخت بود، اما بهخاطر من میپذیرفتند و اصلاً نه نمیگفتند!
ادامه دارد
منبع:
https://www.yjc.ir/fa/news/5648646/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_صادق_عدالت
✫⇠قسمت: 3
✍ به روایت همسر شهید
🍃صادق عاشق خدا بود. فردی نبود كه در قبال انجام كاری توقع قدردانی و سپاس داشته باشد. من هم یاد گرفته بودم به جای تشكر به صادق میگفتم الهی شهید بشی و همنشین سیدالشهدا(ع). ایشان هم میگفت: «دعات قبول. ولی آخه من خود خدا رو میخوام.»
🍃همسرم ارادت خاصی به اهل بیت (ع) داشت. این را به خوبی میتوانستم از اولین و آخرین شرطش برای ازدواج درك كنم. به من گفت میخواهد داماد حضرت زهرا(س) شود.
🍃هرگز در قبال درخواستهای منطقی دوستان نه نمیگفت. احترام زیادی به پدر و مادر میگذاشت و عاشق آنها بود. صادق خیلی شوخطبع بود. بعضاً اصرار میكردم كه صادقم یكم جدی باش، اما ایشان میگفت زندگی مگر غیر از شوخی است. زندگی برایشان تنها یك بازی بود. همه چیز رنگ شوخی داشت. تنها حرفهای جدی ما مربوط به شهادتش بود.
🍃در همان جلسه خواستگاری آقا صادق كارشان را به من توضیح داده و گفته بود كه ممكن است چندین ماه در مأموریت باشد. وقتی هم اتفاقات سوریه شروع شد، بیتابیاش شروع شد. در تمامی این مدت تلاش میكرد رضایتم را برای این سفر كسب كند.
🍃حدود یک سال هم پیگیر بود كه به مأموریت سوریه اعزام شود. من پا به پای او در جریان كارهایش قرار میگرفتم و به نحوی قضیه رفتن به سوریه برایم عادی شده بود. اما این اواخر هر لحظه بودن با صادق برایم ارزشمند بود. چون مطمئن بودم كه همسرم به خواسته قلبیاش خواهد رسید.
🍃صادقم داوطلبانه پیگیر كارهایش بود، اما اوج احساسات و وابستگیهای دیوانهوار ما به یكدیگر، برای هر دویمان عذابآور بود. وقتی فهمیدم برای رفتن در تلاش است حالم دگرگون شد. گریه كردم، او از علت ناراحتی و اشكهایم سؤال كرد و این پلی شد برای صادقم تا برایم از رفتن و وصیتهایش بگوید.
🍃از آن به بعد برایمان عادی شده بود، صادق از نبودنهایش حرف میزد و من از دلتنگیهای بعد رفتنش. گریه میكردم و خودش آرامم میكرد. پیش از عزیمتش در مدت سه سالی كه با هم زیر یك سقف بودیم، كلی برایش مراسم عزا گرفته بودم. مراسمی كه جز خدا، من و صادق هیچ شركتكنندهای نداشت. سال آخر زندگیمان هم دائم دلهره رفتنش را داشتم.
🍃 در طی این یکی دو سال در پادگانها افراد اعزامی به سوریه را آموزش میداند و خودشان هم برای رفتن آماده میشدند. یک روز مادر صادق و برادرش با هم بیرون رفته بودند، بحث سر این بود که 50-60 تومان از حقوقشان را کسر کردهاند. مادرشان هم به شوخی میگوید: «جوانان مردم جانشان را بر کف می گیرند و به سوریه میروند، شاید حقوق شما را کسر کردند تا به مدافعان حرم کمک کنند.» گویی هر دو منتظر این حرف مادر بودند که سریعا می گویند: « پس شما هم راضی هستید و اجازه می دهید که ما هم برویم؟!» مادرشان می گوید: «من رضایت داشته باشم یا نداشته باشم شما کار خود را خواهید کرد.»
🍃صادق کلاً عاشق شهدا بود با اینکه آنها را ندیده بود و ارتباطی نداشت، اما توفیق این را داشت که بعد از آمدن پیکرهای تفحصشده شهدا به شهرمان در قسمت ایثارگران سپاه فعالیت کند و استخوانهای پاک و مطهر این شهدا را با همکاری دوستانش در پارچهها بپیچند و به خانوادهها تحویل دهند؛
🍃در بین شهدای دفاع مقدس به شهید تجلایی و همچنین به طیف شهدای غواص علاقه عجیبی داشتند، وقتی ماجرای شهادت آنها را میشنید بسیار تحت تأثیر قرار میگرفت.
🍃از بین شهدای مدافع حرم نیز به آقای محمودرضا بیضایی که اولین شهید تبریزی بود، علاقه داشت. در آن زمان وقتی خبر شهادت ایشان را شنید بسیار جا خورد و من گفتم: «شما که آنقدر آرزوی شهادت دارید با این حال الان شما نمیدانم که باید تبریک بگویم یا تسلیت؟» که گفتند: «من از شهادت ایشان ناراحت نیستم از ماندن خودم ناراحتم که به آن مرحله نرسیدم.»
🍃با شهید حاج عباس عبداللهی که در اواخر شهید شدند ارتباط داشتند و به ایشان علاقه بسیار زیادی داشتند و دائما از تکیه کلامهایشان استفاده میکردند.
🍃در این اواخر نیز با خانواده شهید حامد جوانی ارتباط زیادی برقرار کرده بود، حتی زمانی که شهید جوانی در بیمارستان تهران بستری بود و از ناحیه هر دو چشم و هر دو دست مصدوم و مجروح بود به ملاقاتش رفته بود؛
ادامه دارد
منبع:
https://www.yjc.ir/fa/news/5648646/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_صادق_عدالت
✫⇠قسمت: 4
✍ به روایت همسر شهید
🍃اولین و آخرین اعزام صادقم 9 اسفند ماه 1394 بود كه هفتم اسفند برای تهیه وسایل و تجهیزات مورد نیاز به تهران رفت.
🍃روز آخر كه همزمان با انتخابات مجلس بود، صادق به تهران رفت. اصرار میكردم كه یك ساعت دیرتر برو. قرار بود یا یكی از دوستانش با ماشین برود كه با هم باشند. دوست داشتم ساعتهای آخر جدایی تنها باشیم. ولی شدنی نبود.
🍃مهمان زیادی در خانهمان بود. لحظات آخر من سینی آب و قرآن را به دست مادرشوهرم دادم و بدو بدو از پلهها بالا رفتم. تحمل دیدن حركت ماشینش را نداشتم. رسیدم بالا بعد از یك ساعت رفتم اتاق خواب و دیدم بخشی از وسایلش جا مانده، ساعت نزدیك یك بود.
🍃زنگ زدم گفت تا یك ربع دیگر میآید، خیلی خوشحال شدم. گفت بگذار در آسانسور بردارم قبول نكردم گفتم حالا بیا بالا. یادم رفته بود برایش میوه بگذارم همین كه گفت دارم میآیم، هر چه خیار داشتیم، گذاشتم برای توی راهشان. با كیكهای دوقلوی شكلاتی كه فقط با صادق میتوانستم بخورم، منتظرش نشستم تا رسید.
🍃وسایل را دادم به صادق و دوباره با او وداع كردم. مثل جان كندن بود برایم. من خود به چشم خویشتن، دیدم كه جانم میرود...
ادامه دارد
منبع:
https://www.yjc.ir/fa/news/5648646/
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada