eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
405 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 17 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅گفت « گوشت با منه ؟ رسیدید روی جاده، یک منطقه ی باز باتلاقی هست تا جاده ی بصره. این جا رو باید لای روبی کنی. بعد خاک ریز بزنی. نزنی، صبح تانک های عراقی می آن بچه ها رو درو می کنن. » خیلی آتش شان کم بود، گشتی هاشان هم می آمدند، نارنجک می انداختند. بی سیم چی دوید گفت « بیا. حسین آقا کارت داره.» صد متر به صد متر بی سیم میزد. - حالا کجایی؟ -صد متری شده. - نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا. گوشی را گرفتم. «حسین آقا ! رو جاده ایم ؛ جاده ی بصره. کنار دست من تیرهای چراغ برقه.خاطرتون جمع.» گفت «دارم می بینم. دستت درد نکنه.» از پشت خاک ریز پیدایش شد. ★★★★★★★★★★ 🔅جاده می رسید به خط بچه های لشکر بیست و پنج. فکر می کردم « اینا چی جوری از این جاده ی درب و داغون می رن و می آن ؟ » دو طرف جاده پر بود از تویوتا های تو گل مانده یا خمپاره خورده. حسین رفت طرف یکیشان. یک چیزی از روی زمین برداشت، نشانمان داد « ببین. قبلا کمپوت بوده.» پرت کرد آن طرف. گفت « همین امشب دستگاه می آری، این جاده رو صاف می کنی، درستش می کنی. » باز گفت « نگی جاده ی لشکر مانیست یا اونا خودشون مهندسی دارند ها. درستش کن؛ انگار جاده ی لشکر خودمون باشه.» ★★★★★★★★★★ 🔅بچه های لشکر خودش هم نبودند ها. داد می زدند «حاج آقا، بدوین » همین طور خمپاره بودکه می آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکی یکی دست می کشید روی سرو صورتشان. خاک ها را پاک می کرد، حال و احوال می کرد، می رفت سنگر بعد؛ آنها حرص می خورند حسین این قدر آرام بین سنگر ها راه می رود. یک جا زمین سیاه شده بود.بس که خمپاره خورده بود. نمی گذاشتند حسین برود آن جا. می گفتند « نمی شه. اون جا بارون خمپاره می آد. خمپاره شصت.» می گفت « طوری نیس. می رم یه نگاه به اون ور می کنم،زود بر میگردم. » نمی گذاشتند. می گفتند « اون جا با قناصه می زنندتون.» ★★★★★★★★★★ 🔅می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم « یالا دیگه. راه بیفت.» موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 18 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅هواپیماها می آمدند، بمب می ریختند، می رفتند. بی سیم زد «از فرمانده ها کیا اون جان ؟ » گفتم «قوچانی و آقاییو چند نفر دیگه.» گفت « به جز قوچانی بقیه بیان عقب. یه ماموریت تازه براتون دارم.» نشسته بود کنار بی سیم. ما را که دید بلند شد. گفت « همه اومده ن ؟ » گفتیم « همه هستن حسین آقا.» نشست. ما هم نشستیم. گفت « ماموریت اینه این که همه تون می شینین این جا، تشریف نمی برید جلو، تا من بگم.» به هم نگاه می کردیم. گفت « چیه ؟ چرا به هم نیگا می کنید؟ می رید اون جلو، دور هم جمع می شید؛ اگه یه بمب بشینه وسطتون، من کی و بذارم جای شماها؟ از کجا بیارم؟» ★★★★★★★★★★ 🔅فرقی نمی کرد. عملیات، تک، پاتک. هرچی که بود باید بعدش جنازه ها را جمع می کردیم. می آوردیم عقب همه را. گفت « پس علی کو؟» علی قوچانی شهید شده بود. با گلوله مستقیم تانک. جنازه نداشت. رفت یکی یکی روی جنازه هارا زد کنار. پیدایش نکرد. حالا جنازهاش را از من می خواست. گفت « باید بری بیاریش عقب. » نمی توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم« اون جا رو عراقی ها آب انداختند. نمی شه بریم بیاریمش. » ★★★★★★★★★★ 🔅پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می زدیم. یکی رد می شد، گفت « چه طورین بچه ها ؟ خسته نباشید. « دست تکان داد، رفت. پرسیدم «کی بود این ؟ » گفت « فرمانده لشکر » گفتم« برو ! این وقت شب؟ بدون محافظ؟» ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « اتوبوس خوبه. با اتوبوس می ریم.» می خواستیم برویم مرخصی، اصفهان. گفتم « با اتوبوس ؟ تو این گرما؟» گفت « گرما ؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اینا چی بگن ؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.» ★★★★★★★★★★ 🔅با هم برگشته بودیم اصفهان ولی دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش. پدرش گفت « خدا خیرت بده یه دقیقه تو خونه بند می شه مگه ؟ خودت که بهتر می دونی نرسیده می ره خونه ی بچه های لشکر که تازه شهید شده ن یا می ره بیمارستان سر میزنه.» گفتم « حالا کجاس؟» گفت « این دوستتون که تازه شهید شده، بچه ش دنیا اومده رفته اسم اونو بذاره.» گفت « اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودی ببینی. این قدر ناز بود.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 19 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم» یک دستش قطع بود. گفت « نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نیگا کن.» نگاه می کردم. پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد. یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند. ★★★★★★★★★★ 🔅بعد خواندن عقد، امام یک پول مختصری بهشان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز. ★★★★★★★★★★ 🔅داماد شده بود. خیلی فکر کردیم برایش هدیه چی ببریم. هدیه ی بهتری پیدا نکردیم ؛ یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ. ★★★★★★★★★★ 🔅من را کشید یک گوشه، گفت « مادر! من باهاش صحبت کرده ام. این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده. سر یه چیز کوچیک بحثشون شده. دلش می خواد برگردن سر خونه زندگیشون. تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت. در را باز کرد که برود. گفت «مادر! ببینم چی کار می کنی ها.» ★★★★★★★★★★ 🔅یک اتاق کوچک بهم داده بودند. تویش وسایل بچه ها را تعمیر می کردم ؛ چراغ والور، کلمن، چراغ قوه. یک اتاق، اتاق که نه، پستویی هم گوشه اش بود. جای دنجی بود. حسین آن جا را خیلی دوست داشت.گاه گاهی می آمد می رفت آن تو، در را می بست، حالا یا مطالعه می کرد یا می خوابید. یک چای استکانی قند پهلو هم بهش می دادم که بیش تر کیف می کرد. گفت « منتظرم ها. » می گفت بیا ببرمت قرارگاه. فکر می کردم «من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.» من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست. نشسته بودم کنار محسن رضایی و آقا رحیم خنده ام گرفته بود. برمی گشتیم. دژبان دم در شهرک، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید « ایشون با شمان؟ » گفت« من با ایشونم.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 20 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق می رفت بیرون، گفت« بهش برسید. خیلی ضعیف شده. » گفت « نمی خورم.» گفتم » چرا آخه؟» - اینا رو بر ای چی آورده ان این جا ؟ مریض ها را نشان می داد. - گرمازده شده ن خب. - منو برای چی آورده ن ؟ - شما هم گرمازده شده این. - پس می بینی که فرقی نداریم. گفت « نمی خورم.» « حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط.» گفت « هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند،من هم می خورم.» ★★★★★★★★★★ تعریف می کرد و می خندید» یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار می گشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا انجا. گفت به تو چه. می خوام بکشم.تو که کوچیکی، خود خرازی رو هم بیاری بازم میکشم. گفتم می کشی؟ گفت آره. هیچ کاری هم نمی تونی بکنی.» می گفت «دلم نیومد بگم من خرازی ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمی دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش در اومد، برنگشت برشون داره.» ★★★★★★★★★ دوساعتی می شود که توی آب تمرین غواصی می کنیم فین ها (کفش های غواصی) توی پایم سنگینی میکند از بچه ها عقب مانده ام. حسین، سوار یک قایق است. دور می زند می آید طرف من. - یالا بجنب دیگه. بچه ها رسیده ان ها. ناله می کنم « حسین آقا دیگه نمی تونم به خدا. نمی کشم دیگه.» می گوید « اهه. یعنی چی نمی تونم ؟ نمی تونم و نمی کشم، نداریم. فین بزن ببینم.» هنوز پنج کیلومتر تا ساحل مانده. یک طالبی دستش گرفته. نشانم می دهد. - واسه ت روحیه آورده م. فین بزن، بیا، تا بهت بدم. ★★★★★★★★★★ آمده بود آشپزخانه ی لشکر سر بزند. داشتم تند تند بادمجان سرخ می کردم.ایستاده بود کنارم نگاه می کرد. بادمجان ها را نشان داد، گفت « این طرفش خوب سرخ نشده. ببین. اینا رو مثل اون یکی ها سرخ کن.» گفتم «چشم.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 21 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار. گفتم « چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچه ها. » گفتم « بچه های لشکر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن ؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم.» بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد. ★★★★★★★★★★ 🔅 همه مان را جمع کرد. سی و هفت هشت نفری بودیم ؛ پاسدار و بسیجی. گفت «می خوام برم صحبت کنم، فردا تو راهپیمایی، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه اگه درگیری شد، ما وایستیم جلوی سعودی ها، به مردم حمله نکنند.» ★★★★★★★★★★ 🔅چند نوع غذا داشتیم. غذای عقبه،غذای منطقه ی عملیاتی، غذای خط مقدم. هرچی به خط نزدیک تر،غذا بهتر. دستور حاج حسین بود. ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « فلانی ! نوشابه ها رو که بردی، به حاج حسین دو تا نوشابه می دی. یادت نره ها.» گفتم « دوتا؟ حاجی جون بخواد. نوشابه چیه ؟» گفت « نه. الان اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد. » گفتم « تو هم گرفتی؟» گفت « هه. فکر کرده ای! می ذاره نگیرم ؟ تازه اولش هم قسم خورده ام که به همه می رسه.» ★★★★★★★★★★ 🔅در را باز کرد آمد پایین حالا هر دو تایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا.» از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود.من یا حاجی. فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه.» سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت «چشم.» راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش. زیر باران خیس می شد و می آمد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 22 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه.یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.»پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت « حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟» ★★★★★★★★★★ 🔅هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک - محل استقرار لشکر - را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت «برو اون جا. » آن جا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم.داشتم دور می زدم داد زد « نگه دار ببینم.» پرید پایین. گفت « تو اگه میترسی، نیا.» دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار.تخته ها را با همان یک دست گرفته بود،می کشید. گفتم «وایستا خودم می آم.» گفت « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم.» مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار. چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت «کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن.» ★★★★★★★★★★ 🔅گفتم بیا ببین چه طور شده ؟ یک قاشق خورد. گفت « این چیه دیگه ؟» گفتم « دم پختک،مثلا » پرید توی سنگر، گفت « بدبخت شدیم رفت ! مهمون اومده برامون» گفتم «خوب بیاد.کی هست حالا؟» گفت « حاج احمد کاظمی و یکی دیگه.» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستی که ندارد. حاج حسین خرازی بود؛ فرمانده لشکر امام حسین. زیر چشمی نگاهشان می کردم. کاظمی قاشق دوم راخورده نخورده گفت « می گن جبهه دانشگاهه یعنی همین. از وقتشون بهترین استفاده رو میکنن؛ آشپزی یاد می گیرن.» حاج حسین گفت « چه عیبی داره ؟ این جا ناشی گری ها شونو می کنن و در عوض می رن خونه، غذا می پزن خانوماشون می گن به به.» ★★★★★★★★★★ 🔅گیرش می اندازم، می گویم « حاجی پس کی عملیات می کنید؟ عراقی ها دارن منطقه رو آب می اندازن ها. » می گوید « اون جاییکه ما می خوایم رد شیم، ارتفاعش بیش تره، آب نمی گیره.» بازهم با دوربین منطقه را نگاه میکنم. دشت مثل کف دست صاف است. می گویم «گمون نکنم این عملیات به جایی برسه. » روز عملیات همانطور می شود که گفته بود. - آخه از کجا فهمیدین؟ از رو این نقشه ها ؟ اینارو که من هم دیده ام. می خندد. می زند روی شانه ام. می گوید « فکر کرده ای فقط خودت دیده بانی بلدی؟« ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 23 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزادباش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو، عرق از سرو رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم « یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پررو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره. همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود.» ★★★★★★★★★★ 🔅نشسته بودم روی خاکریز. با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. - آدم حسابی. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه. گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود. خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور دست بود نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه ش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد. ★★★★★★★★★★ 🔅هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود. می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. رها کرد رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان. گفت« بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین. » پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان - نیگا کن. صدامو می شنوی؟منم حسین خرازی. گریه می کرد. ★★★★★★★★★★ 🔅وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند؛ نمی دیدمشان. بچه ها تیر می خوردند. می افتادند. حاجی از روی خاکریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد توی سنگر.گفت « دیدمشون. میدونم باهاشون چی کارکنم.» سن و سالی نداشت. خیلی، شانزده یا هفده.حاج حسین دست گذاشت روی شانه هاش. گفت« می تونی ؟ خیلی خطرناکه ها.» گفت « واسه ی همین کارا اومده ایم حاج آقا!» سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم می شد. بیل بلدوزر را تا جلوی صورتش آورد بالا. حاج حسین داد زد « گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم. بیل رو بیار پایین، سنگر شونو زیرو رو کن. باید خیلی تند بری.» یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد.حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف. داد زد « بچه ها بدوین.» دویدیم دنبالش، بدون اسلحه. خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان یک دست. گاز می داد، سنگر عراقی ها را زیر و رو می کرد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 24 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت « بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم « حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.» باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر، می گفت« نمی آم. شماها بلند می شید.» قول دادیم بلند نشویم. ★★★★★★★★★★ 🔅هلی کوپتر های عراق می ایند، آتش می ریزند، می روند. حاجی دارد با دوربین آن طرف خاکریز را نگاه می کند، یک راکت می خورد یک متریش. بچه ها می ریزند رویش، همه با هم قل می خورند می آیند پایین خاکریز. - این چه کاریه ؟ چرا همچین می کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین. سرمان را پایین انداخته ایم نمی دانیم از چه، اما خجالت می کشیم. چند تا خمپاره به ردیف منفجر می شوند آخری خیلی نزدیک ما است. بچه ها نمی خوابند روی زمین ؛ حاجی را هل می دهند، می خوابند رویش. ★★★★★★★★★★ 🔅فاصله ی خاکریز ما و عراقی ها خیلی کم است؛ فقط چند متر. دراز کشیده ایم پشت خاکریز. هوا ابری است و گرم. نفسم بند آمده. صدای موتور حاجی می آید. بچه ها را کنار می زند و می آید سمت من. می پرسد «آن جا چه خبره ؟ منتظر چی هستین؟» می گویم «گیر کرده ایم حاجی. لامصّب دوشکاش یه لحظه خاموش نمی شه که. نیگا کنید اون جا رو. » جنازه ی چند تا از بچه ها افتاده لب خاک ریز. می گویم «می خواستن خاموشش کنن.» نگاهم می کند. می رود طرف خاکریز. یک نارنجک برمی دارد، ضامن نارنجک را می گذارد روی فانسقه اش، صاف میکند. با دندانش ضامن را می کشد، می دود لب خاکریز. اول صدای انفجار می آید بعد صدای حاج حسن. داد میزند « بچه ها بیاین.» جان می گیریم انگار. می دویم لب خاکریز و دوشکاچی عراقی فرار می کند. حاج حسین آن پایین ایستاده. می خندد. - این طوری می جنگند. ★★★★★★★★★★ 🔅حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود.فکر کردم « بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسّش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید.مکث کرد. گفتم « بگو حاجی. چی می خواستی بگی؟ » گفت «فلانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.» ★★★★★★★★★★ 🔅حاج حسین از خط تماس گرفته بود، ازمن می پرسید « حاج آقا! ما این جا کمبود آب داریم. تکلیفمون چیه ؟ آب رو بخوریم یا برای وضو نگه داریم؟« ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_حسین_خرازی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 25 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅بی سیم چی حاجی بودم. یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. هرچه خبربهتر، سجده هاش طولانیتر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند. ★★★★★★★★★★ 🔅محسن، محسن، حسین. گوشی را بر می داشتم. « جانم حاجی ! بفرما.» وقتی بچه ام به دنیا آمد، منطقه بودم ؛ عملیات. اسمش را مسلم گذاشتم. - مسلم، مسلم، حسین. ته دلم یک جوری می شد. گوشی را برمی داشتم « جانم حاجی!... بفرما.» می خندید. چیه ؟ باز اسم پسرت رو شنیدی بغض کردی؟» ★★★★★★★★★★ 🔅بی سیم زد. پرسید « چی شد پس ؟ » صبح عملیات، نیروها هدف را گرفته بودند، ولی نه آن قدر که حاج حسین می خواست. گفت « بی سیم بزن به فرمانده شون، بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاش برن جای اونا.» تیر خورده بود.نمی توانست بلند شود.سرش را انداخته بود پایین گفت « حاجی ! » حاج حسین گفت « جانم؟» گفت« من... من سعی خودمو کردم، نشد. بچه ها خسته بودن. دیگه نمی کشیدن.» زد زیر گریه. حاج حسین رفت کنارش نشست. با آستین خالیش اشک های او را پاک می کرد، ما هم گریه افتاده بودیم. ★★★★★★★★★★ 🔅« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه، بهت میگیم به خدا.» رفته بود بالای دپو، خط عراقی ها را نگاه می کرد؛ با یک طرف دوربین. آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد، درست می شه. هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟» ★★★★★★★★★★ 🔅گفتم « چه خبر از خط. اوضاع خوبه ؟» یک مدت می دیدم می آید و می رود. بچه ها خیلی تحویلش می گرفتند. نمی دانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا. همین جوری خوشم آمده بود ازش.گفتم برویم یک گپی بزنیم. با هم رفتیم توی سنگر فرماندهی. رفت چای آورد، چهار زانو نشست کنار من.دستم را گرفت توی دستش، از اصفهان و خانه شان و چایی های مادرش حرف زد. اصلا به نظرم نمی آمد فرمانده لشکر باشد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 26 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅فکرش را بکن. دور تا دور، همه فرمانده لشکر،نشسته اند. من فقط فرمانده گردان بودم آن وسط. همه حرفشان را زدند. ماموریت من را هم گفتند.حاج حسین رو کرد به من گفت« خب تو چی می گی؟» گفتم « چه عرض کنم ؟» گفت « یعنی چی چه عرض کنم ؟می گم نظرت چیه، چه طور می خوای عمل کنی؟ » گفتم « حاجی ! من می گم این یگان کنار ما یا زودتر، یا هم زمان با گردان ماعمل کنه بهتره.» دیگران گفته بودند من با فاصله، زودتر بزنم به خط. یکی گفت « تو چی کار داری به این حرفا. توکاری رو که بهت می گیم بگن. » ساکت شدم، سرم را انداختم پایین.حاجی دست گذاشت روی شانه ام گفت « نه! چرا ؟ اتفاقا نظرش خیلی هم درسته. این می خواد بره اون جا عملیات کنه، نه ما.»رو کرد به من. گفت «خب، می گفتی. چی کار کنیم بهتره؟» ★★★★★★★★★ 🔅بی سیم چی گفت« حاج حسین بود. گفت فعلا توی سنگر ها باشید، آتیششون یه کم بخوابه. بعد می رید جلو » گفتم « چشم » بچه های گردان را فرستادم توی سنگر هاشان. نمی شد برای وضو رفت بیرون، تیمّم می کردیم. زیر چشمی نگاهش می کردم بلند شد رفت بیرون. برگشتم بقیه را نگاه کردم. گفتم « هیچی بهش نمی گین ؟» یکی گفت « چی بگیم ؟ به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟» رفتم جلوی در. داشت جا نمازش را پهن می کرد. پرده ی سنگرها یکی یکی کنار می رفت. بچه ها سرک می کشیدند، این طرف را نگاه می کردند. جمع شده بودند جلوی در سنگر. می گفتند « راه نمیافتیم؟ هوا روشن شده که.» هنوز می کوبیدند. ★★★★★★★★★★ 🔅فرمانده گردان داد می زد « شیمیایی. ماسک ها تونو بزنید. » و می دوید توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم، حاج حسین آن جا بود. گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند. فرمانده گردان گفت « هر چه قدر که می تونی ببرش عقب. نگی من گفتم ها.» ترک موتور ننشسته خوابش برد. سرش افتاد روی شانه ام. دور و برش را نگاه می کرد. زد به پایم. گفت. « وایستا ببینم.» نگه داشتم. گفت« ماسکتو بردار ببینم کی هستی ؟ » توی دلم گفتم « خدا به خیر کنه. » ماسکم را برداشتم. گفت « واسه چی منو این قدر آورده این عقب؟» گفتم « ترسیدم شیمیایی بشید حاج آقا!» گفت « بیخود ترسیدی. دور بزن برو خط. » گفتم « چشم.» ★★★★★★★★★ 🔅همه مان یک جور فکر کرده بودیم ؛حالا که تو خط خبری نیس. بریم عقب، یه سر بزنیم. همان شب عملیات شده بود. حاج حسین هم آمده بود خط دیده بود ما نیستیم. پرسیده بود، گفته بودند رفته اندشهرک. گفتند « نیایی ها. ببیندت پوست از سرت می کنه.» کلافه گفتم« آخه فرمانده لشکر رو چه به خط اومدن؟ بشین همون عقب تو سنگرت، فرماندهیتو بکن دیگه » می خندیدند بهم. مانده بودم چه کار کنم. بچه ها یک قرار گاه عراقی را گرفته بودند و گرنه تا آخر عملیات جرأت نداشتم از جلوی سنگرش رد شوم رفتم تو سلام کردم. گفت « پیدات شد بالاخره ؟ » دستش را دراز کرده بود. رفتم جلو دست دادم باهاش. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 27 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅هرجا حاج حسین می رفت، من را هم می برد مشاور توپ خانه اش بودم. بی سیم چی گوشی بی سیم اگر رفت طرفم، گفت « حاج آقا مظاهری. کار فوری دارن باهاتون» مظاهری فرمانده توپ خانه ی لشکر بود. گوشی را گرفتم. گفت« زودِ زود بیا عقب کارت دام. اومدی ها.» نشسته بود کنار سنگر، بند پوتین هایش را می بست. گفتم « فرمایش ؟ » سوار موتور شد. گفت« می گم زیاد پیش حاج حسین مونده ای، بسِته. دیگه نوبت ماست. » گاز داد و رفت. داد زدم «ای بدجنس حسود. بالاخره کار خودتو کردی.» ★★★★★★★★★★ 🔅« این چه وضعشه. مردیم آخه از سرما نیگا کن. دست هام باد کرده. آخه من چه طوری برم تو آب ؟ این طوری ؟ یه دستکش می دن به ما.» علی گفت « خودتو ناراحت نکن. درست می شه.» همان وقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم « حالا می رم به خود حاجی می گم » علی آمد دنبالم. می خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین. چشم حاجی افتاد به من، بلند گفت« برای سلامتی غواصامون صلوات.» فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همه چی یادم رفت. برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید. ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب. ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی.بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.» ★★★★★★★★★★ 🔅زد روی شانه ام. گفت« چه طوری پهلوون؟شنیده م چاق شده ای، قبراق شده ای.» گفتم « پس چی حاجی ؟ ببین.» آستینم را زدم بالا.دستم رامشت کردم، آوردم روی شانه ام. گفت « حالا بازو تو به رخ من می کشی؟» خم شد. بند پوتین هایش را باز کرد. گفت« ببینم دستای کی بهتر کار می کنه ؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندی.هردو تا شو.» گفتم « این که چیزی نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم. گفت« یک، دو، سه...حالا.» تند تند بند پوتینم را می بستم. آن یکی را میخواستم ببندم که گفت «کاری نداری با ما؟» سرم را بالا آوردم.نگاهش کردم. خندید. گفت «یاعلی!» رفت. ★★★★★★★★★★ 🔅ترکش توپ خورده به گلوشان ؛ خودش و راننده اش. خونریزیش شدید شده، نمی گذارد زخمش را ببندم. میگوید «اول اون! » راننده اش را می گوید. با خودش حرف میزند« اون زن و بچه داره امانته دست من..» بی هوش می شود. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 28 ✍ وصیت نامه شهید از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهدای ما راه حق است. اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. و السلام. حسین خرازی - 1/10/1365 من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ومن قتلته فدیته و انا دیته پایان منبع: کتاب « خرازي » جلد 7 از مجموعه کتب يادگاران http://manbarak.blogfa.com/post/374 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 1 🌱گاهی زندگی انسان آنقدر کوتاه است که گویا شبیه یک خواب خوش است و وقتی از خواب بیدار می شود تازه متوجه می شود که چه شده و چه بر سرش آمده، و گاهی آدمهایی در زندگی ما می آیند و می روند که وقتی رفتند ما باید یک عمر صبح و ظهر و شب فقط با خیالشان سر کنیم . 🌱شب ها وقتی می خوابیم و خوابشان را میبینیم روز با همان خواب سر حالیم و شب را دوباره به امید دیدن خواب عزیزمان به خواب می رویم و چقدر سخت و سنگین است این لحظات که تو باید فقط با یک قاب عکس زندگی ات را در اوان جوانی به پیری برسانی و وقتی در مورد عزیز سفر کرده ات صحبت می کنند گویا خنجری را به قلب پر از داغدارت می زنند. و همه دلخوشی ات این است که تو شده ای . 🌱شهید یعنی آنکه خداوند خودش برای خودش آن را انتخاب کرده است و او عند ربهم یرزقون است. حتی اگر عمر زندگی مشترکت به 26 روز برسد. 🌱ایمان خزاعی نژاد و الهه حسین زاده جهرمی تاریخ سالگرد عروسی شان هنوز به یک ماه نرسیده بود که غیرت و مردانگی ایمان او را راهی جهاد کرد. ایمان نمی خواست حرم عقیله بنی هاشم در خطر بیفتد و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. و نو عروسش را با صبر زینبی برای همیشه تنها گذاشت... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 2 🌱فاصله تولد تا شهادت ایمان فقط 28 سال است. روز آزاد‌‌سازی خرمشهر سوم خرداد سال 66 ایمان چشمانش را در این دنیا گشود تا خاطراتی زیبا بسازد و یکی از اولیای الهی شود و هنوز به مرز سن سی سالگی نرسیده در بیست و سومین روز آبان ماه سال 94 به وسیله موشک کورنت اسرائیلی در سوریه ، حلب ، تپه العیس آسمان نشین شد و پدر و مادر و همسرش عمری دلتنگ و بی قرار خود کرد. 🌱شهید ایمان خزایی در تاریخ 3 خرداد ماه سال 66 در جهرم دیده به جهان گشود. دوران راهنمایی و دبیرستان را در جهرم گذراند . و در دوران دانشگاه را در رشته کارشناسی جغرافیا با موفقیت پشت سر گذاشت. در سال 85 وارد سپاه شد. 🌱او در خانواده مذهبی در دامان مادری مهربان و دلسوز رشد کرد و در همان اوان کودکی به همراه خانواده در مراسم عزاداری آقا اباعبدالله الحسین (ع) شرکت می‌کرد و با روحیه مذهبی بزرگ شد. در نمازهای جمعه و جماعت به همراه خانواده حضوری فعال داشت و در دوران دبستان به همراه برادر بزرگتر خود در بسیج ثبت نام کرد و با حضوری فعال در پایگاه امام علی (ع) و سپس در پایگاه مسجد امام حسین (ع) تا پایان زندگی پربارش انجام وظیفه کرد. 🌱با یک ازدواج کاملا سنتی ایمان و الهه سر سفره عقد نشستند. به واسطه شوهر خواهر الهه که دوست ایمان بوده، ایمان و الهه یک زندگی کوتاه را برای چند صباحی شروع کردند... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 3 🌱صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر دری حرف زد، و از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. برایم گفت . 🌱پاتوق ایمان و دوستانش همیشه خدا مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند. 🌱ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم. برای من بسیار مهربان بود. 🌱هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو. 🌱اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 4 🌱همیشه میگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنی بسازم، اولین‌ها خیلی خوب در ذهن انسان میماند، میخواهم برایت اولین‌های خوبی بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهی و به آن نرسی. 🌱گاهی اوقات کارهایی میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنی میگفت تو ارزش بهترین ها رو داری، مثلا لباس عروس‌، عروسی‌مان را برایم خرید و می گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادی‌ام . 🌱اما چقدر دنیا بی‌رحم بود. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم و همه آرزو‌هامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم. 🌱اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلی جالب بود بدانم ایمان می‌خواهد برای من چه کار کند. 22 فروردین سال 92 عقد کردیم و 31 اردیبهشت تولد من بود. از صبح زود منتظر بودم و دل توی دلم نبود که حالا چه برنامه‌ای برای من دارد. تا عصر آن روز هیچ خبری نبود و من ناراحت که چرا سال اولی ایمان هیچ کاری برای من نکرده. 🌱عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توی ماشین مدام به اطرافم نگاه میکردم و منتظر بودم که حالا یه کادویی از توی داشبورد ماشین و یا زیر صندلی در میاره و به من میده و من رو سورپرایزم میکنه، اما هیچ خبری نبود... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 5 🌱بعد از نزدیک 45 دقیقه که دور میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد به خواندن دکلمه که معنایش این بود‌: روز تولد تو هوا بارانی بوده‌، وقتی رفتند داخل آسمان و علت را پرسیدند، فرشته‌ها گفته اند یک فرشته از بین ما کم شده و رفته به زمین و اون فرشته تو بودی الهه که آمدی به زمین. 🌱این دکلمه ایمان بهترین هدیه‌ای بود که می‌توانست به من بدهد. به مناسبت تولدم من را به کافی شاپ برد. 🌱چیدمان میز ما با بقیه میزها متفاوت بود تا یک نوشیدنی بخوریم به مسئول کافی شاپ اشاره ای کرد و آن هم یک کیک با یک شمع روشن بر رویش یرای ما آورد. و دوباره اشاره کرد و یک دسته گل رز آورد داد به ایمان و او هم گل را به من داد. و دوباره یک جعبه کادو آوردند که داخل جعبه یک جعبه موزیکال و یک سرویس بدل بود و آن شب آنقدر رویایی و زیبا بود که هنوز فکر میکنم در یک خواب بوده ام... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 6 🌱یکی از مشخصه های اخلاقی ایمان یتیم نوازی‌اش بود. مسافرت اصفهان رفته بودیم. سی و سه پل نشسته بودیم که یک دختر بچه دیدیم دست فروشی میکرد دختر بچه امد پیش ما و به من گفت خانوم لواشک میخاهی؛ اولش گفتیم نه با خودمون فکر کردیم شاید کارشه اما دختر بچه یکبار بیشتر نگفت اصرار نکرد. انگار خودش هم از این وضعیت ناراضی بود. 🌱خلاصه از ما گذشت ایمان دختر بچه رو زیر نظر گرفت دختر با وجودی که کوچولو بود، خیلی با حیا بود. جمع مردانه نمیرفت یا پیش خانم‌ها میرفت یا پیش خانواده‌ها. ایمان فهمید این بچه کارش فروشندگی نیست چون مثل بقیه اصرار نمیکرد، واقعا از سر نیاز این کار رو میکرد. 🌱دختر بچه از ما دور شده بود ولی ایمان دوید دنبالش ازش لواشک خرید بعد نشست خیره شد به دور دست و گفت الهه دوست دارم خدا اینقدر به من توانایی بده که بتوانم به اینجور بچه ها کمک کنم. 🌱حتی سوریه همرزماش تعریف میکردن که روی ساعد دستش با حنا نوشته بوده یا رقیه. ازش میپرسن چرا یا رقیه؟ میگه من عاشق طفل سه ساله امام حسین ( علیه السلام) هستم و جالب اینکه ایمان 25 آبان ماه که مصادف با شهادت حضرت رقیه بود به خاک سپرده شد. ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada