eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
415 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 9 41- رختخوابش دو تا پتو سربازي بود. همينطور كه دراز كشيده بود، با صداي بلند مي خنديد. – يه كمي يواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهيه . – بابا عراقي ها اومده اند تو مملكت ما مي خندن، ما سر جا مون نميتونيم بخنديم؟ ★★★★★★★★★★ 42- تركش ها كه به آب مي خورد، ماهي ها مي آمدن بالا .تقريبا هر روز بساط ماهي كباب به راه بود. ماهي دشتي از سقف سنگر آويزان بود. بوي ماهي كه به گربه خورد ، روي دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابي كش داده بود. حسن هم دوربين عكاسي گردنش بود، عكسش را انداخت. زير شيشه ي ميزش عكس هاي قشنگي داشت، همه كار خودش . انگار كارت پستال . ★★★★★★★★★★ 43- نوشتن يادداشت روزانه را اجباري كرده بود.مي گفت« بنويسيد چه كارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون كرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي كه ميآد مي دونه چه خبره. ان موقع بهتر مي تونه تصميم بگيره.» ★★★★★★★★★★ 44- گزارش هاي شناسايي رفتن بچه ها را با دقت مي خواند . يك جاهايي خط مي كشيد و چيز هايي مينوشت. گفت « اين جا نوشتي از دست چپ تير اندازي شد. يعني چپ خودت يا دشمن؟ شما روبه روي هم ديگه ايد، بايد از قطب نما استفاده كنيد. سعي كنيد جهت ها را از روي قطب نما بنويسيد.» ★★★★★★★★★★ 45- تعداد نفرات هر تيپ ، گردان، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانك غنيمتي هم گردان زرهي درست كرد. ده دوازده تا گردان ، شد بيست تا تيپ . مي گفت «براي تازه واردهاي جنگ هم جزوه ي آموزشي مي خواهيم.نيروها بايد تشكيلاتي فكر كنند. بسيجي هايي كه بر مي گردند شهر بايد گروهان و گردان هر مسجد را درست كنند اعزام مجدد ها هم بايد برگردند به يگان هاي خودشان، مثل مسافري كه برمي گردد به خانه اش. اين طوري سازمان رزم درست و حسابي داريم.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 10 46- فرمانده يكي از لشكرهاي ارتش بود. طرح هاي حسن را كه مي ديد.مي گفت« اين باقري انگار چند سال دانشكده ي افسري بوده.طرح هاش كلاسيكه.حرف نداره.» ★★★★★★★★★★ 47- چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشينو نگه دار اينا رو سوار كنيم.» بهشان گفت « اگه الان فرمانده تون رو مي ديديد ، چي مي گفتيد؟» يكيشان گفت« حالا كه دستمون نمي رسه، اما اگه مي رسيد مي گفتيم آخه خدا رو خوش مي ياد تو اين گرما پياده بريم؟ تازه غذاهايي كه برامون مي آرن اصلا خوب نيست و...» حسن با خنده گفت « مي گم رسيدگي كنن. ديگه ؟» آن ها هم مي گفتند و مي خنديدند. به مقرشان كه رسيديم، پياده شدند رفتند. ★★★★★★★★★★ 48- مقدمات عمليات فتح المبين را مي چيد. از بس ضعيف شده بود زود از حال مي رفت. سرم كه مي زدند،كمي جان مي گرفت و پا مي شد. كمي بعد دوباره از حال مي رفت، روز از نو روزي از نو. ★★★★★★★★★★ 49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسيجي سن و سال داري بود. به بهانه ي بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هي حاجي! كجا ؟ ننه ات را مي خواي؟ اگر دلت شير مي خواد ، بگم برات بيارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل كرد و برگشت خط. ★★★★★★★★★★ 50- از خستگي هر كس طرفي ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه هاي مرخصي. حسن وسط آسايشگاه با صداي بلند گفت « برادرا ! فرمانده عمليات جنوب اومده ، مي خواد صحبت كنه . همه تو محوطه جمع شيد ! » به هم مي گفتند «اين همونيه كه بيدارمون كرد. پس كو فرمانده عمليات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قيد مرخصي رفت را زدند و شدند نيروي احتياط. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 11 51- زمين زير گلوله هاي توپ مي لرزيد . رو به رو ؛ رديف تانك هاي عراقي . گوشه ي خاكريز با چند تا بسيجي نشست دعاي توسل خواند. ★★★★★★★★★★ 52- می گفت: امام صادق اشاره مي كرد، اصحابش مي رفتند توي تنور داغ . بسيجي ها هم اين جوري اند . منطقه ي دشمنه ، تاريكه ، سي كيلومتر پياده روي داره ، با همه ي موانع . اما بسيجي ها مي رن . هر جا حرف بسيجي ها بود، مي گفت «اين ها پديده ي جديد خلقتند .» ★★★★★★★★★★ 53- ديشب رفته بودند شناسايي . امشب مي گفتند « ديگه نمي ريم. فرماده گردان گفته يه شب بريد ، اونم براي اين كه شب حمله گردان رو ببريد.» سرشان داد كشيد « پس فردا عمليات داريم. حرف گردان و تيپ نيست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئوليد امشب هم خلاف كرديد نرفتيد. بريد واقعا استغفار كنيد. حالا پاشيد زودتر راه بيفتيد، به بچه ها برسيد!» ★★★★★★★★★★ 54- حسن بهش گفته بود برود خط ، ولي تازه بيدار شده بود و خواب آلود حرف مي زد. از دستش عصباني بود. مي گفت «چي بهت بگم ؟ اعدامت كنم ؟ يا گوشت رو بگيرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلاني برو دنبال فلان كار؟ وقتي نمي ريد، خودم مجبورم برم. هي بايد بگم آقاي ايكس برو با آقاي ايگرگ هماهنگي كن. تو رو به امام زمان باهم بسازيد ! تو كوتاه بيا. بذار بگن فلاني كوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ي جنگ وگردان وخاك ريز باهم رفيق شديم تا همديگه رو بسازيم.» ★★★★★★★★★★ 55- پشت بيش تر نامه هايي كه مي رسيد نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقري .» بچه هايي كه مرخصي مي رفتند خيلي براش نامه مي نوشتند. ★★★★★★★★★★ 56- مي گفت « فرمانده تيپ گفته توپ صد و هفت نداريم كه بديم . حالا چه كار كنيم؟» تند گفت « يعني چي كه نداريم؟ اگه مي خوان گربه برقصونن، ما هم بلديم. بابا جنگه ، سمج باشين. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندي ، گردان براي عمليات نمي آرم .اون وقت ببين داره بده يا نه؟ » ★★★★★★★★★★ 57- تير بار عراقي ها همه را كلافه كرده بود. آمده بود پشت خاكريز نقشه را پهن كرده بود و فكر مي كرد.كسي باور نمي كرد فرمانده لشكر آمده باشد خط. ★★★★★★★★★★ 58- برگشتني موتورش خراب شد. بيابان و گرما كلافه ش كرده بود. بايد زودتر فرم هاي شناساييش را مي نوشت. حسن گزارش را كه مي خواند ، زير چشمي نگاهش كرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودي . دوباره بنويس ، ولي اين دفعه با حوصله ، با دقت.» ★★★★★★★★★★ 59- از سنگرش خوب مي شد، عراقي ها را شناسايي كرد. ولي دو پاش را كرده بود توي يك كفش كه « نه . نمي شه .» جوشي شدم داشتم مي گفتم « بابا! اين فرمانده ته حسن...» ، كه آستينم را كشيد و گفت« ولش كن! مي ريم يه جا ديگه بذار راحت باشه.» ★★★★★★★★★★ 60- عصر بود كه از شناسايي آمد.انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكی از بچه ها تندي رفت ، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت . كباب ها را كه ديد ، داد زد « اين چيه ؟» زد زير بشقاب و گفت« هرچي بسيجي ها خورده ، از همون بيار. نيست، نون خشك بيار.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 12 61- از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد « اين جا بلتاي پايين ، اين بلتاي بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوري گفت كه باقري بشنود « حاجي ! اينا رو نقشه مي جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست . تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه هاي شناسايي چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه هاي يك پنجاه هزارم رو درست كردند. » حساب كار دستشان آومد كه جنوب چه طوري است. ★★★★★★★★★★ 62- ده روز پيش گفته بود جزيره را شناسايي كنند ، ولي خبري نبود. همش مي گفتند « جريان آب تنده ، نمي شه رد شد. گرداب كه بشه، همه چيز رو مي كشه تو خودش. » -خب چه بكنيم؟ مي خوايد بريم سراغ خدا بگيم خدايا آب رو نگه دار؟ شايد خدا روز قيامت جلوت رو گرفت، پرسيد تو اومدي ؟ اگه مي اومدي ، كمك مي كرديم. اون وقت چي جواب مي دي؟ - آخه گرداب كه بشه.. . – همه ش عقلي بحث مي كنه. بابا تو بفرست، شايد خدا كمك كرد. ★★★★★★★★★★ 63- بهانه مي آورد . امروز و فردا مي كرد. مي گفت« من اكه الفباي توپ رو نمي دونم ، نمي تونم ادعا كنم توپ راه مي اندازم. » حسن از دستش كلافه شده بود. عصباني گفت« برو ببين اينايي كه الفباي توپ رو بلدند، از كجا ياد گرفتند .الفبا نداره كه تو هم . گلوله رو بنداز توش بزن ديگه . حالا فكر كرده قضيه يه فيثاغورثه! » - آخه بايد بدونم مكانيسمش چيه ؟ چند نفري كه بودند خنده شون گرفت. حسن ريز خنديد «مكانيسم مال شيرينيه ، بابا . قاطي نكن.» ★★★★★★★★★★ 64- تو يكي از اتاق هاي سه در چهار تاريك گلف جلسه داشتند. متوسليان ، خرازي ، رداني پور و همت و ... خيلي سرو صدا مي كردند. از تداركات بگير تا طرح عمليات و گله از آموزش بسيجي ها . حسن بهشان گفت « مي خوايد بريم آمريكا از تكاورايي آموزش ديده ي قوي هيكلشون براتون بياريم؟ بابا بايد با همين بچه بسيجي هاي شهري و دهاتي كار كنيد. اگه مي تونيد، اين ها را بسازيد. » فقط حسن حريفشان بود. ★★★★★★★★★★ 65- بچه ها از اين همه جابه جايي خسته شده بودند. من هم از دست بالايي ها خيلي عصباني بود. به حسن گفتم « ديگه از جامون تكون نمي خوريم، هرچي مي شه ، بشه . بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»حسن خيلي شمرده گفت« بالاتر از سياهي سرخي خون شهيده كه رو زمين مي ريزه.» گفتم «خسته شديم قوه ي محركه مي خوايم.» دوباره گفت« قوه ي محركه خون شهيده.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 13 66- خرمشهر رو برومان بود. نصفه هاي شب با حسن از كارون رد شديم. به چند قدمي گشتي هاي عراقي رسيديم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جايي دشمن راديد. گفت« مثل اينكه هيچ تغييري نداده ان. » گفتم « پس بار اولت نيست كه مي آيي اين جا؟» گفت « نه. از عمليات فتح المبين دارم مي آم و مي رم. الان خيالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جايي هاي ما نشدند. عمليات بيت المقدس را بايد زود تر شروع كنيم.» ★★★★★★★★★★ 67- با اين كه بچه هاي شناسايي تي تيش ماماني نبودند، اما تاول پاها خيلي اذيتشان مي كرد. حسن با سوزن تاول هاشان را تركاند. گفت« باند پيچي كنيد. شب دوباره بايد بريد شناسايي.» ★★★★★★★★★★ 68- پيش نهادشان براي آزادي خرمشهر ، جنگ شهري و كوچه به كوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره مي كنيم، بعد عراقي ها را تو خناب اسير مي كنيم.» صف طولاني اسرا رد مي شد؛ روي دست هاشان زير پوش هاي سفيد. ★★★★★★★★★★ 69- تك عراقي هاي نزديك پل خرمشهر شديد بود و فرمانده خط با حسن چند متر عقب تر ، توي يك گودال ، گرم بحث . – آقا من مي گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جاي من. فرماندهي تيپ با خودم. همه همين جا مي مونيم. جنگ خلاصه شده تو همين محور . اگه عقب بياييم كه يعني شكست عمليات. ★★★★★★★★★★ 70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر ديده مي شد. تانك و نفر برهاي عراقي سالم تو بيابان جا مانده بود. بچه ها مي خواستند غنيمت بگيرندشان ، حسن پشت بي سيم گفت « همشو آتيش بزنيد. دود و آتيش ترس عراقي ها را چند برابر مي كنه. زود تر عقب نشيني مي كنند.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 14 71- به دو مي آمد قرارگاه ، بي سيم را برمي داشت ، وضعيت را مي پرسيد و مي رفت. موقع عمليات خواب و خوراك نداشت. گرسنه كه مي شد، هرچه دم دست بود مي خورد؛ برنج سرد يا نصف كنسروي كه يك گوشه مانده ، يا نان خشك و مربا. ★★★★★★★★★★ 72- همهمه ي فرمانده ها بلند بود كه «عمليات متوقف بشه.» حسن يك دفعه قرمز شد و با عصبانيت داد زد «خجالت نمي كشيد ؟ بيست روزه كه به مردم قول داديم خرمشهر آزاد مي شه. ما تا آزادي خرمشهر اين جاييم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود. ★★★★★★★★★★ 73- يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم. ديدم تنهايي دستشويي هاي مقر را مي شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مي زد. ★★★★★★★★★★ 74- فرم گزارش را كه خواند ، گفت « آقا جون وقتي مي گم خودت برو شناسايي ، بايد خودت بري ، نه كس ديگه اي رو بفرستي.» نمي دانم از كجا فهميده بود كه خودم نرفته ام شناسايي . ★★★★★★★★★★ 75- بعضي ها خسته كه مي شدند ، جا مي زدند. از محل خدمتشان شاكي بودند . حسن بهشان مي گفت « مي خواي تو بيا جاي من فرماندهي ، من مي رم جاي تو . خوبه؟»طرف ديگر جوابي نداشت . سرش را مي انداخت مي رفت. ★★★★★★★★★★ 76- من تو اعزام نيرو بودم. دم وضو خانه . خيلي وقت ها موقع اذان مي ديدم آستين هاش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته . مي گفت « بچه ها مواظب باشيد ! مشتري هاي شما همه بسيجي اند. يه وقت تند باهاشون حرف نزنيد.» ★★★★★★★★★★ 77- « نمي شه » تو كار نياريد. زمين باتلاقيه كه باشه بريد فكر كنيد چه طور ميشه ازش رد شد. هر كاري راهي داره. ★★★★★★★★★★ 78- حرفشان اين بود كه قرار گاه برنامه ريزي درست و حسابي ندارد. نيرو را مثل مهره ي شطرنج جا به جا مي كند . مي گفتند « نيرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصي مي خوان.منطقه بايد تعيين تكليف كنه.» از دستشان عصباني بود. – تيپ و لشكر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هيچ كس غير از خودتون جنگ رو پيش نمي بره . اگه فكر مي كنين منطقه مي گه قضيه رو بررسي مي كنيم و كادر مي فرستيم، نه خير هيچ چي نمي شه . محكم مي گم بايد برگرديد و خودتون كارها رو درست كنيد . همين.» ★★★★★★★★★★ 79- ساعت دو سه نصفه شب بود. كالك را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش كنيد.» كمي مكث كرد و پرسيد « چيزي برای خوردن داريد؟» گوشه ي سنگر كمي نان خشك بود همان ها را آب زد و خورد. ★★★★★★★★★★ 80- همه ي كارهاش تند و تيز بود. حتي رانندگي كردندش . به دژباني كه رسيديم ، به من اشاره كرد و خيلي جدي گفت « فرمانده عمليات جنوبه .» دژبان در را باز كردند. وقتي رد شديم ، باز شوخي و خنده اش شروع شد. « فرمانده عمليات جنوب.« ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_حسن_باقری @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 15 81- خودش رفته بود سركشي خط . خاك ريز بالا نيامده ، لودر پنچر شده بود. سراغ فرمانده گردان را هم از ستاد لشكر گرفت.خواب بود. – يعني چي كه فرماده گردان هفت كيلومتر عقب تر از نيروها شه؟ اگه قراره گردان با بي سيم هدايت بشه، از مقر تيپ اين كار رو مي كرديم. وقتي فرمانده گروهان از پشت بي سيم مي گه سمت راست فشاره ، فرمانده گردان بايد با گوشت و خونش بفهمه چي مي گه . باز توقع داريم خدا كمك كنه. اين جوري نمي شه. فرمانده گردان بايد جلوتر از همه باشه.» ★★★★★★★★★★ 82- از پشت خط بايد فرماندهي مي كرد. اما قرار را كه برده بود توي خط. بچه ها نرسيده بودند. پشت خاكريز ، يك گردان هم نمي شديدم. هم با كلاش تيراندازي مي كرد، هم با بي سيم حرف مي زد. ★★★★★★★★★★★ 83- تانك هاي عراقي داشتند بچه ها را محاصره مي كردند. وضع آن قدر خراب بود كه نيروها به جاي فرمانده لشكر مستقيما به حسن بي سيم مي زدند. – همين الان راه مي افتي، مي ري طرف نيروهات ، يا شهيد مي شي يا با اونا برمي گردي. خيلي تند و محكم مي گفت.- اگه نري باهات برخورد مي كنم . به همه ي فرمانده ها هم مي گي آرپي جي بردارند مقاومت كنن. فرمانده زنده اي كه نيروهاش نباشن نمي خوام. ★★★★★★★★★★ 84- اگر هوا روشن مي شد، بچه ها درو مي شدند. همه شان از خستگي خواب بودند. با سر و صدا بچه ها را بيدار كردند. باقري و رشيد دست و پاي بعضيشون رو مي گرفتند كه از سنگر بذارن بيرون.بيدار كه مي شدند مي گفتند «وسايلمون ؟» . حسن مي گفت « شما برين عقب ، يه كاريش مي كنيم.» رنگ صورتش پريده بود. اشك مي ريخت . مدام مي گفت «من فردا جواب مادراي اينا رو چي بدم؟» ★★★★★★★★★★★ 85- توپش پر بود. همش مي گفت « من با اينا كار نمي كنم.اصلا هيچ كدومشون رو قبول ندارم. هرچي نيروي با تجربه ست ، گذاشتن كنار . جواب سلام نمي دن به آدم.» آرام كه شد حسن بهش گفت « نمي توني همچين حرفي بزني. يا بگي حالا كه آقاي ايكس شده فرمانده ، ما نستيم.اگه مي خواي خدا توفيق كارهات رو حفظ كنه، هيچ كاري به اين كارا نداشته باش.اگه گفتن بريد كنار، مي ريم .خدا گفت چرا رفتي؟ مي گيم آقاي ايكس مسئول بود گفت برو، رفتيم .» ديگه عصباني نبود. چيزي نگفت . پا شد و رفت. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 16 86- گردان محاصره شده بود. تانك ها از روي بچه ها رد شدند. فقط هشتاد نفر برگشتند . عصباني عصباني بود. مي گفت « مگه نگفتن اون گرداني كه هشت كيلومتر پيشروي كرده ، سريع بگين بياد عقب؟ گفتيد اومده . چرا فرمانده لشكر و گردان اجتهاد مي كنن گردان بمونه ؟ عمليات تموم شد، يه كلمه به ما نگفتيد بابا اين گردان محاصره س . ما مي گيم ساعت نه و نيم اسم رمز رو مي گيم . نگو دو ساعت و نيم گذشته ،نيرو حركت نكرده ؛ شما هم لازم نمي بيني يه اطلاع بدي . چه قدر تا حالا گفتيم گزارش اشتباه برامون مسئله داره؟» چند لحظه اي هيچ كس حرفي نمي زد . همه ساكت بودند. گفت « از وقتي اين خبر رو شنيدم ، به خدا كمرم شكسته .» ★★★★★★★★★★ 87- عمليات رمضان تازه تمام شده بود. همه خسته بودند . حسن وسايلش را مي گشت ؛ دنبال چيزي بود . گفتم « چي مي خوايي؟» گفت « واكس . مي خوام كفشامو واكس بزنم، بايد بريم جلسه .» ★★★★★★★★★★ 88- سي چهل درصد نيروهاي تيپ شهيد شده بودند؛ بقيه هم مي خواستند برگردند. اين جوري همه بايد عوض مي شدند؛ چه ستاد، چه طرح و برنامه و چه مهندسي. حسن گفت« خب ، كي مي مونه تو تيپ ؟ اين طوري بايد هر سه ماه يك تيپ درست كنيم،كه فقط اسمش تيپه . بابا! جنگيدن موقتي نيست . بايد با جنگ اخت شد. جنگيدن براي سپاه واجب عيني صد در صده به تك تك شما هم احتياجه . كادر تيپ بايد ثابت باشه. غير از اين راه ديگه اي نيست.» ★★★★★★★★★★ 89- رفته بوديم شناسايي . فاصله ي ما با نفربرهاي عراقي كمتر از صد متر بود. از بالاي خاكريز خط عراقي ها را نگاه مي كردم . هرچه مي ديدم، مي گفتم . يك دفعه حسن گفت « زود بيا پايين بريم » شصت هفتاد متر دور نشده بوديم كه يك خمپاره خورد همان جا . ★★★★★★★★★★ 90- بايد مي رفت تهران . فرمانده ها جلسه داشند. خانمش را بردند بيمارستان. هرچه گفتم« بمان، امروز پدر مي شي. شايد تو را خواستند.» گفت «خدايي كه بچه داده،خودش هم كاراش رو انجام مي ده.» ★★★★★★★★★★ 91- طرف وقتي رسيد كه دفتر مخابرات بسته بود. حالش گرفته شد . با اخم و تخم نشست يك گوشه . – چرا اينقدر ناراحتي. چي شده ؟ - اومدم تلفن بزنم. مي بيني كه بسته اس. – خوب بيا بريم از دفتر فرماندهي تلفن كن. – فرماندهت دعوا نكنه. برات مشكل دست مي شه ها. – نه ، تو بيا . هيچي نمي گه . دوستيم باهم. مي گفت « مسئول تداركاتم. اگه نرم بچه ها كارشون لنگ مي مونه.» - نگران نباش . مي رسونمت. – تو چه كار مي كني اين جا ؟ اسمت چيه ؟ - باقر . راننده ي فرمانده ام . بچه ي ميدون خراسونم. – اسم تو چيه ؟ بچه ي كجايي ؟ - مهدي. منم بچه ي هفده شهريورم. – پس بچه محليم. كلي حرف زدند، خنديدند. وقتي مي خواست پياده بشه ، بهش گفت « اخوي ،دعا كن ما هم شهيد بشيم.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 17 92- حسن مزه مي ريخت . با بگو و بخند صبحانه مي خوردند . مي خواست عكس بگيره . به جعفر گفت « بذار ازت يه عكس بگيرم ، به درد سر قبرت مي خوره .» بعد گفت « ولي دوربين كه فيلم نداره.» - آخه مي گي فيلم نداره. اون وقت مي خواي ازم عكس بگيري؟ گفت « خوب اسلايد مي شه براي جلو تابوتت. خيلي هم قشنگ مي شه.» ★★★★★★★★★★ 93- داشتم براين نماز ظهر وضو مي گرفتم، دستي به شانه ام زد. سلام و عليك كرديم. نگاهي به آسمان كرد و گفت« علي ! حيفه تا موقعي كه جنگه شهيد نشيم. معلوم نيست بعد از جنگ وضع چي بشه. بايد يه كاري بكنيم . » گفتم «مثلا چي كار كنيم؟» گفت « دوتا كار ؛ اول خلوص،دوم سعي و تلاش .» ★★★★★★★★★★ 94- دير مي آمد ، زود مي رفت وقتي هم كه مي آمد چشم هاش كاسه ي خون بود . نرگس براي باباش ناز مي كرد. تا دير وقت نخوابيد . گذاشتش روي پاش و بابايي خوند تا مي خواست بگذاردش زمين ، گريه مي كرد. هرچي اصرار كردم بچه را بده، نداد . پدر و دختر سير همديگر را ديدن. ★★★★★★★★★★ 95- فرمانده هاي تيپ ها بودند؛ خرازي ، زين الدين ، بقايي و.... حرف هاي آخر را زدند و شب حمله مشخص شد. حسن شروع كرد به نوحه خواندن. وقتي گفت « شهادت از عسل شيرين ترست» هق هقش بلند شد. نشست روي زمين و زار زد. از اول روضه رفته بود سجده . كف سنگر سه تا پتو انداخته بودند. سر كه برداشت از اشك ، تا پتوي سوم خيس شده بود. ★★★★★★★★★★ 96- باران تندي مي باريد. خيس آب شده بود. آب رود خانه تا روي پل بالا آمده بود. بچه ها بايد براي عمليات رد مي شدند. خودش آمده بود پاي پل ، بجه ها را يكي يكي رد مي كرد. ★★★★★★★★★★ 97- تا ركعت دوم با جماعت بود.نماز تمام شد، اما حسن هنوز وسط قنوت بود. ★★★★★★★★★★★ 98- مثل هميشه صبح زود نرفت . ناخن هاي نرگس را گرفت. سر به سرش گذاشت و بازي كرد. مي گفت « ببين پدر سوخته چه قدر شيرين شده. خودشو لوس مي كنه .» يكي دوبار رفت بيرون،دوباره برگشت . چند تا كاست داد و گفت « حرف هاي خوبي داره. گوش كن، حوصله ات سر نمي ره.» هميشه مي گفتم « به دوستات بگو اگه شهيد شدي، من اولين نفري باشم كه باخبر مي شم.» از صبح اخبار گوش نكرده بودم . دوستم تلفن كرد و گفت « اخبار گفته چند نفر شهيد شدند.اسم مجيد بقايي رو هم گفتن.نفر اول را نشنيدم كيه .» نخواستم باور كنم نفر اول غلام حسين است. ★★★★★★★★★★ 99- روزهاي آخر بيش تر كتاب « ارشاد » شيخ مفيد را مي خواند . به صفحات مقتل كه مي رسد، هاي هاي گريه مي كرد. هرچه گفتند «تو هم بيا بريم ديدن امام» گفت « نه، بيام برم به امام بگم جنگ چي ؟ چي كار كرديم ؟ شما بريد، من خودم تنها مي رم شناسايي » گلوله ي توپ كه خورد زمين ، حسن دستي به صورتش كشيد . دو ساعتي كه زنده بود، دائم ذكر مي گفت. فكر نمي كردم كه ديگه اين صدا را نشنوم. ★★★★★★★★★★ 100- بلند بلند گريه مي كردند . دخترش را كه آوردند، گريه ها بلند تر شد. شانه هاي فرمانده سپاه مي لرزيد. بازوش را گرفتم گفتم «شما با بقيه فرق دارين. صبور باشين.» طاقتش طاق شد . گفت «شما نمي دونين كي رو از دست داديم. باقري اميد ما بود، چشم دل واميد ما....» پایان منبع: كتاب باقري؛ انتشارات روايت فتح http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍زندگینامه شهید قسمت: 18 🌹غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز ۲۵ اسفند ماه سال ۱۳۳۴ در یکی از محله های قدیمی تهران ــ میدان خراسان ــ به دنیا آمد . آن روز مصادف با سوم شعبان بود ؛ به همین خاطر نام او را غلامحسین گذاشتند . او در دوسالگی به همراه پدر ومادرش مسافر کربلا شد . 🌹دبستان را در مدرسه مترجم الدوله گذراند . از سال سوم متوسطه در دبیرستان مروی فعالیت های اجتماعی و علمی خود را آغاز کرد . او به گفت و شنودهای علمی و تحقیقات دینی و فراگیری قرآن و حدیث ودرس عربی علاقه نشان می داد . 🌹در سال ۱۳۵۴ و هم زمان با به پایان رساندن دوره متوسطه ، رشته دامپروری دانشگاه ارومیه را برای ادامه تحصیل انتخاب کرد . این موقعیت تازه شکل دیگری به فعالیت های او داد ، بطوری که در کلاس و مسجد دانشگاه برای دانشجویان صحبت می کرد. همین رویه او و حتی درگیر شدنش با گارد دانشگاه و پاسخهای مستدل و محکم اش به بعضی از استادانی که مفاهیم دینی را نادیده می گرفتند ، باعث شد پس از یک سال و نیم تحصیل او را از دانشگاه اخراج کنند . 🌹غلامحسین افشردی در اسفند ماه ۱۳۵۶ به خدمت سربازی اعزام شد . در این محیط نظامی نیز دست روی دست نگذاشت ورابطه عاطفی وارشادی با سربازان و درجه داران برقرارکرد.هم زمان با شروع زمزمه هایانقلاب ، پادگان را ترک کرد و به امواج خروشان ملت ایران پیوست ؛ 🌹در درگیریهای خیابانی وتظاهرات فعال بود و درروزهای پایانی سقوط سلطنت پهلوی دوم درتسخیر پادگان ها شجاعت های زیادی ازخود نشان داد. پس از پیروزی انقلاب به اعضای تحریریه روزنامه جمهوری اسلامی پیوست و همزمان موفق شد در رشته حقوق قضایی به دانشگاه تهران راه یابد. 🌹جنگ عراق با ایران صفحه های تازه ای درزندگی سراسر پرتلاش او گشود. استعداد فوق العاده درتدبیرهای نظامی و سازمان دهی نیروهای رزم سپاه وهمچنین به وجود آوردن واحد اطلاعات وعملیات کارآمد دربدنه سپاه خیلی زود از او چهره متفکر و درخشان در عرصه طراحی های نظامی و عملیات ساخت . 🌹غلامحسین افشردی ( حسن باقری ) روز شنبه ۹/۱۱/۶۱ هنگام شناسایی مواضع عراق با انفجارخمپاره ای به شهادت رسید از این سردار نامی دختری به نام « نرگس » به یادگار مانده است. منبع: http://parchamdaran.org 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada