eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
414 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 9⃣ نماز جمعه 🍃با بچه ها به خدمت مرحوم آيت الله ناصر صراف ها (قرائتى) در مسجد محله چال رفتيم. يكبار فرمودند: «آقا، نماز جمعه را ترك نكنيد. نمى دانيد حضور در نماز جمعه چقدر براى انسان بركات دارد. خصوصا وقتى كه هوا بسيار سرد يا بسيار گرم باشد! (يعنى زمانى كه مردم كمتر شركت مى كنند) من و احمدآقا از اين حرف خيلى خوشحال شديم؛ چون از زمانى كه به ياد داشتيم با احمدآقا به نماز جمعه مى رفتيم. احمد آقا همه ى ما را به حضور در نماز جمعه مقيد كرده بود. او با سختى بچه ها را جمع مى كرد و به نماز جمعه مى رفتيم. 🍃يكى از بچه ها مى گفت: «من از همان دوران احمد آقا به نماز جمعه مقيد شدم. بعد از شهادت احمد آقا هم سعى كردم نماز جمعه من ترك نشود. يكبار در عالم رويا مشاهده كردم كه در خيابان ايستاده ام. احمد آقا از دور به طرفم آمد و من را در آغوش گرفت. خيلى حالت زيبايى بود. بعد از روبوسى به تابلوى خيابان نگاه كردم. ديدم نوشته خيابان قدس. فهميدم اينجا نماز جمعه است. همان لحظه از خواب بيدار شدم. فهميدم علت اينكه احمد آقا اينگونه من را تحويل گرفت بخاطر حضور هميشگى من در نماز جمعه است.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ۵۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 🔟 زيارت امام رضا (ع) 🍃يكبار احمدآقا بچه ها را به مشهد برد. بچه ها هم خيلى شيطنت مى كردند. خيلى براى سفر اذيت شد. اما مى گفت: «بسيار زيارت بر بركتى بود.» گفتم: «براى شما كه فقط اذيت و ناراحتى و ... بود. اما احمدآقا فقط از بركات اين سفر و زيارت امام رضا (ع) مى گفت. ما نمى دانستيم كه احمدآقا در اين سفر چى ديده! چرا اينقدر از اين سفر تعريف مى كند. 🍃اما بعدها در دفترچه خاطراتى كه از او به جا مانده بود ماجراى عجيبي را درباره اين سفر خوانديم: «وقتى در حرم مطهر بودم (به خاطر بدحجابى ها و...) خيلى ناراحت شدم. تصميم گرفتم كه وارد حرم نشوم. به خاطر ترس از نگاه كردن به نامحرم. كه آقا به ما فهماندند كه مشرف شويد به داخل حرم.» در جاى ديگرى درباره همين سفر نوشته بود: «در روز سه شنبه ٨/١٣ در حرم مطهر بودم. از ساعت نه و سى دقيقه الى يازده حال بسيار خوبى بود. الحمدالله.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ۵۳ الی ۵۴ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 1⃣1⃣ دو حاجت 🍃احمدآقا به اسرار غيب دست پيدا كرده بود. يادم هست من يك حاجت مخفى بين خود و خدا داشتم و كسى هم خبر نداشت. يك روز احمدآقا گفت: «شما دو تا حاجت دارى كه اين دو حاجت را از خدا طلب كردى. اينكه خداوند اين دو حاجت را به شما بدهد موكول كرده به اينكه شما روز عاشورا كه شما مراقبه خوبى از اعمال و نفس خودت داشته باشى يا نه.» ايشان به من توصيه كردند: «اگر مى خواهى احتياط كرده باشى، يك روز قبل و بعد از عاشورا هم مراقبه خوبى از اعمالت داشته باش.» تا اينكه بعد از عاشورا احمدآقا را ديدم بهم گفت: «باريك الله وظيفه ات را خوب انجام دادى. خداوند يكى از اين حاجت ها را به تو خواهد داد.» چند روز بعد حاجت اول من روا شد. 🍃گذشت تا ايام اربعين. ايشان مجددا به من گفت:«خداوند مي خواهد حاجت دوم شما را بدهد. منتهى منتظر است ببيند در اربعين چگونه از اعمالت مراقبت مى كنى. اما تو روز اربعين يك اشتباهى از من سر زد. شخصى شروع كرد به غيبت كردن و من آنجا وظيفه داشتم جلوى اين حركت زشت را بگيرم. اما بدليل ملاحظه اى كه داشتم چيزى نگفتم و ايستادم و حتى يك مقدارى هم خنديدم. خيلي سريع به خودم آمدم و متوجه اشتباهم شدم. بعد از آن خيلى مراقب بودم تا ديگر اشتباهى در اعمالم نباشد. روز بعد اربعين هم مراقبت خوبى از اعمالم داشتم. بعد از اربعين خدمت احمدآقا رسيدم. از ايشان درباره ى خودم سوال كردم؟ گفت: «متاسفانه وضعيت خوبى نيست. شما نتوانستى در جلسه غيبت مراقبه خوبى داشته باشى.خدا آن حاجت را فعلا به شما نمى دهد.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٦٨ الى ٧٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 2⃣1⃣ خبر از غيب 🍃جمال محمدشاهی در جنگ شهید شده بود. مدتی ازش خبری نداشتیم. مادر جمال از همه بیشتر بی تابی می کرد. تا اینکه یه روز یکی از دوستان جمال خبر آورد جمال زخمی شده و زنده هست. رفتم مسجد احمد مشغول نوشتن پلاکارد شهید بود. گفتم: «احمد ننویس، جمال زنده هست.» احمد اصلا خوشحال نشد. احمد مشغول نوشتن ادامه پلاکارد شد. گفتم: «ننویس، جمال زنده هست.» سرش را بلند کرد و گفت: «من جمال شما را دیدم. توی بهشت بود. همان دو ماه پیش موقع عملیات شهید شده!» احمد از همه بچه ها خواست در مراسم شرکت کنند. بعدها گفت: «مولای ما امام زمان (عج) در مراسم ختم جمال حضور داشته هست. به همین خاطر خواستم همه بچه ها شرکت کنند.» 🍃یه نفر پسرش رفته بود جبهه، خیلی ها گفتند پسرت در جریان عملیات شهید شده است. حتی یه عده گفتن پیکر این شهید را دیده اند. یه بار در حضور احمد صحبت از پسرش شد. احمد با صراحت گفت پسرش شهید نشده و الان در زندان های عراق اسیر است! روزی می رسد که پسرش برمی گردد. پدرش حرف احمد را قبول داشت. بالاخره صدق حرف احمد در سال 1369 مشخص شد و آزاده سرافراز ابوالفضل میرزایی به وطن بازگشت. 🍃یه بار به احمد آقا گفتم: «شما این مطالب را از کجا می دانید.» احمد آقا گفت: «تا می توانی گناه نکن، مراقب اعمالت باش. آن وقت خواهی دید که همه ی زمان و مکان در خدمت تو خواهند بود.» حتی احمد گفت: «خدا به من عمر افراد را نشان داده! خدا به من فیوضاتی که به افراد می شود را نشان داده!» 🍃بعد ادامه داد: «بچه ها، حداقل سعی کنید سه روز از گناه پاک باشید. اگر سه روز مراقبه و محاسبه ی اعمال را انجام دهید حتما به شما عنایاتی می شود.» بچه ها از احمد آقا سوال کردند: «چی کار کنیم تا ما هم حسابی به خدا نزدیک شویم.» احمد آقا گفت: «چهل روز گناه نکنیم. مطمئن باشید گوش و چشم شما باز خواهد شد.» حتی یه دفعه به من گفت: «به این رفقای مسجد بگو دروغ نگویند. وقتی کلام دروغ از دهان کسی خارج می شود به قدری بوی گند در فضا منتشر می شود که اصلا تحمل آن را ندارم!» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٧٥ الى ٨٢ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 3⃣1⃣ دست بوسی امام زمان (عج) 🍃یک بار با بچه ها ی مسجد و احمد آقا به زیارت قم و جمکران رفتیم. بعد از اقامه ی نماز، به ما گفتن برای خرید یک ساعت وقت دارید. ما راه افتادیم به سمت مغازه ها، یکدفعه دیدم احمد آقا از سمت پشت مسجد به سمت بیایان شروع به حرکت کرد! به یکی از رفقام گفتم: «احمد کجا می رود؟!» دنبالش راه افتادیم. آهسته شروع به تعقیبش کردیم. آن زمان مثل حالا نبود، حیاط آن بسیار کوچک و تاریک بود. احمد جایی رفت که اطرافش خیلی تاریک شد. 🍃احمد متوجه شد دنبالش داریم می رویم. به ما گفت: «کار خوبی نکردید برگردید.» گفتیم: «نمی شه ما با شما رفیقیم. هر جا بری ما هم می آییم.» دو دفعه دیگه هم اصرار کرد برگردید. ولی ما همان جواب قبلی را دادیم. بعد نگاهش را به صورت ما انداخت و گفت: «طاقتش را دارید؟ می توانید با من بیایید!؟» ما که از همه ی احوالات احمد بی خبر بودیم گفتیم: «طاقت چی رو؟ مگه کجا می خوای بری؟» 🍃نفسی کشید و گفت: «دارم میرم دست بوسی مولا.» باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می شد گفت: «اگه دوست دارید بیایید بسم الله.» نمی دانید چه حالی بود. شاید الان با خودم می گویم ای کاش می رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می آید. چهره اش برافروخته بود با کسی حرف نمی زد و سرجایش نشست. از آن روز سعی کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه همین ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٨٨ الى ٩٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 4⃣1⃣ امام زمان (عج) زائر قبر شهید 🍃هر هفته با احمد آقا به زیارت مزار شهدا می رفتیم. یکدفعه سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمدآقا حال عجیبی پیدا کرده بود. در راه برگشت پرسیدم: «احمدآقا این شهید را می شناختی؟» پاسخ داد: «نه.» پرسیدم: «پس چرا سر مزار او آمدیم؟» اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد. اصرار کردم. 🍃وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: «اینجا بوی امام زمان (عج) را می داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند.» البته می گفت: «اگه این حرفها را می زنم فقط برای این است که یقین شماها زیاد شود و به برخی از مسائل اطمینان پیدا کنی. و تا زنده ام نباید جایی نقل کنی.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 5⃣1⃣ محرم 🍃شب اول محرم كه مى شد تمام مسجد امين الدوله سياه پوش مى شد. حتى در روايات هست كه امام رضا (ع) در اول محرم خانه خود را سياه پوش مى كرد. ايشان سفارش مى كردند: «اگر مى خواهيد بر چيزى گريه كنيد، بر حسين (ع) گريه كنيد.» 🍃در یکی از متن های به جا مانده در دفتر خاطرات احمد آقا در مورد امام حسین علیه السلام آمده: «روز اربعین وقتی به هیات رفتم در خودم تاریکی می دیدم. مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجاد شده و زندانی شده ام! اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت. این هم از کرامات مجلس سیدالشهداء است.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ٩٠ الى ٩۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند ⃣1⃣ عوض شدن قضا و قدر 🍃احمدآقا وارد سپاه شده بود. تهديدش كرده بودند تو را ترور مى كنيم. آمده بود مسجد. بعد از جلسه براى من و يكى از بچه ها گفت: «ظاهرا تقدير خدا بر شهادت من است. توى همين چند روز آينده به دست منافقين شهيد مى شوم.» ما به حرفهاى احمدآقا خيلى اعتماد داشتيم. خيلى ناراحت شديم. هر روز منتظر يك خبر ناگوار بوديم. 🍃شب ها وقتى در مسجد، چشم ما به احمدآقا مى افتاد نفسى به راحتى مى كشيديم و مى گفتيم: «خداروشكر.» تا اينكه يك شب بعد از نماز، وقتى پريشانى را در چهره ام ديد به من گفت: «ناراحت نباش، قضا و قدر الهى تغيير كرده. من فعلا شهيد نمى شوم. من چند ماه ديگر در كنار شما خواهم بود.» 📚 کتاب عارفانه، صفحه ۱۰۰ الی ۱۰۱ کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 7⃣1⃣ اعزام به جبهه 🍃در خواب دیدم: "ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت در حرکت بود. شب بود و هوا بسیار تاریک. در جلوی ستون احمد آقا قرار داشت. همین طور که به آن ها نگاه می کردم یک باره یک گلوله خمپاره در کنار ستون منفجر شد! ترکش خمپاره فقط به یک نفر اصابت کرد. قلب احمدآقا مورد هدف قرار گرفت! بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من نفهمیدم چی می گوید. در آن لحظات احمد آقا جلوی چشمان من به شهادت رسید. و من حیرت زده از خواب پریدم. تا چند دقیقه بدنم می لرزید." 🍃روز بعد احمد آقا را در مسجد دیدم. خواب را به احمد آقا گفتم. احمد لبخندی زد و گفت: "بهت خبر میدم که آیا خوابت رویای صادقانه بوده یا نه!" تا اینکه احمد یک شب به مسجد آمد و بعد از نماز همه ی ما را جمع کرد. از بچه ها حلالیت طلبید و خداحافظی کرد و گفت: "ان شاء الله فردا راهی جبهه هستم. این آخرین دیدار ما و شماست. من دیگر از جبهه برنمی گردم!" دست آخر هم به من نگاهی کرد و گفت: "خواب شما عین واقعیت بود." 📚 کتاب عارفانه، صفحه 107 الی 108 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 8⃣1⃣ شهادت 🍃بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت. ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم. به ما گفتن برگردید، گردان دیگری جایگزین می شود. همین طور که داشتیم برمی گشتم در کنار جاده پیکر یه شهید جلب توجه کرد! جلو رفتم. قدم هایم سست شد. کنار پیکرش نشستم. هنوز عینک بر چهره داشت. در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود برادر نیری. یکی از بچه ها گفت: "وقتی برادر نیری گلوله خورد روی زمین افتاد. بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا اباعبدالله... بعد روی زمین افتاد و رفت. 🍃مادرش می گوید: "من از احمد بی خبر بودم و این بی‌خبری مرا نگران کرده بود. مرتب دعا می خواندم و یاد احمد بودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم. کبوتری سفید روی شانه ی من نشست. بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هر دو به سوی آسمان پر کشیدند. حیرت زده از خواب پریدم. نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ی ماست!؟ اما نه، ان شاء الله احمد سالم برمی گردد." 🍃دوباره خوابیدم. این بار چیز عجیب تری دیدم. این بار مطمئن شدم که دیگر پسرم را نخواهم دید. در عالم رویا مشاهده کردم که ملائکه ی خدا به زمین آمده بودند! هودج یا اتاقکی زیبا که در روزگار قدیم توسط پادشاهان از آن استفاده می شد در میان دستان ملائکه است. آنها نزدیک ما آمدند و پسرم احمدعلی را در آن سوار کردند. بعد هم همه ی ملائک به همراه احمد به آسمان ها رفتند. 🍃یه بار مادر شهید جمال محمدشاهی، گفت خواب دیدم: "در عالم خواب به نماز جمعه ی تهران رفته بودیم. آنقدر جمعیت آمده بود که سابقه نداشت. بعد اعلام کردند که امام زمان (عج) تشریف آورده اند و می خواهند به پیکر یکی از شهدا نماز بخوانند! من با سختی جلو رفتم. وقتی خواستید نام شهید را بگویند خوب دقت کردم. از بلندگو اعلام کردند: «شهید احمدعلی نیری»" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 120 و 121 و 125 و 126 و 127 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: ١٩ سال اهل شهرستان دماوند 9⃣1⃣ خاکسپاری 🍃در مراسم خاکسپاری شهید شرکت کردم. دست شهید به نشانه ادب روی سینه اش قرار داشت! یکی از همرزمانش می گفت: "در لحظه ی شهادت ترکشی به پهلویش اصابت کرد. وقتی به زمین افتاد از ما خواست که او را بلند کنیم. وقتی روی پایش ایستاد رو به سمت کربلا دستش را به سینه نهاد و آخرین کلام را بر زبان جاری کرد:« السلام علیک یا ابا عبدالله» بعد هم به همان حالت به دیدار ارباب بی کفن خود رفت. برای همین دستش هنوز به نشانه ی ادب بر سینه اش قرار دارد!" 🍃پیکر شهید را داخل قبر گذاشتند و لحد را چیدند. شخصی که آخرین لحد را گذاشت، و بیرون آمد، رنگش پریده بود! پرسیدم: "چیزی شده؟!" گفت: "وقتی آخرین سنگ را عوض کردم ناگهان بوی عطر فضای قبر را پر کرد. باور کنید با همه ی عطرهای دنیایی فرق داشت!" 📚 کتاب عارفانه، صفحه 12 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada