eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
417 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 17 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅گفت « گوشت با منه ؟ رسیدید روی جاده، یک منطقه ی باز باتلاقی هست تا جاده ی بصره. این جا رو باید لای روبی کنی. بعد خاک ریز بزنی. نزنی، صبح تانک های عراقی می آن بچه ها رو درو می کنن. » خیلی آتش شان کم بود، گشتی هاشان هم می آمدند، نارنجک می انداختند. بی سیم چی دوید گفت « بیا. حسین آقا کارت داره.» صد متر به صد متر بی سیم میزد. - حالا کجایی؟ -صد متری شده. - نشد. برو از اون خاک ریز اندازه بگیر، بیا. گوشی را گرفتم. «حسین آقا ! رو جاده ایم ؛ جاده ی بصره. کنار دست من تیرهای چراغ برقه.خاطرتون جمع.» گفت «دارم می بینم. دستت درد نکنه.» از پشت خاک ریز پیدایش شد. ★★★★★★★★★★ 🔅جاده می رسید به خط بچه های لشکر بیست و پنج. فکر می کردم « اینا چی جوری از این جاده ی درب و داغون می رن و می آن ؟ » دو طرف جاده پر بود از تویوتا های تو گل مانده یا خمپاره خورده. حسین رفت طرف یکیشان. یک چیزی از روی زمین برداشت، نشانمان داد « ببین. قبلا کمپوت بوده.» پرت کرد آن طرف. گفت « همین امشب دستگاه می آری، این جاده رو صاف می کنی، درستش می کنی. » باز گفت « نگی جاده ی لشکر مانیست یا اونا خودشون مهندسی دارند ها. درستش کن؛ انگار جاده ی لشکر خودمون باشه.» ★★★★★★★★★★ 🔅بچه های لشکر خودش هم نبودند ها. داد می زدند «حاج آقا، بدوین » همین طور خمپاره بودکه می آمد. حسین عین خیالش نبود. همین طور آرام، یکی یکی دست می کشید روی سرو صورتشان. خاک ها را پاک می کرد، حال و احوال می کرد، می رفت سنگر بعد؛ آنها حرص می خورند حسین این قدر آرام بین سنگر ها راه می رود. یک جا زمین سیاه شده بود.بس که خمپاره خورده بود. نمی گذاشتند حسین برود آن جا. می گفتند « نمی شه. اون جا بارون خمپاره می آد. خمپاره شصت.» می گفت « طوری نیس. می رم یه نگاه به اون ور می کنم،زود بر میگردم. » نمی گذاشتند. می گفتند « اون جا با قناصه می زنندتون.» ★★★★★★★★★★ 🔅می ترسیدیم، ولی باید این کار را می کردیم. با زبان خوش بهش گفتیم جای فرمانده لشکر این جا نیست، گوش نکرد. محکم گرفتیمش، به زور بردیم ترک موتور سوارش کردیم. داد زدم « یالا دیگه. راه بیفت.» موتور از جا کنده شد. مثل برق راه افتاد.خیالمان راحت شد. داشتیم بر می گشتیم، دیدیم از پشت موتور خودش را انداخت زمین، بلند شد دوید طرف ما. فرار کردیم. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 18 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅هواپیماها می آمدند، بمب می ریختند، می رفتند. بی سیم زد «از فرمانده ها کیا اون جان ؟ » گفتم «قوچانی و آقاییو چند نفر دیگه.» گفت « به جز قوچانی بقیه بیان عقب. یه ماموریت تازه براتون دارم.» نشسته بود کنار بی سیم. ما را که دید بلند شد. گفت « همه اومده ن ؟ » گفتیم « همه هستن حسین آقا.» نشست. ما هم نشستیم. گفت « ماموریت اینه این که همه تون می شینین این جا، تشریف نمی برید جلو، تا من بگم.» به هم نگاه می کردیم. گفت « چیه ؟ چرا به هم نیگا می کنید؟ می رید اون جلو، دور هم جمع می شید؛ اگه یه بمب بشینه وسطتون، من کی و بذارم جای شماها؟ از کجا بیارم؟» ★★★★★★★★★★ 🔅فرقی نمی کرد. عملیات، تک، پاتک. هرچی که بود باید بعدش جنازه ها را جمع می کردیم. می آوردیم عقب همه را. گفت « پس علی کو؟» علی قوچانی شهید شده بود. با گلوله مستقیم تانک. جنازه نداشت. رفت یکی یکی روی جنازه هارا زد کنار. پیدایش نکرد. حالا جنازهاش را از من می خواست. گفت « باید بری بیاریش عقب. » نمی توانستم بگویم جنازه ندارد. گفتم« اون جا رو عراقی ها آب انداختند. نمی شه بریم بیاریمش. » ★★★★★★★★★★ 🔅پست نگهبانی ما شب بود. کنار اروند قدم می زدیم. یکی رد می شد، گفت « چه طورین بچه ها ؟ خسته نباشید. « دست تکان داد، رفت. پرسیدم «کی بود این ؟ » گفت « فرمانده لشکر » گفتم« برو ! این وقت شب؟ بدون محافظ؟» ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « اتوبوس خوبه. با اتوبوس می ریم.» می خواستیم برویم مرخصی، اصفهان. گفتم « با اتوبوس ؟ تو این گرما؟» گفت « گرما ؟ پس این بسیجی ها چی کار می کنن؟ من یه دفعه با هاشون از فاو اومدم شهرک، هلاک شدم. اینا چی بگن ؟ با همون اتوبوس می برمت که حالت جا بیاد. بچه های لشکر هم می بینندمون، کاری داشتند می گن.» ★★★★★★★★★★ 🔅با هم برگشته بودیم اصفهان ولی دلم تنگ شده بود. رفتم دم خانه شان ببینمش. پدرش گفت « خدا خیرت بده یه دقیقه تو خونه بند می شه مگه ؟ خودت که بهتر می دونی نرسیده می ره خونه ی بچه های لشکر که تازه شهید شده ن یا می ره بیمارستان سر میزنه.» گفتم « حالا کجاس؟» گفت « این دوستتون که تازه شهید شده، بچه ش دنیا اومده رفته اسم اونو بذاره.» گفت « اسمشو گذاشتم فاطمه. نبودی ببینی. این قدر ناز بود.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 19 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅گفتم پدرشم، با من این حرف ها را ندارد. گفتم حسین، بابا ! بده من لباساتو می شورم» یک دستش قطع بود. گفت « نه چرا شما؟ خودم یه دست دارم با دوتا پا. نیگا کن.» نگاه می کردم. پاچه ی شلوارش را تا زد بالا، رفت توی تشت.لباس هایش را پامال می کرد. یک سرلباس هایش را می گذاشت زیر پایش، با دستش می چلاند. ★★★★★★★★★★ 🔅بعد خواندن عقد، امام یک پول مختصری بهشان داد، بروند مشهد، ماه عسل. پول را داده بود به احمد آقا. گفته بود« جنگ تموم بشه، زیارت هم می ریم.» با خانمش دوتایی رفتند اهواز. ★★★★★★★★★★ 🔅داماد شده بود. خیلی فکر کردیم برایش هدیه چی ببریم. هدیه ی بهتری پیدا نکردیم ؛ یک مسلسل بود با سیصد تا فشنگ. ★★★★★★★★★★ 🔅من را کشید یک گوشه، گفت « مادر! من باهاش صحبت کرده ام. این جور که فهمیدم چیز مهمی هم نبوده. سر یه چیز کوچیک بحثشون شده. دلش می خواد برگردن سر خونه زندگیشون. تو هم با خانمش صحبت کن. » ساکش را برداشت. در را باز کرد که برود. گفت «مادر! ببینم چی کار می کنی ها.» ★★★★★★★★★★ 🔅یک اتاق کوچک بهم داده بودند. تویش وسایل بچه ها را تعمیر می کردم ؛ چراغ والور، کلمن، چراغ قوه. یک اتاق، اتاق که نه، پستویی هم گوشه اش بود. جای دنجی بود. حسین آن جا را خیلی دوست داشت.گاه گاهی می آمد می رفت آن تو، در را می بست، حالا یا مطالعه می کرد یا می خوابید. یک چای استکانی قند پهلو هم بهش می دادم که بیش تر کیف می کرد. گفت « منتظرم ها. » می گفت بیا ببرمت قرارگاه. فکر می کردم «من پیرمرد چراغ ساز رو چه به قرارگاه.» من را نشاند آن بالا، خودش رفت دم در نشست. نشسته بودم کنار محسن رضایی و آقا رحیم خنده ام گرفته بود. برمی گشتیم. دژبان دم در شهرک، باهاش حال و احوال کرد. یک نگاه به من کرد، پرسید « ایشون با شمان؟ » گفت« من با ایشونم.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
‍ ❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 20 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق می رفت بیرون، گفت« بهش برسید. خیلی ضعیف شده. » گفت « نمی خورم.» گفتم » چرا آخه؟» - اینا رو بر ای چی آورده ان این جا ؟ مریض ها را نشان می داد. - گرمازده شده ن خب. - منو برای چی آورده ن ؟ - شما هم گرمازده شده این. - پس می بینی که فرقی نداریم. گفت « نمی خورم.» « حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط.» گفت « هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند،من هم می خورم.» ★★★★★★★★★★ تعریف می کرد و می خندید» یه نفر داشت تو خیابون شهرک سیگار می گشید، اون جا سیگار کشیدن ممنوعه. نگه داشتم بهش گفتم یه دقیقه بیا انجا. گفت به تو چه. می خوام بکشم.تو که کوچیکی، خود خرازی رو هم بیاری بازم میکشم. گفتم می کشی؟ گفت آره. هیچ کاری هم نمی تونی بکنی.» می گفت «دلم نیومد بگم من خرازی ام. رفتم یه دور زدم برگشتم. نمی دونم چه طور شد. این دفعه تا منو دید فرار کرد. حتا کفش هاش از پاش در اومد، برنگشت برشون داره.» ★★★★★★★★★ دوساعتی می شود که توی آب تمرین غواصی می کنیم فین ها (کفش های غواصی) توی پایم سنگینی میکند از بچه ها عقب مانده ام. حسین، سوار یک قایق است. دور می زند می آید طرف من. - یالا بجنب دیگه. بچه ها رسیده ان ها. ناله می کنم « حسین آقا دیگه نمی تونم به خدا. نمی کشم دیگه.» می گوید « اهه. یعنی چی نمی تونم ؟ نمی تونم و نمی کشم، نداریم. فین بزن ببینم.» هنوز پنج کیلومتر تا ساحل مانده. یک طالبی دستش گرفته. نشانم می دهد. - واسه ت روحیه آورده م. فین بزن، بیا، تا بهت بدم. ★★★★★★★★★★ آمده بود آشپزخانه ی لشکر سر بزند. داشتم تند تند بادمجان سرخ می کردم.ایستاده بود کنارم نگاه می کرد. بادمجان ها را نشان داد، گفت « این طرفش خوب سرخ نشده. ببین. اینا رو مثل اون یکی ها سرخ کن.» گفتم «چشم.» ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 21 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار. گفتم « چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچه ها. » گفتم « بچه های لشکر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن ؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم.» بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد. ★★★★★★★★★★ 🔅 همه مان را جمع کرد. سی و هفت هشت نفری بودیم ؛ پاسدار و بسیجی. گفت «می خوام برم صحبت کنم، فردا تو راهپیمایی، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه اگه درگیری شد، ما وایستیم جلوی سعودی ها، به مردم حمله نکنند.» ★★★★★★★★★★ 🔅چند نوع غذا داشتیم. غذای عقبه،غذای منطقه ی عملیاتی، غذای خط مقدم. هرچی به خط نزدیک تر،غذا بهتر. دستور حاج حسین بود. ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « فلانی ! نوشابه ها رو که بردی، به حاج حسین دو تا نوشابه می دی. یادت نره ها.» گفتم « دوتا؟ حاجی جون بخواد. نوشابه چیه ؟» گفت « نه. الان اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد. » گفتم « تو هم گرفتی؟» گفت « هه. فکر کرده ای! می ذاره نگیرم ؟ تازه اولش هم قسم خورده ام که به همه می رسه.» ★★★★★★★★★★ 🔅در را باز کرد آمد پایین حالا هر دو تایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا.» از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود.من یا حاجی. فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه.» سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت «چشم.» راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش. زیر باران خیس می شد و می آمد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 22 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف می زدند. پیرمرد می گفت « جوون ! دستت چی شده ؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه ؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت « این جای اون یکی رو هم پر می کنه.یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم.»پیرمرد ساکت بود. حوصله ام سر رفت. پرسیدم « پدر جان ! تازه اومده ای لشکر؟ » حواسش نبود. گفت « این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد ؟ اسمش چیه این ؟» گفتم «حاج حسین خرازی» راست نشست. گفت « حسین خرازی ؟ فرمانده لشکر؟» ★★★★★★★★★★ 🔅هر کار کرد نتوانست سوار موتورش شود. موتور روشن می شد، ولی راه که می افتاد، تعادلش به هم می خورد. دور زدم رفتم طرفش. پرید ترک موتور، راه افتادیم. شهرک - محل استقرار لشکر - را بمباران کرده بودند. هه جا به هم ریخته بود. همه این طرف آن طرف می دویدند. یک جا بد جوری می سوخت. گفت «برو اون جا. » آن جا انبار مهمات بود. نمی خواستم بروم.داشتم دور می زدم داد زد « نگه دار ببینم.» پرید پایین. گفت « تو اگه میترسی، نیا.» دوید سمت آتش. فشنگ ها می ترکیدند، از کنار گوشش رد می شدند. انگار نه انگار.تخته ها را با همان یک دست گرفته بود،می کشید. گفتم «وایستا خودم می آم.» گفت « بیا ببین زیر اینا کسی نیست؟ فکر کنم یه صدایی شنیدم.» مجروح ها را یکی یکی تکیه می دادم به دیوار. چپ چپ نگاه می کردند. یکیشان گفت «کی گفته حاج حسین رو بیاری اینجا؟» گفتم «حالا بیا و درستش کن.» ★★★★★★★★★★ 🔅گفتم بیا ببین چه طور شده ؟ یک قاشق خورد. گفت « این چیه دیگه ؟» گفتم « دم پختک،مثلا » پرید توی سنگر، گفت « بدبخت شدیم رفت ! مهمون اومده برامون» گفتم «خوب بیاد.کی هست حالا؟» گفت « حاج احمد کاظمی و یکی دیگه.» بعد از ریخت و هیکلش گفت و از دستی که ندارد. حاج حسین خرازی بود؛ فرمانده لشکر امام حسین. زیر چشمی نگاهشان می کردم. کاظمی قاشق دوم راخورده نخورده گفت « می گن جبهه دانشگاهه یعنی همین. از وقتشون بهترین استفاده رو میکنن؛ آشپزی یاد می گیرن.» حاج حسین گفت « چه عیبی داره ؟ این جا ناشی گری ها شونو می کنن و در عوض می رن خونه، غذا می پزن خانوماشون می گن به به.» ★★★★★★★★★★ 🔅گیرش می اندازم، می گویم « حاجی پس کی عملیات می کنید؟ عراقی ها دارن منطقه رو آب می اندازن ها. » می گوید « اون جاییکه ما می خوایم رد شیم، ارتفاعش بیش تره، آب نمی گیره.» بازهم با دوربین منطقه را نگاه میکنم. دشت مثل کف دست صاف است. می گویم «گمون نکنم این عملیات به جایی برسه. » روز عملیات همانطور می شود که گفته بود. - آخه از کجا فهمیدین؟ از رو این نقشه ها ؟ اینارو که من هم دیده ام. می خندد. می زند روی شانه ام. می گوید « فکر کرده ای فقط خودت دیده بانی بلدی؟« ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 23 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزادباش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک، عینهو یک تکه یخ. انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» می گویم « چشمت به این کمپوتا افتاده؟ اینا صاحب دارن. نداشته باشن هم خودمون بلدیم چی کارشون کنیم.» چند دقیقه می نشیند. تحویلش نمی گیریم،می رود. علی که می آید تو، عرق از سرو رویش می بارد. یک کمپوت می دهم دستش. می گویم « یه نفر اومده بود، لاغر مردنی. کمپوت می خواست بهش ندادیم. خیلی پررو بود. » می گوید «همین که الان از این جا رفت بیرون؟ یه دست هم نداشت؟ » می گویم « آره. همین» می گوید « خاک ! حاج حسین بود.» ★★★★★★★★★★ 🔅نشسته بودم روی خاکریز. با دوربین آن طرف را می پاییدم. بی سیم مدام صدا می کرد. حرصم در آمده بود. - آدم حسابی. بذار نفس تازه کنم. گلوم خشک شد آخه. گلویم، دهانم، لب هام خشک شده بود. آفتاب مستقیم می تابید توی سرم. یک تویوتا پشت خاکریز ترمز کرد. جایی که من بودم، جای پرتی بود. خیلی توش رفت و آمد نمی شد. گفتم« کیه یعنی؟» یکی از ماشین پرید پایین. دور دست بود نمی دیدم. یک چیز هایی را از پشت تویوتا گذاشت زمین. به نظرم گالن های آب بود. بقیه ش هم جیره ی غذایی بود لابد. گفتم «هر کی هستی خدا خیرت بده مردیم تو این گرما.» برایم دست تکان داد و سوار شد. یک دست نداشت. آستینش از شیشه ی ماشین آمده بود بیرون، توی باد تکان می خورد. ★★★★★★★★★★ 🔅هواپیما که رفت، چند نفر بی هوش ماندند و من که ترکش توی پایم خورده بود و حاج حسین، تنها. رفته بود یک تویوتا پیداکرده بود. آورده بود. می خواست ما را ببرد تویش. هی دست می انداخت زیر بدن بچه ها. سنگین بودند، می افتادند.دستشان را می گرفت می کشید، باز هم نمی شد. خسته شد. رها کرد رفت روی زمین نشست. زل زد به ما که زخمی افتاه بودیم روی زمین، زیر آفتاب داغ. دو نفر موتور سوار رد می شدند. دوید طرفشان. گفت« بابا ! من یه دست بیش تر ندارم. نمی تونم اینا رو جابه جا کنم. الان می میرن اینا. شما رو به خدا بیاین. » پشت تویوتا یکی یکی سرهامان را بلند می کرد، دست می کشید روی سرمان - نیگا کن. صدامو می شنوی؟منم حسین خرازی. گریه می کرد. ★★★★★★★★★★ 🔅وسط معبر، کف زمین، سنگر کمین زده بودند؛ نمی دیدمشان. بچه ها تیر می خوردند. می افتادند. حاجی از روی خاکریز آمد پایین. دوربین را پرت کرد توی سنگر.گفت « دیدمشون. میدونم باهاشون چی کارکنم.» سن و سالی نداشت. خیلی، شانزده یا هفده.حاج حسین دست گذاشت روی شانه هاش. گفت« می تونی ؟ خیلی خطرناکه ها.» گفت « واسه ی همین کارا اومده ایم حاج آقا!» سوار شد. پشت فرمان بلدوزر گم می شد. بیل بلدوزر را تا جلوی صورتش آورد بالا. حاج حسین داد زد « گاز بده برو جلو. هر وقت گفتم. بیل رو بیار پایین، سنگر شونو زیرو رو کن. باید خیلی تند بری.» یک دفعه دیدیم بلدوزر ایستاد.حاج حسین از روی خاکریز پرید آن طرف. داد زد « بچه ها بدوین.» دویدیم دنبالش، بدون اسلحه. خودش نشسته بود پشت فرمان، با همان یک دست. گاز می داد، سنگر عراقی ها را زیر و رو می کرد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 24 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅فرمانده های گردان گوش تا گوش نشسته بودند. آمد تو، همه مان بلند شدیم. سرخ شد، گفت « بلند نشید جلوی پای من.» گفتیم « حاجی ! خواهش می کنیم. اختیار داری. بفرمایید بالا.» باز جلسه بود. ایستاده بود بیرون سنگر، می گفت« نمی آم. شماها بلند می شید.» قول دادیم بلند نشویم. ★★★★★★★★★★ 🔅هلی کوپتر های عراق می ایند، آتش می ریزند، می روند. حاجی دارد با دوربین آن طرف خاکریز را نگاه می کند، یک راکت می خورد یک متریش. بچه ها می ریزند رویش، همه با هم قل می خورند می آیند پایین خاکریز. - این چه کاریه ؟ چرا همچین می کنید؟ شماها برید به فکر خودتون باشین. سرمان را پایین انداخته ایم نمی دانیم از چه، اما خجالت می کشیم. چند تا خمپاره به ردیف منفجر می شوند آخری خیلی نزدیک ما است. بچه ها نمی خوابند روی زمین ؛ حاجی را هل می دهند، می خوابند رویش. ★★★★★★★★★★ 🔅فاصله ی خاکریز ما و عراقی ها خیلی کم است؛ فقط چند متر. دراز کشیده ایم پشت خاکریز. هوا ابری است و گرم. نفسم بند آمده. صدای موتور حاجی می آید. بچه ها را کنار می زند و می آید سمت من. می پرسد «آن جا چه خبره ؟ منتظر چی هستین؟» می گویم «گیر کرده ایم حاجی. لامصّب دوشکاش یه لحظه خاموش نمی شه که. نیگا کنید اون جا رو. » جنازه ی چند تا از بچه ها افتاده لب خاک ریز. می گویم «می خواستن خاموشش کنن.» نگاهم می کند. می رود طرف خاکریز. یک نارنجک برمی دارد، ضامن نارنجک را می گذارد روی فانسقه اش، صاف میکند. با دندانش ضامن را می کشد، می دود لب خاکریز. اول صدای انفجار می آید بعد صدای حاج حسن. داد میزند « بچه ها بیاین.» جان می گیریم انگار. می دویم لب خاکریز و دوشکاچی عراقی فرار می کند. حاج حسین آن پایین ایستاده. می خندد. - این طوری می جنگند. ★★★★★★★★★★ 🔅حق با من بود. هر وقت فکرش را می کردم می دیدم حق با من بوده. ولی چیزی نگفتم. بالاخره فرمانده بود. یکی دو ماه هم بزرگ تر بود.فکر کردم « بذار از عملیات برگردیم، با دلیل ثابت میکنم براش.» از عملیات برگشتیم. حسّش نبود. فکر کردم «ولش کن. مهم نیست. بی خیال.» پشت بی سیم صدایش می لرزید.مکث کرد. گفتم « بگو حاجی. چی می خواستی بگی؟ » گفت «فلانی! دو سال پیش یادته؟ توی در؟ حق باتو بود. حالا که فکر می کنم، می بینم حق با تو بوده. من معذرت میخوام ازت.» ★★★★★★★★★★ 🔅حاج حسین از خط تماس گرفته بود، ازمن می پرسید « حاج آقا! ما این جا کمبود آب داریم. تکلیفمون چیه ؟ آب رو بخوریم یا برای وضو نگه داریم؟« ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
#شهید_حسین_خرازی @khatere_shohada