eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
410 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهید_حسین_خرازی @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 25 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅بی سیم چی حاجی بودم. یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است. شکر می کرد توی سجده اش. هرچه خبربهتر، سجده هاش طولانیتر. گاهی هم دورکعت نماز می خواند. ★★★★★★★★★★ 🔅محسن، محسن، حسین. گوشی را بر می داشتم. « جانم حاجی ! بفرما.» وقتی بچه ام به دنیا آمد، منطقه بودم ؛ عملیات. اسمش را مسلم گذاشتم. - مسلم، مسلم، حسین. ته دلم یک جوری می شد. گوشی را برمی داشتم « جانم حاجی!... بفرما.» می خندید. چیه ؟ باز اسم پسرت رو شنیدی بغض کردی؟» ★★★★★★★★★★ 🔅بی سیم زد. پرسید « چی شد پس ؟ » صبح عملیات، نیروها هدف را گرفته بودند، ولی نه آن قدر که حاج حسین می خواست. گفت « بی سیم بزن به فرمانده شون، بگو بکشه عقب. بعد بگو محمد و بچه هاش برن جای اونا.» تیر خورده بود.نمی توانست بلند شود.سرش را انداخته بود پایین گفت « حاجی ! » حاج حسین گفت « جانم؟» گفت« من... من سعی خودمو کردم، نشد. بچه ها خسته بودن. دیگه نمی کشیدن.» زد زیر گریه. حاج حسین رفت کنارش نشست. با آستین خالیش اشک های او را پاک می کرد، ما هم گریه افتاده بودیم. ★★★★★★★★★★ 🔅« حاجی خیر ببینی. بیا پایین تا کار دست خودت و ما نداده ای. بچه های اطلاعات هستن. هرچی بشه، بهت میگیم به خدا.» رفته بود بالای دپو، خط عراقی ها را نگاه می کرد؛ با یک طرف دوربین. آن طرفش رو به بالا بود. گفت «هرموقع خدا بخواد، درست می شه. هنوز قسمتمون نیس...» یک دفعه از پشت افتاد زمین. دوربین هم افتاد جلوی پای ما. تیر خورده بود به چشمی بالای دوربین. خندید. گفت « دیدین قسمت من نبود؟» ★★★★★★★★★★ 🔅گفتم « چه خبر از خط. اوضاع خوبه ؟» یک مدت می دیدم می آید و می رود. بچه ها خیلی تحویلش می گرفتند. نمی دانم چرا نپرسیدم این کی هست اصلا. همین جوری خوشم آمده بود ازش.گفتم برویم یک گپی بزنیم. با هم رفتیم توی سنگر فرماندهی. رفت چای آورد، چهار زانو نشست کنار من.دستم را گرفت توی دستش، از اصفهان و خانه شان و چایی های مادرش حرف زد. اصلا به نظرم نمی آمد فرمانده لشکر باشد. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 26 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅فکرش را بکن. دور تا دور، همه فرمانده لشکر،نشسته اند. من فقط فرمانده گردان بودم آن وسط. همه حرفشان را زدند. ماموریت من را هم گفتند.حاج حسین رو کرد به من گفت« خب تو چی می گی؟» گفتم « چه عرض کنم ؟» گفت « یعنی چی چه عرض کنم ؟می گم نظرت چیه، چه طور می خوای عمل کنی؟ » گفتم « حاجی ! من می گم این یگان کنار ما یا زودتر، یا هم زمان با گردان ماعمل کنه بهتره.» دیگران گفته بودند من با فاصله، زودتر بزنم به خط. یکی گفت « تو چی کار داری به این حرفا. توکاری رو که بهت می گیم بگن. » ساکت شدم، سرم را انداختم پایین.حاجی دست گذاشت روی شانه ام گفت « نه! چرا ؟ اتفاقا نظرش خیلی هم درسته. این می خواد بره اون جا عملیات کنه، نه ما.»رو کرد به من. گفت «خب، می گفتی. چی کار کنیم بهتره؟» ★★★★★★★★★ 🔅بی سیم چی گفت« حاج حسین بود. گفت فعلا توی سنگر ها باشید، آتیششون یه کم بخوابه. بعد می رید جلو » گفتم « چشم » بچه های گردان را فرستادم توی سنگر هاشان. نمی شد برای وضو رفت بیرون، تیمّم می کردیم. زیر چشمی نگاهش می کردم بلند شد رفت بیرون. برگشتم بقیه را نگاه کردم. گفتم « هیچی بهش نمی گین ؟» یکی گفت « چی بگیم ؟ به فرمانده لشکر بگیم خطرناکه، نرو بیرون؟» رفتم جلوی در. داشت جا نمازش را پهن می کرد. پرده ی سنگرها یکی یکی کنار می رفت. بچه ها سرک می کشیدند، این طرف را نگاه می کردند. جمع شده بودند جلوی در سنگر. می گفتند « راه نمیافتیم؟ هوا روشن شده که.» هنوز می کوبیدند. ★★★★★★★★★★ 🔅فرمانده گردان داد می زد « شیمیایی. ماسک ها تونو بزنید. » و می دوید توی یکی از سنگرهایی که تازه گرفته بودیم، حاج حسین آن جا بود. گفته بود ببرندش محورهای دیگر را هم ببیند. فرمانده گردان گفت « هر چه قدر که می تونی ببرش عقب. نگی من گفتم ها.» ترک موتور ننشسته خوابش برد. سرش افتاد روی شانه ام. دور و برش را نگاه می کرد. زد به پایم. گفت. « وایستا ببینم.» نگه داشتم. گفت« ماسکتو بردار ببینم کی هستی ؟ » توی دلم گفتم « خدا به خیر کنه. » ماسکم را برداشتم. گفت « واسه چی منو این قدر آورده این عقب؟» گفتم « ترسیدم شیمیایی بشید حاج آقا!» گفت « بیخود ترسیدی. دور بزن برو خط. » گفتم « چشم.» ★★★★★★★★★ 🔅همه مان یک جور فکر کرده بودیم ؛حالا که تو خط خبری نیس. بریم عقب، یه سر بزنیم. همان شب عملیات شده بود. حاج حسین هم آمده بود خط دیده بود ما نیستیم. پرسیده بود، گفته بودند رفته اندشهرک. گفتند « نیایی ها. ببیندت پوست از سرت می کنه.» کلافه گفتم« آخه فرمانده لشکر رو چه به خط اومدن؟ بشین همون عقب تو سنگرت، فرماندهیتو بکن دیگه » می خندیدند بهم. مانده بودم چه کار کنم. بچه ها یک قرار گاه عراقی را گرفته بودند و گرنه تا آخر عملیات جرأت نداشتم از جلوی سنگرش رد شوم رفتم تو سلام کردم. گفت « پیدات شد بالاخره ؟ » دستش را دراز کرده بود. رفتم جلو دست دادم باهاش. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 27 ✍ خاطرات کوتاه از شهید 🔅هرجا حاج حسین می رفت، من را هم می برد مشاور توپ خانه اش بودم. بی سیم چی گوشی بی سیم اگر رفت طرفم، گفت « حاج آقا مظاهری. کار فوری دارن باهاتون» مظاهری فرمانده توپ خانه ی لشکر بود. گوشی را گرفتم. گفت« زودِ زود بیا عقب کارت دام. اومدی ها.» نشسته بود کنار سنگر، بند پوتین هایش را می بست. گفتم « فرمایش ؟ » سوار موتور شد. گفت« می گم زیاد پیش حاج حسین مونده ای، بسِته. دیگه نوبت ماست. » گاز داد و رفت. داد زدم «ای بدجنس حسود. بالاخره کار خودتو کردی.» ★★★★★★★★★★ 🔅« این چه وضعشه. مردیم آخه از سرما نیگا کن. دست هام باد کرده. آخه من چه طوری برم تو آب ؟ این طوری ؟ یه دستکش می دن به ما.» علی گفت « خودتو ناراحت نکن. درست می شه.» همان وقت حاج حسین با فرمانده های گردان آمده بودند بازدید. گفتم « حالا می رم به خود حاجی می گم » علی آمد دنبالم. می خواست نگذارد، محلش نگذاشتم رفتم طرف حاج حسین. چشم حاجی افتاد به من، بلند گفت« برای سلامتی غواصامون صلوات.» فرمانده ها صلوات فرستادند.لال شده بودم انگار سرما و همه چی یادم رفت. برگشتم سرجایم ایستادم ؛ علی می خندید. ★★★★★★★★★★ 🔅گفت « امشب من این جا بخوابم ؟» گفتم « بخواب. ولی پتو نداریم.» یک برزنت گوشه ی سنگر بود. گفت « اون مال کیه ؟» گفتم « مال هیشکی.بردار بخواب.» همان را برداشت کشید رویش.دم در خوابید. صبح فردا، سر نماز، بچه ها بهش می گفتند« حاج حسین شما جلو بایستید.» ★★★★★★★★★★ 🔅زد روی شانه ام. گفت« چه طوری پهلوون؟شنیده م چاق شده ای، قبراق شده ای.» گفتم « پس چی حاجی ؟ ببین.» آستینم را زدم بالا.دستم رامشت کردم، آوردم روی شانه ام. گفت « حالا بازو تو به رخ من می کشی؟» خم شد. بند پوتین هایش را باز کرد. گفت« ببینم دستای کی بهتر کار می کنه ؟ باید با یه دست بند پوتینت رو ببندی.هردو تا شو.» گفتم « این که چیزی نیس.» بند پوتین هایم را باز کردم. گفت« یک، دو، سه...حالا.» تند تند بند پوتینم را می بستم. آن یکی را میخواستم ببندم که گفت «کاری نداری با ما؟» سرم را بالا آوردم.نگاهش کردم. خندید. گفت «یاعلی!» رفت. ★★★★★★★★★★ 🔅ترکش توپ خورده به گلوشان ؛ خودش و راننده اش. خونریزیش شدید شده، نمی گذارد زخمش را ببندم. میگوید «اول اون! » راننده اش را می گوید. با خودش حرف میزند« اون زن و بچه داره امانته دست من..» بی هوش می شود. ادامه دارد منبع: http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 28 ✍ وصیت نامه شهید از مردم می‌خواهم كه پشتیبان ولایت فقیه باشند. راه شهدای ما راه حق است. اول می‌خواهم كه آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا كنند و از خدا می‌خواهم كه ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی كه با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. و السلام. حسین خرازی - 1/10/1365 من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی و من عرفنی عشقنی و من عشقنی عشقته و من عشقته قتلته ومن قتلته فدیته و انا دیته پایان منبع: کتاب « خرازي » جلد 7 از مجموعه کتب يادگاران http://manbarak.blogfa.com/post/374 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 1 🌱گاهی زندگی انسان آنقدر کوتاه است که گویا شبیه یک خواب خوش است و وقتی از خواب بیدار می شود تازه متوجه می شود که چه شده و چه بر سرش آمده، و گاهی آدمهایی در زندگی ما می آیند و می روند که وقتی رفتند ما باید یک عمر صبح و ظهر و شب فقط با خیالشان سر کنیم . 🌱شب ها وقتی می خوابیم و خوابشان را میبینیم روز با همان خواب سر حالیم و شب را دوباره به امید دیدن خواب عزیزمان به خواب می رویم و چقدر سخت و سنگین است این لحظات که تو باید فقط با یک قاب عکس زندگی ات را در اوان جوانی به پیری برسانی و وقتی در مورد عزیز سفر کرده ات صحبت می کنند گویا خنجری را به قلب پر از داغدارت می زنند. و همه دلخوشی ات این است که تو شده ای . 🌱شهید یعنی آنکه خداوند خودش برای خودش آن را انتخاب کرده است و او عند ربهم یرزقون است. حتی اگر عمر زندگی مشترکت به 26 روز برسد. 🌱ایمان خزاعی نژاد و الهه حسین زاده جهرمی تاریخ سالگرد عروسی شان هنوز به یک ماه نرسیده بود که غیرت و مردانگی ایمان او را راهی جهاد کرد. ایمان نمی خواست حرم عقیله بنی هاشم در خطر بیفتد و راهی جبهه های حق علیه باطل شد. و نو عروسش را با صبر زینبی برای همیشه تنها گذاشت... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 2 🌱فاصله تولد تا شهادت ایمان فقط 28 سال است. روز آزاد‌‌سازی خرمشهر سوم خرداد سال 66 ایمان چشمانش را در این دنیا گشود تا خاطراتی زیبا بسازد و یکی از اولیای الهی شود و هنوز به مرز سن سی سالگی نرسیده در بیست و سومین روز آبان ماه سال 94 به وسیله موشک کورنت اسرائیلی در سوریه ، حلب ، تپه العیس آسمان نشین شد و پدر و مادر و همسرش عمری دلتنگ و بی قرار خود کرد. 🌱شهید ایمان خزایی در تاریخ 3 خرداد ماه سال 66 در جهرم دیده به جهان گشود. دوران راهنمایی و دبیرستان را در جهرم گذراند . و در دوران دانشگاه را در رشته کارشناسی جغرافیا با موفقیت پشت سر گذاشت. در سال 85 وارد سپاه شد. 🌱او در خانواده مذهبی در دامان مادری مهربان و دلسوز رشد کرد و در همان اوان کودکی به همراه خانواده در مراسم عزاداری آقا اباعبدالله الحسین (ع) شرکت می‌کرد و با روحیه مذهبی بزرگ شد. در نمازهای جمعه و جماعت به همراه خانواده حضوری فعال داشت و در دوران دبستان به همراه برادر بزرگتر خود در بسیج ثبت نام کرد و با حضوری فعال در پایگاه امام علی (ع) و سپس در پایگاه مسجد امام حسین (ع) تا پایان زندگی پربارش انجام وظیفه کرد. 🌱با یک ازدواج کاملا سنتی ایمان و الهه سر سفره عقد نشستند. به واسطه شوهر خواهر الهه که دوست ایمان بوده، ایمان و الهه یک زندگی کوتاه را برای چند صباحی شروع کردند... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 3 🌱صبح زود فردای عقدمان به تپه شهدای گمنام جهرم رفتیم‌، آن روز ایمان از هر دری حرف زد، و از مسافرت‌ها و گردش‌های دوران مجردی‌اش. کربلا که می‌رود در بین شش گوشه می‌نشیند و همانجا آرزوی شهادت می‌کند و شهادتش را از حضرت می‌خواهد. برایم گفت . 🌱پاتوق ایمان و دوستانش همیشه خدا مزار شهدا رضوان بود. تفریحگاه صبح و شب و نصف شبشان بود. ایمان عاشق شهدا بود و شهادت بزرگترین آرزویش. اما هیچ وقت حرفی از رفتن و شهید شدن تا زمانی که در کنار من بود نمی زد. هر حرفی از رفتن، نبودن و جدایی من از ایمان در میان می‌آمد، من را به هم می‌ریخت و نمی‌خواست من را ناراحت کند و یا اینکه ناراحتی من را حتی ببیند. 🌱ایمان یک انسان مهربان و خوش اخلاق بود. یک انسان صبور که حتی در این مدت زمانی ما با هم زندگی کردیم صدای بلندش را نشنیدم. برای من بسیار مهربان بود. 🌱هر کدام از ما به خاطر دیگری از خودمان میگذشتیم. ایمان من را مهربانو و من او را مهربان صدا می زدم و همیشه میگفت‌: مهربان یعنی نگهبان مهربانو. 🌱اگر ایمان جایی بود و من در کنارش نبودم و میپرسیدم خوش میگذرد؟ میگفت خانم گذشتنی میگذره اما خوش نه، اگر قشنگ ترین جای دنیا هم باشم و تو نباشی بهم خوش نمیگذره مطمئن باش... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید ✍ قسمت: 4 🌱همیشه میگفت میخواهم برایت خاطرات قشنگ و به یاد ماندنی بسازم، اولین‌ها خیلی خوب در ذهن انسان میماند، میخواهم برایت اولین‌های خوبی بسازم و نمیخواهم چیزی بخواهی و به آن نرسی. 🌱گاهی اوقات کارهایی میکرد که من میگفتم الان در این موقعیت نیازی نیست این کار را بکنی میگفت تو ارزش بهترین ها رو داری، مثلا لباس عروس‌، عروسی‌مان را برایم خرید و می گفت دلم میخواهد هر سال سالگرد عروسی تو لباس عروست رو بپوشی و من لباس دامادی‌ام . 🌱اما چقدر دنیا بی‌رحم بود. هنوز به دو ماه نرسیده بود پوشیدن لباس عروس که رخت سیاه عزای ایمانم پوشیدم و همه آرزو‌هامون جلوی چشمانم با دیدن پیکر ایمان سوخت. و به سالگرد نکشید که دوباره بخواهیم لباس عروس و داماد بپوشیم. 🌱اولین تولد بعد از عقدمان بود، برایم خیلی جالب بود بدانم ایمان می‌خواهد برای من چه کار کند. 22 فروردین سال 92 عقد کردیم و 31 اردیبهشت تولد من بود. از صبح زود منتظر بودم و دل توی دلم نبود که حالا چه برنامه‌ای برای من دارد. تا عصر آن روز هیچ خبری نبود و من ناراحت که چرا سال اولی ایمان هیچ کاری برای من نکرده. 🌱عصر با ماشین پدرش آمد دنبالم تا برویم بیرون، توی ماشین مدام به اطرافم نگاه میکردم و منتظر بودم که حالا یه کادویی از توی داشبورد ماشین و یا زیر صندلی در میاره و به من میده و من رو سورپرایزم میکنه، اما هیچ خبری نبود... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 5 🌱بعد از نزدیک 45 دقیقه که دور میزدیم نزدیک بلوار معلم جهرم ایمان شروع کرد به خواندن دکلمه که معنایش این بود‌: روز تولد تو هوا بارانی بوده‌، وقتی رفتند داخل آسمان و علت را پرسیدند، فرشته‌ها گفته اند یک فرشته از بین ما کم شده و رفته به زمین و اون فرشته تو بودی الهه که آمدی به زمین. 🌱این دکلمه ایمان بهترین هدیه‌ای بود که می‌توانست به من بدهد. به مناسبت تولدم من را به کافی شاپ برد. 🌱چیدمان میز ما با بقیه میزها متفاوت بود تا یک نوشیدنی بخوریم به مسئول کافی شاپ اشاره ای کرد و آن هم یک کیک با یک شمع روشن بر رویش یرای ما آورد. و دوباره اشاره کرد و یک دسته گل رز آورد داد به ایمان و او هم گل را به من داد. و دوباره یک جعبه کادو آوردند که داخل جعبه یک جعبه موزیکال و یک سرویس بدل بود و آن شب آنقدر رویایی و زیبا بود که هنوز فکر میکنم در یک خواب بوده ام... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 6 🌱یکی از مشخصه های اخلاقی ایمان یتیم نوازی‌اش بود. مسافرت اصفهان رفته بودیم. سی و سه پل نشسته بودیم که یک دختر بچه دیدیم دست فروشی میکرد دختر بچه امد پیش ما و به من گفت خانوم لواشک میخاهی؛ اولش گفتیم نه با خودمون فکر کردیم شاید کارشه اما دختر بچه یکبار بیشتر نگفت اصرار نکرد. انگار خودش هم از این وضعیت ناراضی بود. 🌱خلاصه از ما گذشت ایمان دختر بچه رو زیر نظر گرفت دختر با وجودی که کوچولو بود، خیلی با حیا بود. جمع مردانه نمیرفت یا پیش خانم‌ها میرفت یا پیش خانواده‌ها. ایمان فهمید این بچه کارش فروشندگی نیست چون مثل بقیه اصرار نمیکرد، واقعا از سر نیاز این کار رو میکرد. 🌱دختر بچه از ما دور شده بود ولی ایمان دوید دنبالش ازش لواشک خرید بعد نشست خیره شد به دور دست و گفت الهه دوست دارم خدا اینقدر به من توانایی بده که بتوانم به اینجور بچه ها کمک کنم. 🌱حتی سوریه همرزماش تعریف میکردن که روی ساعد دستش با حنا نوشته بوده یا رقیه. ازش میپرسن چرا یا رقیه؟ میگه من عاشق طفل سه ساله امام حسین ( علیه السلام) هستم و جالب اینکه ایمان 25 آبان ماه که مصادف با شهادت حضرت رقیه بود به خاک سپرده شد. ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 7 🌱یه خصوصیت که ایمان داشت و من خیلی دوست داشتم این بود که چشم امیدی به دست مردم نداشت. میگفت انسان باید دستش روی زانوی خودش باشد و با تلاش خودش به هرجایی که می‌خواهد برسد. 🌱می‌گفت‌: مهربانو شاید دیرتر به چیز‌هایی که میخواهیم برسیم اما میدونیم که هر چه داریم حاصل تلاش خودمون هست. بخاطر کوچکترین پیشرفتی که میکردیم کلی ذوق میکرد و دیدن خوشحالی ایمان برای من بزرگترین خوشبختی دنیا بود. 🌱ایمان انسان شاکری بود. و من شکر گذاری ایمان را خیلی دوست داشتم. وقتی میخواست خدا را بخاطر پیشرفتی که کردیم شکر کند میگفت : خدایا شکرت و بعد به من نگاه میکرد و میگفت شکرت بخاطر اینکه آن زنی را که ازت میخواستم بهم دادی. حالا با خانومم پا به پای هم تلاش کردیم تو خواستی و به این جا رسیدیم . در راس شکر گذاریش برای هر چیزی خدا رو شکر میکرد به خاطر داشتن من و این برای من از صد بار گفتن جمله دوستت دارم دلچسب تر و دلنشین تر بود... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 8 🌱ایمان خیلی تلاش میکرد اطلاعاتش به روز باشد و اطلاعات عمومی خیلی خوبی داشت. همیشه دنبال کسب اطلاعاتی بود که در زمینه شغلی اش رو کامل تر کنه به همین خاطر تحصیلات در دانشکده افسری راضیش نکرد و از طریق کنکور رشته جغرافیا قبول شد. 🌱میخواست اطلاعاتش کامل باشه هر نرم افزاری میامد که به درد شغلش میخورد سعی میکرد تهیه کند و یاد بگیرد. دوره های آموزشی را که از طرف محل کارشون میرفتن رو به بهترین نحو سپری میکردند و اعتقاد داشتند پول بیت المال دارد خرج آموزش اینها میشود و باید بهترین نتیجه را بگیرند. 🌱ایمان قبل از رفتن به سوریه تازه کارهای فارغ‌التحصیلیش رو انجام داد و مصداق کامل این شعر بود که ز گهواره تا گور دانش بجوی و بخاطر اطلاعات خوبی که داشتن در این سن به جایگاه فرماندهی عملیات رسیده و از فرماندهان جنگ بودند. 🌱ایمان فقط یکبار به سوریه اعزام شد. ما 94/6/19 عروسی کردیم و ایمان حدود 26 روز بعد از عروسی رفت. این در حالی بود که پدرش بخاطر مشکل کمر از پا فلج شده بودند و ایمان کارهای ایشان را انجام میداد. و چون تازه داماد بود مادرشان گفتند: مامان اگر میشه این بار نرو. ایمان یه بیت شعر برای مادر خواند : ما زنده بر آنیم که آرام نگیریم/ موجیم که آسودگی ما عدم ماست... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 9 🌱من اصلا فکر شهادت ایمان را نمیکردم. وقتی از رفتن گفت فقط یک بار گفتم میشود نری؛ الان تازه عروسی کردیم. گفت : الهه هر دلیلی آوردن برای نرفتن یک جور توجیه کردن است. مدام یک شعری میخواند؛ میگفت : ما گر ز سر بریده میترسیدیم؛ در محفل عاشقان نمیرقصیدم. 🌱بعد به من گفت الهه ما با رفتنمان جهاد میکنیم، شما با صبرتون فکر. نکن اجر شما کمتر از اجر ماست؛ شاید اجر بیشتری هم داشته باشید. 🌱من فکر میکردم این حرفها را برای مدتی که سوریه هست میزند و صبر من در آن زمان میگه اصلا فکر شهادت نمیکردم، ولی ایمان حرف‌های خودش رو اینجوری به من زده بود. 🌱15مهر میخواستند از جهرم حرکت کنند. شب قبلش برای خداحافظی منزل مامان من و بعدش مامان ایمان رفتیم. وقتی خداحافظی کرد با مامانش که برای مادرشون اون بیت شعر رو خوندن یهو مادرشون گریه کرد و ایمان که داخل حیاط بود برگشت به شوخی گفت ننه داری گریه میکنی؟! وقتی میخواست با مامانش شوخی کند بهش میگفت ننه. مادر اشکش را پاک کرد چون پدر ایمان به مادرشون گفتن با گریه کردن دل بچه را خون نکن که با نگرانی بره. ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 10 🌱پشت موتور که نشسته بودم دلم خیلی گرفته بود. یواش یواش اشک میریختم هر از گاهی ایمان صورتش رو میچرخوند میگفت: زن؛ داری گریه میکنی؟ منم میگفتم نه برای چی گریه کنم؟! 🌱شروع کردم به سوال پرسیدن با حوصله جواب می داد وقتی احساس کرد خیلی نگران هستم گفت: زن؛ این حرفها رو ول کن، بگو ببینم وقتی برگشتم کجا بریم؛ چکار بکنیم؛ 🌱فردا صبح با عجله کارها را انجام میدادم و ساک می‌پیچیدم چون ایمان گفت دلم میخواهد ایندفعه تو ساکم را بپیچی. غذا درست کردم ایمان میخواست موهایش را با ماشین بزنه چون میگفت اونجا شاید وقت نداشته باشیم خیلی به خودمون برسیم. 🌱رفته بودیم بیرون که مامان ایمان تماس گرفت گفت میخواهم برای بدرقه بیام، کسی نیست بیاردم. میای دنبالم؟ با وجودی که خیلی کار داشتیم گفت مامان آماده باش میام دنبالت. مامانش چون گریه کرده بود میخواست این بار بیاد که از دل ایمان در بیاره. 🌱ظهر نهار رو سه نفری خوردیم و بعد ایمان نماز خواند و از زیر قرآن ردش کردیم. مامان ایمان همون روز از ایمان عکس گرفت بعد با ایمان رفتیم جلوی محل کارش با هم خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شد. 🌱هم من و هم مامان ایمان خودمون رو محکم گرفته بودیم، هم ایمان خودش رو محکم گرفته بود؛ میخواستیم که به واسطه گریه ما دلش نلرزه و پاهاش سست نشه. از داخل اتوبوس بهمون نگاه میکرد و دست تکون میداد این صحنه رو هیچ وقت فراموش نمیکنم خیلی خودش رو محکم گرفته بود... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 11 🌱من 4 روز قبل از شهادتش خواب دیدم روی گوشی خودش که دست من بود و همیشه به این شماره تماس میگرفت پیام اومد. پیام از یه شماره نا آشنا بود که به اسم ذخیره نشده بود پیام رو باز کردم داخل صفحه فقط یه خط نوشته بود: شهادتت مبارک! 🌱دو روز بعد از این خواب با من تماس گرفت. خیلی خوشحال بودم که خوابم رویای صادقه نبوده و ایمان سالم هست. داخل تماس آخر با رمز بهم گفت که تا هفته دیگه خونه هست. 🌱من گل خریده بودم؛ شکلات برای استقبالش؛ بعد از قطع تلفن با وجودی که صدایش را شنیده بودم دلم میخواست دوباره بهم زنگ بزند. از اون شب تا زمانی که خبر شهادتش را شنیدم هم هر شب چندین بار از خواب میپریدم بدون اینکه خواب ببینم. آیت الکرسی میخواندم و میخوابیدم. 🌱آخرین تماسش دو روز قبل از شهادتش بود هر موقع زنگ میزد به من و من با نگرانی بهش میگفتم مواظب خودت باش شهید آوردند، میگفت: الهه من امید دارم زندگی کنم میخوام برگردم، تو اصلاً نگران نباش؛ ما اینجا هیچ کاری نمیکنیم، چهار تا مرغ داریم هر روز میریم به اینا سر میزنیم؛ جامون امن هستش... ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐از زبان همسر شهید قسمت: 12 🌱بعد از شهادتش بهم گفتن که ایمان با قبضه 23 جلوی نیروهای پیاده بدون سنگر بوده و خیلی جای خطرناکی داشته فقط با من که حرف میزد طوری صحبت میکرد که نگران نباشم. جای خطرناک بود ولی همیشه به من میگفت که نگران نباش من جام خیلی خوبه. میخواست خوشی های اول زندگیمون خراب نشه. وقتی داشتیم خداحافظی میکردیم از دلتنگیم بهش گفتم؛ گفت الهه خدا کریمه، همه چی درست میشه. 🌱در سوریه ایمان به دوستانی که مداحی میکردند میگه برایم روضه حضرت ابوالفضل بخونید و بهشون میگه برایم دعا کنید؛ اگر قرار هست شهید بشم یا به روش آقا ابوالفضل یا به روش سرورمون آقا امام حسین یا به روش خانم فاطمه زهرا. 🌱ایمان به سه روش شهید شد: دستی که عبارت یا رقیه روی اش نوشته شده بود مثل آقا ابوالفضل، قسمتی از گردنش مثل سرورمون آقا امام حسین و قسمت اصلی جراحت ایمان پهلو و شکم بود؛ مثل خانم فاطمه زهرا. که بعد از برگرداندن پیکر مطهرش متوجه میشوند یک قسمت از بدنش جا مانده که آن را همان جا در سوریه تپه العیس دفن میکنند؛ یعنی یک قسمت از وجود من در خاک سوریه جا ماند. ادامه دارد منبع: https://www.mashreghnews.ir/news/662558/%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85%DB%8C-%DA%A9%D9%87-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%B3%D9%88%D8%B1%DB%8C%D9%87-%D8%AF%D9%81%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D9%87%D9%85-%D8%AF%D8%B1-%D8%A7%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-%D8%AA%D8%B5%D8%A7%D9%88%DB%8C%D8%B1 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada