eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
414 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 5 21- كنار هم نشسته بودند. سلام نماز را كه داد، گفت « قبول باشه.» احمد دلش مي خواست بيش تر با هم حرف بزنند. ناهار را كه خورند. ، حسن ظرف ها را شست . بعد از چايي ، كلي حرف زدند.خنديدند. گفت « حسن بيا به مسئول اعزام بگيم ما مي خوايم با هم باشيم. مي آي ؟ » - باشه اين طوري بيش تر باهميم. .......... *** – آقا جون مگه چي ميشه ؟ ما مي خوايم باهم باشيم. – باكي؟ - اون پسره كه اون جا نشسته . لاغره . ريش نداره. مسئول اعزام نگاه كردو گفت «نمي شه .» - چرا ؟ - پسرجون ! اوني كه تو مي گي فرمانده س. حسن باقريه. من كه نمي تونم اونو جايي بفرستم. اونه كه ما رو اين ور و اون ور مي فرسته . معاون ستاد عمليات جنوبه. ★★★★★★★★★★ 22- نزديك خط دشمن گرا مي دادم . گلوله ي توپ و خمپاره بود كه سوت مي كشيد و تند و يك ريز، مثل باران بهاري مي باريد . خاكريز عراقي ها به هم ريخته بود. با دوربين نگاه كردم دو نفر، برانكارد به دست، از خاكريز عراقي ها سرازير شدند. حسن راشناختم . يك سر برانكارد را گرفته بود، هي دولا راست مي شد و به دو مي آمد. ★★★★★★★★★★ 23- نزديك ظهر بود. از شناسايي بر مي گشتيم. از ديشب تا حالا چشم روي هم نگذاشته بوديم.آن قدر خسته بوديم كه نمي توانستيم پا از پا برداريم ؛ كاسه زانوهامان خيلي درد مي كرد. حسن طرف شني جاده شروع كرد به نماز خواندن . صبر كردم تا نمازش تمام شد. گفتم « زمين اين طرف چمنيه ، بيا اين جا نماز بخوان .» گفت « اون جا زمين كسيه، شايد راضي نباشه.» ★★★★★★★★★★ 24- جلسه داشتيم . بعضي ها دير رسيدند. باقري را تا آن روز نمي شناختم ديدم جواني بعد از خواندن چند آيه شروع كرد به صحبت . فكر كردم اعلام برنامه است. بعد ديدم قرص و محكم گفت « وقتي به برادرا مي گيم ساعت نه اين جا باشن، يعني نه و يك دقيقه نشه.» ★★★★★★★★★★ 25- كارهاي گردان را سپردم به معاونم . چند روزي رفتم پايگاه پيش حسن. مجروح بودم. حسن گفت« برو جبهه ي شوش ، پيش معاون عمليات. بگو باقري فرستاده. » چند ماه بعد پيغام فرستاد « بيا ببين حالا ميتوني يه خط رو با يه تيپ فرماندهي كني ؟« ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 6 26- اوج گرماي اهواز بود. بلند شد، دريچه كولر اتاقش رابست. گفت: به ياد بسيجي هايي كه زير آفتاب گرم مي جنگند. ★★★★★★★★★★ 27- رفتن و ماندن بچه هاي جبهه معلوم نبود. فقط سه نفرمان مانديم. بعد از آن همه غذاي جبهه،شام مامان حسن خوش مزه بود؛ باقالي پلو با گوشت.سير كه شديم، هنوز كلي غذا باقي مانده بود. حسن مي خنديدكه « من نمي دونم. بايد يا بخوريد،يا بريزيد تو جيباتون ببريد.» ★★★★★★★★★★ 28- نمي شناختمش . گفت « نوبتي نگهباني بدين . يكي بره بالاي دكل ، يكي پايين ، پشت تيربار. يكي هم استراحت كنه.» بهش گفتم« نمي ريم. اصلا تو چه كاره اي؟» مي خواست بحث كند. محلش نگذاشتيم. رفتيم. تا ديدمش ، ياد قضيه ي نگهباني افتادم معرفي كه مي كردند بيش تر خجالت كشيدم. بعد ها هر وقت از آن روز مي گفتم ، انگار نه انگار . حرف ديگري مي زد. ★★★★★★★★★★ 29- چراغ اتاقش روشن بود. نشسته بود روي زمين . پاش را جمع كرده بود زيرش، دفتر را گذاشته بود روي پاي ديگرش. اسم گردان ها و گروهان و جاهايي راكه بايد عمل كنند جزءبه جزء نوشت؛ طرح عمليات . دو دقيقه اي بالا تا پايين چند صفحه را پر كرد . به من گفت « طبق اينا سلاح و مسئوليت مي دي.» ★★★★★★★★★★ 30- اگر بين بسيجي ها حرفي مي شد مي گفت « براي اين حرف ها بهم تهمت نزنيد. اين تهمت ها فردا باعث تهمت هاي بزرگتري مي شه. اگه از دست هم ناراحت شديد،دوركعت نماز بخوانيد بگوييد خدايا اين بنده ي تو حواسش نبود من گذشتم تو هم ازش بگذر . اين طوري مهر و محبت زياد مي شه. اون وقت با اين نيروها ميشه عمليات كرد.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 7 31- سه تا تيپ درست كرده بود؛كربلا، امام حسين ،عاشورا و چند گردان مستقل. پشت بي سيم به رمز مي گفت « كربلا ! امام حسين اومد؟ عاشورا ! امام حسين تنها است. » براي جا به جايي نيروها از منطقه ي آهودشت به گرم دشت مي گفت « آهو ها رو بفرستين اون جاييكه هواش گرمه .» نيروي كاركشته كه مي خواست مي گفت «كنسرو پخته بفرستين ، نه خام .» ★★★★★★★★★★ 32- عمليات طريق القدس بود. بچه ها بي سيم پشت بي سيم مي زدند كه «كار گره خورده. چه كار كنيم؟» شب بود و معلوم نبود خط خودي كجاست ،خط دشمن كجا است . منتظر كسي نشد. سوار ماشين شد و رفت طرف خط. ★★★★★★★★★★ 33- كف اتاق توي يكي ازخانه هاي گلي سوسنگرد نشسته بود. سه نفر به زحمت جا مي شدند. نقشه پهن بود جلوش. هم گوشي بي سيم روي شانه اش به توپ خانه گرا مي داد ، هم روي نقشه كار مي كرد. به من سفارش كرد آب يخ به بسيجي ها برسانم.به يكي سفارش الوار مي داد براي سقف سنگر ها. گاهي هم يك تكه نان خالي بر مي داشت مي خورد.عصري از شناسايي برگشت . مي گفت « بايد بستان رو نگه داريم .اگه اين ارتفاع رو نگيريم و آفتاب بزنه ، اين چند روز عمليات يعني هيچ» با اين كه خسته بود, دو ساعته چهار تا گردان درست كرد. خودش هم فرمانده يكي از گردان ها . از سر شب تا صبح حسابي جنگيدند. چهار صبح بود كه حسن را بي حال و نيمه جان بردند عقب. ارتفاع را كه گرفتند خيال همه راحت شد. ★★★★★★★★★★ 34- نصف شب خبرهاي جور واجور از جنوب سابله مي رسيد. صبر نكرد. تنها رفت . تصادفش هم از بي خوابي سه روزه اش بود. چيزي مي گفت . گوشم را بردم دم دهانش . – كار پل سابله به كجا رسيد؟ - حسن جان ! حالت خوب نيست . استراحت كن .- نه . بگو چي شد. مي خوام بدونم. ★★★★★★★★★★ 35- حسن مزه می ریخت . با بگو و بخند صبحانه می خوردند . می خواست عکس بگیره . به جعفر گفت « بذار ازت یه عکس بگیرم ، به درد سر قبرت می خوره .» بعد گفت « ولی دوربین که فیلم نداره.» - آخه می گی فیلم نداره. اون وقت می خوای ازم عکس بگیری؟ گفت « خوب اسلاید می شه برای جلو تابوتت. خیلی هم قشنگ می شه.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت: 8 36- اصرار داشت. كه پيام راديويي بفرستيم.اعلاميه بريزيم ... توي عراقي ها اثر داشت. هر روز توي كرخه كور كلي عراقي تسليم مي شد. ★★★★★★★★★★ 37- بعد ار عمليات ، يك سطل گرفته بود دستش و فشنگ هاي روي مين را جمع مي كرد. مي گفت «حيفه اينا روي زمين بمونه ، بايد عليه صاحباش به كار برد.» ★★★★★★★★★★ 38- افسر رده بالاي ارتش عراق بود. بيست روز پيش اسير شده بود. با هيچ كدام از فرماندها حرف نمي زد. وقتي حسن آمد، تمام اطلاعاتي را كه مي خواستيم دو ساعته گرفت. بچه هاي به شوخي مي گفتند « جادوش كردي ؟» فقط لبخند مي زد. مي گفت « به فطرتش برگشت.» ★★★★★★★★★★ 39- هي مي رفت و مي آمد . براي رفتن به خانه دو دل بود. يادش رفته بود نان بگيرد. بهش گفتم « سهميه ي امروز يه دونه نان و ماسته . همينو بردار و برو. » گفت «اينو دادن اين جا بخورم ، نمي دونم زنم مي تونه بخوره يا نه.» گفتم « اين سهم توست. مي توني دور بريزي ، يا بخوري.» يكي دو باري رفت وآمد . آخر هم نان و ماست را گذاشت و رفت. ★★★★★★★★★★ 40- خيلي فرز بند پوتينش را بست. نه شب بود. بايد مي رفت يكي از محور ها. گفتم « برادر حسن ! فرمانده يه محور، خودش مهر اعزام نيرو درست كرده. حرف من رو هم گوش نمي ده. چه كار كنم؟» گفت« الان مي ريم.» گفتم «تا دارخوين سي كيلومتر راهه. فردا بريم.» گفت « الان مي ريم.» - بيدارش كن. هنوز گيج خواب بود كه حسن با تندي بهش گفت «مصطفي ! چرا ادعاي استقلال مي كنيد؟ بايد زير نظر گلف باشيد. اون مهر رو بيار بينم.»مهر را كه گرفت، داد به من . خودش رفت اهواز. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 9 41- رختخوابش دو تا پتو سربازي بود. همينطور كه دراز كشيده بود، با صداي بلند مي خنديد. – يه كمي يواش تر. بغل دستتون اتاق فرماندهيه . – بابا عراقي ها اومده اند تو مملكت ما مي خندن، ما سر جا مون نميتونيم بخنديم؟ ★★★★★★★★★★ 42- تركش ها كه به آب مي خورد، ماهي ها مي آمدن بالا .تقريبا هر روز بساط ماهي كباب به راه بود. ماهي دشتي از سقف سنگر آويزان بود. بوي ماهي كه به گربه خورد ، روي دوتا پا بلند شد. بدنش را حسابي كش داده بود. حسن هم دوربين عكاسي گردنش بود، عكسش را انداخت. زير شيشه ي ميزش عكس هاي قشنگي داشت، همه كار خودش . انگار كارت پستال . ★★★★★★★★★★ 43- نوشتن يادداشت روزانه را اجباري كرده بود.مي گفت« بنويسيد چه كارهايي براي گردان، تيپ واحد و قسمتتون كرديد. اگه بنويسيد، نفر بعدي كه ميآد مي دونه چه خبره. ان موقع بهتر مي تونه تصميم بگيره.» ★★★★★★★★★★ 44- گزارش هاي شناسايي رفتن بچه ها را با دقت مي خواند . يك جاهايي خط مي كشيد و چيز هايي مينوشت. گفت « اين جا نوشتي از دست چپ تير اندازي شد. يعني چپ خودت يا دشمن؟ شما روبه روي هم ديگه ايد، بايد از قطب نما استفاده كنيد. سعي كنيد جهت ها را از روي قطب نما بنويسيد.» ★★★★★★★★★★ 45- تعداد نفرات هر تيپ ، گردان، گروهان و دسته رانوشت.با توپ و تانك غنيمتي هم گردان زرهي درست كرد. ده دوازده تا گردان ، شد بيست تا تيپ . مي گفت «براي تازه واردهاي جنگ هم جزوه ي آموزشي مي خواهيم.نيروها بايد تشكيلاتي فكر كنند. بسيجي هايي كه بر مي گردند شهر بايد گروهان و گردان هر مسجد را درست كنند اعزام مجدد ها هم بايد برگردند به يگان هاي خودشان، مثل مسافري كه برمي گردد به خانه اش. اين طوري سازمان رزم درست و حسابي داريم.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 10 46- فرمانده يكي از لشكرهاي ارتش بود. طرح هاي حسن را كه مي ديد.مي گفت« اين باقري انگار چند سال دانشكده ي افسري بوده.طرح هاش كلاسيكه.حرف نداره.» ★★★★★★★★★★ 47- چند تا بسيجي كنار جاده منتظر ماشين بودند. حسن گفت «ماشينو نگه دار اينا رو سوار كنيم.» بهشان گفت « اگه الان فرمانده تون رو مي ديديد ، چي مي گفتيد؟» يكيشان گفت« حالا كه دستمون نمي رسه، اما اگه مي رسيد مي گفتيم آخه خدا رو خوش مي ياد تو اين گرما پياده بريم؟ تازه غذاهايي كه برامون مي آرن اصلا خوب نيست و...» حسن با خنده گفت « مي گم رسيدگي كنن. ديگه ؟» آن ها هم مي گفتند و مي خنديدند. به مقرشان كه رسيديم، پياده شدند رفتند. ★★★★★★★★★★ 48- مقدمات عمليات فتح المبين را مي چيد. از بس ضعيف شده بود زود از حال مي رفت. سرم كه مي زدند،كمي جان مي گرفت و پا مي شد. كمي بعد دوباره از حال مي رفت، روز از نو روزي از نو. ★★★★★★★★★★ 49- بچه ها خسته بودند، خط هم شلوغ . بسيجي سن و سال داري بود. به بهانه ي بردن مجروح، راه افتاد برود عقب . حسن سرش داد زد «هي حاجي! كجا ؟ ننه ات را مي خواي؟ اگر دلت شير مي خواد ، بگم برات بيارن.» طرف خنده اش گرفت. حسن را بغل كرد و برگشت خط. ★★★★★★★★★★ 50- از خستگي هر كس طرفي ولو بود. از خط برگشته بودند و منتظر برگه هاي مرخصي. حسن وسط آسايشگاه با صداي بلند گفت « برادرا ! فرمانده عمليات جنوب اومده ، مي خواد صحبت كنه . همه تو محوطه جمع شيد ! » به هم مي گفتند «اين همونيه كه بيدارمون كرد. پس كو فرمانده عمليات جنوب ؟ » بعد از حرف هاش ، بچه ها قيد مرخصي رفت را زدند و شدند نيروي احتياط. ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 11 51- زمين زير گلوله هاي توپ مي لرزيد . رو به رو ؛ رديف تانك هاي عراقي . گوشه ي خاكريز با چند تا بسيجي نشست دعاي توسل خواند. ★★★★★★★★★★ 52- می گفت: امام صادق اشاره مي كرد، اصحابش مي رفتند توي تنور داغ . بسيجي ها هم اين جوري اند . منطقه ي دشمنه ، تاريكه ، سي كيلومتر پياده روي داره ، با همه ي موانع . اما بسيجي ها مي رن . هر جا حرف بسيجي ها بود، مي گفت «اين ها پديده ي جديد خلقتند .» ★★★★★★★★★★ 53- ديشب رفته بودند شناسايي . امشب مي گفتند « ديگه نمي ريم. فرماده گردان گفته يه شب بريد ، اونم براي اين كه شب حمله گردان رو ببريد.» سرشان داد كشيد « پس فردا عمليات داريم. حرف گردان و تيپ نيست، حرف اسلامه.شما شرعا مسئوليد امشب هم خلاف كرديد نرفتيد. بريد واقعا استغفار كنيد. حالا پاشيد زودتر راه بيفتيد، به بچه ها برسيد!» ★★★★★★★★★★ 54- حسن بهش گفته بود برود خط ، ولي تازه بيدار شده بود و خواب آلود حرف مي زد. از دستش عصباني بود. مي گفت «چي بهت بگم ؟ اعدامت كنم ؟ يا گوشت رو بگيرم بگم آقا برو گم شو؟ چه قدر بگم فلاني برو دنبال فلان كار؟ وقتي نمي ريد، خودم مجبورم برم. هي بايد بگم آقاي ايكس برو با آقاي ايگرگ هماهنگي كن. تو رو به امام زمان باهم بسازيد ! تو كوتاه بيا. بذار بگن فلاني كوتاه اومد . اصلا بابا ما به بهانه ي جنگ وگردان وخاك ريز باهم رفيق شديم تا همديگه رو بسازيم.» ★★★★★★★★★★ 55- پشت بيش تر نامه هايي كه مي رسيد نوشته بود« اهواز – گلف – حسن باقري .» بچه هايي كه مرخصي مي رفتند خيلي براش نامه مي نوشتند. ★★★★★★★★★★ 56- مي گفت « فرمانده تيپ گفته توپ صد و هفت نداريم كه بديم . حالا چه كار كنيم؟» تند گفت « يعني چي كه نداريم؟ اگه مي خوان گربه برقصونن، ما هم بلديم. بابا جنگه ، سمج باشين. برو به اون فرمانده پدر سوخته بگو اگه ندي ، گردان براي عمليات نمي آرم .اون وقت ببين داره بده يا نه؟ » ★★★★★★★★★★ 57- تير بار عراقي ها همه را كلافه كرده بود. آمده بود پشت خاكريز نقشه را پهن كرده بود و فكر مي كرد.كسي باور نمي كرد فرمانده لشكر آمده باشد خط. ★★★★★★★★★★ 58- برگشتني موتورش خراب شد. بيابان و گرما كلافه ش كرده بود. بايد زودتر فرم هاي شناساييش را مي نوشت. حسن گزارش را كه مي خواند ، زير چشمي نگاهش كرد. برگه ها را پس داد و گفت « معلومه خسته بودي . دوباره بنويس ، ولي اين دفعه با حوصله ، با دقت.» ★★★★★★★★★★ 59- از سنگرش خوب مي شد، عراقي ها را شناسايي كرد. ولي دو پاش را كرده بود توي يك كفش كه « نه . نمي شه .» جوشي شدم داشتم مي گفتم « بابا! اين فرمانده ته حسن...» ، كه آستينم را كشيد و گفت« ولش كن! مي ريم يه جا ديگه بذار راحت باشه.» ★★★★★★★★★★ 60- عصر بود كه از شناسايي آمد.انگار با خاك حمام كرده بود. از غذا پرسيد. نداشتيم. يكی از بچه ها تندي رفت ، از نزديكي شهر چند سيخ كوبيده گرفت . كباب ها را كه ديد ، داد زد « اين چيه ؟» زد زير بشقاب و گفت« هرچي بسيجي ها خورده ، از همون بيار. نيست، نون خشك بيار.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 12 61- از كردستان آمده بودند. حسن نقشه را به ديوار زد و شروع كرد « اين جا بلتاي پايين ، اين بلتاي بالا ، اينم دهليز شاوريه ... » متوسليان با دست يواش به همت زد و جوري گفت كه باقري بشنود « حاجي ! اينا رو نقشه مي جنگن يا رو زمين؟» بردشان منطقه و گفت اينجا غرب نيست . تپه و قله هم نداره. زمين صافه. بچه هاي شناسايي چند ماه وقت گذاشتن تا اين نقشه هاي يك پنجاه هزارم رو درست كردند. » حساب كار دستشان آومد كه جنوب چه طوري است. ★★★★★★★★★★ 62- ده روز پيش گفته بود جزيره را شناسايي كنند ، ولي خبري نبود. همش مي گفتند « جريان آب تنده ، نمي شه رد شد. گرداب كه بشه، همه چيز رو مي كشه تو خودش. » -خب چه بكنيم؟ مي خوايد بريم سراغ خدا بگيم خدايا آب رو نگه دار؟ شايد خدا روز قيامت جلوت رو گرفت، پرسيد تو اومدي ؟ اگه مي اومدي ، كمك مي كرديم. اون وقت چي جواب مي دي؟ - آخه گرداب كه بشه.. . – همه ش عقلي بحث مي كنه. بابا تو بفرست، شايد خدا كمك كرد. ★★★★★★★★★★ 63- بهانه مي آورد . امروز و فردا مي كرد. مي گفت« من اكه الفباي توپ رو نمي دونم ، نمي تونم ادعا كنم توپ راه مي اندازم. » حسن از دستش كلافه شده بود. عصباني گفت« برو ببين اينايي كه الفباي توپ رو بلدند، از كجا ياد گرفتند .الفبا نداره كه تو هم . گلوله رو بنداز توش بزن ديگه . حالا فكر كرده قضيه يه فيثاغورثه! » - آخه بايد بدونم مكانيسمش چيه ؟ چند نفري كه بودند خنده شون گرفت. حسن ريز خنديد «مكانيسم مال شيرينيه ، بابا . قاطي نكن.» ★★★★★★★★★★ 64- تو يكي از اتاق هاي سه در چهار تاريك گلف جلسه داشتند. متوسليان ، خرازي ، رداني پور و همت و ... خيلي سرو صدا مي كردند. از تداركات بگير تا طرح عمليات و گله از آموزش بسيجي ها . حسن بهشان گفت « مي خوايد بريم آمريكا از تكاورايي آموزش ديده ي قوي هيكلشون براتون بياريم؟ بابا بايد با همين بچه بسيجي هاي شهري و دهاتي كار كنيد. اگه مي تونيد، اين ها را بسازيد. » فقط حسن حريفشان بود. ★★★★★★★★★★ 65- بچه ها از اين همه جابه جايي خسته شده بودند. من هم از دست بالايي ها خيلي عصباني بود. به حسن گفتم « ديگه از جامون تكون نمي خوريم، هرچي مي شه ، بشه . بالاتر از سياهي كه رنگي نيست.»حسن خيلي شمرده گفت« بالاتر از سياهي سرخي خون شهيده كه رو زمين مي ريزه.» گفتم «خسته شديم قوه ي محركه مي خوايم.» دوباره گفت« قوه ي محركه خون شهيده.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 13 66- خرمشهر رو برومان بود. نصفه هاي شب با حسن از كارون رد شديم. به چند قدمي گشتي هاي عراقي رسيديم . حسن با دقت سنگر ها و جابه جايي دشمن راديد. گفت« مثل اينكه هيچ تغييري نداده ان. » گفتم « پس بار اولت نيست كه مي آيي اين جا؟» گفت « نه. از عمليات فتح المبين دارم مي آم و مي رم. الان خيالم راحت شد، معلومه هنوز متوجه جابه جايي هاي ما نشدند. عمليات بيت المقدس را بايد زود تر شروع كنيم.» ★★★★★★★★★★ 67- با اين كه بچه هاي شناسايي تي تيش ماماني نبودند، اما تاول پاها خيلي اذيتشان مي كرد. حسن با سوزن تاول هاشان را تركاند. گفت« باند پيچي كنيد. شب دوباره بايد بريد شناسايي.» ★★★★★★★★★★ 68- پيش نهادشان براي آزادي خرمشهر ، جنگ شهري و كوچه به كوچه بود . حسن گفت« نه. اول شهر را محاصره مي كنيم، بعد عراقي ها را تو خناب اسير مي كنيم.» صف طولاني اسرا رد مي شد؛ روي دست هاشان زير پوش هاي سفيد. ★★★★★★★★★★ 69- تك عراقي هاي نزديك پل خرمشهر شديد بود و فرمانده خط با حسن چند متر عقب تر ، توي يك گودال ، گرم بحث . – آقا من مي گم همه برگردند عقب. – بابا تو برو قرارگاه ، جاي من. فرماندهي تيپ با خودم. همه همين جا مي مونيم. جنگ خلاصه شده تو همين محور . اگه عقب بياييم كه يعني شكست عمليات. ★★★★★★★★★★ 70- گنبد سوراخ سوراخ مسجد جامع خرمشهر ديده مي شد. تانك و نفر برهاي عراقي سالم تو بيابان جا مانده بود. بچه ها مي خواستند غنيمت بگيرندشان ، حسن پشت بي سيم گفت « همشو آتيش بزنيد. دود و آتيش ترس عراقي ها را چند برابر مي كنه. زود تر عقب نشيني مي كنند.» ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 💐✍100 خاطره کوتاه از شهید قسمت : 14 71- به دو مي آمد قرارگاه ، بي سيم را برمي داشت ، وضعيت را مي پرسيد و مي رفت. موقع عمليات خواب و خوراك نداشت. گرسنه كه مي شد، هرچه دم دست بود مي خورد؛ برنج سرد يا نصف كنسروي كه يك گوشه مانده ، يا نان خشك و مربا. ★★★★★★★★★★ 72- همهمه ي فرمانده ها بلند بود كه «عمليات متوقف بشه.» حسن يك دفعه قرمز شد و با عصبانيت داد زد «خجالت نمي كشيد ؟ بيست روزه كه به مردم قول داديم خرمشهر آزاد مي شه. ما تا آزادي خرمشهر اين جاييم.»پس فردا خرمشهر آزاد شده بود. ★★★★★★★★★★ 73- يك روز قبل از اذان صبح رفتم وضو بگيرم. ديدم تنهايي دستشويي هاي مقر را مي شست. گاه هم ، دور از چشم همه ، حياط را آب و جارو مي زد. ★★★★★★★★★★ 74- فرم گزارش را كه خواند ، گفت « آقا جون وقتي مي گم خودت برو شناسايي ، بايد خودت بري ، نه كس ديگه اي رو بفرستي.» نمي دانم از كجا فهميده بود كه خودم نرفته ام شناسايي . ★★★★★★★★★★ 75- بعضي ها خسته كه مي شدند ، جا مي زدند. از محل خدمتشان شاكي بودند . حسن بهشان مي گفت « مي خواي تو بيا جاي من فرماندهي ، من مي رم جاي تو . خوبه؟»طرف ديگر جوابي نداشت . سرش را مي انداخت مي رفت. ★★★★★★★★★★ 76- من تو اعزام نيرو بودم. دم وضو خانه . خيلي وقت ها موقع اذان مي ديدم آستين هاش را بالا زده و روي صندلي كنار در نشسته . مي گفت « بچه ها مواظب باشيد ! مشتري هاي شما همه بسيجي اند. يه وقت تند باهاشون حرف نزنيد.» ★★★★★★★★★★ 77- « نمي شه » تو كار نياريد. زمين باتلاقيه كه باشه بريد فكر كنيد چه طور ميشه ازش رد شد. هر كاري راهي داره. ★★★★★★★★★★ 78- حرفشان اين بود كه قرار گاه برنامه ريزي درست و حسابي ندارد. نيرو را مثل مهره ي شطرنج جا به جا مي كند . مي گفتند « نيرو مگر چه قدر توان داره ، بچه ها مرخصي مي خوان.منطقه بايد تعيين تكليف كنه.» از دستشان عصباني بود. – تيپ و لشكر مگه وزارت خونه ست؟ بابا هيچ كس غير از خودتون جنگ رو پيش نمي بره . اگه فكر مي كنين منطقه مي گه قضيه رو بررسي مي كنيم و كادر مي فرستيم، نه خير هيچ چي نمي شه . محكم مي گم بايد برگرديد و خودتون كارها رو درست كنيد . همين.» ★★★★★★★★★★ 79- ساعت دو سه نصفه شب بود. كالك را گذاشت و گفت « تا صبح آماده ش كنيد.» كمي مكث كرد و پرسيد « چيزي برای خوردن داريد؟» گوشه ي سنگر كمي نان خشك بود همان ها را آب زد و خورد. ★★★★★★★★★★ 80- همه ي كارهاش تند و تيز بود. حتي رانندگي كردندش . به دژباني كه رسيديم ، به من اشاره كرد و خيلي جدي گفت « فرمانده عمليات جنوبه .» دژبان در را باز كردند. وقتي رد شديم ، باز شوخي و خنده اش شروع شد. « فرمانده عمليات جنوب.« ادامه دارد منبع: http://emtedadiha.blogfa.com/post/182 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada