❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣1⃣
#اینک_شوکران
-فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد ،خب درست نیست ،هم شما ناراحت میشوید ،هم من معذبم....😩✨
مامان گفت:اقاجونت را چه کار میکنی؟😶
یک شیرینی دادم دست مامان
-شما اقاجون را خوب میشناسی ،خودت میدانی چطور به او بگویی...
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت
وقتی ایوب خانه ما بود ،مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد....😒
میخندید و میگفت
-الهی برایت بمیرم دختر،وقتی ازدواج کنی فقط توی اشپزخانه ای.....
باید مدام بپزی بدهی ایوب.....ماشاءالله خیلی خوب میخورد.....
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است
زیاد میخورد.....
شبی،نبود ک ایوب خانه ما نماند..و صبح دور هم صبحانه نخوریم...
سفره صبحانه که جمع شد ،امد کنارم ....خوشحال بود
-دیشب چه شاعر شده بودی،کنار پنجره ایستاده بودی...
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون ،با انگشت کردم زیر روسری،
-من؟دیشب؟
یادم امد،از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم...دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود....
اقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند....نگاهشان کردم...تکان نخوردند...ایستادم و گربه ها را تماشا کردم...
ابروهایم را انداختم بالا...
-فکر کردم خواب بودید ...حالا چه کاری میکردم ک میگویی شاعر شده ام؟؟
-داشتی ستاره ها را نگاه میکردی....
نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم
-نه برادر بلندی ،گربه های توی حیاط را نگاه میکردم....
-راست میگویی؟؟
-اره
هنوز میخندیدم...
سرش را پایین انداخت....
-لااقل به من نمیگفتی که گربه هارا تماشا میکردی..
خنده ام را جمع کردم...
-چرا؟پس چی میگفتم؟
دمغ شد.....
-فکر کردم به خاطر من نصف شبی بلند شدی و ستاره هارا نگاه میکنی....
هر روز با هم میرفتیم بیرون.....
دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم ،من تنبل بودم..
کمی ک راه میرفتیم دستم را می گرفت ،اوکه میرفت من را هم میکشید...
برای همین خیلی از من می خندید ومی گفت
-شهلا دوست ندارم برای خانه خودمان فرش دستباف بگیریم...
-ولی دست باف ماندگارتر است...
-دلت می اید؟دختر های بیچاره شب و روز با خون دل نشسته اند پای دار قالی..
نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته....بعد ما چه طور ان را بیاندازیم زیر پایمان؟؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :9⃣1⃣
#اینک_شوکران
از خیابان های نزدیک دانشگاه تهران رد میشدیم...
جمعه بود و مردم برای نماز جمع می شدند...🚶
همیشه ارزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای،کمیل و نماز جمعه....
ولی ایوب سرش زود درد میگرفت.....
طاقت شلوغی را نداشت....
در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس میکردم ک به دستبند اهنی ایوب خیره میشدند...
ایوب خونسرد بود...من جایش بودم،از اینکه بچه های کوچه دستبند اهنیم را به هم نشان میدادند،ناراحت میشدم....
چند روز ماند به مراسم عقدمان ،ایوب رفت به جبهه و دیر تر از موعد برگشت ..
به وقتی که از اقای خامنه ای برای عقد گرفته بودیم نرسیدیم ..
عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند ....
دو شاهد لازم داشتیم ...
رضا که منطقه بود....
ایوب بلند شد
-میروم شاهد بیاورم
رفت توی کوچه ....مامان چادر سفیدی که زمانی خودش سرش بود برایم اورد ...
چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد....
ایوب با دو نفر برگشت...
-این هم شاهد
از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند...
یکی از انها ب لباسش اشاره کرد و گفت
-اخه با این وضع؟نگفته بودی برای عقد میخواهی!
-خیلی هم خوشگل هستید ،آقا بفرمایید....
نشست کنارم....
مامان اشکش را پاک کرد و خم شد...
از توی قندان دو حبه قند برداشت...
عاقد شروع کرد....
صدا خرت خرت قندی ک مامان بالای سرم میسایید بلند شد
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :0⃣2⃣
#اینک_شوکران
دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟"
هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری....
بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ...
با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود.....
انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت...
از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود.....
روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند....
همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد....
دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند.....
از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند....
برای انکه ارام شود سیگار میکشید....
روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار....
دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند....
عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد....
وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید...
عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب که درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد......
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣2⃣
#اینک_شوکران
خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم ....
ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود......
نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی که میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود ....
تکان نمیخورد.....
ترسیدم.....
صورتم را جلوی دهانش گرفتم....
گرمایی احساس نکردم....
کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد ....
جلوی دهانش آیینه بخار نکرد...
برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است
از دستش دادم
بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی
است...
دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن
ایوب شروع شد...
حس میکردم حتی در دیوار هم مرا
تشویق میکنند و میگویند
"عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است...
یکبار مصرف غذا میخوردیم...
صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید....
موج که میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم....
انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند....
رعشه می افتاد به بدنش.....
بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین.....
دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد....
عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند....
لرزشش که تمام می شد،شل و بیحال روی زمین می افتاد.....
انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم....
نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام میگرفت....
مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد...
دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد ....
ایوب خیلی مراعات میکرد
وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم"
حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند.....
صدایش میکردند "داداش ایوب"
خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ......
ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......"
بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣2⃣
#اینک_شوکران
کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد....
وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد....
برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود....
همیشه توی کوچه شلوغ بود.....
توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود...
حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید....
جایی از بدنش نبود که سالم باشد....
حتی فک هایش قفل میکرد؛همان وقتی که موج گرفتش.....
وقتی ک بیمارستان بود با نی به او اب و غذا میدادند....
بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند ک با زور فک هارا باز کنند ؛فک از جایش در میرود.....
حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد....
حتی،وسط مهمانی،وقتی قاشق توی دهانش بود....
دو طرف صورتش را میگرفتم...
دستم را میگذاشتم روی برامدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم....
فک ها ارام ارام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد.....
بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند....
میتوانستم صدای "اخی"گفتن بعضی ها را ب راحتی بشنوم....
باید جراحی میشد....
دندان های عقب ایوب را کشیدند؛همه سالم بودند...
سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند....
دکتر قبل از عمل گفته بود ک این جراحی حتما عوارض هم دارد.....
و همینطور بود
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣2⃣
#اینک_شوکران
بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد....
صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد،ولی نشد...
عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند .....
وقتی می خندید یا اخم میکرد،ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد....
کنار هم نشسته بودیم..
ایوب استینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد
"توی کتفم ،نزدیک عصب یک ترکش است.دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است....این بازو هم چهل تکه شد...بس ک رفت زیر تیغ جراحی...."
به دستش نگاه میکردم
گفت"بدت نمیاید میبینیش؟؟"
بازویش را گرفتم و بوسیدم....
-باور نمیکنی ایوب ، هر جایت ک مجروح تر است برای من قشنگ تر است....
بلند خندید
دستش را گرفت جلویم
"راست میگویی؟پس یا الله ماچ کن"
سریع باش...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣2⃣
#اینک_شوکران
چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان.....
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود.....
مراسم بزرگی انجا برگزار میشد....
زیارت عاشورا میخواندند که خوابم برد ....
توی خواب امام حسین را دیدم ...
امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد"
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری ....
با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟
امام امد.نزدیک
روی دستم دست کشید و گفت
"خوب میشود"
بیدار شدم....
یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است....
رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب ...
تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه...
بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ...
دوباره شماره را گرفتم ...
برایش خوابم را تعریف نکردم...
فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم....
با صدای بغض الود گفت
"میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم محمد...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣2⃣
#اینک_شوکران
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد،اول اسمش را محمد بگذاریم....
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد....
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است....
مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد ....
روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود....
تلفن میزد
همین که صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت....
"سلام ایوب"
ذوق کرد....گفت
"صدایت را که میشنوم،انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه.....
"کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"
-میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز....
حرفی نزدم...
صدای گریه ام را میشنید...
-شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی....
تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟
با گریه گفتم
"خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب...
-نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣2⃣
#اینک_شوکران
نامه اش ازانگلیس رسید
"خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد....
همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم ....
تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار...
امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد....
بعد از دو ماه ایوب برگشت....
از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود ،تعریف میکرد...
میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم"
با لبخند نگاهش کردم.....
تکیه داد ب پشتی
-شهلا......؟
این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟
چشم هایم را ریز کردم
-چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟
-خانم های اینجا و انجا که بودم.....
خنده ام گرفت.....
-نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند....
-خب،تو چرا نمیکنی؟
-چون خرج داره حاج اقا......
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :7⃣2⃣
#اینک_شوکران
را رنگ کردم.....
خیلی خوشش امد
گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..."
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم......
چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه....
-کجا ب سلامتی؟
-میروم منطقه...
-بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته......
-سر برانکارد رو که میتونم بگیرم.....
از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است...
و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم...
موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان....
محمد حسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد...
دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود...
انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم.....
اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد..
گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم....
برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی ...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣2⃣
#اینک_شوکران
برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور
وقتی توی هویزه خرمشهر هم محاصره بودیم ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت.....
خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم...
توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند"
ب زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند...به هم سلام کردیم...
-بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم....
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود....
برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب
همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...."
لبخند زد
-من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی.....
روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم....
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :9⃣2⃣
#اینک_شوکران
با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند
ناگهان در زدند.....
ایوب پشت در بود.....
با سر و صورت کبود و خونی....
جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟"
اوردمش داخل خانه....
"هیچی،کتک خوردم...."
هول کردم
"از کی؟کجا؟"
-توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم.....
استینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد
-خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید......
دستش کبود شده بود
گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.....
ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد
خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد
دوربین عکاسیش را برداشت....
من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد...
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :0⃣3⃣
#اینک_شوکران
وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه...
دوباره عملش کردند...
از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند...
گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت
-حالا کجاست
-فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد...
رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد
تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد
-زحمت کشیدید اقا
اشک هایش را پاک کردم
-بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی
صدای ایوب از پشت سرم امد
-سلام بابا
برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد...
صدای نگهبان بلند شد...
-اقا کجا؟؟
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ...
محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد...
ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :1⃣3⃣
#اینک_شوکران
اینکه تو را ببینم این همه پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟
محمد حسین بلند بلندگریه میکرد....
نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ...
رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود
از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود که باید برگردی سر شغلت
یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی
پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود
گفتم بالاخره چه کار میکنی؟
-برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت....
ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه....
یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم
چند روزی بود از او خبری نداشتیم .....
تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم...
از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده
شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد"
شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده
محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :2⃣3⃣
#اینک_شوکران
روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام
نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیال"گفتن ایوب به خودم امدم....
تمام بدنش باندپیچی بود...
حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند...
-چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟
-میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو
شیمیایی شده بود...با گاز خردل...
مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت ....
توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود.....
پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید ....
گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید.....
برای ایوب فرقی نمیکرد....
او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :3⃣3⃣
#اینک_شوکران
نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود.....
تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند....
دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود....
صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد....
ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند..
وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود
گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟
بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.....
از اتاق عمل که بیرون می اوردنش....
نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم....
عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود .....
چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده...
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :4⃣3⃣
#اینک_شوکران
چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش، نگرفت، خودش فهمید عمل خوب نبوده...
یک بار بهش گفتم
نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت...
سرش را بالا انداخت....
مطمئن بود....
دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم.....
وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود....
بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود.....
وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون.....
ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود .....
ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند....
دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد
مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد ..
ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود
از هر موضوعی،کتاب میخواند
یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود
گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟
سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی،کتاب بود
_باید این را تا صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم ،تمامش کرده بود
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال @sangarshohada
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :5⃣3⃣
#اینک_شوکران
پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.. تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد...
آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند...
گفتم
-تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی
ایوب دوباره کنکور داد
کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم
او برای ایوب انتخاب رشته کرد
ایوب زنگ زد تهران
-چه خبر از انتخاب رشته م؟
-تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام که تهران قبول شی
قبول شد...
مدیریت دولتی دانشگاه تهران ....
بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد...
برای درس ایوب امدیم تهران
ایوب مهمان خیلی دوست داشت
در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود
دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند
ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت
مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من....
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند....
چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت....
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال @sangarshohada
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
#اینک_شوکران
به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم...
حال تک تک مارا میپرسید...
هرجا که بود ،سر ظهر و برای نهار خودش رامیرساند خانه....
صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد،
وقتی از پله ها بالا می امد
اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت...
ب بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم..
دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت
میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار"
شب ها که بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد...
میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت
که چای و اب میخواهم
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
#اینک_شوکران
دلم پر بود ...
چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود......
سرخود دردش که زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ...
بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد...
از خانه رفتم بیرون...
دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون...
میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم...
رفتم خانه عمه....در را که باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد...
"شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟
منظورش را نفهمیدم ...
پشت سرش رفتم تو ...
صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد...
"ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا.....
بالای پله را نگاه کردم ....
ایوب ایستاده بود....
-توی خانه عمه من چه کار میکنی؟
با قیافه حق به جانب گفت
"اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو که رفته بودی قهر؟
نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد....
یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد....
ب هر مناسبتی برایم هدیه می خرید
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
#اینک_شوکران
حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد ....
اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم....
ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم....
با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد...
قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم
"بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب..انشا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم..."
برای روزنامه مقاله مینوشت....
با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم....
روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم به جمعشان اضافه شد...
با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن کند....
دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش.....
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada