eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
402 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣2⃣ دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم میدیدند،میگفتند"تو که میخواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه میگفتم ایوب هم جانباز است ،باورشان نمیشد،مثل خودم،روز اول خواستگاری.... بدن ایوب پر از تیر ترکش بود و هرکدام هم برای یک عملیات ... با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود..... انها را از عملیات فتح المبین با خودش داشت... از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل ،چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود..... روزنامه ها هم خبرش را نوشتند ،ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند.... همان عملیات فتح المبین تعدادی از رزمنده ها زیر اتش خودی و دشمن گیر می افتند،طوری ک اگر ب توپخانه یک گرای اشتباه داده میشد،رزمنده های خودمان را میزد.... دکترها میگفتند سردرد های ایوب برای ان سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند..... از شدت درد کبود میشد و خون چشمانش را میپوشاند.... برای انکه ارام شود سیگار میکشید.... روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می اید،قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود ،سیگار را هم بگذارد کنار.... دکتر ها موقع عمل به جای سه تا ،پنج تا ترکش دیدند ک به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند.... عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست بینایی ایوب را بگیرد.... وقتی عمل تمام شد،دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش امده میچرخید... عددهایی را با دست نشانش میداد و ایوب که درست میگفت،دکتر بیشتر خوشحال میشد...... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣2⃣ خانه پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم .... ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود...... نگاهش میکردم .....منتظر بودم با هر نفسی که میکشد ،سینه اش بالا و پایین برود .... تکان نمیخورد..... ترسیدم..... صورتم را جلوی دهانش گرفتم.... گرمایی احساس نکردم.... کیفم را تکان دادم ،ایینه کوچکی بیرون افتاد .... جلوی دهانش آیینه بخار نکرد... برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است از دستش دادم بعد ها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض موج گرفتگی است... دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد... حس میکردم حتی در دیوار هم مرا تشویق میکنند و میگویند "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است... یکبار مصرف غذا میخوردیم... صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث میشد حمله عصبی سراغش بیاید.... موج که میگرفتش،مردهای خانه و همسایه را خبر میکردم.... انها می امدند و دست و پای ایوب را میگرفتند.... رعشه می افتاد به بدنش..... بلند میکرد و محکم میکوبیدش به زمین..... دستم را میکردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد.... عضلاتش طوری سفت میشد که حتی مرد ها هم نمیتوانستند انگشت هایش را از هم باز کنند.... لرزشش که تمام می شد،شل و بیحال روی زمین می افتاد..... انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می اوردم.... نگاه میکردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها ارام میگرفت.... مامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد... دیگر چادر از سر زهرا و شهیده نیوفتاد .... ایوب خیلی مراعات میکرد وقتی میفهمید از این اتاق میخواهند بروند ان اتاق،چشم هایش را می بست و میگفت"بیایید رد شوید نگاهتان نمیکنم" حالا غیر از اقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند..... صدایش میکردند "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم ک دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند ...... ایوب میخواند"یک حاجی،بود ،یک گربه داشت......" بچه ها دست میزدند و از خنده ریسه میرفتند ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣2⃣ کار مامان شده بود گوش تیز کردن،صدای بق بق یا کریم را ک میشنید،بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد.... وانتی ها ک میرسیدند سر کوچه ،قبل از اینکه توی بلند گو هایشان داد بکشند"اهن پاره،لوازم برقی...."مامان خودش را ب انها میرساند میگفت مریض داریم و انها را چند کوچه بالاتر میفرستاد.... برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود.... همیشه توی کوچه شلوغ بود..... توی همین چند ماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود... حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید.... جایی از بدنش نبود که سالم باشد.... حتی فک هایش قفل میکرد؛همان وقتی که موج گرفتش..... وقتی ک بیمارستان بود با نی به او اب و غذا میدادند.... بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند ک با زور فک هارا باز کنند ؛فک از جایش در میرود..... حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد.... حتی،وسط مهمانی،وقتی قاشق توی دهانش بود.... دو طرف صورتش را میگرفتم... دستم را میگذاشتم روی برامدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم.... فک ها ارام ارام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد..... بعضی مهمانها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند.... میتوانستم صدای "اخی"گفتن بعضی ها را ب راحتی بشنوم.... باید جراحی میشد.... دندان های عقب ایوب را کشیدند؛همه سالم بودند... سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند.... دکتر قبل از عمل گفته بود ک این جراحی حتما عوارض هم دارد..... و همینطور بود ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣2⃣ بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد.... صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد،ولی نشد... عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند ..... وقتی می خندید یا اخم میکرد،ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد.... کنار هم نشسته بودیم.. ایوب استینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد "توی کتفم ،نزدیک عصب یک ترکش است.دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است....این بازو هم چهل تکه شد...بس ک رفت زیر تیغ جراحی...." به دستش نگاه میکردم گفت"بدت نمیاید میبینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم.... -باور نمیکنی ایوب ، هر جایت ک مجروح تر است برای من قشنگ تر است.... بلند خندید دستش را گرفت جلویم "راست میگویی؟پس یا الله ماچ کن" سریع باش... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣2⃣ چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان..... من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود..... مراسم بزرگی انجا برگزار میشد.... زیارت عاشورا میخواندند که خوابم برد .... توی خواب امام حسین را دیدم ... امام گفتند "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد" توی خواب شروع کردم به گریه و زاری .... با التماس گفتم "اقا من برای رضای شما ازدواج کردم ،برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ،الان هم شوهرم نیست،تلفن بزنم چه بگویم؟بگویم بچه ات ناقص است؟ امام امد.نزدیک روی دستم دست کشید و گفت "خوب میشود" بیدار شدم.... یقین کردم رویایم صادقه بوده؛بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد....حتما هم خوب میشود چون امام گفته است.... رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب ... تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه... بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد ... دوباره شماره را گرفتم ... برایش خوابم را تعریف نکردم... فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.... با صدای بغض الود گفت "میدانم شهلا ،بچه پسر است،اسمش را میگذاریم محمد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣2⃣ نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد،اول اسمش را محمد بگذاریم.... گفتم بگذاریم محمد حسین؛ ب خاطر خوابم.....اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.... چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است.... مامان و اقاجون کنارم بودند،اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمیکرد .... روزها با گریه مینشستم،شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم ،ولی باز هم روز ب نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.... تلفن میزد همین که صدایش را شنیدم،بغض گلویم راگرفت.... "سلام ایوب" ذوق کرد....گفت "صدایت را که میشنوم،انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه..... "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" -میدانی چند روز است از هم دوریم؟من حساب دقیقش را دارم؛دقیقا بیست و پنج روز.... حرفی نزدم... صدای گریه ام را میشنید... -شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از ان است ک تو فکرش را میکنی.... تو فکر میکنی من.الان کجا هستم؟ با گریه گفتم "خب معلومه،تو انگلستانی ،من تهران.....خیلی از هم دوریم ایوب... -نه شهلا ،مگر همان ماهی ک بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣2⃣ نامه اش ازانگلیس رسید "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.... همسر عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم .... تو خوب میدانی ک نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم....خیلی نگران حالت هستم....من را از خودت بی خبر نگذار... امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد.... بعد از دو ماه ایوب برگشت.... از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود ،تعریف میکرد... میگفت"عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی ،همیشه کنارم باشی....توی بیمارستان با ان همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم..... تکیه داد ب پشتی -شهلا......؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست ،هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم -چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟ -خانم های اینجا و انجا که بودم..... خنده ام گرفت..... -نخیر مال خودشان نیست،رنگشان میکنند.... -خب،تو چرا نمیکنی؟ -چون خرج داره حاج اقا...... فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣2⃣ را رنگ کردم..... خیلی خوشش امد گفت"قشنگ شدی،ولی نمی،ارزد..شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم...... چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه.... -کجا ب سلامتی؟ -میروم منطقه... -بااین حال و روزت؟اخه تو چه ب درده جبهه میخوری؟با این دست های بسته...... -سر برانکارد رو که میتونم بگیرم..... از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که ب چیز با ارزشی تری دل بسته است... و اگر راهی پیدا کند تا ب ان برسد نباید مانعش بشوم... موقع ب دنیا امدن محمد حسین ،اقاجون و مامان،من را بردند بیمارستان.... محمد حسین که ب دنیا امد پایش کمی انحراف داشت ...دکتر گچ گرفت و خوب شد... دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم ،برای قلب ایوب برویم خارج....ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود...خرج عمل قلب خیلی زیادبود... انقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم،باز هم کم می اوردیم..... اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا میکرد،بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد،ایوب قبول نکرد.. گفت وقتی میخواستم جبهه بروم،امضا ندادم.... برای نماز جمعه هایی ک رفتم هم همینطور .....وقتی ... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣2⃣ برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی هویزه خرمشهر هم محاصره بودیم ،هیچ کداممان تعهد نداده بودیم ک مقاومت کنیم......"با اراده خودمان ایستادیم...فرم را نگاه کردم،از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا تعهد میگرفت..... خانه و زندگی را فروختیم....این بار برای عمل دستش،من و محمد حسین هم همراهش رفتیم... توی فرودگاه کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت"این ها خواهر برادرند" ب زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند...به هم سلام کردیم... -بنده های خدا زبان بلد نیستند....خواهرش ناراحتی قلبی دارد...خلاصه تا انگلیس همسفریم.... ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود.... برایش فرقی،نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب همین ک از پله های هواپیما پایین امدیم گفت"شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی.....خودت را کنترل کن...." لبخند زد -من که گیج میشوم ،وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟جلویم خانم های انچنانی....و پایین پایم ،مجله های انچنانی..... روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣2⃣ با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم ،با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری بماند ناگهان در زدند..... ایوب پشت در بود..... با سر و صورت کبود و خونی.... جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" اوردمش داخل خانه.... "هیچی،کتک خوردم...." هول کردم "از کی؟کجا؟" -توی راه منافق ها جمع شده بودند،پلاکارد گرفته بودند دستشان ک مارا توی ایران شکنجه میکنند.....من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید که ریختند سرم..... استینش را بالا زدم -فقط همین؟ پلک هایش را از درد به هم فشار میداد -خب قیافه م هم تابلو است ک بسیجی ام"....و خندید...... دستش کبود شده بود گفتم"باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی..... ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد خدا رو شکر عمل موفقیت امیز بود چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد دوربین عکاسیش را برداشت.... من هم محمد حسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم...توی راه بستنی خریدیم؛تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد... ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣3⃣ وقتی برگشتیم ایران ،ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه... دوباره عملش کردند... از اتاق عمل که امد صورتش باد کرده بود....دور سر و صورتش را باندپیچی کرده بودند... گفتم محمد حسین خیلی بهانه ات را میگرفت -حالا کجاست -فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در اورده باشد... رفتم محمد حسین را بگیرم صدای گریه اش،از طبقه پایین می امد تا رسیدم گفت؛خانم بیا بچه ات را بگیر نشست و جای کفش محمد حسین را از روی شلوارش پاک کرد -زحمت کشیدید اقا اشک هایش را پاک کردم -بابا ایوب خیلی سلام رساند ....بالا مریض های دیگر هم بودند ک خوابیده بودند...اگر می امدی انها را بیدار میکردی صدای ایوب از پشت سرم امد -سلام بابا برگشتم ...ایوب ب نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می امد... صدای نگهبان بلند شد... -اقا کجا؟؟ محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب ک جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از ان معلوم نبود ... محمد حسین جیغ کشید و خودش را توی چادرم قایم کرد... ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣3⃣ اینکه تو را ببینم این همه پله را امدم پایین ،انوقت تو از من میترسی؟ محمد حسین بلند بلندگریه میکرد.... نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود ... رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود از اموزش و پرورش برای ایوب نامه امده بود که باید برگردی سر شغلت یا بابت اینکه این مدت نیامده ای،پنجاه هزار تومان خسارت بدهی پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود گفتم بالاخره چه کار میکنی؟ -برمیگردم سر همان معلمی ...اما نه توی شهر...میرویم روستا اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن..روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت.... ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه.... یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی صحبت می کردیم چند روزی بود از او خبری نداشتیم ..... تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ،هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم... از صدای مارشی،ک تلویزیون پخش،میکردم معلوم بود عملیات شده شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد" شَستم خبر دار شد دوباره مجروح شده محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ว໐iภ ↬ @sangarshohada🕊🕊
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣3⃣ روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال،عیال"گفتن ایوب به خودم امدم.... تمام بدنش باندپیچی بود... حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند... -چی شده ایوب؟کجایت زخمی شده؟ -میدانستم هول میکنی،داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد گفتم خبرش ب تو برسدنگران میشوی،از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم....پیش تو شیمیایی شده بود...با گاز خردل... مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت .... توی بیمارستان امپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا نابینا شده بود..... پوستش تاول داشت....و سخت نفس میکشید .... گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید..... برای ایوب فرقی نمیکرد.... او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات 🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣3⃣ نفس های ثانیه ای ایوب جزئی،از زندگیمان شده بود..... تا ان وقت از شیمیایی شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست تاول های ریز و درشت میزند.... دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود....با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش،تاول ها بیشتر شده بود.... صورتش زخم میشد و از زخم ها خون می امد.... ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.. وقتی از سلمانی ب خانه برگشته بود خیلی گرفته بود گفت"مردم چه ظاهر بین شده اند ......میگویند تو که خودت جانبازی ،،تو دیگر چرا؟؟ بستری شدن ایوب انقدر زیاد بود ک بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود..... از اتاق عمل که بیرون می اوردنش.... نیمه هوشیار شروع میکرد ب حرف زدن"شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی،پزشکی تدریس،میشود،بگذار خوب بشوم،میرویم انجا و من بالاخره پزشکی میخوانم.... عاشق پزشکی بود.شاید از بس ک زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود ..... چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش،نگرفت،خودش فهمید عمل خوب نبوده... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :4⃣3⃣ چند بار پیش امد که وقتی پیوند گوشت به دستش، نگرفت، خودش فهمید عمل خوب نبوده... یک بار بهش گفتم نگو ....چیزی از عملت نگذشته صبر کن.شاید گرفت... سرش را بالا انداخت.... مطمئن بود.... دکتر ک امد بالای سرش از اتاق امدم بیرون تا نماز بخوانم..... وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود.... بدون اینکه ایوب را بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود..... وگرنه کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت دست خود ایوب بود و خون..... ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود ..... ایوب از حال رفته بود که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی امدند.... دوست نداشت کسی جز من کنارش باشد مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد .. ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش همیشه کتاب بود از هر موضوعی،کتاب میخواند یک کتاب دو هزار صفحه ای ب دستش رسیده بود ک از سر شب یک لحظه ام ان را زمین نگذاشته بود گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت -مگر دنبالت کرده اند؟ سرش توی،کتاب بود _باید این را تا صبح تمام کنم صبح که بیدار شدم ،تمامش کرده بود ادامه دارد...✒️ منبع: کانال @sangarshohada 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣3⃣ پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود.. تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد... آن روزها در دانشگاه ازاد تبریز زبان انگلیسی میخواند... گفتم -تو استعدادش را داری که دانشگاه دولتی قبول شوی ایوب دوباره کنکور داد کارنامه قبولیش که امد برای زهرا پستش کردم او برای ایوب انتخاب رشته کرد ایوب زنگ زد تهران -چه خبر از انتخاب رشته م؟ -تو کاری نداشته باش داداش ایوب ،طوری زده ام که تهران قبول شی قبول شد... مدیریت دولتی دانشگاه تهران .... بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و امد بین تهران و تبریز تمام شد... برای درس ایوب امدیم تهران ایوب مهمان خیلی دوست داشت در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود دوستان و فامیل برای دیدن ایوب امده بودند ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من.... قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش ب باقی مهمانها بی احترامی میکند.... چند بار جابه جا شدم،فایده نداشت.... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال @sangarshohada 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣3⃣ به تلفن های وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم... حال تک تک مارا میپرسید... هرجا که بود ،سر ظهر و برای نهار خودش رامیرساند خانه.... صدای بی وقت موتورش هم یعنی دلش تنگ شده و حضوری امده حالمان را بپرسد، وقتی از پله ها بالا می امد اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبر های خودش و محل کارش را برای او میگفت... ب بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.. دم در می ایستاد و لیوان ابی میخورد و میرفت میگفتم"تو ک نمیتوانی یک ساعت دل بکنی ،اصلا نرو سر کار" شب ها که بر میگشت،کفشش را در میاورد و همان جلوی در با بچه ها سرو کله میزد... میگذشت،لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت که چای و اب میخواهم ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣3⃣ دلم پر بود ... چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود...... سرخود دردش که زیاد میشد ،تعداد قرص هارا کم و زیاد میکرد ... بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به دارو ها جواب نمیداد... از خانه رفتم بیرون... دوست نداشتم به قهر بروم خانه اقاجون... میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم...ارام میشوم... رفتم خانه عمه....در را که باز کردم ،اخم هایش را فوری توی هم کرد... "شماها چرا مثل لشکر شکست خورده ،جدا جدا می ایید؟ منظورش را نفهمیدم ... پشت سرش رفتم تو ... صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد... "ایوب و بچه ها اژانس گرفتند ،امدند اینجا..... بالای پله را نگاه کردم .... ایوب ایستاده بود.... -توی خانه عمه من چه کار میکنی؟ با قیافه حق به جانب گفت "اولا عمه ی تو نیست و .....ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟تو که رفته بودی قهر؟ نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد.... یا کاری میکرد که یادم برود یا اینکه با هدیه ای پیش قدم اشتی میشد.... ب هر مناسبتی برایم هدیه می خرید ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣3⃣ حتی از یک ماه جلوتر ...ان را جایی پنهان میکرد...گاهی هم طاقت نمی اورد و زودتر از موعد هدیه م را میداد .... اگر از هم دور بودیم،میدانستم باید منتظر بسته ی پستی از طرف ایوب باشم.... ولی من از،بین تمام هدیه هایش،نامه هارا بیشتر دوست داشتم.... با نوشتن راحت تر ابراز علاقه میکرد... قند توی دلم اب،میشد وقتی میخواندم "بعد از خدا،تو عشق منی و این عشق،اسمانی و پاک است.....من فکر میکنم ما یک وجودیم در دو قالب..انشا الله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد و از بنده های شایسته اش باشیم..." برای روزنامه مقاله مینوشت.... با اینکه سوادش از من بیشتر بود ،گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم.... روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود غیر از خواهرم و دختر عمم،ایوب هم به جمعشان اضافه شد... با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای،چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط،اتاق پهن کند.... دورش جمع میشدند و روی کتابهایش نقاشی میکشیدند....بارهاشده بود ک جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش..... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :9⃣3⃣ دوباره ایوب بستری شد برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها میگذاشتم ... سفارش هدی و محمد حسن را به حسین کردم و غذای روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم...... وقتی برگشتم همه قایم شده بودند... صدای هق هق محمد حسین ازپشت دیوار مرا ترساند.... با توپ زده بودند به قاب عکس عمو حسن و شیشه اش را خرد کرده بودند.... محمد حسین اشک هایش را با پشت دست پاک کرد "بابا ایوب عصبانی میشود؟" روی سرش دست کشیدم "این چه حرفی است!؟تازه الان بابا ایوب بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟ مواظب همه چیز باش،دلم نمیخواهد همسایه ها بفهمند ک نه بابا خانه است و نه مامان و شما تنها هستید.... سرش را تکان داد "چشم" فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می امد... در را باز کردم هر سه امدند جلو ،بوسیدمشان مو و لباسشان مرتب بود گفتم "کسی،اینجا بوده؟ محمد حسین سرش را به دو طرف تکان داد -نه مامان محمد حسن خودش را کثیف کرده بود،عوضش کردم... هدی را هم حمام بردم ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣4⃣ ناهار هم استامبولی پلو درست کردم.... در قابلمه را باز کردم بخار غذا خورد توی صورتم بوی خوبی داشت محمد حسین پشت سر هم حرف میزد"میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم میچسبند؟چون روغن کم میریزی... سر تا پای محمد حسین را نگاه کردم.... اشک توی چشم هایم جمع شد... قدش به زحمت به گازمیرسید... پسر کوچولوی هفت ساله ی من....مردی شده بود..... ایوب وقتی برگشت و قاب را دید،محمد حسین را توی بغلش فشار داد "هیچ چیز انقدر ارزش ندارد که ادم ب خاطرش از بچه اش برنجد.... توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان ،دختر شوهر نداده اند ... انگار خودشان شوهر کرده اند،بس که با ایوب مهربان بودند و مراعات حالش را میکردند.... اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند... تاکسی اقاجون میشد اتاق ریکاوری،لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.... گاهی نیمه هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد.... اقاجون میدوید دنبالش ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣4⃣ مامان با اینکه وسواس داشت ،اما به ایوب فشار نمی اورد.... یک بار که حال ایوب بد بود، همه جای خانه را دنبال قرص هایش،گشت حتی توی کمد دو در قدیمی مامان ... ظرف های چینی را شکسته بود .... دستش بریده بود و کمد خونی شده بود .... مامان بی سر و صدا کمد را برد حیاط تا اب بکشد.... حالا ایوب خودش را به اب و اتش میزد تا محبتشان را جبران کند... تا میفهمید به چیزی احتیاج دارند حتی از راه دور هم ان را تهیه میکرد... بیست سال از عمر یخچال مامان میگذشت و زهوارش در رفته بود... بدون انکه به مامان بگوید برایش یخچال قسطی خریده بود و با وانت فرستاد خانه ایوب فهمیده بود اقاجون هر چه میگردد کفشی که به پایش بخورد پیدا نمیکند ... تمام تبریز را گشت تا یک جفت کفش مناسب برای اقا جون خرید... ایوب به همه محبت میکرد.... ولی گاهی فکر میکردم بین محبتی که به هدی میکند با پسر ها فرق دارد... بس که قربان صدقه ی هدی میرفت.... هدی که مینشست روی پایش ایوب انقدر میبوسیدش ک کلافه میشد ،بعدخودش را لوس می کرد و میپرسید -بابا ایوب ،چند تا بچه داری؟ ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣4⃣ جوابش را خودش میدانست....دوست داشت از زبان ایوب بشنود -من یک دختر دارم و دوتا پسـر..... هدی از مدرسه امده بود... سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ... ایوب دست هایش را از هم باز کرد"سلام دختر بانمکم ،بدو بیا یه بوس بده " هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" -نخیر ،من این طوری دوست دارم ،بدو بیا.... و هدی را گرفت توی بغلش... مقنعه را از سرش برداشت.... چند تار موی افتاد روی صورت هدی ... ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد.... هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد ب سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم" موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود.... ایوب خیلی دوستشان داشت ،به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند.... با اخم گفت"من نمیگذارم ....اخر موهای ب این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟اصلا یک نامه مینویسم به مدرسه ...میگویم چون موهای دخترم مرتب است،اجازه نمیدهم کوتاه کند..... فردایش هدی با یک دسته برگه امد خانه .... گفت معلمش از دستخط ایوب خوشش امده و خواسته ک او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد... ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣4⃣ رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود.... ایوب زیاد توی خانه نبود... اگر هم بود خیلی سختگیری میکرد.... چند بار خواست به بچه ها دیکته بگوید همین ک اولین غلط املایشان را دید ،کتاب را بست و رفت.... مدرسه بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت میکرد تا برایشان سخنرانی کند..... روز جانباز را قبول نمیکرد...میگفت "من ک جانباز نیستم،این اسم را روی ما گذاشته اند ،وگرنه جانباز حضرت عباس است ک جانش را داد" از طرف بنیاد ،جانبازها را حج میبرند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند.... ایوب فوری اسم اقــاجون را داد.... وقتی برگشت گفت"باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم"حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی،برایم گاو بکشی.... بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجا تا کجا برایم پارچه اورده بود و لوازم ارایش هدی بیشتر از من از آن استفاده میکرد،با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ میکرد و می امد مثل عروسک ها کنار ایوب مینشست... ایوب از خنده ریسه میرفت و صدایم میکرد "شهلا بیا این دختر را ببین ادامه دارد...✒️ منبع: کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada