eitaa logo
♥خــــــاطره شــــــهدا♥
407 دنبال‌کننده
269 عکس
19 ویدیو
11 فایل
♥هوالمحبوب♥ ■زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست■ ■این کانال حاوی داستان پرواز معراجی های انقلاب، دفاع مقدس، مدافع حرم و ... است■ ⛔ کپی از مطالب با ذکر "منابع" بلامانع است ⛔
مشاهده در ایتا
دانلود
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣1⃣ یدالله 🍁🍁🍁 🌴با همراه چند نفر از دوستان داشتیم درباره ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید ایشون ابراهیمه؟» با تعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: « . این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. ازش اسمش را پرسیدم. گفت من را یدالله صدا کنید.» 🍁🍁🍁 🌴او ادامه داد: «گذشت تا اینکه چند روز بعدش یکی از دوستان آمده بود بازار، تا ایشون را دید با تعجب گفت: این آقا را می شناسی؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ، برای شکستن نَفْسَشْ این کارها را می کند. آدم خیلی بزرگیه. صحبت های این آقا خیلی من را در فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 الی 44 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣1⃣ 🌿ابراهیم خیلی معنوی تر شده بود. متوجه شدم دروس، حوزوی می خونه. شب وقتی از زورخانه بیرون می رفتم گفتم: «داش ابرام حوزه میری و به ما چیزی نمی گی؟» خیلی آهسته گفت: «آدم حیف عمرش را فقط صرف خوردن و خوابیدن بکنه. من طلبه رسمی نیستم. همینطوری برای استفاده میرم، عصرها هم میرم بازار ولی فعلا به کسی حرفی نزن.» تا زمان پیروزی انقلاب روال کاری ابراهیم به همین صورت بود. بعد از انقلاب مشغولیت های ابراهیم زیاد شد که دیگر به کارهای قبلی نمی رسید. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 46 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣1⃣ پیوند الهی 🍁🍁🍁 🍃ابراهیم یه روز تو کوچه دید که پسر همسایه با دختر همسایه مشغول صحبت است. پسر تا ابراهیم را دید خداحافظی کرد و رفت. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این بار ابراهیم جلو رفت. دختر به سمت دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل پسر قرار گرفت. پسر ترسیده بود. اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر روی لب داشت. ابراهیم گفت: «تو کوچه و محله ما همچین چیزی سابقه نداشته. من، تو و خانواده ات را می شناسم، تو اگر واقعا این دختر را می خواهی من با پدرت صحبت کنم.» جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: «نه، تو رو خدا به پدرم چیزی نگو، من غلط کردم، ببخشید.» ابراهیم گفت: «نه، تو منظورم را نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه مشغول بکار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می کنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می خوای؟» جوان گفت: «هر چی شما بگی.» 🍁🍁🍁 🍃شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد و از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر این صورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. پدر آن جوان حرفهای ابراهیم را تایید کرد اما وقتی حرف پسرش شد اخم هایش رفت توی هم. ابراهیم پرسید: «حاجی اگه پسرت بخواد خودش را حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟» پدر آن جوان گفت: «نه.» 🍁🍁🍁 🍃فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر. یک ماه از آن قضیه گذشت. ابراهیم وقتی از بازار برمی گشت شب بود. آخر کوچه چراغانی بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده است. این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می دانند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 47 الی 48 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿از پیروزی انقلاب یک سالی گذشت. چهره و قامت ابراهیم بسیار جذابت تر شده بود. هر روز در حالی که کت و شلوار زیبایی می پوشید به محل کار می آمد. محل کار او در شمال تهران بود. یه روز متوجه شدم خیلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می زد، تو حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چیزی شده؟! گفت:نه چیز مهمی نیست. اما مشخص بود که مشکلی پیش آمده. گفتم: اگه چیزی هست بگو، شاید بتونم کمکت کنم. 🍁🍁🍁 🌿کمی سکوت کرد. به آرامی گفت:چند روزه که دختری بی حجاب، توی این محله به من گیر داده! گفته تا تو رو بدست نیارم ولت نمی کنم! رفتم تو فکر، بعد یکدفعه خندیدم! ابراهیم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسید: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسیدم، فکر کردم چی شده!؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم: با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست! گفت: یعنی چی؟! یعنی بخاطر تیپ و قیافه ام این حرف را زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن! 🍁🍁🍁 🌿روز بعد تا ابراهیم را دیدم خنده ام گرفت. با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد! با چهره ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپائی آمده بود. ابراهیم مدتی این کار را انجام داد. بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 56 الی 57 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
شهید ابراهیم هادی @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید: «موتور آوردی؟» گفتم: «آره چطور!؟» گفت: «اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه.» تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! 🍁🍁🍁 🌿در راه برگشت گفتم: «داش ابرام این خانم ارمنی بود؟!» گفت: «آره چطور مگه!؟» آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم: «بابا،این همه فقیر مسلمون هست،تو رفتی سراغ مسیحیا!» همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: «مسلمون ها را کسی هست کمک کنه. تازه، کمیته امداد هم راه افتاده، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی را ندارند. با این کار، هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 63 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 0⃣2⃣ 🍁🍁🍁 🌿کردستان محاصره شده بود. راهی کردستان شدیم. وارد شهر شدیم و جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم. یکدفعه ابراهیم فریاد زد: «بی دین اینها چیه که می فروشی!؟» با تعجب نگاه کردم دیدم کنار دکه، چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده. ابراهیم با اسلحه به سمت بطری ها شلیک کرد. بطری های مشروب خرد شد و روی زمین ریخت. بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه. جوان از ترس خودشو گوشه دکه مخفی کرد. ابراهیم به چهره او نگاه کرد و با آرامش گفت: «پسر جون، مگه تو مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که می فروشی، مگه خدا تو قرآن نمی گه: این کثافت ها از طرف شیطانه، از این ها دور بشید.» جوان هم به نشانه تایید سرش را تکان می داد و گفت ببخشید. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 65 الی 66 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣2⃣ 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم می گفت: «اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسل های بعدی هم انقلابی باشند. بهترین و زبده ترین نیروهای انقلابی باید در مدارس و خصوصا دبیرستان ها باشند.» وقتی می دید افرادی که اصلا انقلابی نیستند، به عنوان معلم به مدرسه می روند خیلی ناراحت میشد. برای همین کاری کم دردسر را رها کرد و به سراغ کاری پر دردسر رفت، با حقوقی کمتر! به تنها چیزی که فکر نمی کرد مادیات بود. می گفت: «روزی را خدا می رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد.» در دو مدرسه مشغول بکار شد. دبیر ورزش در مدرسه ابوریحان و معلم عربی در یک مدرسه راهنمایی محروم تهران. 🍁🍁🍁 🌿تدریس عربی او زیاد طول نکشید و به مدرسه دیگری رفت. تا اینکه یه روز مدیر مدرسه راهنمایی آمد پیش من و بهم گفت: «تو رو خدا، بروید با برادرتان آقای هادی صحبت کنید تا به مدرسه برگردد.» گفتم: «مگه چی شده؟!» کمی مکث کرد و گفت: «حقیقتش، آقا ابراهیم از جیب خودش پول می داد و برای زنگ اول برای کلاس نان و پنیر می گرفت. آقای هادی نظرش این بود که این ها بچه های منطقه محروم هستند. اکثرا سر کلاس گرسنه هستند. بچه گرسنه هم درس نمی فهمد. من با آقای هادی برخورد کردم و گفتم شما نظم مدرسه را بهم زدید در حالی که هیچ مشکلی برای نظم مدرسه پیش نیامده بود. بعد هم سرش داد زدم که دیگه حق نداری چنین کاری بکنید. آقای هادی از پیش ما به مدرسه دیگری رفت. 🍁🍁🍁 🌿حالا همه بچه ها و اولیاء از من خواستند که ایشان را برگردانم. همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف می کنند. ایشان در همین مدت کم برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه، وسائل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم. دانش آموزان هم که از پهلوانی ها و قهرمانی های معلم خودشان شنیده بودند شیفته او شده بودند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 69 الی 70 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 2⃣2⃣ 🍁والیبال 🍁🍁🍁 🍃سال 59 دبیر ورزش دبیرستان شهدا بودم. رفتم دبیرستان ابوریحان دیدن ابراهیم که آنجا معلم روزش بود. کلی باش صحبت کردم. شیفته مرام و اخلاق ابراهیم شدم. آخر وقت گفت: «والیبال تک به تک بزنیم!؟» خنده ام گرفت. من با تیم ملی والیبال به مسابقات جهانی رفته بودم. خودم را صاحب سبک می دانستم. حالا این آقا می خواد...! گفتم باشه. توی دلم گفتم: «ضعیف بازی می کنم تا ضایع نشه!» 🍁🍁🍁 🍃سرویس اول را زد. آنقدر محکم بود که نتوانستم بگیرم! دومی، سومی و ... رنگ چهره ام پریده بود. جلوی دانش آموزان کم آوردم! دور تا دور زمین را بچه ها گرفته بودند. ضرب دست عجیبی داشت. گرفتن سرویس ها واقعا مشکل بود. نگاهی به من کرد. این بار آهسته زد. امتیاز اول را گرفتم. امتیاز بعدی و بعدی و... . می خواست ضایع نشم. عمدا توپ ها را خراب می کرد. رسیدم به ابراهیم. بازی به دو شد و آبروی من حفظ شد. توپ را انداختم که سرویس بزند. آمد سرویس بزند که صدای الله اکبر... ندای اذان ظهر بود. 🍁🍁🍁 🍃توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند اذان گفت. عده ای از بچه ها رفتند وضو گرفتند. او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها هم پشت سرش. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم. نماز تمام شد برگشت به سمت من. دست داد و گفت: «آقا رضا رقابت وقتی زیباست که با رفاقت باشد.» رضا هوریار معلم ورزش در عملیات کربلای پنج به یاران شهیدش پیوست. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 72 الی 73 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣2⃣ 🍁🍁🍁 🌿محور همه فعالیت هایش نماز بود. ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند . ببشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد. ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نماز های صبح را در مسجد و به جماعت می خواند. بهترین مثال آن، نماز در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود. 🍁🍁🍁 🌿یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخوندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم. درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبری من ایستاد. و برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خوای پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم. 🍁🍁🍁 🌿به نماز جمعه خیلی اهمیت می داد. هر زمان که در تهران حضور داشت در نماز جمعه شرکت می کرد. ابراهیم می گفت: «شما نمی دانید نماز جمعه چقدر ثواب و برکات دارد.» امام صادق (ع) قدمی نیست که به سوی نماز جمعه برداشته شود، مگر اینکه خدا آتش را بر او حرام می کند.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 74 الی76 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣2⃣ 🍁🍁🍁 ابراهیم روزها انسان بسیار شوخ و بذله گویی بود. خیلی هم عوامانه صحبت می کرد. اما شب ها معمولا قبل از سحر بیدار بود و مشغول نماز شب می شد. تلاش هم می کرد این کار مخفیانه صورت بگیرد. ابراهیم هر چه به این اواخر نزدیک می شد. بیداری سحرهایش طولانی تر بود. گویی می دانست در احادیث نشانه شیعه بودن را بیداری سحر و نماز شب معرفی کرده اند. 🍁🍁🍁 او به خواندن دعای کمیل و ندبه و توسل مقید بود. دعاها و زیارت های هر روز را بعد از نماز صبح می خواند. هر روز یا زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را می خواند. همیشه آیه وجعلنا را زمزمه می کرد. یکبار گفتم: «آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است، اینجا که دشمن نیست!» ابراهیم نگاه معنی داری کرد و گفت: «دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد!؟» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 75 الی 76 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣2⃣ 🌿نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ...دزد! بعد هم سریع دوید دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: «سریع سوار شو!» رفتند درمانگاه ، با همان موتور. دستش را پانسمان کرد. 🍁🍁🍁 🌿بعد با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد گریه می کرد. بعد به حرف آمد: «همه اینها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم.» ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها ، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: «خدا رو شکر، شغلی مناسب برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه کمکت کند. همیشه بدنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 77 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 6⃣2⃣ 🍁🍁🍁 🌿امام صادق (ع) می فرماید: «هر کار نیکی که بنده ای انجام می دهد در قرآن ثوابی برای آن مشخص است؛ مگر نماز شب. زیرا آنقدر پر اهمیت است که خداوند ثواب آن را معلوم نکرده» و فرموده: «پهلوهایشان از بستر جدا می شود و هیچکس نمی داند به پاداش آنچه کرده اند. چه چیزی برای آنها ذخیره کرده ام.» 🍁🍁🍁 🌿همان دوران کوتاه سرپل ذهاب، ابراهیم معمولا یکی دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار می شد و به قصد سر زدن به بچه ها از محل استراحت دور می شد. اما من شک نداشتم که از بیداری سحر لذت می برد و مشغول نماز شب می شود. یکبار ابراهیم را دیدم. یک ساعت مانده به اذان صبح، به سختی ظرف آب تهیه کرد و برای غسل و نماز شب از آن استفاده نمود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 85 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 7⃣2⃣ برخورد با اسیر 🍁🍁🍁 یکی از بچه های دیده بان گفت: «از داخل شیار مقابل، چند نفر به این سمت میان!» سیزده عراقی پشت سر هم در حالی که دستانشان بسته بود به سمت ما می آمدند! پشت سر آنها ابراهیم و یکی دیگر از بچه ها قرار داشت! هیچکس باور نمی کرد که ابراهیم به همراه یک نفر دیگر چنین حماسه ای آفریده باشد! یکی از بچه ها خیلی ذوق شده بود، جلو آمد و کشیده محکمی به صورت اولین اسیر عراقی زد و گفت:«عراقی مزدور!». برای لحظه ای همه ساکت شدند. 🍁🍁🍁 ابراهیم از کنار ستون اسرا جلو آمد. رو به روی جوان ایستاد و یکی یکی اسلحه ها را از دوشش به زمین گذاشت. بعد فریاد زد: «برا چی زدی تو صورتش؟!» جوان که خیلی تعجب کرده بود گفت: «مگه چی شده؟اون دشمنه.» ابراهیم خیره خیره به صورتش نگاه کرد و گفت: «اولا او دشمن بوده، اما الان اسیره، در ثانی اینها اصلا نمی دانند برای چی با ما می جنگنند.حالا تو باید اینطور برخورد کنی؟!» جوان رزمنده بعد از چند لحظه سکوت گفت: «ببخشید، من کمی هیجانی شدم.» بعد برگشت و پیشانی اسیر عراقی را بوسید و معذرت خواهی کرد. اسیر عراقی که با تعجب نگاه می کرد، به ابراهیم خیره شد. نگاه متعجب اسیر عراقی حرف های زیادی داشت. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 90 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 8⃣2⃣ 🍁🍁🍁 از پیامبر سوال شد: «کدامیک از مومنین ایمانی کاملتر دارند؟ فرمودند: آنکه در راه خدا با جان و مال خود جهاد کند.» : در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم؛ برادر هادی، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا و بگیر. در جواب ابراهیم خیلی آهسته گفت: «شما کی میری تهران؟» گفتم: «آخر هفته.» بعد ابراهیم گفت: «سه تا آدرس را می نویسم، تهران رفتی حقوقم رو در این خونه ها بده!» من هم این کارو انجام دادم. بعدها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 92 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 9⃣2⃣ 🍁🍁🍁 🌿از جبهه برمی گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان هیچ پولی همراهم نبود. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟ سراغ کی برم؟ به کی رو بیندازم؟ با خودم گفتم: «فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم.» در همین فکر بودم که دیدم ابراهیم با موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. مرا در آغوش کشید. چند دقیقه صحبت کردیم. 🍁🍁🍁 🌿وقتی خواست برود گفت: «حقوق گرفتی؟» گفتم: «نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.» ابراهیم یک دست اسکناس از جیبش درآورد. گفتم: «به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.» گفت: «این قرض الحسنه هست، هر وقت حقوق گرفتی پس میدی.» بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلّال مشکلات شده بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 92 الی 93 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 0⃣3⃣ احترام به اسیران عراقی 🍁🍁🍁 از ویژگی های ابراهیم، احترام به دیگران، حتی به اسیران جنگی بود. همیشه ابراهیم می گفت: «اکثر این دشمنان ما انسان های جاهل و ناآگاه هستند. باید اسلام واقعی را از ما بییند. آن وقت خواهید دید که آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد.» لذا در بسیاری از عملیات ها قبل از شلیک به سمت دشمن در فکر به اسارت در آوردن نیروها بود. 🍁🍁🍁 سه اسیر را آورند. مسؤلیت حفاظت از آنها را به ابراهیم سپردیم. هر چیزی از تدارکات برای ما می آمد و هر چی ما می خوردیم. ابراهیم همان را بین اسرا توزیع می کرد. همین باعث میشد اسرا جذب او شوند. کمی زبان عربی بلد بود. می نشست با اسرا صحبت می کرد. دو روز ابراهیم با اسرا بود تا اینکه خودروی حمل اسرا آمد. آنها از ابراهیم سوال کردند: «شما هم با ما می آیی؟» وقتی جواب منفی شنیدند خیلی ناراحت شدند. آنها با گریه التماس می کردند و می گفتند: «ما را اینجا نگه دار، هر کاری بخواهیم انجام می دهیم. حتی حاضریم با بعثی ها بجنگیم.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 105 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 1⃣3⃣ ابوجعفر (اسیر عراقی) 🍁🍁🍁 نزدیک ارتفاعات بودیم. با رضا گودینی و جواد افراسیابی و بقیه به سرعت می دویدم. یکدفعه یک جیپ عراقی از پشت تپه خارج شد و به سمت ما آمد! فرصت تصمیم گیری نداشتیم. به سمت جیپ شلیک کردیم. لحظاتی بعد بالای سر جنازه های عراقی رفتیم. دو افسر عراقی کشته شده بودند. یکی از آنها هم تیر خورده بود. اما هنوز زنده بود. خواستم با شلیک گلوله ای او را بزنم. اما ابراهیم هادی مانع شد. با تعجب گفت: «چه می کنی؟!» 🍁🍁🍁 بعد ادامه داد او الان اسیر است. ما حق کشتن او را نداریم. بعد هم کار عجیبی کرد! شنیده بودم ابراهیم قهرمان کشتی بوده و بدنش خیلی قوی است اما نمی دانستم تا این حد! سرباز عراقی را روی دوش خود قرار داد. بعد به همراه هم از کوهستان عبور کردیم. در راه زخمهای او را بست. اسیر عراقی موقع نماز صبح با ما نماز جماعت خواند. بعد شروع به صحبت کرد: «من ابوجعفر بی سیم چی قرارگاه لشگر چهارم عراق، شیعه و ساکن کربلا هستم و ...» 🍁🍁🍁 صبح به گیلان غرب رسیدیم. چند روزی ابوجعفر پیش ما بود. ابراهیم مانند یک دوست با او برخورد می کرد. با ما هم غذا بود و ... بعد هم او را بردند. فراموش نمی کنم. ابوجعفر گریه می کرد. می گفت: «خواهش می کنم مرا نبرید! می خواهم بمانم و کنار شما با بعثی ها بجنگم!» مدتی بعد از فرماندهی سپاه آمدند و از ابراهیم تشکر کردند. اطلاعاتی که این اسیر عراقی به آنها داده بود بسیار با ارزشمند و مهم بود.🀼 🍁🍁🍁 سال بعد خبر رسید که بچه ها ابوجعفر را در تیپ بدر دیده اند. او همراه تعدادی دیگر از اسرا به جبهه آمده بود تا با بعثی ها بجنگند! بعد از عملیات به سمت مقر تیپ بدر رفتیم. گفتم، اگر شد ابوجعفر را به گروه خودمان بیاوریم. قبل از ورود به مقر عکس شهدا را به روی دیوار نگاه می کردیم. دقایقی بعد قبل از اینکه وارد ساختمان شویم برگشتیم! در میان تصاویر شهدای آخرین عملیات، ابوجعفر را دیدم. او هم به جرگه شهدای گمنام پیوسته بود. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 112 الی 116 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 2⃣3⃣ دوست امام زمان (عج) 🍁🍁🍁 خیلی بی تاب بود. ناراحتی در چهره اش موج می زد. پرسیدم چیزی شده!؟ ابراهیم با ناراحتی گفت: «دیشب با بچه ها رفته بودیم شناسائی، تو راه برگشت، درست در کنار مواضع دشمن، ماشاالله عزیزی رفت روی مین و شهید شد. عراقی ها تیراندازی کردن و ما مجبور شدیم برگردیم.» تازه علت ناراحتی اش را فهمیدم. هوا که تاریک شد ابراهیم حرکت کرد، نیمه های شب هم برگشت، خوشحال و سرحال! مرتب فریاد می زد: «امدادگر... امدادگر... سریع بیا، ماشالله زنده هست!» بچه ها خوشحال بودند، ماشاالله را سوار امبولانس کردیم. اما ابراهیم گوشه ای نشسته بود به فکر! کنارش نشستم. با تعجب پرسیدم: «تو چه فکری!؟» مکثی کرد و گفت: «ماشاءالله وسط میدان مین افتاد، نزدیک سنگر عراقی ها. اما وقتی به سراغش رفتم آنجا نبود. کمی عقب تر پیداش کردم، دور از دید دشمن. در مکانی امن! نشسته بود منتظر من.» 🍁🍁🍁 از زبان ماشاءالله: «خون زیادی از پای من رفته بود. بی حس شده بودم. عراقی ها اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می گفتم: یا صاحب الزمان (عج) ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. از میدان مین خارج شد. در گوشه ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. من دردی حس نمی کردم! آن آقا کلی با من صحبت کرد. بعد فرمودند: کسی می آید و شما را نجات می دهد.او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.» 👈اینها را ماشاءالله نوشته بود . در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان غرب.👉 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 117 الی 118 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣3⃣ گمنامی 🍁🍁🍁 تنها یک شهید از عملیات ماه قبل در منطقه باقی مانده بود. ابراهیم یک روز قبل از اذان صبح پیکر را آورد. روز بعد در تهران تشییع باشکوهی برگزار شد. با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد بودیم. پدر شهید جلو آمد، انگار می خواست چیزی بگوید. لحظاتی بعد سکوتش را شکست و گفت: «آقا ابراهیم ممنون، زحمت کشیدی، اما پسرم از دست شما ناراحت است!» لبخند از چهره ابراهیم رفت و چشمانش از تعجب گرد شده بود. 🍁🍁🍁 چشمان پیرمرد خیس اشک شد و گفت: «دیشب پسرم را در خواب دیدم. به من گفت: در مدتی که ما گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب مادر سادات حضرت زهرا (س) به ما سر می زد. اما حالا، دیگر چنین خبری نیست! پسرم گفت: شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند.» به ابراهیم نگاه کردم. دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد. می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم گمشده اش را پیدا کرده بود «گمنامی». 🍁🍁🍁 بعد از این ماجرا نگاه ابراهیم به جنگ و شهدا بسیار تغییر کرد. ابراهیم می گفت: «دیگر شک ندارم، شهدای جنگ ما چیزی از اصحاب رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) کم ندارند. مقام آنها پیش خدا خیلی بالاست» برای همین هر جا می رفت از شهدا و رزمنده های جنگ تعریف می کرد. اخلاق و رفتارش هم روز به روز تغییر می کرد و معنوی تر میشد. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 119 الی 121 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣3⃣ حاج اسماعیل دولابی 🍁🍁🍁 سال اول جنگ بود. مرخصی آمده بودیم. ابراهیم گفت بیا بریم خونه یه بنده خدا. رفتیم داخل یه خانه شدیم. با ابراهیم سلام کردیم و گوشه ای نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوان ها تمام شد. با ابراهیم صحبت می کرد. فهمیدم ابراهیم را می شناسد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: «آقا ابراهیم یکم ما را نصیحت کن!» ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: «حاج آقا تو رو خدا ما را شرمنده نکنید. ما آمدیم شما را زیارت کنیم.» بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و رفتیم. 🍁🍁🍁 در بین راه گفتم: «ابرام جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت می کردی، دیگه سرخ و زرد شدن نداره!» با عصبانیت پرید تو حرفم و گفت: «چی میگی امیرجون، تو اصلا این آقا را می شناختی!؟» گفتم: «نه، راستی کی بود؟» گفت: «این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلی ها نمی دانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.» سالها گذشت تا مردم حاج آقا دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 124 الی 125 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣3⃣ دیدار با امام 🍁🍁🍁 بعد از یکی از عملیات های مهم غرب، با هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم در آن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد. رفتم ازش پرسیدم: «چرا شما نرفتید!؟» ابراهیم گفت: «نمی شه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند، باید چند نفری بمانند.» گفتم: «واقعا به این دلیل نرفتی؟» مکثی کرد و گفت: «ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن. من اگه نتوانم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.» هر وقت پیامی از امام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: «اگر دنیا و آخرت را می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 125 الی 126 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 @khatere_shohada