❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :1⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر گرامی شهید
🌻رویم را با همان دست عرق کرده کیپتر گرفتم و دوباره نفس عمیقی کشیدم تا شاید صدای تپشهای قلبم کمی آرامتر شود. آنقدر تند و بیوقفه میزد که صدایش تو سرم میپیچید.
🌻صدای آرام اما مردانه مرتضی حواسم را آورد سر جایش. پسر 23 سالهای که شاگرد مغازه پدرش بود و به کاری بودن، زبانزد خاص و عام. یکی از دوستانم با برادر مرتضی ازدواج کرده بود و حالا واسطه این ازدواج شده بود.
🌻او که شروط ساده مرا برای ازدواج میدانست، مرتضی را معرفی کرده بود. کلی از اخلاق و رفتار و تدینش تعریف کرد و گفت: «مریمجان، باور کن اینقدر این پسر اهل کاره که به قول قدیمیها با دست بزنی پشتش، خاک ازش بلند میشه!»
🌻حالا هم مقابل هم نشسته بودیم تا به قول بزرگترها سنگهایمان را با هم وابکنیم ولی مگر شرم و حیا میگذاشت حتی سرم را بلند کنم تا ببینم ظاهرش چه شکلی است! فقط و فقط تُن صدای آراماش را گوش میدادم و چشم دوخته بودم به گلهای قالی.
🌻فقط سه چهار سانت پایین پاچه شلوارش را میدیدم. سر و ته حرف زدنمان به یک ربع نکشید. فقط کمی راجع به مسائل کلی صحبت کردیم. همان یک ربع کافی بود تا شیفته کلام و نگاه خاصش به زندگی شوم. حس کردم مرتضی مردی است که میشود برای ادامه زندگی به او تکیه کرد.
🌻قرار شد پدر و مادرم بروند خانهشان تا شرایط زندگیشان را از نزدیک ببینند. پدر آقامرتضی همانجا گفته بود: «مهریه دختر و عروس بزرگترم 114 سکه طلا و یک سفر حج است. اگه شما حرفی ندارید، همین مهریه رو برای دختر شما هم قرار بدیم.» پدرم موافق بود. نوشته بودند و امضا کرده بودند و قرار نامزدی و عقد را هم گذاشته بودند.
🌻به خودم که آمدم دیدم به مرتضی بله را گفتهام و باید برای خرید آینه و شمعدان و حلقه برویم بازار. هنوز درست و حسابی صورتش را ندیده بودم. او را با همان تن صدای آراماش میشناختم.
🌻جواب آزمایشمان را که گرفتیم، تازه برای بار اول توی صورتش نگاه کردم. او هم همینطور. بعدها میگفت: «جواب آزمایشمان که مثبت شد، توی دلم گفتم خب حالا که قراره محرم بشیم پس حتما موقع خداحافظی نگاهش میکنم.» بار اول، همانجا چشم تو چشم شدیم.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :2⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻قرار شد شب میلاد امام رضا(ع) توی حرم عقد کنیم. اطراف حرم غلغله بود. مرتضی تا برود ماشین را پارک کند و بیاید کمی طول کشید. من یکریز توی دلم با امام رضا حرف میزدم. میگفتم: «آقا نمیدونم این انتخاب، بهترین انتخاب منه یا بدترین اون. خودت کمکم کن که درست انتخاب کرده باشم.»
🌻خطبه عقد در هیاهوی شادی زایران امام جاری شد. خطبهای که در آن، بهخاطر شدت دلهره فقط بله گفتن خودم را یادم مانده و پشت هم قرآن خواندنم را. هر سورهای را که میدانستم موقع جاری شدن صیغه عقد خواندنش خوب است، تند تند میخواندم. حتی فردا شبش هم که مراسم گرفتیم و عاقد آمد تا عقدمان را ثبت کند باز هم با مرتضی یکسره قرآن میخواندیم.
🌻از وقتی که به هم محرم شده بودیم، هنوز چند کلمه بیشتر با هم صحبت نکرده بودیم ولی دلم آرام شده بود.اختلاف سنیمان کم بود. مرتضی تقریبا دو هفته از من بزرگتر بود.
🌻گاهی سر به سرم میگذاشت و میگفت: «مریم، کاش از همون بچگی با هم بزرگ شده بودیم. با هم درس میخوندیم، برنامه کودک میدیدیم، بازی میکردیم.» من هم کم نمیآوردم. میگفتم: «باور کن اگه از بچگی میشناختمت، هیچ وقت بهات جواب مثبت نمیدادم، از بس که تو شر و شلوغی، از بس که آروم و قرار نداری!»
🌻16 مرداد عروسیمان بود؛ روز میلاد حضرت زینب(س). تمام کارهای مراسم روی دوش مرتضی بود. حالا توی آن گرما، با آن همه بدو بدو روزه هم گرفته بود. تا مراسم تمام شود و مهمانها بروند، شب از نیمه گذشته بود ولی مرتضی وقت نکرده بود افطار کند.
🌻خانۀ اولمان یک خانه نسبتا قدیمی و بزرگ بود. صاحب خانهمان طبقه پایینمان زندگی میکرد. محل زندگیمان را طوری انتخاب کردیم که به یک اندازه با محل کار مرتضی و محل تحصیل من فاصله داشته باشد. گفتیم نه سیخ بسوزد، نه کباب.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :3⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻وارد زندگی مرتضی که شدم، متوجه شدم چقدر شبیه همان تعاریفی است که از او میکردند. مهربانیاش، تلاشش برای کسب روزی حلال، اخلاق خوبش، توجهاش به خانواده، همه و همه بینظیر بود.
🌻گاهی میشد از صبح که میرفت، تا نیمه شب سر کار بود. اخلاقش همینطور بود. کاری را که به عهده میگرفت، تا تمامش نمیکرد آرام و قرار نداشت. از طرف دیگر، آنقدر با دقت و از دل و جان کار میکرد که مشتریهای دایمی داشت. گاهی توی گرمای تابستان با زبان روزه که از سر کار میآمد حس میکردم آنقدر زیر آفتاب مانده که صورتش کبود شده. میرسید خانه، فرشها را کنار میزد و روی سرامیکهای کف اتاق دراز میکشید تا خنک شود.
🌻وقتی میرفتیم خرید، من فقط مایحتاج اصلیمان را برمیداشتم. برعکس مرتضی، هله هوله برمیداشت. غر میزدم که: «مرتضی! اینقدر پولاتو الکی خرج نکن. ببین منو! هوای پولهای تو رو دارم چون میدونم واقعا حلاله.»
🌻خوشاخلاقیاش زبانزد بود. هرجا مرتضی بود، بساط خنده و شوخی هم به راه بود. مواقعی که مرتضی بود، به بچهها بیشتر خوش میگذشت. بهاش میگفتند «عمو بادکنکی». همیشه توی جیبش بادکنک داشت. با دلِ همه راه میآمد. با بچهها بچه بود و با بزرگترها بزرگ. مهربانی مرتضی بینظیر بود. هیچ مثالی نمیتوانم برایش بیاورم.
🌻آنقدر در کنارش حس آرامش و خوشبختی داشتم که دوست داشتم مدام همراهش باشم.
عادتش بود که هر کس برای کار تماس میگرفت، یادداشت میکرد و شماره میداد.
🌻لیستش را سرِ صبحانه که درمیآورد، سر به سرش میگذاشتم که: «بده ببینم مشقاتو نوشتی!» لیست کوچکش را بالا و پایین میکردم و اگر آن روز به قول خودش خردهکاری داشت و قرار نبود جای خاصی برود، ذوق میکردم. همان صبح، بساط ناهارمان را آماده میکردم و دو نفری با موتور میرفتیم. هرجا کار داشت، تا برود و برگردد پای موتور میایستادم. خسته میشدم ولی به بودن کنار مرتضی میارزید. لذت میبردم از بودن در کنارش. او هم همین حس را داشت.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :4⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻هشت صبح میرفت سر کار. 10 نشده، زنگ میزدم حالش را میپرسیدم. سر ظهر هم میآمد برای ناهار. از بوی سر و صورتش متوجه میشدم آن روز از چه چسبی برای لولهکشی استفاده کرده. میگفتم: «مرتضی! امروز از فلان چسب استفاده کردیها!» صورتش به خنده باز میشد و میگفت: «خانوم، خوشم میاد هیچ وقت به خطا نمیری و دقیقا درست میگی.»
🌻قرار بود پالتو بخرم. رفتیم چندجا دیدیم. قیمتها آنقدر بالا بود که دلم نمیآمد آن همه پول بدهم برای یک پالتو. گفتم: «مرتضی ولش کن. بیا بریم پارچه بخریم، خودم میدوزم.» پارچه و آستر و دکمه، سرجمع شد 30 هزار تومان. آن روز مرتضی بازار امیر کار داشت. برف میآمد و هوا سرد بود ولی همراهش رفتم. کارش که تمام شد گفت: «بیا بریم یه دور بزنیم.» پشت ویترین یکی از مغازهها یک گلدان، چشم جفتمان را گرفت. با این که کمی گران بود، بی چون و چرا برایم خرید. گفت: «مریم خانوم، اینم جایزه شما که 200 هزار تومن ندادی پالتو بخری و با 30 تومن سر و تهاش رو هم آوردی.»
🌻رفته بود کربلا. گروهشان همه برگشته بودند، الا مرتضی. زنگ زدم و گفتم: «مرتضی! پس کجا موندی؟ چرا نمیای؟ همه برگشتن!» گفت: «بقیه با هواپیما اومدن من با اتوبوس برمیگردم.» وقتی آمد، سوغاتی برایم یک انگشتر طلا آورده بود. گفت: «بلیت هواپیما 250 هزار تومن بود. دیدم چه کاریه! با اتوبوس برگشتم، اون 250 هزار تومن رو دادم واسه تو این انگشتر رو خریدم.»
🌻مرتضی همه کاری میکرد تا عشق و محبتش را به من نشان بدهد.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :5⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻علاقه و محبتش به بچه حد و حصر نداشت. دختر و پسر هم برایش فرقی نداشت. از وقتی نفیسه و علی به جمعمان اضافه شده بودند همه کارهایش را طوری تنظیم میکرد که آخر هفته با هم باشیم. کلی خوراکی جورواجور میخرید، با هم فیلم میدیدیم و از کنار هم بودن لذت میبردیم.
🌻تفریحاتمان ساده بود ولی با مرتضی بینهایت خوش میگذشت.توی حیاط نقلی خانهمان یک تاب کوچک آهنی درست کرده بود و یک حوض کاشی گذاشته بود وسط حیاط. بعد از ظهرها حتما با بچهها بازی میکرد. همه این تفریحات ساده با بودن مرتضی دوستداشتنی و شیرین بود.
🌻جمعهها ساعت شش صبح تلویزیون را روشن میکرد. همهمان با دعای ندبه بیدار میشدیم. میگفت: «زود بیدار بشید که جمعهتون حروم نشه.» با موتور میرفتیم سمت طرقبه و شاندیز. با دوتا بچه کوچک، تپهها را بالا میرفتیم.
🌻یکی از مسئولان بسیج، مسئول ثبتنام خدام افتخاری حرم شده بود. پیشنهاد کرد که مرتضی هم ثبتنام کند. بار اول، شب میلاد حضرت رسول(ص) لباس خادمی آقا را پوشید. از آن به بعد تا شهادتش تقریبا سه سال خادم حرم بود. هر هشت روز در میان، یک شب کشیک بود. ساعت شش بعد از ظهر میرفت و تا هفت یا هشت صبح حرم بود. وقتی با آن کت و شلوار سرمهای رنگش از حرم میآمد میگفتم: «مرتضی، بوی امام رضا میدی.» یکی دو ساعت نمیگذاشتم لباسهایش را دربیاورد. دوست داشتم تو لباس خادمی آقا سیر نگاهش کنم.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگز شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :6⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻چند سالی بود توی ستاد بازسازی عتبات ثبتنام کرده بود. ماه رمضان سال93 بود که اسمش درآمد. بعد از ماه مبارک، یک ماه رفت عتبات. کارش توی بیمارستان امام سجاد نزدیک علقمه بود. اسمش این بود که به عنوان یک نیروی تاسیساتی رفته عراق ولی تا کارش تمام میشد، میرفت پیش نیروهای حشدالشعبی. زبان عربیاش خوب بود و میتوانست با آنها ارتباط برقرار کند. این اواخر که همراهشان نگهبانی هم میداد.
🌻سوم مهر برگشت. برگشتن مرتضی برایم مثل این بود که دو دستی دنیا را بگذارند جلویم. فقط خدا و مرتضی میدانستند چقدر غصه دوریاش برایم سنگین است.یک ماه نشده بود که آمده بود، گفت: «مریم، اون مهندسی که تو کربلا براش کار میکردم از کارم راضی بوده، گفته دوباره بیا!» از صبح که این حرف را زد، تا بعد از ظهر یکسره گریه کردم. از فکر دوری دوبارۀ مرتضی اشکم بند نمیآمد. دوست نداشتم از او دور باشم. به هر دری زدم راضیاش کنم نرود، نشد. گفت میرود کربلا،
🌻اما بیست و چند روز از او خبری نداشتیم. روزها به کندی و سختی میگذشت. انتظار و بیخبری از حال و روز مرتضی مرا به مرز جنون رسانده بود. قرار بود برود کربلا، سر از سوریه درآورد. با یک پاسپورت افغانستانی همراه با بچههای فاطمیون، بیخبر و پنهانی رفته بود سوریه. آن سه هفته هم که از او بیخبر بودیم برای آموزش رفته بود پادگان.
🌻تازه فهمیدم چرا بعد از شهادت حسن قاسمی دانا آنقدر توی خودش بود. نگو داشت برنامه رفتنش را جفتوجور میکرد.رفتنش بار اول 109 روز طول کشید.
🌻من هم که حسابی از دستش کفری بودم، تا مدتها تلفنهایش را جواب نمیدادم، یا به بچهها میگفتم: «باباس. شما جواب بدید.» صدایش را که میشنیدم دلم برایش پر میزد ولی جلوی خودم را میگرفتم تا با او صحبت نکنم. شب تولدم که زنگ زد، دیگر نتوانستم مقاومت کنم. دلم برای صدایش تنگ شده بود.هر بار که زنگ میزد میگفتم: «کی میای؟» هر دفعه میگفت: «میام خانوم، عجله نکن. اینجا عملیاته.» برگشتنش چندبار به تعویق افتاد.
🌻مدام با هم در تماس بودیم ولی کافی بود فقط برای چند دقیقه تماسش با ما قطع شود، حجم انبوهی از افکار مشوش به ذهنم فشار میآورد. به خودم میگفتم: «نکنه ترکش بخوره! نکنه مجروح بشه!» آنقدر با خودم میجنگیدم تا دوباره تماس میگرفت و آرامم میکرد.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :7⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻اردیبهشت بود که آمد. شب لیلۀالرغائب. شبی که آرزوی دیدن مرتضی برایم مستجاب شد. همه فامیل و دوست و آشنا رفتیم فرودگاه استقبالش.
🌻تمام یک ماهی که بود، روز و شب مهمان داشتیم. همه میآمدند ببینند سوریه چه خبر است.
🌻دو سه سالی که تا شهادتش سوریه بود، مرتضی دیگر آن مرتضای سابق نبود. رشد وجودی و روحیاش را با تمام وجود حس میکردم. با ما هم که بود مدام دلش پیش نیروهایش بود. مدام با بچههایش در تماس بود. وقتی از آزادی نبل و الزهرا میگفت به وضوح برق شادی توی چشمهایش دیده میشد. چقدر ذوق میکرد وقتی میگفت: «مردم از خوشحالی و به نشانه تشکر، روی سر بچههای ما برنج خشک میریختند.»
🌻کوچکترین اتفاقی کمصبرش میکرد؛ عملیات میشد، فلان نیرویش شهید میشد، فلان منطقه سقوط میکرد. مرتضی دیگر دلش با ما نبود. هربار که میآمد، خستگی را به وضوح روی شانههایش حس میکردم. مرتضی تا قبل از رفتنش به سوریه، موهایش یکدست مشکی بود ولی از روزی که رفت، میدیدم موهایش دارند سفید میشوند. شهید که شد، 13 تار مویش سفید شده بود.
🌻بین خواب و بیداری حس کردم مرتضی روی تپهای ایستاده. داشت از سرما میلرزید و دندانهایش به هم میخورد. سرما به جان من هم افتاد. آنقدر سردم شده بود که از خواب پریدم. بلافاصله به مرتضی پیام دادم. به همان اسمی که توی گوشیام برایش انتخاب کرده بودم: نور چشمم. جواب نداد. دلم طاقت نیاورد، زنگ زدم ولی باز هم جواب نداد. دیگر خوابم نمیبرد. جدای از سرما، نگرانی هم بیخوابم کرده بود.
🌻دم اذان صبح بود که تماس گرفت. بی سلام و احوالپرسی گفتم: «مرتضی! چرا اینقدر لباس کم پوشیدی که سردت بشه؟ نمیگی سرما میخوری؟» مهربان جواب داد: «چی کار کنم مریمجان، عملیات بود. همین یکدست لباس نظامیام تمیز بود که پوشیدم.» فهمیدم واقعا سردش بوده. مثل همیشه، قبل از عملیات غسل شهادت کرده بود و با همان یکدست لباس سردش شده بود.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_عطایی
✫⇠قسمت :8⃣
#نورچشمم
✍ به روایت همسر شهید
🌻چهارتا از بچههای فاطمیون که در دست داعش اسیر بودند آزاد شده بودند. با مرتضی رفتیم دیدنشان. یکیشان بعد از تعریف شکنجهها و آزار و اذیتهای داعشیها گفت: «ابوعلی! دیگه نرو سوریه. داعشیها یه روز سررسید تیپ فاطمیون رو آوردن و از ما خواستن تو رو توی عکس بهشون نشون بدیم. اونا میشناسنت!»
🌻آوازه مرتضی و رشادتهایش به گوش داعشیها هم رسیده بود. او را خوب میشناختند. عکسی که آن آزاده میگفت، مربوط به اعزام اول مرتضی بود. گردانی که مرتضی مسئول آموزششان بود همه جمع شده بودند با لباس نظامیِ مرتب و سربند و کلاه، یک عکس دستهجمعی گرفته بودند. آن عکس روی سررسید تیپ فاطمیون چاپ شده بود. رزمندههایی که توی عکس بودند همه شهید شده بودند الا مرتضی که او هم خودش را به کاروان رساند.
🌻خواب دیدم یک عده رزمنده غرق خون، روی زمین کنار هم افتادهاند. از دیدنشان بند دلم پاره شد. یک آن یاد مرتضی افتادم. اشک توی کاسه چشمانم جوشید و بیقرار شدم. توی خواب شنیدم یکی گفت: «یه نفر بین اینها زندهاس. اونو برگردونین.» آن یک نفر مرتضی بود. تیر خورده بود به پهلویش، اما از معرکه آتش و گلوله جان سالم به در برده بود.
🌻میگفت: «مریم، تیرها رو میدیدم که با سرعت از کنارم رد میشدن ولی به من نمیخوردن. خانوم چی میگی به امام رضا؟!» گفتم: «تو که میدونی، چرا میپرسی؟»
🌻مرتضی خبر داشت که در نبودنش چه حال و روزی دارم.هربار که میرفت، چله میگرفتم. چهل روز میرفتم حرم امام رضا، نماز ظهر و عصرم را آنجا میخواندم. توی حرم اشک میریختم و میگفتم: «امام رضا! مرتضی رو برام سالم نگهدار. کاری کن برگرده و دیگه نره سوریه.»
🌻مرتضی که نبود، لبم از ذکر نمیافتاد. هر دعایی را که به نظرم مجرب میآمد، چهل روز میخواندم. میخواندم و به خدا التماس میکردم مرتضی سالم برگردد. هرچند همیشه حس میکردم ماندنی نیست و باید از او دست بکشم ولی دلم راضی نمیشد. با سرسختی، دوباره ادامه میدادم.
🌻هر کدام از بچههایش شهید میشدند یک نکته از زندگیشان میشد سرلوحه کارهای مرتضی. مثلا شهید نجفی که توی عملیات تلالقرین شهید شد، سفارشش شده بود برنامه هر روزه مرتضی. شهید نجفی گفته بود حتی اگر شده روزی چند دقیقه واسه خودتان روضه امام حسین بخوانید. نجفی اولین دوست شهید مرتضی بود. شهادتش بدجور مرتضی را به هم ریخت.
🌻وقتی بود، با هم زیاد مسافرت میرفتیم. دور و بریها همیشه میگفتند این مسافرتهای شما تمام نشد؟ سفرهای زیارتی را جفتمان دوست داشتیم. با خودش قرار گذاشته بود هر پولی را که یکشنبهها دربیاورد، بگذارد برای سفرهای زیارتی. تا دلمان هوای کربلا میکرد، باروبندیل میبستیم و راه میافتادیم. آزاد میرفتیم. رفتمان با خودمان بود و برگشتمان با دلمان. اربعین و نیمه شعبان را مرتضی حتما میرفت کربلا. رفتنش هم برنامه داشت. هر بار که قصد رفتن میکرد، سه روز قبل از رفتنش روزه میگرفت و چله زیارت عاشورا میگرفت.
ادامه دارد...✒️
منبع: کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada