❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم میآورد، درد ورنج، خستگی ودلتنگی میآورد...
🌷یکسال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها یکسال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاهاً شاید کمتر از یکسال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند میگویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوریها دوستی نمیآورد.
🌷به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمّل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی...
🌷شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است. من فاطمه سادات موسوی متولد دیماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین هستم.
🌷من و مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان کرده بودند. با دخترعموها و دخترداییهای مرتضی هم مدرسهای بودم.
🌷ما اصالتاً قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئینزهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند، اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید میخواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند.
🌷سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم. من دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچهها دوست میشدم. الان همینطورم خیلی سریع با همه جوش میخورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذبشان میکردم.
🌷خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات میخواستند. یکی از اقوام هم که ما را میشناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد. آنموقعها اول دبیرستان بودم. آنقدر سن هردویمان پایین بود که معیارها و ملاکهای سختی برای ازدواج نداشتم...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 2⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود.
🌷یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که نشد.
🌷همان روز اول دلبستهاش شدم. با سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.
🌷من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی 22 ساله بود. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
🌷دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد و تأکید داشت.
🌷البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین همفکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
🌷چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد.
🌷خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 3⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.
🌷بیشتر زمان مرتضی در هیئت و محل کار میگذشت. گاهی از دیر به خانه آمدنهایش شاکی میشدم اما وقتی میآمد حتی اگر برای بحث کردن نقشههای زیادی کشیده بودم، اما با دیدنش تمام حرفها و ناراحتی هایم تمام میشد. اصلاً در اینکه ناراحتی را از دلم درآورد تبحر خاصی داشت. انگار با آمدنش تمام سختیهایم به اتمام میرسید...
🌷بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت.
🌷بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگوین عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچهها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچهها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد.
🌷روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت میگذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود میرفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود!
🌷شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند. آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
#خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 4⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷محل کارش طوری بود که گاهی برای ماموریت 6 ماه همدان 6 ماه ارومیه و... میرفت. از این وضعیت خوشحال نبودم اما دلم نمیخواست دلتنگیهای من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفقدادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم میشد، اما حقیقتاً دلتنگی عادت بردار نبود!
🌷تنهاییهایم با وجود بچه خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر حتی شهرستان و مهمانیها را هم تنها میرفتیم باز هم برایم عادی نشد.
🌷هرچه بیشتر از زندگیمان میگذشت، وابستگیام به مرتضی هم بیشتر میشد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را میکرد تا زندگی ایدهآلی برایم فراهم کند اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس میشد!
🌷میدانست چقدر به او وابستهام. دوستش داشتم... هرچه از زندگیمان میگذشت، حس وابستگیام بیشتر میشد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند.
🌷یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم.
🌷جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت "سلام". وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد.
🌷همیشه برایم سوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود!
🌷میگفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» میگفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.»
🌷آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم...
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 5⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! گفتم «مرتضی مبلها را چه کردهای؟» گفت «از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.»
🌷بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کم کم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید.
🌷«به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان!
🌷برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود.
🌷تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش.
🌷آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست. هرکس با آقا مرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت.
🌷زود با طرف مقابل جور میشد. اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد و همه هم او را دوست داشتند. شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند، ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود.
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 6⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...»
🌷ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.
🌷همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد، اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.
🌷اگر شبها دیر میرسید، آرام و بیصدا به خانه میآمد. اگر هم زودتر میرسید، بنا میکرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچهها، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون»، هر چقدر هم که این کار را انجام میداد، برای بچهها تکراری نمیشد؛ چراکه همیشه میترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضیشان وارد خانه میشد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان.
🌷حالا اول دعوای بچهها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست میشد تا یک کدامشان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 7⃣
✍ به روایت همسر
🌷صبر آقا مرتضی و شوخطبعیاش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث میشد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیتهایی پیش میآمد که تعجب میکردم چطور عصبانی نمیشود و از کوره در نمیرود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی میگرفت و با خنده از کنارشان عبور میکرد.
🌷شوخطبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکارانش او را خیلی دوست داشته باشیم. الان که شش ماه از شهادتش گذشته هیچکدام از ما باور نمیکنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه میکردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی میکنی؟» تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزباللهیهای مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید. مرتضی مداح قابلی بود. در هیئتی در محله شهرک ولیعصر(عجل الله) و البته محل کارش مداحی میکرد. اواخر اغلب زمزمههایش برای حضرت زینب میخواند.
🌷من آقا مرتضی را بیشتر بعد از شهادتش شناختم. غیر از آنکه فعالیت در سپاه و بسیج باعث میشد کمتر در خانه باشد، همسرم آدم توداری بود و خیلی از کارهای بیرون حرف نمیزد. بعد از شهادتش و لابهلای صحبتهای دوستان و همکارانش بود که آقا مرتضی را بیشتر شناختم. در مراسم ختمش خیلی از مادرها میآمدند و میگفتند فرزند ما راه ناصوابی را طی میکرد، اما شهید کریمی آنها را جذب بسیج کرد و به راه آورد. شنیدن این حرفها برایم خیلی جالب و تا حدی عجیب بود. من 13 سال با آقا مرتضی زندگی کرده بودم و تا آن لحظه نمیدانستم او چه کارهای خیری انجام دادهاست.
🌷شوخطبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت میکردند و من دعوایشان میکردم. عصبانی میشد. دوست نداشت دعوایشان کنم، اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود.
🌷به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد.
🌷مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 8⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷یکبار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محلهمان برای بهبودیاش دعا کردند.
🌷فتنهگران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و من بیخبر از همهجا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع شدم.
🌷مهدی بهارلو شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، میگوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آمادهباش میدادند. بنابراین چندتا از بچهها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشیشان را خاموش کرده بودند تا آمادهباش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آمادهباش به مصاف فتنهگران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنهگران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عملگرایی و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایتمداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عملگرایی چیزی جز شهادت نبود.
🌷بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار نداشت و مدام اسم رفتن میآورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش رسید....
🌷یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان میرفت. برای همین خیلی اوقات دیر میرسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راهتر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که میگفت میروم، اختیار خودم را از دست میدادم. استرس میگرفتم و نمیدانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمیگردی»، اما گفت: «نه میروم و میآیم»، اصلا میخواهم بروم در آشپزخانه کار کنم.
🌷یکبار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت: «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخریها خیلی جدی بود که برود...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 9⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷اغلب برای رفتن به مأموریتها با مرتضی همراهی میکردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک میکند و مانع کار زیاد من نمیشود.»
🌷با این حال هرچند مرتبه که برای رفتن به سوریه اقدام کرد، مخالفت کردم.
با اینکه میدانست حتی حرف زدن از سوریه هم مرا ناراحت میکند اما با هیجان از رفتن میگفت. انگار نمیتوانست ذوقزدگیاش را پنهان کند.
🌷این وضعیت وقتی از سوریه شهید میآوردند دوچندان می شد. انگار به وجد آمده باشد، شور تازهای می گرفت... شرکت در مراسمات تشییع شهدا را وظیفه خود میدانست.
🌷بعد از مخالفهای من، به ظاهر کمی تأمل میکرد اما بعد از مدتی کوتاه دوباره برای رفتن مهیا میشد. وقتی از رفتن حرف میزد، حالم به هم میریخت. دست و دلم به هیچکاری نمیرفت. به مرتضی میگفتم «تا به حال هرکجا میرفتی، مانع رفتنت نمیشدم، اما سوریه فرق دارد....
🌷مرتضی دلش میخواست مثل همیشه لب به اعتراض باز نکنم اما سوریه فرق داشت. کارم به التماس کشیده بود تا بتوانم مانع از رفتنش شوم. او هم با زبانها و روشهای مختلف سعی داشت مرا راضی کند. ولی واقعاً نام سوریه هم ناآرامم میکرد... من مرتضی را میخواستم.
🌷در تمام ماموریتها حس میکردم امنیت دارد و سالم میماند اما سوریه؛ نه! تصور میکردم هرکس به آنجا رفته به شهادت رسیده! این در حالی بود که مرتضی هیچ حرفی از برنگشتن نمیزد...
🌷به مرتضی میگفتم من اغلب روزهای زندگیام را تنها بودهام و هنوز از بودن با تو سیر نشدهام! حتی مدتی با او سرسنگین بودم شاید راضی شود که بماند اما...
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 0⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷قبل از سفر آخر، یک مرتبه دیگر هم به سوریه رفته بود. سال 93 بعد از فوت خواهرش بود که 2 هفته سفرش طول کشید. در مورد این سفر هیچ حرفی به ما نزد.
🌷مدتی بعد از اینکه برگشت، از طریق یکی از اقوام از این موضوع مطلع شدیم. او در هیئت هفتگی از دوست مرتضی شنیده بود. به ما گفت که یکی از دوستانش گفته که مرتضی در سوریه بوده است!
🌷گفتیم «نه! آقا مرتضی جنوب بوده، جزیره فارور. حتی عکسهایش در خلیج فارس را هم دیدهایم.» گفت «اینطور نیست. مرتضی سوریه بوده!»
🌷از خودش که سوال کردیم، میخندید و حاشا میکرد. بعدها از برخوردهایش فهمیدیم که واقعاً سوریه بوده است.
🌷قرار بود برای ماموریتی طولانی به کرج برود. گفت «25- 30 روزه میروم و برمیگردم.» گفتم «به خانه خودمان میروم تا برگردی.» دلم میخواست با بچهها تنها باشیم و خاطرات لحظههای بودن او را مرور کنم تا برگردد. اینطور راحتتر بودم.
🌷مرتضی در پادگان کرج به نیروها آموزش میداد. هنوز آنجا بود که تماس گرفت و به بچهها قول داد که وقتی بیاید برای خرید پالتو و چکمه آنها را به بازار ببرد.
🌷دی ماه بود که تماس گرفت و گفت «فردا به خانه میآید.» برایش قورمه سبزی پختم و کلی برای ناهار تدارک دیدم. سهشنبه بود که خواهرزادههای مرتضی به خانه ما آمدند و گفتند دایی تماس گرفته و گفته شما را به خانه مادربزرگ ببریم.
🌷گفتم «قرار بود به خانه بیاید!» گفتند «دایی تماس گرفته و گفته پادگان کرج هستم و نمیتوانم بیایم!» در دلم حسابی شاکی شدم. مرتضی چهارشنبه آمد. شب را همانجا ماندیم. پنجشنبه مرتضی دوباره به محل کار رفت و ساعت 10-11 صبح بود که برگشت.
🌷نمیدانم چرا وقتی در خانه را برایش باز کردم و مرتضی را دیدم، حس کردم انگار مرتضی میخواهد پرواز کند!
🌷همه دور هم نشسته بودیم؛ پدر و مادر مرتضی، من و بچهها. تا وارد اتاق شد، گفت «من یک ساعت دیگر عازم سوریه هستم!» جا خوردم. باورم نمیشد!
🌷خیلی عجله داشت. همان دقایق کوتاه، دائماً تلفنش برای هماهنگیها زنگ میخورد.
🌷 میخواست با همه ما حرف بزند و سفارش کند. کارتها و مدارکش را به من داد، از او نگرفتم! میگفتم «مرتضی من فقط خودت را میخواهم، کارتها به چه کار من میآید؟» دیگر التماسها و اشکهایم اثری نداشت. اینبار مرتضی عزمش را جزم کرده بود. حالا دیگر حتی من هم نمیتوانستم مانع از رفتنش شوم.
🌷بعد از شهادتش دیگران خواب دیده بودند که «باید خانمات را راضی کنی...» واقعاً از او راضی شدم.
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 1⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷آن وقتها یکسالی میشد که از مرگ خواهرش میگذشت و مادرشوهرم به او میگفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. میخواست با این حرفها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟
🌷قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آنقدر خوشحال بود که میخواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت.
🌷با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
🌷دفعه قبل که قرار بود به سوریه برود و کنسل شد، گفت «راضی میشوید که خانم زینب سلام الله علیها از شما ناراحت شود؟ اگر آن دنیا از شما گلایه کند، چه جوابی دارید که به ایشان بدهید؟ چه توجیهی برای کارتان دارید؟ می خواهید بگویید چرا اجازه رفتن را به مرتضی ندادهایم؟»
🌷مادر مرتضی میگفت یاد این حرفهایش که افتادم دیگر نتوانستم مانع از رفتنش شوم.
🌷من اما حتی با او خداحافظی نکردم. نمی توانستم به راحتی دل بکنم. با خودم میگفتم حضرت زینب از من راضی میشود. من مرتضایم را خیلی دوست داشتم. حال که باید از او دل میکندم، درد تمام روزهایی که از من دور بود برایم تازه شد و به قلبم فشار میآورد.
🌷حالا اما دائماً با خودم میگویم کاش دستهایش را میگرفتم و بدرقهاش می کردم. کاش خانه خودمان بودیم و خوب خداحافظی میکردم.
🌷هنوز آرزوی خداحافظی آخر و نگاهش به دلم مانده... دهم دی ماه سال 94 بود که اعزام شد...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 2⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانیاش ناراحت بودم، با شوخی سعی میکرد دلم را به دست بیاورد.
🌷تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی.
🌷وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم...» سفارش بچهها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم!»
🌷اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر میکردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آنقدر از او زمان میگرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی میگذاشت.
🌷مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و ... گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد.
🌷مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود.
🌷فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند...
🌷بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود...
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 3⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس میگیرم»، آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند.
🌷 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچوقت نتوانست با من تماس بگیرد. دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است.
گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم!
🌷همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت "مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم... یه کلاهی هم تو سرش بود برام دست تکون داد و با لبخندیواش یواش رفت به سمت خورشید..."
رابطه دخترها با پدرشان رشکبرانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.
🌷همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمیگشتند. من و بچهها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی.
🌷برادر شوهرم کمکم شروع به حرفزدن کرد: «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیدهاند و نیمی دیگر اسیر شدهاند.» بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بندهخدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش.
🌷حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم «مامان من مرتضی را میخواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود... فقط فریاد میزدم و میگفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم».
🌷همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمیدادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمیکنم. از دلسوزی مردم بدم میآمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچهها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاوردهاند...
🌷مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند!
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 4⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و...
🌷هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها من را آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود.
🌷یکی دیگر از دوستانش میگفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد.
🌷میگفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
🌷برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامم و راضی.
🌷من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
🌷 خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... 12 روز بعد از رفتنش به شهادت رسید، 21 دی ماه!
ادامه دارد...
منبع:
http://www.qazvinkhabar.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF%DB%8C-6/2035-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA%DB%8C-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87-%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85-%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%B6%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%DB%8C%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D8%A7%D9%84%DB%8C
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_کریمی_شالی
✫⇠قسمت: 5⃣1⃣
✍ به روایت همسر شهید
🌷هرچه مرتضی تلاش کرده بود تا کارهایش را از من و دیگران پنهان کند، بعد از شهادتش گوشههایی از آن برایم روشن شد. راز تمام لحظههایی که مرتضی در خانه نبود... مرتضی خیلی از جوانها را از راه ناصواب به راه آورده بود.
🌷او حرفی نمیزد اما در مراسمهای او خیلی از افراد میآمدند و به من می گفتند «اگر آقا مرتضی نبود بچههای ما نااهل میشدند...» برخی میگفتند «وقتی با فرزندمان تماس میگرفتیم و متوجه میشدیم کنار آقا مرتضی هستند، خیالمان راحت میشد!»
🌷حتی گاهی خانوادهها به مرتضی سفارش میکردند که هوای بچههایشان را داشته باشد. اما مرتضی هیچگاه این حرف ها را به من نگفته بود... انگار که شهادت مرتضی خیلی از خانواده های دیگر را هم عزادار کرده بود!
🌷خیلی برایش حرف میزدم. وقت صحبت کردن هم باید حتماً به چشمهایم نگاه می کرد تا خیالم راحت شود که حرفهایم را میشنود. همیشه حرفهای نگفته زیادی برایش داشتم. مخصوصاً وقتهایی که بعد مدتی از مأموریت برمیگشت، حرفهایم تمام نمیشد!
🌷آنقدر حرف می زدم که گاهی با خنده میگفت «فاطمه خسته نشدی؟» اما من دلم می خواست تمام کارهایی که انجام دادهام، تمام برنامههایی که روی آن فکر کرده بودم، همه و همه را برایش بگویم. حرفهایی که تنها میتوان برای همسر زد و نه هیچکس دیگر.
انگار که ذوق حرفزدن برای مرتضی، مرا به انجام برخی کارها ترغیب میکرد. اصلاً یک خانم اگر حرف نزند، میمیرد.
🌷جالبتر اینکه اغلب با زبان تاتی با مرتضی صحبت میکردم و او به فارسی جوابم را میداد. چون میدانست دوست دارم زبان محلیمان را اصلاً اعتراض هم نمیکرد...
ادامه دارد
منبع:
http://www.rajanews.com/news/244499/%D8%A8%DB%8C-%D9%82%D8%B1%D8%A7%D8%B1%DB%8C%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%DB%8C%DA%A9-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%B1-%D8%B4%D9%87%DB%8C%D8%AF-%D9%85%D8%AF%D8%A7%D9%81%D8%B9-%D8%AD%D8%B1%D9%85
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@khatere_shohada