eitaa logo
خاطره از مرحوم علی صفایی حائری
667 دنبال‌کننده
570 عکس
327 ویدیو
104 فایل
دل آدمي بزرگتر از اين زندگيست و اين راز تنهايي اوست... یاد مربی موحد، مجاهد، سردار جبهه تربیت و سازندگی، فقیه صاحب مکتب تربیتی، صفای اهل صفا، سالک خالص، ستاره آسمان گمنامی، سمبل اندیشه‌های ناب، بی‌تاب بوتراب و تطهیر شده با جاری قرآن...
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم؛ دبیرخانه سلسله نشستها و همایش سالیانه چشمه جاری برگزار می کند. اولین نشست از سلسله نشست‌های "بازخوانی و تبیین اندیشه های استاد علی صفایی(عین-صاد)" با موضوع: "نظام های دین در اندیشه استاد علی صفائی حائری(ره)" با نگاهی به: الف) ویژگیهای نظامهای دینی ب) انواع نظام ها ج) ترتیب منطقی و تحققی نظامها د) نظامهای دینی و نظام پاسخگو ارائه‌ دهندگان: ۱- حجت الاسلام والمسلمین سید مهدی میرباقری ۲- حجت الاسلام والمسلمین امیر غنوی ۳- حجت الاسلام والمسلمین سعید بهمنی ۴- جناب آقای دکتر علیرضا علی احمدی
وصیتنامه شهید محمد صفایی👆👆
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات من از آقای صفایی خاطره ۱۰ نهج البلاغه؛ سرودِ آشنایِ لب‌هایِ تو از کتاب‌هایی که جناب آقای صفایی به خواندن و مطالعه آن توصیه می‌کردند نهج البلاغه امیرالمومنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام بود. توصیه و تاکیدهای جناب آقای صفایی برای خواندن نهج البلاغه دو گونه بود؛ گاهی به طور مستقیم سفارش می‌کردند که نهج‌البلاغه را بخوان به گونه‌ای که سرود آشنای لب‌های تو باشد این تعبیر دقیقاً از آقای صفایی بود. و گاهی در درس‌های دیگرشان مثل تفسیر و مانند آن خود بخش‌هایی از خطبه‌های نهج‌البلاغه را از بر می‌خواندند. مانند روزی که شاهد بودم در درس تفسیر سوره فیل‌ که واژه "کید" را توضیح می‌دادند و درباره مقایسه تمدن‌های ایران و روم و پادشاهی کسری و قیصر سخن می‌گفتند، بیشتر از نهج‌البلاغه شواهدی را ذکر می‌کردند و علل افول و سقوط آن تمدن‌ها را ذکر می‌کردند که چگونه شد که آنها از بین رفتند و دیگران به جای آنها نشستند. متنی که آن روز خواندند متن زیر بود: حَتَّی إِذْ رَأَی اللَّهُ جِدَّ الصَّبْرِ مِنْهُمْ عَلَی الْأَذَی فِی مَحَبَّتِهِ وَ الِاحْتِمَالَ لِلْمَکْرُوهِ مِنْ خَوْفِهِ جَعَلَ لَهُمْ مِنْ مضائق (مَضَایِقِ) الْبَلَاءِ فَرَجاً فَأَبْدَلَهُمُ الْعِزَّ مَکَانَ الذُّلِّ وَ الْأَمْنَ مَکَانَ الْخَوْفِ فَصَارُوا مُلُوکاً حُکَّاماً وَ أَئِمَّةً أَعْلَاماً وَ بَلَغَتِ الْکَرَامَةُ مِنَ اللَّهِ لَهُمْ مَا لَمْ تَذْهَبِ الْآمَالُ إِلَیْهِ بِهِمْ فَانْظُرُوا کَیْفَ کَانُوا حَیْثُ کَانَتِ الْأَمْلَاءُ مُجْتَمِعَةً وَ الْأَهْوَاءُ مُتَّفِقَةً وَ الْقُلُوبُ مُعْتَدِلَةً وَ الْأَیْدِی مُتَرَادِفَةً وَ السُّیُوفُ مُتَنَاصِرَةً وَ الْبَصَائِرُ نَافِذَةً وَ الْعَزَائِمُ وَاحِدَةً أَ لَمْ یَکُونُوا أَرْبَاباً فِی أَقْطَارِ الْأَرَضِینَ وَ مُلُوکاً عَلَی رِقَابِ الْعَالَمِینَ فَانْظُرُوا إِلَی مَا صَارُوا إِلَیْهِ فِی آخِرِ أُمُورِهِمْ حِینَ وَقَعَتِ الْفُرْقَةُ وَ تَشَتَّتِ الْأُلْفَةُ وَ اخْتَلَفَتِ الْکَلِمَةُ وَ الْأَفْئِدَةُ وَ تَشَعَّبُوا مُخْتَلِفِینَ وَ تَفَرَّقُوا مُتَحَازِبِینَ قَدْ خَلَعَ اللَّهُ عَنْهُمْ لِبَاسَ کَرَامَتِهِ وَ سَلَبَهُمْ غَضَارَةَ نِعْمَتِهِ وَ بَقِیَ قَصَصُ أَخْبَارِهِمْ فِیکُمْ... تا آن که خداوند تلاش و استقامت و بردباری در برابر نا ملایمات آنها را در راه دوستی خود و قدرت تحمل ناراحتی‌ها را برای ترس از خویش مشاهده فرمود، آنان را از تنگناهای بلا و سختی‌ها نجات داد و ذلت آنان را به عزت و بزرگواری، و ترس آنان را به امنیت تبدیل فرمود، و آنها را حاکم و زمامدار و پیشوای انسان‌ها قرار داد و آن قدر کرامت و بزرگی از طرف خدا به آنان رسید که خیال آن را نیز در سر نمی پروراندند. پس اندیشه کنید که چگونه بودند آنگاه که وحدت اجتماعی داشتند، خواسته‌های آنان یکی، قلب‌های آنان یکسان و دست‌های آنان مددکار یکدیگر، شمشیر‌ها یاری کننده، نگاه‌ها به یک سو دوخته و اراده‌ها واحد و همسو بود، آیا در آن حال مالک و سرپرست سراسر زمین نبودند و رهبر و پیشوای همه دنیا نشدند؟ پس به پایان کار آنها بنگری در آن هنگام که به تفرقه و پراکندگی روی آوردند و مهربانی و دوستی آنان از بین رفت و سخن‌ها و دل هایشان گوناگون شد و از هم جدا شدند و به حزب‌ها و گروه‌ها پیوستند، خداوند لباس کرامت خویش را‌ از تنشان بیرون آورد و نعمت‌های فراوان شیرین را از آنها گرفت و داستان آنها در میان شما عبرت انگیز باقی ماند... حکایت همچنان باقی مرتضی دانشمند
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات من از آقای صفایی خاطره ۱۱ تو و این قندان(نویسندگی و نقش روابط بین پدیده‌ها) به درستی نمی‌دانم از چه زمانی به نویسندگی علاقه‌مند شدم و چرا و چگونه علاقه‌مند شدم. اما تا به یاد می‌آورم از دوران نوجوانی نویسندگان همواره در نگاهم مقامی والا و ارجمند داشتند و همیشه آرزو داشتم که یکی از آنها را از نزدیک ببینم، با او گفتگو کنم و سخنش را بشنوم. از زمانی که با آقای صفایی آشنا شدم سیاه‌خط‌هایی را که امروزه نام "دل‌نوشته" بر آنها می‌گذارند در دفتری بی‌خط می‌نوشتم، نزد آقای صفایی می‌آمدم و می‌خواندم. با تمام وجود به آنها گوش می داد تو گویی که در این جهان وظیفه و تکلیفی جز این برای خود سراغ نداشت. یادم هست روزی یکی از نوشته‌های ناقابل خود را نزد او بردم و خواندم در آنجا یک سینی بود با چند استکان چایی و یک قندان. شیخ به من توصیه کرد وقتی که می‌خواهی بنویسی روابط بین پدیده‌ها را در نظر بگیر مثلاً ببین این قندان و قند‌هایی که در آن است چه ارتباطی با تو می تواند داشته باشد. من آن‌روز عمق این سخن را نمی‌فهمیدم. اما به نوشتن ادامه می‌دادم. مدتی که گذشت از ایشان ‌شنیدم که پدیده‌های جهانِ هستی، با یکدیگر در ارتباط هستند به طوری که دانش ثابت کرده است اگر چمدانی را از یک نقطه این زمین به نقطه دیگری منتقل کنند در دورترین سیارات تاثیر خواهد گذاشت. پس از آن در کتاب‌های فلسفی از جمله نهایة الحکمه علامه طباطبایی رحمة الله علیه( در باب ترابط أجزاء العالم) خواندم که پدیده‌های هستی در یکدیگر تأثیر‌گذار هستند. اندک‌اندک نگاهم به پدیده‌ها و نوشتن از آنها دگرگون شد و دانستم که درباره یک موضوع باید همه جوانب و زمینه‌های آن را در نظر بگیرم. اگر در گوشه‌ای از زمین مثلا در خانه‌ام من بی‌کار هستم یا کم‌کاری یا بی‌مسئولیتی از خود نشان می‌دهم باید بدانم بین بی‌کاری یا کم‌کاری من و گمراهی و سرگردانی آن جوان یا نوجوانی که در کوچه‌ها پرسه می‌زند چه ارتباطی وجود دارد؟! حکایت همچنان باقی مرتضی دانشمند
هدایت شده از یک دوست
دستان خدا اوایل ازدواجم بود. با قرض و قوله خانه ی کوچکی خریدم ولی باز هم کم آوردم. شهریه نداشتم. وام هم نمیتوانستم بگیرم حتی اگر توان پس دادن اقساطش را داشتم. صدام پدر و خانواده ام را از عراق اخراج کرده بود. به ایران که آمدیم نه شناسنامه ای داشتیم و نه سندی که گویای هویتمان باشد. حتی اگر میمردیم، فرقی نداشت، چون به لحاظ قانون هیچ هویتی نداشتیم. خانه را هم به نام آقا موسی زدم. خدا خیرش بدهد، پسر شیخ را میگویم. آقای صفایی انصافا در حقم پدری کرد. آیت الله مومن بدون شناسنامه و مدرک، شهریه ام را وصل کرد. خدا آقای مومن را رحمت کند. این یک دریچه ی امید هم که به رویم باز شد با پیگیریهای شیخ بود . همین شد تنها مدرک هویتی ام. نامی که توی دفاتر شهریه داشتم. تو خود حدیث مفصل بخوان از این اوضاع. حتی توی بانک حساب پس انداز هم نمیتوانستم باز کنم چه رسد به اینکه وام بگیرم. برای خانه ای که خریده بودم صد و پنجاه هزار تومان کم داشتم. نه راه پس داشتم نه پیش. کاسه ی چه کنم دست گرفته بودم و زانوی غم به بغل. زنگ خانه را زدند. عباس اسکندری بود. عجله داشت. یک پاکت درآورد، داد دستم و گفت: صد و پنجاه تومان است. هر وقت داشتی پس بده. عجله ای نیست. بال در آوردم. کار خدا واقعا درست است. تنها کسی است که هر وقت از همه ناامید بشوی امیدت میشود. عباس اصلا از وضع من اطلاع نداشت. اطلاع هم که داشت، مبلغ بدهی ام را نمی دانست. خدایا تو چقدر خوبی! به راستی چگونه میتوانم شکرت را به جا بیاورم؟ این گذشت. اوضاع مالی ام آرام آرام بهتر شد. بدهی هایم را تسویه کردم. آخر سر ماند بدهی ام به اسکندری. گفته بود هر وقت داشتی بده. و اکنون داشتم. صد و پنجاه تومان توی پاکت گذاشتم و رفتم دیدنش. وقتی فهمید طلبش را برده ام، اشک توی چشمانش حلقه زد. گفت این پول مال من نبود. این را شیخ داد. گفت این پول را به سید برسان. گرفتار است. نگو چه کسی داده. او باید حضور خدا را توی زندگی اش احساس کند. اشک امان از چشمان من هم برید. وقتی این حرف را شنیدم که چهل روز از آسمانی شدن او گذشته بود و همین دردم را صد چندان میکرد. زمانی که حتی یک تشکر خشک و خالی هم نمیتوانستم ازش بکنم. بگذر از اینکه اگر زنده هم بود نمی توانستم. نمی توانستم چون قرار نبود بدانم. خدایا، او فقط و فقط تو را می دید، تو را به عزت و جلالت قسمت میدهم چشم ازش برنداری.
هدایت شده از یک دوست
خاطره ای از حجه الاسلام سید جمال ضیائی
هدایت شده از عربزاده
بسم الله الرحمن الرحیم پرستوی عاشق بهمن سال 62 بود ایام دفاع مقدس و جنگ تحمیلی طلاب و روحانیون هم مانند سایر مردم به نوبت براساس لیست دفاتر شهریه به جبهه ها اعزام می گردیدند. در تابلوی اعلانات مدرسه فیضیه چشمم به نام علی صفایی حائری افتاد که در وسط لیست اعزام شوندگان به جبهه جای گرفته بود، برایم جالب بود خودم را به منزل آن مرحوم رسانیدم و با کمی مطایبه و مزاح خبر را رساندم، حالش تغییر کرد گویا مدتها بود منتظر چنین خبری بود، شوق رحیل در چهره اش هویدا بود ، با مرگ مأنوس بود و مهربان، او طالب بهترین مرگ بود سنگینی خون را در رگهایش احساس می کردو طالب مرگی سرخ بود. کلام مولی امیرالمومنین علی علیه السلام سرود آشنای لبانش بود: وَ اللَّهِ لَابْنُ أَبِى‏طالِبٍ انَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْىِ أُمِّهِ. علی به مرگ از کودک به پستان مادر نزدیک‌تر است. می‌گفت: چه شب‌هایی که تا صبح بیدار ماندم و در انتظار راهی بودم که به مرگ و شهادت روی بیاورم... وقتی که مشتاق زندگی هستی، دعوت شهادت گوشت را پر می‌کند اما به روی خود نمی‌آوری و وقتی که در انتظار شهادت و حضور مرگ هستی باید زندگی را تحمل کنی و آن را آبستن کنی. ... ای زندگی آبستن!! اکنون مرگ تو شهادت است که تو در مرگت ادامه داری از اوایل جنگ کشش جبهه در وجودش بود ولی می‌گفت شرایط خاص من از خیلی چیزها جدایم ساخته اگر به جبهه می‌رفت مارک می‌خورد و اتهام شهید دزدی و سازمان دادن به نیروهای پراکنده و... . نرفتن هم بدون اتهام نبود، ضد انقلاب و ضد ولایت و هزار ضد دیگر! حال با اعلام شدن اسمش برای اعزام به جبهه زمینه خوبی برایش فراهم گردید و غریبانه و تنها ولی مبتهج و مشتاق چون پرستوی عاشق برای شهادت پرگشود. عبداللّه عرب زاده ادامه دارد....
هدایت شده از عربزاده
بسم اللّه الرحمن الرحیم سینۀ فراخ ... وقتی که در انتظار شهادت و حضور مرگ هستی باید زندگی را تحمل کنی و... اقبال رزمندگان به سخنانش و موفقیتش در جبهه، سند جرم دیگری ‌شد و عذرش را خواستند! به همین راحتی! یک جام بلای دیگر را مستانه سر کشید و در راه برگشت از جبهه تصادفی سخت که منجر به بیهوشی و مجروحیتش شد. به قم بازگشت و به شکرانه سلامتش گوسفندی ذبح و سوری برپا شد، و در حیاط منزل مجلس ذکری و دوستان گرد شمع وجودش پروانه وار دل به سخنانش سپردند. راضی به رضای الهی بود و همه اینها را از عنایات حق می‌دانست، آنقدر در نکات ریز دقیق بود که حتی خودش را به صورت صریح و آشکار به رزمندگان معرفی نکرده بود و همه او را به نام شیخ علی می‌شناختند، به احدی آدرس نداده بود تا مبادا مورد اتهام قرار گیرد. آنقدر سینه اش فراخ بود که از هیچ کس چیزی به دل نمی‌گرفت و برای همه دعا می‌کرد او سرچشمه را یافته بود. می‌گفت: المنة للّه که او عنایتی کرده و سینه‌ای داده که روزگار را در تنگنا گذارد و از روزگار به تنگی نیفتد. المنة للّه که در میکده باز است زان رو که مرا بر در او روی نیاز است یادم نیست دقیقاً چه سالی بود 22 بهمن ماه بود در میان تظاهر کنندگان آن مرحوم را دیدم که از سرما عبای مندرسی به دور خود پیچیده و کفش‌هایی مندرس‌تر از عبایش! به پا کرده و به سرعت حرکت می‌کرد، به شوخی گفتم: به‌به از شیخ ما چه عجب! شما و راهپیمایی و شعار و... خندید و گفت: عجبی نیست، عجب از توست. من که نفسم به شماره افتاده بود و هِن هِن کنان تقریبا به دنبالش می‌دویدم، از من چه عجبی، گفت: برو وزنت را کم کن بچه!! مقید بود در هر راهپیمایی دقیقا از اول مسیر تا انتهای آن را طی کند که این را تقویت نظامی می‌دانست که شدیدا به آن اعتقاد داشت و در صدد برطرف کردن ضعف‌های آن بود. او شرکت در راهپیمایی را تکلیف الهی می‌دانست و دوست نداشت احدی از دوستان و شاگردان به همراهش باشند که مبادا ریایی و راه نفوذی برای شیطان شود شاید حکمت تند رفتنش نیز همین بوده است. عبدالله عرب زاده بهمن 98
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم خاطرات من از آقای صفایی خاطره ۱۲ تقلب از درس‌های انقلاب( ترجمه به عربی) یادم می‌آید روزهای آغازین انقلاب، اولین کتاب‌های آقای صفائی که از چاپخانه در می‌آمد آنها را تهیه می‌کردم و برگ‌برگ آن را می‌خواندم، آن هم نه یک بار و دوبار که چندین بار. بر این باور بوده‌ام که کتاب‌های ایشان در بسیاری از موارد دست کم برای مخاطبان متوسط بایستی رمزگشایی شود و با چندین و چند بار خواندن و مباحثه کردن فهم می‌گردد. اولین کتابی که از ایشان به دستم رسید کتاب رشد بود. پس از آن "مسئولیت و سازندگی" جلد اول و دوم بود که بعدها در یک مجلد به چاپ رسید. در همان دوران‌ها بود که به آموختن مکالمه، انشاء و خطابه عربی روی آوردم و در کلاس‌های دفتر تبلیغات شرکت کردم. برای آموختن و توسعه مکالمه و انشاء عربی از روش‌های گوناگونی بهره می‌گرفتم. گاهی اوقات عرب زبانی را در گذرخان پیدا می‌کردم و با او دوست می‌شدم تا مکالمه را از او بیاموزم. گاهی اوقات کتابی فارسی را بر می‌داشتم و به خیال خودم به عربی ترجمه می‌کردم. یکی از آن کتاب‌ها "درس‌هایی از انقلاب" بود که آن زمان تنها تا جلد سوم از چاپ بیرون آمده بود و به شکل جزوه‌هایی بود. بخش‌هایی از آن را ترجمه کردم به سبک و سیاق زیر و فهرستی برای آن قرار دادم: دروس من الثوره الاسلاميه للشیخ علی صفائی الحائری تعریف الثوره مراحل الثوره مُنطَلَقُ الثوره(خاستگاه انقلاب) اهداف الثوره استمرار الثوره و مباحثی از این دست که بالغ بر بیست صفحه بود. روزی به منزل آقای صفایی رفتم و نوشته‌ها را با کمال پُر‌رویی و بی‌پَروایی به شیخ نشان دادم. از اول تا آخر آن را خواند و تشویق کرد و نقطه نظرهایی هم درباره آنها گفت که از آن‌ها بهره بردم. یکی از ملاحظات ایشان درباره ترجمه تعبیر " ادامه انقلاب" بود که من آن را به همان شکل فارسی "ادامه الثوره" ترجمه کرده بودم و ایشان آن را با تعبیر "استمرار الثوره" جایگزین کرد. وقتی که این مطالب را نوشتم به شیخ نگفتم که از درس‌هایی از انقلاب است اما در پایان گفتم: البته اینها را من از شما تقلب کرده‌ام. گفت: نه این از خود شماست. البته این لطف او بود که می‌خواست اعتماد و خودباوری و خود اتکایی را در امثال بنده زنده کند و نیز به ما بگوید که اگر چیزی را خواندید و جزو جانتان شد و در قلمرو وجودتان قرار گرفت این از آن شما می‌شود هر چند از دیگران به عاریت گرفته باشید. سال ها بعد که نویسندگی را جدی‌تر گرفتم سلسله مقالاتی با عنوان "روابط دختر و پسر در قرآن" در مجله قرآنی بشارت از این جانب در هشت شماره منتشر شد. مدتی بعد یکی از همان مقالات را در یکی از نشریات دیدم که شخصی به نام خودش چاپ کرده و به خوردِ هیئتِ تحریریه و مخاطبان داده بود بدون آن‌که به نام بنده حتی اشاره‌ای کند. بسیار بر آشفته شدم و برای لحظاتی تصمیم‌های گوناگونی را در ذهنم مرور کردم مثل این که به سردبیر زنگ بزنم و حق آن سارقِ ادبی را کف دستش بگذارم و یا... یک دفعه برخوردی از شیخ را به یاد آوردم که روزی کسی به ایشان گفته بود: فلانی، مطلب شما را به نام خودش چاپ کرده است و ایشان پاسخ داده بود: قرار بوده این مطلب به دست مخاطبان برسد و او زحمت ما را آسان کرده است. یادکردِ این خاطره، آب سردی بود بر آن شعله‌ای که در نَفسِ اماره زبانه می‌کشید و با صد زبان دعوت به دادخواهی می‌کرد. حکایت همچنان باقی مرتضی دانشمند
عَنْهُ عَنِ ابْنِ فَضَّالٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ عُقْبَةَ عَنْ عُمَرَ بْنِ أَبَانٍ الْكَلْبِيِّ عَنْ عَبْدِ الْحَمِيدِ الْوَاسِطِيِّ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: قُلْتُ لَهُ أَصْلَحَكَ اللَّهُ لَقَدْ تَرَكْنَا أَسْوَاقَنَا انْتِظَاراً لِهَذَا الْأَمْرِ حَتَّى لَيُوشِكُ الرَّجُلُ مِنَّا أَنْ يَسْأَلَ فِي يَدِهِ فَقَالَ يَا [أَبَا] عَبْدِ الْحَمِيدِ أَ تَرَى مَنْ حَبَسَ نَفْسَهُ عَلَى اللَّهِ لَا يَجْعَلُ اللَّهُ لَهُ مَخْرَجاً بَلَى وَ اللَّهِ لَيَجْعَلَنَّ اللَّهُ لَهُ مَخْرَجاً رَحِمَ اللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا قُلْتُ أَصْلَحَكَ اللَّهُ إِنَّ هَؤُلَاءِ الْمُرْجِئَةَ يَقُولُونَ مَا عَلَيْنَا أَنْ نَكُونَ عَلَى الَّذِي نَحْنُ عَلَيْهِ‏ حَتَّى إِذَا جَاءَ مَا تَقُولُونَ كُنَّا نَحْنُ وَ أَنْتُمْ سَوَاءً فَقَالَ يَا عَبْدَ الْحَمِيدِ صَدَقُوا مَنْ تَابَ تَابَ اللَّهُ عَلَيْهِ وَ مَنْ أَسَرَّ نِفَاقاً فَلَا يُرْغِمُ اللَّهُ إِلَّا بِأَنْفِهِ وَ مَنْ أَظْهَرَ أَمْرَنَا أَهْرَقَ اللَّهُ دَمَهُ‏ يَذْبَحُهُمُ اللَّهُ عَلَى الْإِسْلَامِ كَمَا يَذْبَحُ الْقَصَّابُ شَاتَهُ قَالَ قُلْتُ فَنَحْنُ يَوْمَئِذٍ وَ النَّاسُ فِيهِ سَوَاءٌ قَالَ لَا أَنْتُمْ يَوْمَئِذٍ سَنَامُ الْأَرْضِ وَ حُكَّامُهَا لَا يَسَعُنَا فِي دِينِنَا إِلَّا ذَلِكَ قُلْتُ فَإِنْ مِتُّ قَبْلَ أَنْ أُدْرِكَ الْقَائِمَ ع قَالَ إِنَّ الْقَائِلَ مِنْكُمْ إِذَا قَالَ إِنْ أَدْرَكْتُ قَائِمَ آلِ مُحَمَّدٍ نَصَرْتُهُ كَالْمُقَارِعِ‏ مَعَهُ بِسَيْفِهِ وَ الشَّهَادَةُ مَعَهُ شَهَادَتَانِ. عبد الحميد واسطى گويد به امام باقر (ع) گفتم قربانت ما شيعه در انتظار امر شما دست از بازار خود برداشتيم تا آن جا كه بسا يكى از ماها گدائى كند و با دستانش گدایی کند در پاسخ فرمود اى ابا عبد الحميد آيا پندارى كسى كه خود را براى خدا باز داشته خدا به او فرج و گشايش نميدهد؟ آرى بخدا كه خدا براى او گشايش دهد، خدا رحمت كند هر بنده كه امر ما را زنده دارد. گفتم اصلحك اللَّه راستى اين فرقه مرجئه ميگويند كه بما زيانى ندارد كه بر همين عقيده خود باشيم تا زمان آنچه شماها ميگوئيد فرا رسد(يعنى دولت حقه ظهور كند) و با شما هم عقيده شويم و برابر گرديم. فرمود اى عبد الحميد راست گويند هر كه توبه كند خدا توبه او را بپذيرد و هر كس منافق در آيد و در دل ايمان ندارد خدا جز بينى خودش را بخاك نمالد و هر كه امر ما را فاش كند خدا خونش را بريزد، خدا در مسلمانى سرشان را ببرد چنانچه قصاب گوسفندش را سر ببرد. گويد: گفتم: پس در آن روز كه امام ظهور كرد و ديگران هم به او گرويدند ما با مردم ديگر برابريم؟ فرمود (ع): نه؟ شما در آن روز سروران و فرماندهان روى زمين باشيد در عالم ديانت براى ما جز اين روا نباشد گفتم اگر من پيش از درك امام قائم مردم؟ فرمود هر كه از شماها گويد اگر من قائم آل محمد (ص) را دريافتم او را يارى ميكنم چون كسى باشد كه بهمراه او شمشير زند و شهادت با او دو بار شهادت محسوب شود.
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بخشی از ترجمه و شرح درس هایی از انقلاب
هدایت شده از مرتضی دانشمند
دستخط و یادداشت استاد بر ترجمه و شرح درس هایی از انقلاب تاریخ نوشته استاد ۲۰. ۸. ۶۴
هدایت شده از یک دوست
دلشکسته حرف آخرش یک کلام بود؛ نمیتوانم. و شیخ حرف اول و آخرش این بود؛ میتوانی. اصرار کرد: نه میشود و نه میتوانم. و شیخ محکم تر از او پاسخ داد: هم میشود و هم میتوانی. تو انسانی. رشد حق مسلم توست. چگونه میشود خدا انسانی را خلق کند و شرایط رشدش را فراهم نکند؟ گفت: مشکل همین جاست که من انسان هم نیستم. او در زندگی چه کرده بود؟ چرا اینقدر از خودش ناامید است؟ نومیدی او از جنس دیگر ناامیدی ها نبود. بی ذره ای تردید همه ی درها را به روی خودش بسته می دید اگرچه درهای رحمت الهی. چیزی که مسلم بود اینکه چه ظلم و تجاوزها که نکرده. جز این بود، به روزنه ای که شیخ برایش باز کرده بود لااقل امید میبست ولی حتی فکرش را هم نمیکرد. حتی حاضر نشد بپرسد: چگونه؟ بلکه انسانیت خودش را هم نفی میکرد. برای شیخ دردآورتر از این نبود که کسی را اینگونه ببیند که انسانیت خودش را هم منکر شود. محکم ولی مهربان گفت: خب باش. انسان باش. سرش را زیر انداخت. با لرزه ای که بر تمام وجودش افتاده بود پاسخ داد: گفتم که نمیشود. شماها از درد من چه میفهمید. و ساکت ماند. اگرچه شیخ استاد مسلم حل معماهای لاینحل بود، در مقابل وی کم آورد. اکنون برای شیخ هم مهم بود بداند او از چه رنج میبرد. چرا قاطعانه میگوید نمیشود؟ باید از او حرف میکشید. گفت: تو خواسته ای و نشده؟ نومیدتر از پیش گفت: اصلا دست من نیست که بخواهم. آنچه نباید، شده. بدون خواست من. نه کاره ای بوده ام و نه هستم. بخواهم هم نمیشود. نفست از جای گرم بلند میشود شیخ. هر چه بیشتر میگوید گره ها بیشتر میشود. شیخ هم ساکت شد. شاید بهترین راه حل معما همین باشد. پاسخی ندهی. اصرار نکنی. او را منتظر بگذاری تا شاید به حرف بیاید. همین طور هم شد. سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد. بغضی سنگین تر از دستی که سالهاست بیخ گلویش را گرفته و نفسش را بریده راه حنجره اش را بست. مرگ یک بار شیون هم یک بار. بغضش را فرو خورد و سکوت سنگین فضا را با یک کلام شکست: من حرامزاده ام. و باز هم ساکت شد. همه متحیر ماندند به جز شیخ. پیش از آنکه لب از لب واکند ادامه داد: وقتی میگویم نمیشود یعنی این. نه دست من بوده و نه هست. بخواهم هم نمیشود. شما چه توقعی از یک حرامزاده دارید. من، من... به گریه افتاد. میان هق هقهایش بریده بریده گفت: ...من مطمئنم. از روز برایم روشنتر شده که بچه ی زنا هستم... شیخ حرفش را برید و قاطع گفت: باشی. فرزند هر چیزی میخواهی باش. دیگران خبطی کرده اند، به تو چه ربطی دارد؟ تو با دیگران چه فرقی داری؟ تو به همان اندازه برای خدا اهمیت داری که من این و آن دارند. بله، تو به خاطر شرایطی که داری احکامی هم داری. امام جماعت نمیتوانی بایستی. هر کدام از ما احکامی داریم. زن یک حکم، مرد یک حکم، بالغ، غیر بالغ. حکم تو هم بر فرض که درست بگویی این است. این دلیل میشود؟ همین که خدا حکمی برایت قرار داده یعنی انسانی. یعنی فکر داری. یعنی اگر بخواهی تا عرش او هم میتوانی بروی. تو اگر بخواهی از من و مایی که این درد را نداریم میتوانی مقرب تر باشی. چرا؟ چون تو بر دردی صبر میکنی که دیگران ندارند. آیا خدا آدم دردمند را با دیگران بی درد یکی میبیند؟ هرگز. یک کلام: دقیقا چیزی که موجب ناامیدی تو از لطف خدا شده، میتواند تو را تا جوار او ببرد. برای خدا مهم نیست تو که هستی و پدر و مادرت چه کرده اند. خدا شکستن تو را میخواهد. از دل شکسته ات راهی برای ورود خدا باز کن نه شیطان...
هدایت شده از سید. م
سلام یکی از رفقای طلبه، کتاب روابط متکامل زن و مرد رو داره مطالعه می کنه و به بحث لتسکنوا الیها که رسیده براش سوال شده که: اصلا عرب همیشه سکن رو با «إلی» استعمال می کنه، نه با «باء». چرا مرحوم حاج شیخ گفتند که آیه، لتسکنوا الیها است، نه لتسکنوا بها؟ در حالیکه با «باء» استعمال نمیشه در عربی. بنده پاسخ دادم که استناد استاد، استعمال نشدن لتسکنوا با «باء»، نیست. بلکه به معارف مسلّم استناد کردند که دل آدم ها رو تمام دنیا هم نمی تونه پر کنه، پس همسر، وسیله ی آرامش نیست. چون ایشون معتقدند که فقیه با اوضاع حقیقیه کاری نداره و با ظهورات سر و کار داره که به وسیله ی شواهد و قرائن به دست میاد. لذا آیه رو اینطور تفسیر کردند ولی خواستم که شاگردان مرحوم استاد هم توضیحاتشون رو بفرمایند که برای این رفیق طلبه بفرستم
هدایت شده از مرتضی دانشمند
بسم الله الرحمن الرحیم و علیکم السلام فعل سکن ظاهرا با لام، فی، الی و با به کار می رود. ان صلاتک سکن لهم لستکنوا فیه لتسکنوا الیها دار سكنت بها أقل صفاتها ان تكثر الحشرات في جنباتها به نظر می‌رسد هرگاه حرفی به جای حرف دیگری به کار رود علاوه بر معنای اصلی، معنای دیگری را نیز به همراه دارد. در فعل رویت که بدون هیچ حرف اضافه مفعول می گیرد مثل رایت السماء‌(آسمان را دیدم) اما گاهی رویت با حرف دیگری می آید و معنای تازه‌ای را به همراه خواهد داشت مثل الم یروا الی السماء که به نظر می رسد معنای آن چیزی فراتر از الم یرووا السماء باشد. مثلا با دقت دیدن. زیرا حرف الی هرگاه با فعل دیدن به کار رود با نظر همراه می گردد. افلاینظرون الی الابل... حالا رویت که با الی به کار رفته دیدن با عنایت و دقت را می رساند. در آیه لتسکنوا الیها به نظر می‌رسد الی نوعی هم جواری و در کنار همسر بودن را برساند. شاید دقت در فعل قام که با دو حرف لام و الی هر دو به کار رفته خالی از فائده نباشد. گاهی می گوییم قام لها یعنی به احترام آن زن برخاست اما گاهی می گوییم قام الیها چنان که در سیره رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم با حضرت زهرا آمده است که معنا چنین می شود؛ رسول الله به احترام زهرا برخاست و به سوی او رفت. به نظر می رسد معنای لتسکنوا الیها این باشد که شما در جوار و کنار همسرانتان به آرامش می رسید. این آرامش یابی که با حرف الی آمده فراتر از رابطه خاص جنسی است. یعنی هم شامل آن می شود و هم شامل هم سخن شدن و همراه بودن و...والله اعلم.
سلام علیکم رمانی را برای بررسی برایم فرستاده بودند ، نویسنده در این بخش از کلام حاج شیخ استفاده کرده است.
هدایت شده از یک دوست
کاسه ای از دریا وقتی خدا بخواهد کسی را بزرگ کند، میکند. دنیا که قد علم کنند، بزرگ میشود. وقتی هم بخواهد کسی را ذلیل کند، میکند. شاه کی فکرش را میکرد؟ ذلیل شد. حتی نایستاد که ذلیل تر نشود. در رفت. اما امامی که تبعید شده بود برگشت. عزیز رفت و عزیزتر برگشت. مردم ایران، این عزت را به جشن نشسته اند. جمعیت توی خیابان ها گل و شیرینی پخش می کنند. خبرنگاری از فرانسه هم آمده. همان کسی که اخبار مربوط به امام را پوشش میداد. با خیلی ها مصاحبه کرد. نظرات بسیاری از متفکرین و نظریه پردازلان انقلاب را شنیده. جای یک متفکر در این میان خالی است. او در به در به دنبال شخصی با نام مستعار عین صاد می گردد. بالاخره توانست او را بیابد. 22 بهمن 57، در تهران. جوان تر از دیگران است. به نظر نمیرسد حرفی جز آنچه از دیگران شنیده داشته باشد. جو این روزهای ایران تا حد زیادی احساسی و شعاری است. خبرنگار با اشاره به جمعیت میلیونی مردم انقلابی از عین صاد پرسید: آیا این سیل جمعیت همان اسلامی است که مد نظر شماست؟ شیخ جوان لبخندی زد و پاسخ داد: این کاسه ای از آن دریاست. خبرنگار با طعنه گفت: ولی گاهی کاسه ها از دریا بیشتر جلب توجه میکنند. شیخ جوان گفت: شاید! اما دقت داشته باش که برای شنا کردن باید به دل دریا زد. درون کاسه نمیتوان شنا کرد. خبرنگار از شنیدن این پاسخ یکه خورد. با تعجب گفت: شما تنها کسی بودید که در این مدت، ازش دقیق ترین پاسخ را شنیده ام.