بگذار ماجرای رفتنش را اینطور برایت بگویم: «یک روزِ گرم اردیبهشتی، 1400 کیلومتر آن طرفتر از خاک کشورمون ، یه جوون رعنای ایرانی بود و دهها نیروی تکفیری،👊یه جوان رعنای ایرانی بود و دهها داعشی تا دندان مسلح 💣که از چهار طرف محاصرهاش کردن و ناغافل به سمتش آتش گشودن😡...آتش باران تکفیریها که تمام شد، باز هم این جوان ایرانی بود، همونجای قبلی، روی خاک لاذقیه...اما بدون دست، بدون چشم... 😭با یک تن پر از ترکش... اسم این جوان حامد بود ؛ حامد جوانی»
وقتی پدر به دیدن پسرش به سوریه رفت دید تن پسرش جابهجا پر از ترکش 😔:« بعد از اون هرکسی از ایران زنگ میزد و ازشون میپرسید وضعیت حامد چطوره میگفتن برو مقتل حضرت ابوالفضل روبخوان.»😭
جانبازی حامد اما یه خاطره قدیمی رو در ذهن پدر زنده کرد ، یاد روزهایی افتاد که حامد میگفت:«دوست دارم مثل حضرت عباس(ع) از خواهرش دفاع کنم.»✌️
حالا حامد هم، دستهایش رو داده بود، تا بال دربیارود و بپرد سمت آسمان ... همان دستهایی که قطع شدنشان او رو در سوریه و بین غیرایرانیها معروف کرده بود به شهید ابوالفضلی😔
دو روز بعد از ملاقات سردار قاسم سلیمانی از حامد روی تخت بیمارستان بقیهالله، او یک مهمان ویژه دیگر هم داشت؛ مهمانی با یک هدیه خاص.☺️ ما بالای سر حامد بودیم که سردارشهید حسین همدانی ، به ملاقاتش اومد. سردار باخودشان یه چفیه و یک انگشتر آورده بود و گفت:« این چفیه روحضرت آقا فرستادن تا روی بدن زخمی حامد بکشید، این انگشتر رو هم سیدحسن نصرالله به حضرت آقا هدیه کرده، حضرت آقا هم اونومتبرک کرده و فرستاده برای حامد، ☺️اما فرمودن: ما میدونیم که حامد دیگر دست نداره که انگشتر بیندازه، این انگشتر روپدرش به دستش بیندازد»😭
خاطره ای از ایام محرم از شهید حامد جوانی 👇👇👇👇
آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود.
وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده میگرفت.☺️
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد...😭
بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن.
می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه سردارم باشی باید شکسته شوی تا بزرگ بشی"😊
و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت"
که بالاخره این طور هم شد.😇
«پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه میباشد و میدانم که شهید خواهم شد... لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید... ای عاشقان اهل بیت رسول الله!
من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین(ع) میجنگیدم تا شهید شومو حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم... لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس(ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم»
4_5899907548433089375.mp3
5.47M
🔉 جمعه های #انتظار🔉
🎤حاج مهدی رسولی
🔉مناجات
رفقا دلاتون شکست واشکاتون جاری خادمین شهداروهم یاد کنید 😔
به شهر که نزدیک می شوی دلت تنگ می شود ، برای خاک ، برای نخل ، برای خاکریز ، برای جاده ای که هنوز رد خمپاره ها بر آن جا مانده بودبرای ترکش هایی که زنگ زده بودندو برای آسمان مردانی که سالها بود در ملکوت گم شده بودند.
پر از حیرتی، پر از حسرتی ، چیزی را جا گذاشته ای ، شاید رد پایت را . شاید گناهانت را ، شاید آرزوهای دور و درازت را و شاید دلت را❤️