eitaa logo
ختم و چله
1.2هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
25 فایل
ایدی مدیر👈 🆔 @Baghani ایدی کانال👈 🆔 @khatm_chele لینک پیام ناشناس به مدیر کانال👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17013351538880
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌‌°میگُفټ: ڬاۺ اونقَدر؎ کھ عݢښ پُروفآیݪ و آید؎ و بیوموݩ رو از شُهـدا ڪپۍ میکُـنیم..! •. مَرامشوݧ رو تو زِندڱیموݧ کُنترڶ کُنیم..ღ..😊 هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
‼️ خانم خوشگله! دوست ! انلاینه 😊 الوووو نیستی خواهرررر ؟؟!!! بیا ی لحظه کارت دارم😩 [حوصلشو نداری؟!, سین نمیکنی چرا😟] اوه اوه 🙊 هم گروهی که انلاینه!😋 + سلام علیکم خدمت خواهر بزرگوار خودم خوبید ان شاالله؟✋ [بابا بزار جوهر پی ام ش خشک بشه بعد سین کن!😏] - سلام برادر☺️ بله الحمدالله عالیییییی ،ممنونم🙏 [عه حالت عالیه؟؟؟؟! پس چرا جواب اون یکی دوستتو ندادی؟! اهاااان خب چت با اون حال نمیده ظاهرا !!! بله بله ... خداقوت شیطان بزرگوار ! چی گفتی؟! چ ربطی ب شیطون داره؟! بله بله واقعا ربطی نداره‌! این کارا ب فکر شیطونم نمیرسه اخه] 🌸🌸🌸🌸 + خب خواهرجان، چ خبر از درس و دانشگاه ‌؟!همه چی خوب پیش میره؟! - اره خوبه اگه این پسرای مزاحم کلاسمون بزارن!😒😒 [یه خالی بستی تا طرفو حساس کنی؟! اونم غیرتی شه برات توهم ذوق کنی ‌!!! بعد میگم اینـکارات بفکر شیطونم نمیرسه ناراحت نشو!] + عه عه عه کی جرات کرده خواهر منو اذیت کنه؟!😡 عکس بده جنازه تحویل بگیر !😎 [قند تو دلت اب شد؟! ] _ ای بابا، برادر.... انقدررررر زیادن ک باید البوم بدم قبرستون تحویل بگیرم ..😜😅😅 [شیطون کم اورد رفت بخوابه😐 شما ادامه بده! ] +ای بابا😂😂😂 راستی خواهرجان،عکس پروفایلتون خودتونید؟! [اوه اوه بلاخره ب ارزوت رسیدیا! روزی صدتا عکس از خودت گذاشتی تا بلاخره طرف رفت سر اصل مطلب! ] - اره داداشی خودمم!🙈با چادرم که عشقمه😍 [عشقته؟! اون عشقت احیایا حرف و حدیثی درباره حیا نزده باهات تاحالا ؟!] +به به .... عالییییییییه عالیییییی😊 واقعااااا تو این اشفته بازار اخرالزمان، کم پیدا میشن فرشته هایی مثل شما !🙊 -فرشته تنها ب چه درد میخوره؟!😢 [حتما باید مجرد بودنت رو یاداوری میکردی؟! ] _ خدا بزرگه خواهر! ایشالا یه روز هردو از تنهایی در میایم!😞 [بپا فشارت نیفته ! 😒] - مورد که زیاده برای از تنهایی دراومدن! [ (الان خواستی حس رقابت بهش بدی که عجله کنه عقب نمونه و بیاد خواستگاریت؟!] - ولی خب دل ادم مهمه که هرجاییی اروم نمیگیره!🙈🙈🙈 + امان از دست این دل خواهررررر....😞 - عه شما چرا داداشی ؟ مگه شما هم با دلت مشکل داری؟! 😉 [خیره سرت خواستی زیرزبون بکشی الان؟! ] +یعنی شما نمیدونی؟! 🙈 [بدو خودتو بزن ب اون راه😐] - نه والا 😶اگه بدونم که میرم خواستگاریش برای داداش گلم😍 [مثلا خواستی بگی عمراااا ن ب ذهنت رسیده ن دلت میخواد ک اون ی نفر خودت باشی؟!!!! ] + یعنی تو نمیدونی کیه ؟!🙈 - نه داداشی! 😢 + یه فرشته س😍🙈🙊 - چه شکلیه؟!🙈 + شبیه خودت🙈🙈🙈 - واقعاااا😍 +اره خوده خودت😢🙊🙈مهربون و دوست داشتنی🙊 [ قلبت وایساد؟!!! ب هدفت رسیدی؟ داره پیام میاد برات .... دوست مونث واقعیته ! کارت داره،، * عزیزم پیاممو خوندی جواب بده منتظرم ...☹️ عه عه عه برای داداشیت ، نه ببخشید برای عشقتم داره پیام میاد.... 😒 *داداشی نیستی؟! ببخشید دیشب یهو رفتم نتم تموم شد.... 😢 به به ! چقد ازین فرشته ها داره عشقت! ! ((شهدا شرمنده ایم😭)) هر هفته پنجشنبه ها باشهدا ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele  
ختم و چله
#ختم_صلوات_شماره8⃣1️⃣ از تاریخ :1399/3/24 شنبه تا تاریخ:1399/4/6 جمعه با همکاری شما ها قصد داریم
ختم صلوات تا جمعه ساعت 24 مهلت دارید بفرسید و شرکت کنید طرح ده شب با خدا تا امشب ساعت 24 مهلت دارید برای ثبت نام
ختم و چله
چهل حدیث تا تولد امام رضا(ع) ✨رضا ✨ 3⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «خَاطَرَ بِنَفْسِهِ مَنِ ا
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨امام مهربانی ✨ 5⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «اَلْمُذِیعُ بِالسَّیِّئَةِ مَخْذُول زرٌ وَ الْمُسْتَتِرُ بِالسَّیِّئَةِ مَغْفُورٌ لَهُ» هر که کار زشت دیگران را بر ملا کند خوار می گردد و هر که آنرا بپوشاند خدایش می آمرزد. میزان الحکمة، ج ۲، ص ۹۸۸ 🌺🌺🌺 6⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «لاتَسْتَقِلُّوا قَلِیلَ الرِّزْقِ فَتُحْرَمُوا کَثِیرَهُ» روزی کم را اندک نشمارید که از روزی فراوان محروم می شوید. بحار الانوار/ ۷۵/ ۳۴۷ 🌺🌺🌺 ۸روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم 💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد
✍️ 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» 💠 لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. 💠 نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» 💠 خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. 💠 یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. 💠 یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. 💠 صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. 💠 انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. 💠 زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» 💠 حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هردو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چندروز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. 💠 دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. خواستگاری عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس مارا تنها گذاشتند تا باهم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ازشنبه ختم جدید داریم
ختم و چله
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨امام مهربانی ✨ 5⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «اَلْمُذِیعُ بِا
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨شمس الشموس✨ 7⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «لَیْسَ لِلنَّاسِ بُدٌّ مِنْ طَلَبِ مَعاشِهِمْ فَلاتَدَعِ الطَّلَبَ» انسان برای معیشت چاره ای جز تلاش ندارد، پس سعی و تلاش را رها مکن. وسائل الشیعة، ج ۱۲، ص ۱۸ 🌺🌺🌺 8⃣2⃣.قال الرضا علیه السلام: «اَلْمُؤْمِنُ اَلَّذِی إِذَا اَحْسَنَ اِسْتَبْشَرَ وَ إِذَا اَسَاءَ اِسْتَغْفَرَ» مؤمن کسی است که چون نیکی کند شاد گردد و چون بدی کند استغفار نماید. عیون اخبار الرضا علیه السلام / ج ۲/ ص ۴ 🌺🌺🌺 ۷روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهارم 💠 ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کر
✍️ 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مردانه‌اش به نرمی می‌لرزید. موهای مشکی و کوتاهش هنوز از خیسی شربت می‌درخشید و پیراهن خیس و سپیدش به شانه‌اش چسبیده بود که بی‌اختیار خنده‌ام گرفت. 💠 خنده‌ام را هرچند زیرلب بود، اما شنید که سرش را بلند کرد و با مهربانی به رویم لبخند زد. دیگر از دلش خبر داشتم که تا نگاهم کرد از خجالت سر به زیر انداختم. تا لحظاتی پیش او برایم همان برادر بزرگتر بود و حالا می‌دیدم در برابر خواهر کوچکترش دست و پایش را گم کرده و عاشق شده است. اصلاً نمی‌دانستم این تحول را چگونه تعبیر کنم که با لحن گرم و گیرایش صدایم زد :«دخترعمو!» 💠 سرم را بالا آوردم و در برابر چشمان گرم و نگاه گیراترش، زبانم بند آمد و او بی هیچ مقدمه‌ای آغاز کرد :«چند روز بود بابا سراغ اون نامرد رو میگرفت و من نمی‌خواستم چیزی بگم. می‌دونستم اگه حرفی بزنم تو خجالت می‌کشی.» از اینکه احساسم را می‌فهمید، لبخندی بر لبم نشست و او به آرامی ادامه داد :«قبلاً از یکی از دوستام شنیده بودم عدنان خیلی به رفت و آمد داره. این چند روز بیشتر حساس شدم و آمارش رو گرفتم تا امروز فهمیدم چند ماهه با یه گروه تو تکریت ارتباط داره. بهانه خوبی شد تا پیش بابا عذرش رو بخوام.» 💠 مستقیم نگاهش میکردم که بعثی بودن عدنان برایم باورکردنی نبود و او صادقانه گواهی داد :«من دروغ نمیگم دخترعمو! حتی اگه اون‌روز اون بی‌غیرتی رو ازش ندیده بودم، بازم همین بعثی بودنش برام حجت بود که دیگه باهاش کار نکنیم!» پس آن پست‌فطرتی که چند روز پیش راهم را بست و بی‌شرمانه به حیایم تعرض کرد، از قماش قاتلان پدر و مادرم بود! غبار غم بر قلبم نشست و نگاهم غمگین به زیر افتاد که صدای آرامش‌بخش حیدر دوباره در گوشم نشست :«دخترعمو! من اون‌روز حرفت رو باور کردم، من به تو شک نکردم. فقط غیرتم قبول نمی‌کرد حتی یه لحظه جلو چشم اون نامرد باشی، واسه همین سرت داد زدم.» 💠 کلمات آخرش به‌قدری خوش‌آهنگ بود که دلم نیامد نگاهش را از دست بدهم؛ سرم را بالا آوردم و دیدم با عمق نگاهش از چشمانم عذر تقصیر می‌خواهد. سپس نگاه مردانه‌اش پیش چشمانم شکست و با لحنی نرم و مهربان نجوا کرد :«منو ببخش دخترعمو! از اینکه دیر رسیده بودم و تو اونقدر ترسیده بودی، انقدر عصبانی شدم که نفهمیدم دارم چیکار می‌کنم! وقتی گریه‌ات گرفت، تازه فهمیدم چه غلطی کردم! دیگه از اون‌روز روم نمی‌شد تو چشمات نگاه کنم، خیلی سخته دل کسی رو بشکنی که از همه دنیا برات عزیزتره!» 💠 احساس کردم جمله آخر از دهان دلش پرید که بلافاصله ساکت شد و شاید از فوران ناگهانی احساسش کشید! میان دریایی از احساس شفاف و شیرینش شناور شده و همچنان نگاهم به ساحل محبت برادرانه‌اش بود؛ به این سادگی نمیشد نگاه خواهرانه‌ام را درهمه این سالها تغییر دهم که خودش فهمید و دست دلم را گرفت :«ببین دخترعمو! ما از بچگی باهم بزرگ شدیم، همیشه مثل خواهر و برادر بودیم. من همیشه دلم میخواست از تو و عباس حمایت کنم، حتی بیشتر از خواهرای خودم، چون شما امانت عمو بودید! اما تازگی‌ها هروقت می‌دیدمت دلم میخواست باهمه وجودم ازت حمایت کنم، میخواستم تا آخر عمرم مراقبت باشم! نمی‌فهمیدم چِم شده تا اونروز که دیدم اون نانجیب اونجوری گیرت انداخته، تازه فهمیدم چقدر برام عزیزی و نمیتونم تحمل کنم کس دیگه‌ای...» 💠 و حرارت احساسش به‌قدری بالا رفته بود که دیگر نتوانست ادامه دهد و حرف را به جایی جز هوای برد :«همون شب حرف دلم رو به بابا زدم، اونقدر استقبال کرد که میخواست بهت بگه. اما من میدونستم چیکار کردم و تو چقدر ازم ناراحتی که گفتم فعلاً حرفی نزنن تا یجوری از دلت در بیارم!» سپس از یادآوری لحظه ریختن شربت روی سرش خنده‌اش گرفت و زیرلب ادامه داد :«اما امشب که شربت ریخت، بابا شروع کرد!» و چشمانش طوری درخشید که خودش فهمید و سرش را پایین انداخت. 💠 دوباره دستی به موهایش کشید، سرانگشتش را که شربتی شده بود چشید و زیرلب زمزمه کرد:«چقدر این شربت امشب خوشمزه شده!» سپس زیرچشمی نگاهم کرد و با خنده‌ای که لب‌هایش را ربوده بود، پرسید:«دخترعمو!تو درست کردی که انقدر خوشمزه‌اس؟» 💠 من هم خنده‌ام گرفته بود و او منتظر جوابم نشد که خودش با شیطنت پاسخ داد:«فکر کنم چون از دست تو ریخته، این مزه‌ای شده!» با دست مقابل دهانم را گرفتم تا خنده‌ام را پنهان کنم و او میخواست دلواپسی‌اش را پشت این شیطنت‌ها پنهان کند وآخر نتوانست که دوباره نگاهش را به زمین انداخت و با‌صدایی که از طپش‌های قلبش میلرزید، پرسید:«دخترعمو! قبولم می‌کنی؟»... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم و چله
🌹آثار و برکات ذکر یونسیه🌹 1- پیامبر گرامى صلى الله علیه و آله وسلم : هر بیمار مسلمانى که این دعا را
2⃣1⃣ برای شرکت در ختم ذکر یونسیه تعداد ذکر رو به همراه کدتون به ایدی زیر بفرسین👇👇 @Baghani تعداد ذکری که بر میدارید برای یک روز بردارید اگه مایل بودید برای روز بعد هم تعداد ذکر رو اعلام کنید شروع:1399/4/7 شنبه پایان : 1399/4/20 جمعه به مدت چهارده روز بعضی علما تعداد ذکر رو تعیین کردند بعضی علما هم مثل ایت االله بهجت گفتن من به تعداد اعتقادی ندارم . ⚫️کانال ختم و چله 👇👇 @khatm_chele
⃣2⃣ یامبر اسلام (ص): 3- يا بُنَىَّ لاتَغفُل عَن قِراءَةِ القُرآنِ- إذا أصبحت، و إذا أمسيت- فَاِنَّ القُرآنَ يُحيِى القَلبَ المیت وَ يَنهى عَنِ الفَحشاءِ و َالمُنكَرِ ؛ فرزندم از خواندن قرآن غافل مباش، زيرا كه قرآن دل  مرده را زنده مى كند و از فحشاء و زشتى  باز مى دارد. البرهان فی تفسیر القرآن ج1 ،ص19 برای شرکت در ختم قران تعداد جز هایی رو که میخواهید بخونید به ایدی زیر اعلام کنید 👇 @Baghani شروع ختم قران : روز شنبه 1399/4/7 پایان ختم قران :روز جمعه1399/4/20 به مناسبت ولادت امام رضا ثواب هدیه میکنیم به ⚫️کانال🌹 ختم و چله🌹👇👇 @khatm_chele
⃣1️⃣ از تاریخ :1399/4/7 شنبه تا تاریخ:1399/4/20 جمعه با همکاری شما ها قصد داریم بیشترین صلوات رو بفرسیم به مناسبت ولادت امام رضا ع ثواب هدیه به برای شرکت در ختم صلوات شماره 9⃣1️⃣تعداد صلوات رو به همراه کدتون به ایدی زیر بفرسید @Baghani ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
4⃣ از تاریخ 1399/4/22 (یکشنبه) به مدت چهل روز تا تاریخ 1399/5/30 (پنجشنبه ) چله زیارت عاشورا . برای شرکت در این چله به ایدی زیر پیام بدید 👇👇 @Baghani چله زیارت عاشورا ⚫️کانال🌹 ختم و چله🌹👇👇 @khatm_chele
⃣ 🌺توصیه آیت الله بهجت 40 روز قبل محرم 🌺 ((چهل روز مانده به محرم چله گناه نکردن بگیرید تا سوز دل و اشک چشمانتان برای سیدالشهدا علیه السلام بیشتر شود)) 🌸 🌸 از تاریخ 1399/4/22 شروع می شود تا تاریخ 1399/5/30 (به مدت چهل روز) برای شرکت در این چله به ایدی زیر پیام یدید👇👇 @Baghani ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
🔴چله ترک گناه و چله زیارت عاشورا چهل روز قبل محرم شروع میشود👆👆👆
ختم و چله
#نماز_سکوی_پرواز 1 ⚫️کانال #ختم_چله 👇👇 🆔 @khatm_chele
🔴 باسلام خدمت شما عزیزان صوت نماز سکوی پرواز رو حتما حتما حتما گوش بدید بسیار عالی و زیباس روزی یک قسمت در کانال میزاریم کلا 60 قسمت هست . اگه وقتشو ندارید ذخیره کنید حتما بعدا گوش بدید 😊🙏 ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم و چله
چهل حدیث تا تولد امام رضا (ع) ✨شمس الشموس✨ 7⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «لَیْسَ لِلنَّاسِ
چهل حدیث تا تولد امام رضا(ع) ✨مرتضی✨ 9⃣2⃣ .قال الرضا علیه السلام: «مَا هَلَکَ امْرُؤٌ عَرَفَ قَدْرَهُ» هر که قدر خویش بشناسد نابود نخواهد شد. بحارالأنوار/ ج۷۲/ص۶۶ 🌺🌺🌺 0⃣3⃣. قال الرضا علیه السلام: «اَلتَّدْبِیرُ قَبْلَ الْعَمَلِ یُؤْمِنُکَ مِنَ النَّدَمِ» تدبیر قبل از عمل، تو را از پشیمانی در امان می دارد. عیون اخبارالرضا علیه السلام /ج۲/ ص ۵۴کافی/ج۲/ ص۱۱۳ 🌺🌺🌺 ۶روز تا تولد ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_پنجم 💠 انگار با بر ملاشدن احساسش بیشتر از نگاهم خجالت می‌کشید و دستان مرد
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele
همین ڪه گردی بر پیدا می شود یڪ《سبحان الله》بگویید آن گرد ڪنار می رود . هر وقت خطایی انجام دادید ‌《استغفرالله》بگویید که چارہ است. هر جا هم به شما رسید 《الحمدلله》بگویید چون شکرش را به جا آوردی گرد نمی گیرد . با این سه ذڪر باخدا صحبت ڪنید. صحبت ڪردن با خدا را از بین می برد ... " حاج اسماعیل دولابی " ⚫️کانال 👇👇 🆔 @khatm_chele