ختم و چله
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هفتم 💠 بلیط را به طرف ابوالفضل گرفته بود، دیگر نگاهم نمیکرد و از ل
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمهجانش را به اتاق عمل بردند و تازه دیدم بیمارستان #روضه مجسم شده است.جنازه مردم روی زمین مانده و گریه کودکان زخمی و مادرانشان دل سنگ را آب میکرد.
چشمم به اشک مردم بود ودر گوشم صدای سعد میآمد که به بهانه رهایی مردم #سوریه مستانه نعره میزد:«بالرّوح، بالدّم، لبیک سوریه!»و حالا مردم سوریه تنها قربانیان این بدمستی سعد و همپیالههایش بودند.
💠 کنار راهروی بیمارستان روی زمین کِز کرده بودم ومیترسیدم مصطفی مظلومانه #شهید شود که فقط بیصدا گریه میکردم.
ابوالفضل بالای سرم تکیه به دیوار زده وچشمان زیبایش از حال و روز مردم رنگ #خون شده بود که به سمتش چرخیدم و باگریه پرسیدم:«زنده میمونه؟»
💠 از تب بیتابیام حس میکرد دلم برای مصطفی با چه ضربانی میتپد که کنارم روی زمین نشست و به جای پاسخ، پرسید:«چیکارهاس؟»
تمام استخوانهایم از ترس وغم میلرزید که بیشتر در خودم فرو رفتم و زیرلب گفتم:«تو #داریا پارچه فروشه، با جوونای شیعه از حرم #حضرت_سکینه(علیهاالسلام) دفاع میکردن!»
💠 از درخشش چشمانش فهمیدم حس دفاع از #حرم به کام دلش شیرین آمده و پرسیدم:«تو برا چی اومدی اینجا؟»
طوری نگاهم میکرد که انگار هنوز عطش دو سال ندیدن خواهرش فروکش نکرده و همچنان تشنه چشمانم بود که تنها پلکی زد و پاسخ داد:«برا همون کاری که سعد ادعاش رو میکرد!»
💠 لبخندی عصبی لبهایش را گشود، طوری که دندانهایش درخشید و در برابر حیرت نگاهم با همان لحن نمکین طعنه زد:«عین آمریکا و اسرائیل و عربستان و ترکیه، این بنده خداها همهشون میخوان کنار مردم سوریه مبارزه کنن! این #تکفیریهام که میبینی با خمپاره و انتحاری افتادن به جون زن و بچههای سوریه، معارضین صلحجو هستن!!!»
و دیگر این حجم غم در سینهاش جا نمیشد که رنگ لبخند از لبش رفت و غریبانه شهادت داد:«سعد ادعا میکرد میخواد کنار مردم سوریه مبارزه کنه، ولی ما اومدیم تا واقعاً کنار مردم سوریه جلو این حرومزادهها #مقاومت کنیم!»
💠 و نمیدانست دلِ تنها رها کردن مصطفی را ندارم که بلیطم را از جیبش درآورد، نگاهی به ساعت پروازم کرد و آواری روی سرش خراب شد که دوباره نبودنم را به رخم کشید:«چقدر دنبالت گشتم زینب!»
از #حسرت صدایش دلم لرزید، حس میکردم در این مدتِ بیخبری از خانواده، خبر خوبی برایم ندارد و خواستم پی حرفش را بگیرم که نگاه برّاق و تیزش به چشمم سیلی زد.
💠 خودش بود،با همان آتشی که از چشمان سیاهش شعله میکشید و حالا با لباس سفید پرستاری در این راهرو میچرخید که شیشه وحشتم درگلوشکست.
نگاهش به صورتم خیره ماند ومن وحشتزده به پهلوی ابوالفضل کوبیدم:«این باتکفیریهاس!»از جیغم همه چرخیدند و بسمه مثل اسفند روی آتش میجنبید بلکه راه فراری پیدا کند ونفهمیدم ابوالفضل با چه سرعتی از کنارم پرید.
💠 دست بسمه از زیر روپوش به سمت کمرش رفت ونمیدانستم میخواهد چه کند که ابوالفضل هردو دستش را از پشت غلاف کرد.
مچ دستانش بین انگشتان برادرم قفل شده بود و مثل حیوانی زوزه میکشید،ابوالفضل فریاد میزد تا کسی برای کمک بیاید و من از ترس به زمین چسبیده بودم.
💠 مردم به هر سمتی فرار میکردند و دو مرد نظامی طول راهرو را به طرف ما میدویدند. دستانش همچنان از پشت در دستان ابوالفضل مانده بود، یکی روپوشش را از تنش بیرون کشید و دیدم روی پیراهن قرمزش کمربند انفجاری به خودش بسته که تنم لرزید.
ابوالفضل نهیب زد کسی به کمربند دست نزند، دستانش را به دست مرد دیگری سپرد و خودش مقابل بسمه روی زمین زانو زد.
💠 فریاد میزد تا همه از بسمه فاصله بگیرند و من میترسیدم این کمربند در صورت برادرم منفجر شود که با گریه التماسش میکردم عقب بیاید و او به قصد باز کردن کمربند،دستش را به سمت کمر بسمه برد.
با دستانم چشمانم را گرفته واز اضطراب پَرپَر شدن برادرم ضجه میزدم تا لحظهای که گرمای دستش را روی صورتم حس کردم.
💠 با کف دستانش دوطرف صورتم را گرفت، با انگشتانش اشکهایم را پاک کرد و با نرمی لحنش نازم را کشید:«برا من گریه میکنی یا برا این پسره که اسکورتت میکرد؟»
چشمانش با شیطنت به رویم میخندید، میدیدصورتم از ترس میلرزد و میخواست ترسم تمام شود که دوباره سر به سر حال خرابم گذاشت:«ببینم گِل دل تو رو با پسر #سوری برداشتن؟#ایران پسر قحطه؟»
💠 با نگاه خیسم دنبال بسمه گشتم ودیدم همان دو مرد نظامی او را درانتهای راهرو میبرند. همچنان صورتم را نوازش میکرد تا آرامم کند و من دیگر از چشمانش شرم میکردم که حرف را به جایی دیگر کشیدم:«چرا دنبالم میگشتی؟»
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
◾️السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ◾️ 🔻چهل حدیث تا محرم🔻 5⃣3⃣. گناهى آسانتر از پوزش «رُبّ ذ
◾️السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ◾️
🔻چهل حدیث تا محرم🔻
6⃣3⃣. غيبت، خورش سگهاى دوزخ
«كُفّ عَنِ الْغَيْبَةِ فَإِنّهَا إِدَامُ كِلابِ النّارِ».
امام حسين (ع) فرمود: «از غيبت بپرهيز، كه خورش سگهاى دوزخ است».
(بحار الانوار، ج ۷۵ ص ۱۱۷ ح۲ )
▪️▪️▪️
۵ روز تا محرم
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
💢✨ثواب بوسیــدن پای مـادر✨💢
✍پیامبر(ص) فرمود:
«کسی که پای مادرش را ببوسد؛
مثل این است که آستانه کعبه را بوسیده است».
(گنجینه جواهر)
و نیز فرمود:«هر کس پیشانی مادر خود را ببوسد
از آتش جهنم محفوظ خواهد ماند».
(نهج الفصاحة🌹🍃)
✨💠✨روزی مردی نزد پیامبر(ص) آمد و عرض کرد:
من تمام گناهان را انجام داده ام،ایا راه توبه برای من هست؟
فرمود:ایا پدر و مادرت زنده اند؟گفت:تنها پدرم زنده است.
فرمود:به پدر خود احترام و نیکی کن؛
تا خداوند تو را ببخشد. وقتی که آن مرد رفت،
حضرت به اطرافیانش فرمود:
«ای کاش مادرش زنده بود».
(بحارالانوار، ج 71🌹🍃)✨💠✨
🔰حضرت محمد(ص) فرمودند:
همانگونه که دعای پیامبران در مورد امت خودشان
مستجاب است، دعای پدران نیز در حق
فرزندانشان مستجاب است»
📚نهج الفصاحه🌹🍃
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
حسینیبودن !
بھاسمنیست !
بھرسماست !
رسمحسینیبودن !
یاحسینگفتننیست !
#باحسینبودناست !
باحسینبودن !
فقطشورحسینینیست !
داشتن#شعور هماست !
باشعوربودن !
تنهادرحرفنیست !
در#عمل هماست !
باعملبودن !
فقطدراخلاقورفتارنیست !
در #مبارزه است !
بایدمبارزهڪرد !
باهرچھکھقابلمبارزهاست !
مثلامبارزهبا #نفس ☺️🍃
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
آقاجان!
قرار ما ☄
شب جمعہ✨
حرم ڪربُ بلا🌈
من فقط اشڪ بریزم تو تماشا بکنے💫
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
مداحی آنلاین - ماه محرم اومد - نریمانی.mp3
4.99M
🔳 #شور احساسی #محرم
🌴ماه محرم اومد
🌴قرار قلب زارم اومد
🎤 #سید_رضا_نریمانی
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزنه قلبم
داره میاد دوباره باز بوی محرم...
#دلتنگ_محرم
#ویدیو_استوری 🎞
┄┅┅❅❤️❅┅┅┄
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
🔴🔻 #قرار_عاشقی🔻 از امشب تا عاشورا هر شب ساعت 21 همگی باهم دعا فرج رو قرائت کنیم ازامشب به مدت چه
🔹 #قرار_عاشقی ساعت ۲۱
دعا فرج فراموش نشود
التماس دعا فرج
4_5836900820582400008.mp3
4.24M
#نماز_سکوی_پرواز 52
🔺با کسالــت و سستی به نماز نایست!
✅نماز نشــاط میخواد!
قبلــش؛خودتو برای حضـــور آماده کن.
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_هشتم 💠 تا بیمارستان به جای او هزار بار مُردم و زنده شدم تا بدن نیمه
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد که باز از پاسخ سوالم طفره رفت :«تو اینو از کجا میشناختی؟»
دیگر رنگ شیطنت از صورتش رفته بود، به انتظار پاسخی چشمش به دهانم مانده و تمام خاطرات خانه بسمه و ابوجعده روی سرم خراب شده بود که صدایم شکست :«شبی که سعد میخواست بره #ترکیه، برا اینکه فرار نکنم منو فرستاد خونه اینا!»
💠 بیغیرتی سعد دلش را از جا کَند، میترسید در آن خانه بلایی سرم آمده باشد که نگاهش از پا درآمد و من میخواستم خیالش را تخت کنم که #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) را به شهادت گرفتم :«همون لحظه که وارد اون خونه شدم، این زن منو برد #حرم، فکر میکرد وهابیام. میخواستن با بهم زدن مجلس، تحریکشون کنن و همه رو بکشن!»
که به یاد نگاه مهربان و نجیب مصطفی دلم لرزید و دوباره اشکم چکید :«ولی همین آقا و یه عده دیگه از مدافعای #شیعه و #سنی حرم نذاشتن و منو نجات دادن!»
💠 میدید اسم مصطفی را با چه حسرتی زمزمه میکنم و هنوز خیالش پیِ خیانت سعد مانده و نام ترکیه برایش اسم رمز بود که بدون خطا به هدف زد :«میخواست به #ارتش_آزاد ملحق بشه که عملگی ترکیه و آمریکا رو بکنه؟»
به نشانه تأیید پلکی زدم و ابوالفضل از همین حرفها خطری حس کرده بود که دستم را گرفت، با قدرت بلندم کرد و خیره در نگاهم هشدار داد :«همونجور که تو اونو شناختی، اونا هم هر جا تو رو ببینن، میشناسن، باید برگردی #ایران!»
💠 از قاطعیت کلامش ترسیدم، تکهای از جانم در اینجا جا مانده و او بیتوجه به اضطراب چشمانم حکمش را صادر کرد :«خودم میرسونمت فرودگاه، با همین پرواز برمیگردی #تهران و میری خونه دایی تا من مأموریتم تموم شه و برگردم!»
حرارت غمی کهنه زیر خاکستر صدایش پیدا بود که داغ #فراق مصطفی گوشه قلبم پنهان شد و پرسیدم :«چرا خونه خودمون نرم؟»
💠 بغضش را پشت لبخندی پنهان کرد و ناشیانه بهانه تراشید :«بریم بیرون، اینجا هواش خوب نیست، رنگت پریده!» و رنگ من از خبری که برایش اینهمه مقدمهچینی میکرد پریده بود که مستقیم نگاهش کردم و محکم پرسیدم :«چی شده داداش؟»
سرش را چرخاند، میخواست از چشمانم فرار کند، دنبال کمکی میگشت و در این غربت کسی نبود که دوباره با نگاهش به چشمان پریشانم پناه آورد و آهسته خبر داد :«هفت ماه پیش کنار اتوبوس زائرای ایرانی تو #کاظمین بمبگذاری کردن، چند نفر #شهید شدن.»
💠 مقابل چشمانم نفسنفس میزد، کلماتش را میشمردم بلکه این جان به لب رسیده به تنم برگردد و کلام آخر او جانم را در جا گرفت :«مامان بابا تو اون اتوبوس بودن...»
دیگر نشنیدم چه میگوید، هر دو دستم را روی سرم گرفتم و اختیار ساقم با خودم نبود که قامتم ازکمر شکست و روی زمین زانو زدم. باورم نمیشد پدر و مادرم از دستم رفته باشند که به گلویم التماس میکردم بلکه با ضجهای راحتم کند و دیگر نفسی برای ضجه نمانده بود که بهجای نفس، قلبم از گلو بالا میآمد.
💠 ابوالفضل خم شده بود تا از روی زمین بلندم کند و من مقابل پایش با انگشتان دستم به زمین چنگ میزدم، صورت مهربان پدر و مادرم در آینه چشمانم میدرخشید و هنوز دست و پاهای بریده امروز مقابل چشمم بود و نمیدانستم بدن آنها چند تکه شده که دیگر از اعماق جانم جیغ کشیدم.
در آغوش ابوالفضل بالبال میزدم که فرصت جبران بیوفاییهایم از دستم رفته و دیدار پدر و مادرم به #قیامت رفته بود.
💠 اینبار نه حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام)، نه چهارراه #زینبیه، نه بیمارستان #دمشق که آتش تکفیریها به دامن خودم افتاده و تا مغز استخوانم را میسوزاند و به جای پرواز به سمت تهران، در همان بیمارستان تا صبح زیر سِرُم رفتم.
ابوالفضل با همکارانش تماس گرفت تا پیشم بماند و به مقرّشان برنگشت، فرصتی پیش آمده بود تا پس از چند ماه با هم برای پدر و مادر شهیدمان عزاداری کنیم و نمیخواست خونابه غم از گلویش بیرون بریزد که بین گریه به رویم میخندید و شیطنت میکرد :«من جواب #سردار_همدانی رو چی بدم؟ نمیگه تو اومدی اینجا آموزش نیروهای #سوری یا پرستاری خواهرت؟»
💠 و من شرمنده پدر و مادرم بودم که دیگر زنده نبودند تا به دست و پایشان بیفتم بلکه مرا ببخشند و از این حسرت و دلتنگی فقط گریه میکردم.
چشمانش را از صورتم میگرداند تا اشکش را نبینم و دلش میخواست فقط خندههایش برای من باشد که دوباره سر به سرم گذاشت :«این بنده خدا راضی نبود تو بری ایران، بلیطت سوخت!»
💠 و همان دیشب از نقش نگاهم، احساسم را خوانده و حالا میخواست زیر پایم را بکشد که بیپرده پرسید :«فکر کنم خودتم راضی نیستی برگردی، درسته؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_بیست_و_نهم 💠 نگاهش روی صورتم میگشت و باید تکلیف این زن #تکفیری روشن میشد
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_ام
💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرارگرفتم و حالا دوباره عشق سوری دیگری دلم را زیر و رو کرده و حتی شرم میکردم به ابوالفضل حرفی بزنم که خودش حسم را نگفته شنید، هلال لبخند روی صورتش درخشید و با خنده خبر داد:«یه ساعت پیش بهش سرزدم، به هوش اومده!»
از شنیدن خبر سلامتیاش پس از ساعتها لبخندی روی لبم جا خوش کرد و سوالی که بیاراده از دهانم پرید:«میتونه حرف بزنه؟» و جوابم در آستین شیطنتش بود که فیالبداهه پاسخ داد:«حرف میتونه بزنه، ولی #خواستگاری نمیتونه بکنه!»
💠 لحنش بهحدی شیرین بود که میان گریه به خنده افتادم و او همین خنده را میخواست که به سمتم آمد، سرم را بوسید و برادرانه به فدایم رفت:«قربونت بشم من! چقدر دلم برا خندههات تنگ شده بود!»
ندیده تصور میکرد چه بلایی از سرم رد شده و دیگر نمیخواست آسیبی ببینم که لب تختم نشست، با دستش شکوفههای اشکم را چید و ساده صحبت کرد:«زینب جان! #سوریه داره با سر به سمت جنگ پیش میره! دو هفته پیش دو تا ماشین تو #دمشق منفجر شد، دیروز یه ماشین دیگه، شاید امروز یکی دیگه! سفرای کشورهای خارجی دارن دمشق رو ترک میکنن، یعنی غرب خودش داره صحنه جنگ رو برای #تروریستها آماده میکنه!»
💠 از آنچه خبر داشت قلبش شکست، عطر خنده از لبش پرید، خطوط صورتش همه در هم رفت و بیصدا زمزمه کرد:«#حمص داره میفته دست تکفیریها، #شیعههای حمص همه آواره شدن! #ارتش_آزاد آماده لشگرکشی شده و کشورهای غربی و عربی با همه توان تجهیزش کردن! این تروریستهام همه جا هستن، از کنار هر ماشین و آدمی که تو دمشق رد میشی شاید یه انتحاری باشه، بهخصوص اینکه تو رو میشناسن!»
و او آماده این نبرد شده بود که با مردانگیِ لحنش قد علم کرد:«البته ما آموزش نیروهای سوری رو شروع کردیم، #سردار_سلیمانی و #سردار_همدانی تصمیم گرفتن هستههای #مقاومت مردمی تشکیل بدیم و به امید خدا نفس این #تکفیریها رو میگیریم!»
💠 و دلش برای من میتپید که دلواپس جانم نجوا کرد:«اما نمیتونم از تو مراقبت کنم، تو باید برگردی #ایران!»
سرم را روی بالشت به سمت سِرُم چرخاندم و دیدم تقریباً خالی شده است، دوباره چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و معصومانه پرسیدم:«تو منو بهخاطر اشتباه گذشتهام سرزنش میکنی؟»
💠 طوری به رویم خندید که دلم برایش رفت و او دلبرانه پاسخ داد:«همون لحظهای که تو حرم #حضرت_زینب (علیهاالسلام) دیدمت، فهمیدم #خدا خودش تو رو بخشیده عزیزدلم! من چرا باید سرزنشت کنم؟»
و من منتظر همین پشتیبانی بودم که سوزن سِرُم را آهسته از دستم کشیدم، روی تخت نیمخیز شدم و در برابر چشمان متعجب ابوالفضل خجالت کشیدم به احساسم اعتراف کنم که بیصدا پرسیدم:«پس میتونم یه بار دیگه...»
💠 نشد حرف دلم را بزنم، سرم از #شرم به زیر افتاد و او حرف دلش را زد:«میخوای بهخاطرش اینجا بمونی؟»
دیگر پدر و مادری در ایران نبود که به هوای حضورشان برگردم، برادرم اینجا بود و حس حمایت مصطفی را دوست داشتم که از زبانش حرف زدم:«دیروز بهم گفت بهخاطر اینکه معلوم نیس سوریه چه خبر میشه با رفتنم مخالفت نمیکنه!» که ابوالفضل خندید و رندانه به میان حرفم آمد:«پس خواستگاری هم کرده!»
💠 تازه حس میکرد بین دل ما چه گذشته که از روی صندلی بلند شد، دور اتاق چرخی زد و با شیطنت نتیجه گرفت :«البته این یکی با اون یکی خیلی فرق داره! اون مزدور #آمریکا بود، این #مدافع_حرم!»
سپس به سمتم چرخید و مثل همیشه صادقانه حرف دلش را زد:«حرف درستی زده. بین شما هرچی بوده، موندن تو اینجا عاقلانه نیست، باید برگردی ایران! اگه خواست میتونه بیاد دنبالت.»
💠 از سردی لحنش دلم یخ زد، دنبال بهانهای ذهنم به هر طرف میدوید و کودکانه پرسیدم:«به مادرش خبر دادی؟ کی میخواد اونو برگردونه خونهشون #داریا؟کسی جز ما خبر نداره!»
مات چشمانم مانده و میدید اینبار واقعاً #عاشق شدهام و پای جانم درمیان بود که بیملاحظه تکلیفم را مشخص کرد:«من اینجا مراقبش هستم، پول بلیط دیشبم باهاش حساب میکنم، برا تو هم به بچهها گفتم بلیط گرفتن با پرواز امروز بعد از ظهر میری #تهران انشاءالله!»
💠 دیگر حرفی برای گفتن نمانده و او مصمم بود خواهرش را از سوریه خارج کند که حتی فرصت نداد مصطفی را ببینم و از همان بیمارستان مرا به فرودگاه برد.
ساعت سالن فرودگاه #دمشق روی چشمم رژه میرفت، هر ثانیه یک صحنه از صورت مصطفی را میدیدم و یک گوشه دلم از دوریاش آتش میگرفت. تهران با جای خالی پدر و مادرم تحمل کردنی نبود،دلم میخواست همینجا پیش برادرم بمانم و هر چه میگفتم راضی نمیشد که زنگ موبایلش فرشته نجاتم شد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق #قسمت_سی_ام 💠 دوسال پیش به هوای هوس پسری سوری رو در روی خانوادهام قرارگرفتم و ح
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
💠 به نیمرخ صورتش نگاه میکردم که هرلحظه سرختر میشد و دیگر کم آورده بود که با دست دیگر پیشانیاش را گرفت و بهشدت فشار داد.
از اینهمه آشفتگیاش نگران شدم، نمیفهمیدم از آن طرف خط چه میشنود که صدایش در سینه ماند وفقط یک کلمه پاسخ داد:«باشه!»و ارتباط را قطع کرد.
💠 منتظر حرفی نگاهش میکردم و نمیدانستم نخ این خبر هم به کلاف دیوانگی سعد میرسد که از روی صندلی بلند شد،نگاهش به تابلوی اعلان پرواز ماند و انگار این پرواز هم از دستش رفته بود که نفرینش را حواله جسد سعد کرد.
زیر لب گفت و خیال کرد من نشنیدهام،اما بهخوبی شنیده و دوباره ترسیده بودم که از جا پریدم و زیرگوشش پرسیدم:«چی شده ابوالفضل؟»
💠 فقط نگاهم میکرد، مردمک چشمانش به لرزه افتاده و نمیخواست دل من را بلرزاند که حرفش را خورد و برایم دلبری کرد:«مگه نمیخواستی بمونی؟این بلیطت هم سوخت!»
باورم نمیشد طلسم ماندنم شکسته باشد که ناباورانه لبخندی زدم و او میدانست پشت این ماندن چه خطری پنهان شده که پیشانی بلندش خط افتاد و صدایش گرفت:«برمیگردیم بیمارستان، این پسره رو میرسونیم #داریا.»
💠 ساعتی پیش از مصطفی دورم کرده و دوباره میخواست مرا به بیمارستان برگرداند که فقط حیرتزده نگاهش میکردم. به سرعت به راه افتاد و من دنبالش میدویدم و بیخبر اصرار میکردم:«خب به من بگو چی شده!چرا داریم برمیگردیم؟»
💠 دلش مثل دریا بود و دوست داشت دردها را به تنهایی تحمل کند که به سمت خط تاکسی رفت و پاسخ پریشانیام را به شوخی داد:«الهی بمیرم، چقدرم تو ناراحت شدی!»و میدیدم نگاهش از نگرانی مثل پروانه دورم میچرخد که شربت شیرین ماندن در #سوریه به کام دلم تلخ شد.
تا رسیدن به بیمارستان با موبایلش مدام پیام رد و بدل میکرد و هر چه پاپیچش میشدم فقط با شیطنت از پاسخ سوالم طفره میرفت تا پشت در اتاق مصطفی که هالهای از اخم خندهاش را برد، دلنگران نگاهم کرد و به التماس افتاد:«همینجا پشت در اتاق بمون!»و خودش داخل رفت.
💠 نمیدانستم چه خبری شنیده که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی مَحرم است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد. همین که میتوانستم در #سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند.
در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم که ابوالفضل در را باز کرد، چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم.
💠 تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم که چشمم به زیر افتاد و بیصدا وارد شدم.
سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد وظاهراً حرفهای ابوالفضل دل مصطفی را سنگینتر کرده بود که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بیحرکت مانده و همه #احساسش از آسمان چشمان روشنش میبارید.
💠 روی گونهاش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانیاش پیدا بود قفسه سینهاش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس می کشید.
زیر لب سلام کردم و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت.
💠 ابوالفضل با صمیمیتی عجیب لب تختش نشست و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد:«من ازشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!»
سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و بامهربانی خبر داد:«الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم ومیبریمشون داریا!»
💠 مصطفی در سکوت، تسلیم تصمیم ابوالفضل نگاهش میکرد و ابوالفضل واقعاً قصد کرده بود دیگر تنهایم نگذارد که زیرگوش مصطفی حرفی زد واز جا بلند شد.
کنارم که رسید لحظهای مکث کرد ودلش نیامد بیهیچ حرفی تنهایم بگذارد که برادرانه تمنا کرد:«همینجا بمون،زود برمیگردم!»و به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را نیمه رها کرد.
💠 از نگاه مصطفی که دوباره نگران ورود غریبهای به سمت در میدوید، فهمیدم ابوالفضل مرا به او سپرده که پشت پردهای از شرم پنهان شدم.
ماسک را از روی صورتش پایین آورد، لبهایش از تشنگی و خونریزی، خشک و سفید شده و با همان حال، مردانه حرف زد:«انتقام خون پدر و مادرتون و همه اونایی که دیروز تو #زینبیه پَرپَر شدن،از این نامسلمونا میگیریم!»
💠 نام پدرومادرم کاسه چشمم را از گریه لبالب کرد و او همچنان لحنش برایم میلرزید:«برادرتون خواستن یه مدت دیگه پیش مابمونید!خودتون راضی هستید؟»
نگاهم تا آسمان چشمش پرکشید و دیدم به انتظار آمدنم محو صورتم مانده و پلکی هم نمیزند که به لکنت افتادم:«براچی؟»..
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
◾️السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ◾️ 🔻چهل حدیث تا محرم🔻 6⃣3⃣. غيبت، خورش سگهاى دوزخ «كُفّ
◾️السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ◾️
🔻چهل حدیث تا محرم🔻
7⃣3⃣. نهى از منكر
«لا يَنْبَغِى لِنَفْسٍ مُؤْمِنَةٍ تَرَى مَنْ يَعْصِى اللّهَ فَلا تُنْكِرُ عَلَيْهِ».
امام حسين (ع) فرمود: «سزاوار نيست كه مؤمن، گناهكارى را ببيند و او را از گناه باز ندارد».
(كنز العمّال، ج ۳ ص ۸۵ ح۵۶۱۴ )
▪️▪️▪️
۴روز تا محرم
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
دَغدَغه و شوق شب زنده داری
🌟از محضر علامه حسنزاده آملی میپرسیدند:
🔹ما از کجا بدانیم در کدام مقام و منزل معنوی هستیم و سیر می کنیم؟
🌟 ایشان میفرمودند:
🔸عزیزان من! نمی گویم چه دارید و چه ندارید! اگر میل به شب زنده داری و سحر خیزی را دارید، همه چیز دارید،
🔹خدا شما را دعوت کرده و مهمان یار هستید.
🔸کمال نفس به این است که عاشق شب و سَحر و خلوت با ملکوت نظام هستی است
🔹که وقتی شب می شود و دغدغه در تو ایجاد می شود و بهانه گیری میکنی و هوای خدا پیدا می کنی و به سرت می زند از رختخواب فرار کنی!
🔸نماز شب و تهجد فقط همان یازده رکعت نیست، بلکه از سر شب باید این دغدغه در تو ایجاد شود.
🔹قدر خودت را بدان! هر اتفاقی که می افتد(در امور معنوی) برای همین نَفسی می افتد که میل به شب دارد.
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
✨﷽✨
✍حاج اسماعیل دولابی(ره)
✅هر وقت کسی شما را اذیت کرد
و ناراحت شدید به کسی نگویید
فقط (استغفار)کنید؛ هم برای خودتان
و هم برای کسی که شما را
اذیت کرده است
بگو: بیچاره کار بدی کرده است.
اگر فهم داشت نمی کرد.
وقتی استغفار می کنی خداوند
دوست دارد. قلبت باز می شود.
این قلب یک جوری است که
اگر کسی به او خوبی کند،
از او تشکر نکند ناراحت می شود.
اگر کسی هم اذیتش کرد ناراحت می شود.
در این جا باید استغفار کرد تا قلب
انسان باز شود. آن وقت می بینی
که چقدر بزرگ شده ای.
گر دو مرتبه این کار را کردی
دیگر غم نمی تواند شما را بگیرد.
چون راهش را بلد هستی
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
Sibsorkhi-Shab30Safar1394[03].mp3
11.3M
#محرم
🌴دوباره امده فضل گریه وزاری
🌴دوباره اشک تو چشم من برای تو شده جاری
🎤 #سیب_سرخی
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
#چله_زیارت_عاشورا5⃣
✅چله زیارت عاشورا شروع از عاشورا تا اربعین
از تاریخ 9شهریور (روز عاشورا) تا تاریخ 17 مهر (روز اربعین)
برای شرکت در چله لطفا وارد گروه شوید و به خادم گروه اعلام نمایید
https://eitaa.com/joinchat/4223533116C2a2b355abf
😑فقط خواهشا هرزنامه و مسدود نکنید از کارهام عقب می افتم.
ایدی خادم گروه:
@yazahra618
✍اگر حاجت دارید و گرفتارید از خواندنِ مدام زیارت عاشورا غافل نشوید.
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ایدی مدیر کانال:
@Baghani
#طرح_ده_شب_باخدا 9⃣1⃣
شما باید در این بازه ده روزه از
تاریخ. 1399/5/31 جمعه
تا تاریخ. 1399/6/9 یک شنبه
نماز شب بخونید و بعد نماز شب دعا فرج رو قرائت کنید.اگر شبی به هر دلیلی نتونیستید بخونید حتما در روز قضا شو بجا بیارید.
🔴🔻توجه توجه 🔻🔴
اگر شبی خواب آلود یا خسته بودید نخواستین بخونین هیچ اجباری نیست (نخونید) هیچ مشکلی هم در طرح پیش نمیاد #ولی_حتما_قضاشوبخونید_حتی_شده_فقط_نمازوتر. من نمخوام خدایی نکرده از نماز شب #زده_بشید . یک دستور اسان نماز شب هم براتون تو گروه میزازم که اگه حوصله نداشتین خلاصه بخونید .هدف تشویق به نماز شب و دوم خواندن نماز شب و سوم لذت بردن ازنماز شب هست. و در اخر هم خودتون تاثیرشو در زندگی میبینید
برای شرکت در طرح کدتون رو به ایدی زیر بفرسید کسایی هم کد ندارن بیان پی وی کد بگیرن .
@Baghani
⚫️کانال #ختم_چله 👇👇
🆔 @khatm_chele
ختم و چله
🔴🔻ختم های در حال اجرا 🔻 #ختم_استغفار5⃣👇👇 https://eitaa.com/khatm_chele/2008 #ختم_صلوات_شماره0⃣2⃣👇
ختم های در حال اجرا
برای شرکت در ختم استغفار و صلوات فقط 3 روز دیگر باقیست
ختم قران تمام شد🙏
ختم و چله
#چله_زیارت_عاشورا5⃣ ✅چله زیارت عاشورا شروع از عاشورا تا اربعین از تاریخ 9شهریور (روز عاشورا) تا تار
چله زیارت عاشورا از
عاشورا تا اربعین
ختم و چله
#طرح_ده_شب_باخدا 9⃣1⃣ شما باید در این بازه ده روزه از تاریخ. 1399/5/31 جمعه تا تاریخ. 1399/6/9 یک
طرح ده شب با خدا از اول محرم