🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
✨
✨دعای مکارم الاخلاق بند دوازدهم
«12»اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی أَصُولُ بِکَ عِنْدَ الضَّرُورَةِ ، وَ أَسْأَلُکَ عِنْدَ الْحَاجَةِ ، وَ أَتَضَرَّعُ إِلَیْکَ عِنْدَ الْمَسْکَنَةِ ، وَ لَا تَفْتِنِّی بِالِاسْتِعَانَةِ بِغَیْرِکَ إِذَا اضْطُرِرْتُ ، وَ لَا بِالْخُضُوعِ لِسُؤَالِ غَیْرِکَ إِذَا افْتَقَرْتُ ، وَ لَا بِالتَّضَرُّعِ إِلَى مَنْ دُونَکَ إِذَا رَهِبْتُ ، فَأَسْتَحِقَّ بِذَلِکَ خِذْلَانَکَ وَ مَنْعَکَ وَ إِعْرَاضَکَ ، یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ .
بارخدایا!
چنان کن که به وقت درماندگى، به پشتیبانى و حمایت تو یارى شوم، و به هنگام نیازمندى، از تو یارى جویم، و در وقت بیچارگى، به تضرع و زارى به درگاه تو آیم؛ و مرا هرگاه که درمانده شوم به کمک خواستن از غیر خودت، و هرگاه که فقیر و بی چیز گردم، به خوارى و ذلت خواستن از غیر خود، و چون بترسم، به مویه و زارى پیش دیگران، گرفتار مکن تا سزاوار خوارى و منع تو گردم و مرا به حال خود واگذارى و از من روى بگردانى، اى مهربانترین مهربانان.
📚صحیفه سجادیه
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹
#هر_روز_با_دعای_مکارم_الاخلاق
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
📿 قرائت «دعای هفتم #صحیفه_سجادیه »
🗓 روز بیستم
🍃از همگی شما بزرگواران قبول باشه ان شاءالله
- ناشناس.mp3
7.76M
🎙دعای«هفتم صحیفه سجادیه»؛
#صوتی
🔸آقای تدینی
#نجوایمهدوی
⚘ نداریم آرزویی را
به جز دیدار رویت
بگردیم هر کجا
در جستجویت
بگو که از کجا
رد می شوی تا
ببوسیم ذره ذره
خاک کویت⚘
#شببخیرمولایمن
#اللهمعجللولیکالفرج
#شبتونمهدوی
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
1_359141690.mp3
899.2K
#صوت_دعای_فرج_استادفرهمند 👆
💢 پویش استغاثه جهانی
🔴 #طلب_منجی_موعود
راس ساعت 21
🤲 دعا و توسل و التجا به نیت سلامتی و تعجیل فرج منجی عالم بشریت
┏━━━━━━━━🌺🍃━┓
@KhatmeNoor
#کانال_قرائات_تجوید_حفظ_تفسیر
┗━━🍃🌺━━━━━━━┛
شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی فرزند عباس در سال۶۳ متولد شد و با مدرک تحصیلی کارشناسی رشته حقوق در سال ۸۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد . او پس از گذراندن دوره های مختلف نظامی و مسئولیت های مختلف از جمله فرمانده گروهان پیاده گردان ۱۵۴ چهارده معصوم لشکر ۸نجف اشرف، فرمانده گروهان گردان امام حسین سپاه ناحیه خمینی شهر، پزشکیار، مسئول تربیت بدنی، مسئول جنگ نوین در گردان های سپاه، در اواخر آذر ۹۴ در جبهه مقاومت اسلامی و حق علیه باطل در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
همسر شهید درباره او چنین می گوید :
من همیشه در زندگی به خدا توسل می کردم و از او می خواستم کسی را که خودش صلاح می داند سر راهم قرار دهد.سال دوم دبیرستان بودم که در عالم خواب شهید علمدار را دیدم که دست روی شانه جوانی گذاشت و گفت:این پسر همسر آینده توست و آخر این هفته به خواستگاری تو می آید، روی مرا زمین نزن و به او جواب مثبت بده.
وقتی از خواب بیدار شدم زیاد خوابم را جدی نگرفتم و حتی موضوع را در خانه مطرح نکردم.فردای آن شب شهید علمدار به خواب مادرم آمد و همان حرف هایی که به من زده بود، به او گفت.آخر هفته بود که خانواده عبدالمهدی تماس گرفتند و قرار خواستگاری گذاشتند.در مجلس خواستگاری با دیدن چهره او به یاد خوابم افتادم چرا که او همان جوانی بود که شهید علمدار سفارش او را در خواب به من و مادرم کرده بود.
زمانی که عبدالمهدی می خواست خبر سوریه رفتنش را به من بدهد از من خواست که اخر هفته به زیارت حضرت معصومه (ص) برویم بعد از زیارت حرم مطهر سری به مزار حاج میرزا جواد ملکی تبریزی استاد امام خمینی زدیم در آنجا عبدالمهدی شروع کرد داستان زهیر بن قین بجلی از یاران امام حسین را تعریف کردن و بعد از این مقدمه گفت که می خواهد به سوریه برود.
ابتدا من خیلی مخالفت کردم و گفتم:چطور می توانی از من و بچه هایت بگذری؟چطور من این بچه ها را بدون تو بزرگ کنم؟چرا می خواهی بچه هایمان را یتیم کنی؟من همینطور گریه می کردم و نا آرام بودم که همان لحظه عبدالمهدی حرفی به من زد که زبانم بسته شد و دیگر نتوانستم مخالفت کنم. عبدالمهدی گفت:اگر حسین فاطمه می گفت که عبدالمهدی باید پا در رکابم بجنگد تو باز هم مخالفت می کردی؟اگر الان که دوستداران بی بی زینب نیاز به کمک دارند کمکشان نکنیم فرق ما با کوفیان چیست که حسین فاطمه را تنها گذاشتند؟من فردای محشر چگونه در چهره ی حضرت فاطمه زهرا نگاه کنم؟... و من دیگر نتوانستم چیزی بگویم و به رفتن او رضایت دادم ...
عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی. همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم. ایشان فرموده بودند: باید به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن. اسمتان را یا عبدالصالح یا عبدالمهدی بگذارید.
آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید. وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد. باهم رفتیم گلستان شهدا و سرمزار شهید جلال افشار گفت می خواهم یک مسئله ای را با شما در میان بگذارم که تازنده ام برای کسی بازگو نکنید بین خودم، خودت و خدا بماند.
عبدالمهدی گفت شما در جوانی من را از دست می دهید. من شهید می شوم. گفتم با چه سندی این حرف را می زنید. گفت که من خواب دیدم و رفتم پیش آیت الله بهجت و باقی ماجرا را برایم تعریف کرد.
عبدالمهدی یک بار اعزام شد. یک هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود که خبر شهادت مسلم خیزاب را به ایشان دادند. گریهاش گرفت. اشک میریخت و میگفت خوش به سعادتش. عاقبت بخیر شد. خدا من را هم عاقبت بخیر کند. تا اینکه یکشب تواب شهید خیزاب را دید . شهید خیزاب گفته بود: آن لحظه که تیر خورده بودم و داشتم جان میدادم امام حسین(ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم. چون همسرم هنگام غسل و کفن شهید خیزاب در گوشش گفته بود دعا کن من هم شهید شوم، شهید خیزاب در خواب به همسرم گفته بود: عبدالمهدی شهادت خیلی شیرین بود. شربت شهادت را خوردم و همانجا که در گوشم گفتی و از من خواستی که به امام حسین (ع) بگویم شهید شوی، حضرت زهرا(س) برات شهادتت را امضا کرد. هر کسی میخواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای برگه شهادتش را امضا میکند.
قبل از شهادتش خواب دیدم که رفتم حرم حضرت زینب(س). تمام عکس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمی آنجا بود که
روبنده داشت. از آن خانم پرسیدم که اینها عکسهای چه کسانی هستند؟ ایشان گفت: عکس شهدای کربلا. بعد هم گفت: اینها بسیارعزیز هستند. در میان عکسها تصویر عبدالمهدی من هم بود. خیلی نگران شدم تا اینکه خبر شهادت را به من دادند. عبدالمهدی در شب امامت امام زمان(عج) همان طور که آیتالله بهجت فرموده بودند به شهادت رسید. 29 دی ماه سال 1394 بود. عبدالمهدی با اصابت موشک کورنت به آرزویش رسید.
بعد از شهادتش یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمیشد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمیآمد. نگران بودم تشنج نکند. نمیدانستم چه کار کنم. عبدالمهدی قبلتر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا(س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا(س) گفتم امروز پنجشنبه است و من میدانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچهاش نگهداری کنم. آنها امانت هستند دست من. رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هر لحظه زیاد و زیادتر میشد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب میخواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش میکردم. همه حرفهایم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند . بعد از آن شب تا مدتها هر کسی وارد خانه میشد متوجه آن بوی خوش میشد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود...