🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وسه
دستی به یال اسب سالار کشیدم و گفتم: اقا کمال چقدر سالار رو دوست داشتی ؟
_ خیلی خانم من از بچگی اون بزرگش کردم ...خودم اسب سواری یادش دادم...خودم انقدر کوچیک بود که سوار اسبش میکردم...
^ کمکم میکنی ؟
به چشم هام خیره شد و گفت : چه کمکی دخترم ...؟
_ تو شلوغی مراسم هفتم میخوام از اینجا فرار کنم...
اسب سالار رو برام زین شده با یه دست لباس مردونه میخوام ...
_ کجا فرار کنی خانم اینجا عمارت شماست شما یادگار سالار خانی ...
_ اقا کمال اردلان میخواد فردا منو عقد کنه اگه بمونم امشب جنازه مو رو دوش میکشین ...
سکوت کرد و گفت : پچ پچ این حرفا همه جا پر شده ...
باشه پشت تپه امامزاده اماده منتطرتم دخترم ...حتی اگه مرگمو امضا کرده باشم...
لبخند رو لبهام نشست ...برگشتم تو اتاق و خوشحال بودم...
خاله رباب اومد پیشم دلنگرون بود ...لبخند منو که دید گفت:چی شده بادام ؟
براش توضیح دادم...اشک هاش میریخت ولی خوشحال بود که میرم....اون چند روز بقدری اردلان ازارمون داده بود که خاله از بدنیا اوردنش پشیمون بود ....
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وچهار
تو مراسم اردلان ازم چشم برنمیداشت و مدام لبخند میزد ...
چطوری میرفتم وقتی اونطور حواسش به من بود ...
خاله رباب کنارم بود و اروم گفتم : خاله نمیتونم برم اردلان حواسش هست ...
خاله دستمو فشرد و گفت : من شلوغش میکنم تو برو ...
چیزی نگذشته بود که خاله شروع کرد به شیون کردن و یهو وسط قش کرد و زمین افتاد ...
همه وحشت زده جلو میومدن تو صورتش گلاب میریختن و اردلان مادرشو صدا میزد ...
با عجله از بین جمعیت فرار کردم و پشت تپه رفتم...
اقا کمال منتظرم بود...
نفس زنان بهش رسیدم و گفت : برو دخترم عجله کن ...
لباسهارو به دستم داد و یه بقچه نون و طلا و گفت : اینا رو خانم دادن گفت بدم بهت ...
خاله رباب همه طلاهاشو بهم داده بود ...
اردلان همه چیز منو ازم گرفته بود و اگه خاله نبود چطور میرفتم....
سوار بر اسب چرخیدم و از اقا کمال تشکر کردم ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وپنج
اسب سالار میتازید و من دورتر و دورتر میشدم ...
بقدری رفتم که ابادی رو پشت سر گزاشتم پیاده شدم نزدیک چشمه اسب ابی خورد و من اون لباسهارو تنم کردم ...
باید میرفتم و برای استراحت فرصت نداشتم ...
کلاه رو روی سرم کشیدم و رفتم...افتاب غروب میکرد که به یه ابادی رسیدیم...
تو کیسه خاله پول و طلا بود یه قیچی خریدم ...صبح اتوبوس های تهران اونجا بودن و با اونا میتونستم برم تهران ...
ترسیده بودم...بین درخت ها اسب رو بستم و نشستم...
موهامو بین دست گرفتم ..سالار همبیشه عطرشو بو میکشید و چقدر این موها رو دوست داشت ...
با قیجی تا سرشونه هام کوتاه کردم و زجین ریختم...
بعد سالار حتی این موها رو هم نمیخواستم...
هق هق میکردم و دیگه دم دمای صبح بود ...باید اتوبوس پیداش میشد ...
خورشید بالا میومد و داشتم سوار اسب میشدم که چندتا اسب سوار دوره امکردن ....از ترس میلرزیدم و تو تاریکی نمیدیدمشون ...
یهویی از سرنشین ها پایین اومد و به طرف من قدم برداشت ....
قبل از اینکه دستس به من برسه اردلان فریاد زد حق نداری بهش دست بزنی ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وشش
اردلان پیدام کرده بود ...
جلو اومد و تازیانه اشو بالا برد ...به تنم میزد و گفت : با چه حقی فرار میکنی ؟
اون میزد و من حتی از شدت درد ناله نمیکردم..تو چشم هاش رول زره بودم ...
عصبی تر شد و گفت : مگه من چمه که منو نمیخوای ؟
جوابی ندادم و منو دوباره برگردوندن عمارت ...
دم دمای ظهر بود که برگشتیم...خاله رباب هم از اردلان کتک خورره بود و صورتش کبود بود ...اردلان عمارت رو بهم ریخته بود ...
خبری از اقا کمال نبود و میگفتن که اردلان اونو کشته...
منو تو اتاقم زندانی کرد و گفت : صبح فردا عقد میکنیم...
بالای ایوان ایستاد و گفت: نه بهش غذا میدادن نه اب ...
تا فردا صبح عقدش کنم...مادرمم زندانی کنید ... درهای عمارت باز نمیشن تا صبح ...
اشک هام میریخت و رفتمو داخل اتاق ...خاله رباب گریه میکرد و شیرین بیشتر از ما ناراحت بود....
از درد تازیانه ها نمیتونستم بخوابم که انگار قسمت من بود که عذاب بکشم ...حالت عجیبی داشتم ...اون حالات رو قبلا من تجربه کرده بودم....اون سوزش معده برام اشنا بود ...اون حالت سستی بدن و اون سرگیجه ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وهفت
من بیشتر از بیست روز بود که ماهانه ام رو عقب انداخته بودم...
لبخند رو لبهام نشست ولی خیلی زود اشک و گریه جاشو گرفت و گفتم : سالار تو نیستی ولی اینبار مطمئنم من حامله ام ...
خدایا چرا حالا که سالار نیست ؟
معده درد خفیفی داشتم ...اگه اردلان میفهمید اینبارن بچه منو زنده نمیزاشت ...
اشکهامو پاک کردم و داشتم خودمو ارام میکردم که اردلان اومد داخل ...قفل در رو باز کرد ...با اخم نگاهش کردم و گفت " فردا صبح عاقد میاد ...
اگه چیزی خواستی خبرم کن ...کسی اجازه نداره بهت بی احترامی کنه ...
نگاهش کردم و گفتم : چرا بچه منو کشتی ؟
اردلان به سمت من چرخید و گفت : شک داشتم که منو دیده باشی ...
_ درست دیدمت ولی له سالار نگفتم چون میکشدت ...
_ من هیج وقت نمیزاشتم بچه اون بدنیا بیاد ...اون نباید زنده میموند ...اون ماشینم من دست کاریش کردم...
محکم روی دهنم کوبیدم و گفتم : تو قاتل برادر خودتی ؟
_ اره من قاتل اونم...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_وهشت
اردلان بیرون رفت و درب رو قفل کردن ...اون چه موجود خطرناکی شده بود ...
اگه میفهمید من باردارم یچهامو میکشت ...
سالار چقدر جاش کنارمخالی بود ...
بالشتشو بو کشیدم و خوابیدم ...
چه خواب بدی بود که توش قرار بود فردا برسه ...
اردلان همه عمارت رو بیدار باش گذاشته بود تا مراقب من باشن ... دلم برای خاله رباب میسوخت ...پسرش مرده بود و این یکی پسرش داشت عذابش میداد ...
خورشید بالا میومد ودیگه راه فراری نداشتم...
دم دمای صبح بود که خواب به چشم هام اومد و خوابم برد ...
خواب شیرینی بود سالار کنارم بود و دوتایی اسب سواری میکردیم ...
دوتایی تو دشت های پر از پروانه بودیم...
دوتا پسر و یه دختر کنارم بودن و سالار بغلشون گرفته بود ...
اون بچه ها مال ما بودن ....
دستمو رو شکمم گذاشتم و خوابیدم ....
چشم هام از شدت گریه درد میکرد ...
هوا گرمای صبح رو داشت که با نوازش های موهام چشم باز کردم...
انگار اردلان نمیخواست بزاره ارامش داشته باشم
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_وهشتاد_ونُه
موهامو نوازش کرد ...چشم هامو باز کردم و گفتم : چی میخوای از جون من ؟
سالار با اخمگفت : چی میخوام از جونت ...عشق و محبت میخوام ...
باورم نمیشد ...زبونم بند اومده بود ...
تو تخت نشستم..سالار روبروم نشست و گفت : اینجا چخبره ؟
دستمو کنار صورتش بردم باورم نمیشد ...
سالار خندید و گفت : بادام من مردم ؟
لبهام میلرزید و گفتم : سالار تو مردی مگه ؟ تو رو دفن کردن من خودم با چشم هام دیدم...
سالار لبخندی زد و گفت : من خودمم امروز شنیدم مردم ...
_ سالار کجا بودی ؟
دستهامو فشرد و گفت : بادام چرا به این روز افتادی ؟
محکم رفتم تو بغلش ..لباسشو چنگ میزدم و گفتم : سالار ...جیغ میزدم و صداش میزدم ...
باورم نمیشد ...سالار سرمو بوسید و گفت : خانمم چی شده من زنده ام ..من هنوز نمردم ...
هق هق میکردم و گفتم : سالار من دیگه یه لحظه هم صبر نمیکنم ...
همه چیز رو از مردن بچمون تا ازارهای اردلان رو به زبون اوردم...
سالار عصبی نگاهم میکرد و گفتم : دیگه تحمل نمیکنم...دیگه صبر نمیکنم ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود
سالار منو عقب زد و با عجله بیرون رفت ....
پاشو که بیرون گذاشت اردلان رو صدا میزد ...فریاد میزد ...همه بیرون ریختن و همه با دیدن سالار خشکشون زده بود....
اردلان وسط حیاط ایستاده بود... تو ایوان ایستادم ... سالار همونطور که پله هارو پایین میرفت گفت : تو چه غلطی کردی ؟
خاله رباب فکر میکرد خواب دیده و پا برهنه بیرون دوید ...
بالای نرده ها اشک میریختم و به سالار نگاه میکردم...روبروی اردلان رسید یقه اشو چسبید بلندش کرد ...
سالار خیلی درشت تر از اردلان بود ...
اردلان رو بلند کرد و اویز شده بود..
صورتش قرمز شده بود و نمیتونست نفس بکشه ...
چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد...خاله رباب بدو بدو پایین رفت ...شکه شده بود و میگفت : سالار تویی ...بزار نگات کنم ...
سالار به اردلان چشم دوخته بود و گفت : تو چه غلطی کردی با چه حقی بادام رو کتک زدی با چه حقی بچه منو کشتی ؟
شلوار اردلان از ادرارش خیس شد و قطره های اردرار روی زمین میریخت ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_ویک
خاله رباب همونطور سالار رو از پشت سر بغل گرفت و گفت : تو اومدی ...تو زنده ای ...اردلان خر خر میکرد و خاله رباب تازه متوجه اش شد ...
دست سالار رو گرفت و گفت : سالار ولش کن دارع میمیره ...
از اون بالا میدیدم که چطور از ترس داره میلرزه ...لذت میبردم اون حالشو میدیدم...
خاله رباب رو به من گفت : بادام بیا کمک کن نزار بمیره ...
خاله رباب گریه میکرد و التماس سالار میکرد ...جلو رفتم دلم میخواست بمیره ولی نمیخواستم سالار قائل برادرش بشه و گفتم : سالار من حامله ام ...
سالار به من خیره شد و گفتم : من باردارم اینبار نمیزارم کسی ازمون بگیردش ...
سالار دستشو ول کرد و اردلان زمین افتاد و رو به من شد و گفت : راست میگی ؟
_ به جون سالارم قسم راست میگم ...
سالار محکم بغلم گرفت و هر دومون اون لحظه گریه کردیم...سالار اشک هاشو پاک کرد تا کسی نبینه و گفت : خداروشکر ...
یهو دیدم خدمتکارا به طرفمون اومدن ... منو کنار زدن و سالار رو بغل گرفتن ...
زن و مرد دیگه نامحرم سرشون نبود و سالار رو بعل میگرفتن ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_ودو
خاله رباب منو بغل گرفت و گفت : بادام من بیدارم ...
خندیدم و گفتم : اره خاله بیداری ...منم بیدارم...
سالار برگشته بود ...سالار همه رو بوسید و گفت : چقدر مردم وفا داری دارم...
همین دعای خیر شما بوده که من زنده ام...
رو به خاله گفت : داشتیم میرفتیمکه دیدم سقف یه خونه ریخته ...دوتا بچه یتیم اونجا بودن پدرشون مرده بود وبا گرفته بود ...
مادرشون تک و تنها نمیدونست چطور زندگی کنه ..
راننده رو فرستارم بره شهر و من موندم اونجا رو خودم تعمیر کردم براشون غذا گرفتم...
امروز شنیدم همه جا میگن سالار خان مرده ...خنده ام گرفت اون بچه ها به من میگفتن بابا مهربون ....
به اون سمت خیاط اشاره کرد و اون زن و دوتا بچه اس رو اورده بود ....
واقعا درست گفتن که دعای خیر میتونه عزرائیل رو ازت دور کنه ...
جلو رفتم ..رو پنجه پاهام ایستادم تا تونستم گونه اشو ببوسم ...
سالار من و خاله رو هر دو رو بغل گرفت ...یکی این سمت و یکی اون سمت ...
#به_قلم_فاطمه
?🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_وسه
سالارم برگشته بود ...ازش چشم برنمیداشتم و مدام نگاهش میکردم...
من و خاله برای کنار سالار نشستن دعوا داشتیم و اخر سالار وسط نشست و من این سمت و خاله اون سمتش ...
چه روزهای دردناکی رو پشت سر گذاشته بودم ...بازگشت سالار قشنگترین اتفاق زندگیم بود ...قابله بارداریم رو تایید کرد ...
سالار اردلان و شیرین رو فرستاد بیرون عمارت زندگی کنن و بخاطر قسم های خاله رباب از خونش گذشت ...ذات سالار و اردلان خیلی باهم فرق داشت سالار نمیتونست برعکس چهره خشن و مغرورش دل بدی داشته باشه ...
اون خیلی دلش پاک بود ...
خاله رباب از کنار سالار تکون نمیخورد ...حتی اونشب هم تو اتاق ما خوابید تا صبح هر یکساعت بیدار میشد و سالار رو نگاه میکرد ...
اردلان و شیرین رفتن و ما تونستیم دوباره خوشبخت باشیم...
فقط خاله اجازه داشت برای دیدن اردلان بره و اون حتی اجازه نداشت تو خیابون ها راحت رفت و امد کنه ...
روزهای قشنگ و سخت بارداری گذشت و بالاخره یه روز پسرمو تو بیمارستان فرح در اغوش کشیدم ...
خوشگلترین نوزادی بود که تو عمرم میدیدم...
سالار اسمشو سعید گذاشت و اون شد قشنگترین حس برای ما ...
#به_قلم_فاطمه
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨✨✨
🦋🦋🦋🦋🦋
✨✨✨✨
🦋🦋🦋
✨✨
🦋
#بادام
#پارت_صد_ونَود_وچهار
زندگی بالا و پایین بسیار داره و بالاخره بعد کلی دردسر تونستیم زندگی ارومی داشته باشیم ...
سعید و پری و بهادر شدن بچه های عشق من و سالار ...
از اردلان فقط میدونستم که یدونه دختر داره ...
خاله میرفت دیدنشون و دیر به دیر بهشون سر میزد ...
سالهای بعد انقلاب سالار کدخدا شد و بازم کنار مردم موند ...اون به مردم خدمت میکرد و زندگی قشنگی داشتیم...
سالهای طولانی کنار سالار و بچه ها و نوه ها ...
چه روزهایی که به قشنگی میگذشت ....دختر اردلان شد عروس بزرگ من زن سعیدم...
اردلان تا اونموقع اجازه نداشت بیاد عمارت، شیرین میومد و گاهی کنارمون میموند ...
اردلان هم وقتی دخترش عروسمون شد پاش به عمارت باز شد...
سالار کنارم اروم خوابیده مردی که هنوزم مغرور و خشن ..ولی تو دلش پر از عشقه ...
چه خوب که اون روز تونستم به زبون بیارم و سرنوشتمو با سالار بچینم ..
چه قشنگ که بچه هام کنارمن و هنوزم به سالار که نگاه میکنم عشق تو چشم هام موج میزنه ...
سالار خان یکی یدونه بادام گل ...
بادامی که بالاخره تونست یکبار تو زندگیش موی کوتاه رو تجربه کنه ...دیگه سالار اجازه نداد کوتاهش کنم...گیس های سفید شده بافته رو پشتم انداختم...سالار از پشت سر شونه ام رو بوسید و گفت : به چی نگاه میکنی ؟
دستهاشو به قلبم فشردم و گفتم : به عشقی که سالها پشت سر گزاشتم...
پایان
#به_قلم_فاطمه