eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
619 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نوبتت برسد 🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورش را هم نمیکردم امروز نوبتت باشد. چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید 🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
چشم‌های زهرا 🌙توی چشم‌هایش انتظار را می‌توان دید. همه می‌توانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم. انتظار مادری را می‌کشد که دیگر نیست تا شیره‌ی وجودش را به او بنوشاند. منِ مادر می‌توانم از درد این انتظار بمیرم. درد ترکش‌های پشت کمرش را هم از توی چشم‌هایش می‌توان دید. جانبازی را از دو سالگی تجربه کرده‌است. وعده‌های خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا می‌گیرد. و اما زهرا خون شهیده‌ای در رگ‌هایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش می‌نشاند . 🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان) @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
*برکت* چند روزی هست که یک گردویِ کَج‌و کوله‌ی بَد‌بار وسطِ گِلویَ‌م جا خوش کرده . صبح‌ها که دخترها راهیِ مدرسه می‌شوند و پسرکم خوابِ هفت پادشاهِ آریایی را می‌‌بیند. خانه‌ی ما در سکوتی فرو می‌رود، که شروعِ کارهایِ من هست‌. نمی‌دانم چه برکتی دارد، عقربه‌هایِ صبح‌ها، وقتی از روی دوازده عدد رَد می‌شوند؟ اما‌‌! برعکسِ روزهای قبل، بیشتر نشسته‌ام، زُل می‌زنم به دَری که چند لحظه‌ی پیش دخترکم خداحافظی کرد و مدرسه رفت. مادرِ دانش‌آموزی می‌شوم که تا دیروز ساعت‌هایِ صبحَ‌ش برکت داشت. حالا اما، تمام ساعت‌های‌َش سکوت کرده‌اند. آبِ دهانم، گردویِ نِشَسته در گلو را به سختی رَد می‌کند تا از فرودِ اشک‌ها جلوگیری کند‌. به زحمت بلند می‌شوم تا خانه‌ را که مثلِ بازارِ شام، پُر از دفتر و مداد و برگه هست، تمیز کنم. سفره‌ی صبحانه و لیوان‌هایِ نیم خورده‌ی‌چای که دخترها وقت، برای خوردنش کم آوردند را جمع می‌کنم . تاکسیِ نارنجی زیر پایم گیر می‌کند، با یک پا لِی لِی می‌کنم. تا تعادلم را حفظ کنم و نَیُفتم. زمین نمی‌خورم اما زمین مرا به سمت خودش می‌کِشد. رویش می‌نشینم و گردو شروع به فشار آوردن به کناره‌هایِ گلویم می‌کند. مادرِ پسر بچه‌ای می‌شوم که ماشینش هست‌، اما خودش ... تفنگ و ماشین را با یک دست و موتورِ قرمز را با دست دیگرم برمی‌دارم و به اتاقِ بچه‌ها می‌روم. درب کمد دیواری را باز می‌کنم و دو دستم خالی از اَسباب‌بازی‌ها می‌شوند. صندلیِ صورتی را زیرِ میز تحریر هُل می‌دهم. می‌ایستم. سَرم را از لایِ در بیرون می‌برم و ساعت را نگاه می‌کنم. دوباره عقربه‌ها ایستاده‌اند. صورتیِ صندلی مرا روی خودش زوم می‌کند. چرا همه‌ی وسایلِ میز تحریر دخترکم صورتی هست؟ آن گردویِ جا خوش کرده در گلویم دیگر حریفِ سیلِ خانه‌خراب کُن نیست. صندلیِ صورتی را بیرون می‌کشم و رویَ‌ش، عزایِ تمامِ صورتی‌ها را می‌گیرم. دلِ گرفته، دوایَ‌ش شنیدن صدایِ مادَرَست. قانونی در خانه‌ی ماست که هر وقت تلفن زنگ می‌خورد، زنگِ جنگِ جهانی سوم هم نواخته می‌شود‌. صبح‌ها بهتر می‌شود با مامان صحبت کرد. گوشی را برمی‌دارم . نگاهم به ساعتِ بالای صفحه، سمت راست می‌خورد. دخترِ جوانی که دست در دست همسرش با گلدانِ گل رُز خودش را به مادرش رسانده بود. صبح‌هایَ‌ش چطور، بی‌صدا شب می‌شوند؟ دقیقه‌ها‌یَ‌ش از دستم در رفته. چقدر از بدست گرفتنِ گوشی تا زنگ نزدن به مامان زُل زده‌ بودم به صفحه‌ی خاموشش. نمی‌دانم. باید فکر ناهارِ بچه‌ها باشم. دو پیاز برمی‌دارم و رویِ تخته، نگینی خُردَش می‌کنم. قابلمه را روی گاز می‌گذارم و با روغن آشنا و پیاز‌ها را به این آشنایی اضافه می‌کنم. با قاشق به راست و چپ پَرت می‌شوند. خانه که بویِ غذا نیایَد یعنی همسری از خانه رفته؟ چند خانه، مردَش ناهارِ یک هفته‌ی پیش را نگه داشته و دستش نمی‌زند. قابلمه‌ی غذا را جلویَ‌ش می‌گذارد و به جایِ خوردن، پِلک نمی‌زند. می‌ترسد همه بفهمند، یک هفته هست که کسی در این خانه ناهار نپخته‌ست. تاکسی نارنجی زیر پایِ کسی گیر نکرده، دفتر و کتابی زلزله‌ی خانه نشده. یک هفته‌هست که صورتی‌هایِ خانه خودبه‌خود سیاه شده‌اند. یک هفته‌هست که مقنعه‌‌ی سورمه‌ایِ دبیرستان، با وسواس جلویِ آینه صاف و صوف نشده. یک هفته‌هست که پسری نوجوان، قطع نخاع روی تخت افتاده. یک هفته‌هست که مادری، وصیتِ حاج قاسم را در گوشِ دخترکش نجوا نکرده‌ست. پیازهای سوخته را تویِ سبدِ سینک می‌ریزم . اِنگار، دخترهایَ‌م از َمدرسه برگشته‌اند. اَنگشت‌ِشان را از رویِ زنگِ خانه برنمی‌دارند. یک هفته هست که ساعت‌هایِ صبحم برکت ندارد و هزاران شخصیت با هزاران درد شده‌ام. دردِ صد و خُرده‌ای شهید و مجروحِ حادثه را با خود حمل می‌کنم. نمی‌دانم چقدر باید عقربه‌ها راه بروند تا بارِ غم‌ِشان را زمین بگذارم. اصلا این درد زمین گذاشتنی هست یا محکومم به حمل. تا فارج الهَمّی بیاید و نجاتم یا نجاتمان دهد. ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
«۱۴ ساعت بعد» نصفه شب شده بود و تازه می‌خواستم بخوابم البته شاید خوابم می‌برد که دیدم مادرم دم در اتاق ایستاده. چرا بیدار شده بود؟ نگذاشت سوالم رو بپرسم و با همون لهجه کرمانی‌اش گفت:« از خواب پریدم داشتم خدا رو شکر می‌کردم که هر چی راجع‌به کرمون و گلزار شنیدم خواب بود اما چند دقیقه ای که گذشت فهمیدم خواب نبودم». صبح بعد از نماز تمام اتفاقات دیروز رو مرور کردم. نتونستم خودم رو راضی کنم که توی خونه بمونم. ساعت 7 بود که از خونه زدم بیرون. مسیر منتهی به گلزار بر خلاف دیروز شلوغ نبود چون دیروز هم همین ساعتا بود که اومدم. با ماشین وارد پارکینگ شدم شاید کمتر از 10 ماشین اونجا بود. اولین صحنه‌ای که باهاش مواجه شدم این بود که دو نفر داشتند داربست و بنری که مسیر خروج از پارکینگ رو نشون می‌داد جمع می‌کردند و این یعنی همه‌چیز تموم شده. معلوم بود که کسی نباید اینجا باشه چون فقط 14 ساعت از اون دو انفجار می‌گذشت. از پل عابر رد شدم و رسیدم ابتدای مسیر پیاده‌روی. همونجایی که دیروز اولین انتحاری خودش رو منفجر کرده بود. گونی آبی رنگ کنار خیابون هنوز خونی بود. یاد دیشب افتادم، با اینکه زمین شسته شده بود اما بوی خون فضا رو پر کرده بود. یک کاروان که لهجه‌شون می‌گفت مازندرانی یا گیلانی باشند کنار محل شهادت شهدا ایستاده بودند و شعار می‌دادند. جمعیت توی مسیر تنک بود و موکب ها تقریبا تعطیل. بعضی از موکب‌ها همون دیشب وسایلشون رو جمع کردند. موکب بچه‌های جیرفت داشت چایی تعارف می‌کرد. همراهش یک دونه خرما هم برداشتم. 👇👇👇 ادامه متن
مسیر سر و صدای دیروز رو نداشت و تقریبا ساکت بود. حتی موکب بچه‌های حراست هم که پنج، شش روزی بود که صدای مداحی‌های عربی و اربعینی‌شون قطع نمیشد ساکت بود. این فضای خلوت و موکب‌های خالی و سکوت، همون چیزیه که کارفرمای اون انتحاری‌ها می‌خواهد. کاش یک چیزی این فضا رو بشکنه. به نمایشگاه که رسیدم تلوزیون بالای کانکس خاموش بود ولی صدای حاج قاسم از باندهای جلوی نمایشگاه پخش میشد :«مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه زارم به خون خویشتن». به آقای قاسمی و حاج آقا که روبروی آتیش نشسته بود و مثل اینکه دود آتیش هم اذیتش نمی‌کرد سلام کردم. دیشب بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت بهتره که فردا نمایشگاه ادامه داشته باشه و امروز هم اولین نفر خودش رو رسونده بود به اینجا. وارد نمایشگاه که شدم چندتایی سنگ از سنگ‌هایی که توی غرفه فلسطین آویزون بودن افتاده بود. رفتم و مشغول دوباره آویزون کردنشون شدم. صدای حاج قاسم هنوز هم میومد:«رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند». بغضم ترکید. لعنتی از دیروز عصر اومده بود. از دیروز این سوال رو میپرسن که چرا این تعداد از زائرا شهید شدن اما حالا و توی غرفه فلسطین شاید بهترین جا برای فکر کردن بهش باشه. دائم یکسری جواب‌هاشون توی ذهنم رژه میره:«چون نزدیم زدن. تقصیر نیروی‌های امنیتیه. باید گیت می‌گذاشتن و و و» جواب کدومه؟ راستی بچه‌های فلسطینی چرا دارن شهید میشن؟ شهدای فلسطین که شهدای ضعف و ناتوانی نیستند اتفاقا فلسطینی‌ها بودند که طوفان به راه انداختند و ضربه زدند. مثل اینکه جواب سوالم رو پیدا کردم بودم دویدم بیرون که به آقای قاسمی بگم باید تلوزیون رو روشن کنیم که دو نفر اومدن داخل گفتن:«نمایشگاه بازه؟». فکر میکنم جواب آره رو از چشمام فهمیدن. دیگه داشت مداحی حسین طاهری پخش می‌شد:«علم از دست علمدار نیوفتد هرگز». یکی از مسئولین گلزار که از جلوی نمایشگاه با عجله رد میشد، صداش رو برد بالا و گفت:«ولوم بده». نگاهم افتاد به حاج آقا که داشت وسط مسیر پرچم بلند یا ابالفضل العباس رو می‌چرخوند. شب که شد مسیر پیاده‌روی رو به سختی برگشتم، سیل جمعیتی که اومده بود اجازه نمی‌داد مسیر رو برعکس برم. به پارکینگ که رسیدم پر از ماشین بود و بنر خروج هم دوباره نصب شده بود. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
دستم را خالی کرد این مرد. هرچی دست توی جیب کلمات میکنم که چیزکی پیدا کنم، بریزم روی صفحه که مثلاً تصویر بسازم از حسَّم بعد از دیدن این فیلم، هیچی از تویش در نمی‌آید. تهی‌است. پوچِ پوچ. میخواهم داد بزنم: آی کلمات دستم را بگیرید، به دادم برسید؛ اینجا وقت جا خالی دادن نیست. وقت رها کردن نیست. من نیاز دارم بهتان هیچی پیدا نمیکنم. ولی باید چیزی باشد. چیزی که خلاصم کند ازین بغض. ضربه اول را وقتی خوردم که مجری داخل خانه دنبال آپشن مناسبتری برای تصویر‌برداری میگشت. مجری گفت: " همین‌جا وسایل رو تنظیم کنیم، یا..." مرد که هنوز صدا بود، محکم، رسا، مقتدر گفت: " دیگه جای دیگه گزینه نداریم ما. گزینه خونه شهید همینه." در این یا ندارد شما بگو به اندازه یک نقطه ضعف نبود. صدای پایین نبود. شرمندگی نبود ولی تا دلت بخواهد اقتدار بود، افتخار بود. بعد مرد تصویر هم پیدا کرد. چهارشانه، رشید، سینه ستبرکرده، بلوز مشکی بر تن، با موهای بسته شده و صدایی خش دار که خاص عزادار است. غم مرگ عزیز وقتی از حنجره‌ات میخواهد بیرون بیاید؛ بزرگ است رد نمیشود از گلو، گیر میکند. بعد برای اینکه بتواند خودش را به دهن برساند ترک برمیدارد، میشکند و تیزی‌هایش گلو را میخراشد. مردِ رشید دو زانو نشسته و تنه کج کرده روی پشتی. کنارش سه پسر بچه چهار زانو خیمه زده‌اند روی زانوها. مرد گفت: " صاف بشین. ها عمو، تصادف که نکرده." دستها توی هوا بلند شدند و صداها اتاق را پر کرد که: "نه.نه" یعنی لازم نیست. مثلاً بذارید بچه راحت باشد. اذیتش نکنید. مرد را نفهمیدند. پای ذهنشان نرسید به افق دید او که خیلی جلوتر رفته بود. جا مانده بودند از مرد. مرد که عموست، که حواسش به همه‌چیز است، که ستون است، که بصیر است، گفت: " نه میخوام او حالت زار رو نداشته باشه. افتخار بوده. هممونو برده بالا. صاف بشین. مردونه. مثل خودش لات." مرد، تو با این حرفها، کلماتم را به یغما بردی. مرا تنها گذاشته‌ای توی دردی که راه خلاصی ازش را بلد نیستم. نگاه تو به شهادت برادرت. به افتخارت. به جایگاهش به اینکه گفتی سر بلندمون کرده،مرا فلج کرده. من دست خالی‌ام. پاک باخته. چیزی ندارم توی دستم. چنگ میندازم به همان حرفهای قدیمی. شاید تکرارشان نجاتم دهد: اینجا ایران است سرزمین شیران سرزمین دلاوران و راست قامتان اینجا ایران است اینجا ایران است اینجا ایران است ۰۲/۱۰/۲۱ ✍ @khatterevayat @kalamehh 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
جمع شده ایم دورهم برای بسته بندی های مراسم شهید. کلی آدم اینجاست با افکار و عقاید متفاوت! یکی موافق نظام و سینه چاک، یکی هم به شدت منتقد. یکی خسته و اندوه زده، یکی پر شور و شعف. هرکسی کاری را پیش می برد حتی بچه ها. بادقت نگاه می کنم و می فهمم فقط نظر خوده شهید است که این همه آدم متناقض را دور هم جمع کرده! و این تازه شروع یک ماجراست... ✍ @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
هو الشهید ریحانه: آبجی، خدا چه رنگیه؟! مریم: نمی‌دونم. فکر کنم آبی، آخه خدا تو آسمونه. _ : خوب شاید طلایی باشه مثل خورشید. _ : آره راست میگی. زرد طلایی که می‌درخشه مثل گوشواره قلبی‌ت _ : کاش صورتی بود. _ : شایدم قرمزه، خانم معلممون می‌گفت قرمز رنگ خون شهداست، خدا هم شهیدا رو دوست داره. پس قرمز رنگ خداست. _ : ولی صورتی که قشنگ‌تره. _ : بیا از مامان بپرسیم. _ : مامان، خدا چه رنگیه؟! مامان : منظورتون اینه چه رنگی رو دوست داره دیگه؟! دقیق نمی‌دونم. ولی فکر کنم رنگ نور و روشنایی رو. _ : ریحانه میگه کاش صورتی رنگ خدا باشه. _ : صورتی هم میشه. اصلا هر رنگی که بتونه ما رو ببره سمت خدا، رنگ خداست و حتما خدا دوسش داره. _ : آخ جون، پس رنگ کاپشنم، رنگ خداست. پ.ن این متن یک داستان است. ✍ @khatterevayat @maahjor 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
آخرین شهیده ای بود که باید غسل می دادیم، یک انگشتر داشت و یک حلقه. انگشتر به راحتی دستان صاحبش را رها کرد اما حلقه محکم در انگشت مخصوص خودش جا خوش کرده بود و بیرون نمی آمد! بین آن همه مصیبتی که بر سرمان آوار شده بود یک لحظه حال خوشی به من دست داد از شدت وفاداری این پیرزن به همسرش... ✍ (از مشاهدات یک غساله) @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
"آن نود و سه نفر" چند وقتی بود نمیتوانستم بازش کنم. تلاشهایم بی فایده بود. خیال میکردم این گره کور دیگر باز نمیشود. هر وقت اینطوری میشوم فقط یک شُک میتواند نجاتم دهد. غم و شادی خیلی راحت میتوانند پیچ و تاب گره‌های کیسه‌ی ذهنم را از هم باز کنند. مثل آن روز عصر که چشمم به صفحه‌ی تلوزیون قفل شده بود. نوار سفید پایین صفحه تند تند رد میشد. جملات تکراری از معلوم نبودن علت آن اتفاق میگفت. یادم افتاد به عکس دایی که صبح از کنار مرقد برایمان فرستاده بود. زانوهایم سست شد. نشستم روی مبل. اولین تماس در دسترس نبود. شماره ی دومش را گرفتم. زنگ اول تمام نشده جواب داد. بدون سلام و احوالپرسی گفت: ما از حادثه دور بودیم دایی جون، قسمتون نشد. حرفهای بعدش را یادم نیست. خیلی طولش ندادم و تماس را قطع کردم. نوار سفید پایین صفحه هنوز تکراری بود. تصویر گلزار شهدای کرمان بدون گزارشکر جمعیتی را جلو پرده آبی رنگی نشان میداد. امدادگرها در رفت و آمد بودند. دور و بر آمبولانس شلوغ شده بود. یکهو تصویر صفحه تکان خورد. به دنبالش جيغ و داد مردم بلند شد. غم آن نود و سه نفر توی این ده روز زبانم را بست و روایت آن روز نصفه و نیمه ماند. سنگینی حرفهای ننوشته ذره ذره روی قلبم آوار شد تا امروز که دوباره سر کیسه شل شد. کلمات یکی یکی روی هم سر خوردند و بیرون آمدند و سکوت را شکستند. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ۷ ساله است و زینب ۵ ساله. عه زینب ۵ ساله!!! چقدر این روضه آشناست، یک زینبِ کم سن و سال پای تابوت مادر... روزی که مادرشان همراه مادربزرگ و زهرا حرکت کرد سمت کرمان به بچه ها گفت: (بابارو‌ اذیت نکنید، ما زود بر میگردیم). حالا هم به وعده اش عمل کرده و زود برگشته اما... نمی تواند بایستد و بچه ها را بغل کند. چون کلی ترکش از کرمان با خودش یادگاری آورده، چون قلب و کبد و کلیه هایش را بخشیده و آمده، چون مهمان ویژه ی حاج قاسم شد. پ.ن؛ تشییع پیکر پاک شهیده فاطمه دهقان فرزند شهیده مریم قوچانی ✍ @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
"ما یه چالش عکاسی داریم. خیلی خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارین." دو دختر جوان به هم نگاهی انداختند. یکی از دخترها کوله‌اش را دوباره روی دوشش انداخت: "چه چالشی؟" فائزه با دست به سمت من اشاره کرد: "تو این جایگاه عکاسی، روسری و شالتون رو براتون مدل دار می بندیم و ازتون عکس می گیریم." دخترها سرشان را کج کردند. صدای ایستادن مترو و پشت بندش، همهمه ی مردم توی سالن پیچید. موج جدید آدم‌ها از پله برقی بالا آمدند و توی ایستگاه صادقیه سرازیر شدند. فائزه دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشت: "امتحانش که ضرر نداره" دختر دسته‌ی موی خرمایی‌اش را از جلوی چشم ها کنار زد و پشت گوشش گذاشت: "باشه" بوی عطر دختر زودتر از خودش بهم رسید. با لبخند، روسری مشکی طرحدارش را جلو آوردم. گیره‌ی وی شکل را زیر چانه اش ثابت کردم. پر روسری اش را که بلندتر بود، بالا آوردم و با گیره ای دیگر، کنار گوشش بستم. دختر خودش را که توی آیینه‌ی دایره‌ای دیوار غرفه دید. دستش را جلوی صورتش گرفت و ریز خندید. بعد توی جایگاه ایستاد و گوشی اش را به فائزه داد: "بهم میاد؟" فائزه خوب قابش را بست و دکمه شاتر گوشی را چند بار زد: "خیلی" یکی از بچه‌ها برای روز مادر، کیک یزدی پخش می کرد. به دخترها و ما هم تعارف زد. به من و فائزه از دو جعبه بزرگ، یک دانه رسید. خواستم کیک را با فائزه نصف کنم که با دست اشاره کرد میل ندارد. هنوز تکه آخرش را قورت نداده بودم؛ فائزه انگشت اشاره‌اش را توی پهلویم فرو کرد و گفت: "خوردی؟! نیش جانت!" از خنده به سرفه افتادم. در یکی از آب معدنی‌های روی میز را باز کرد و بهم تعارف زد. قلپ قلپ آبها را فرو دادم. صدای الله اکبر اذان از بلندگوها توی سالن ریخت. نوبت دختر دوم بود. فائزه چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: "من می رم نماز" هوا را محکم از ریه هایم بیرون دادم: "هوف! دختر کجا؟ نمی بینی سرمون شلوغه؟" بطری نصفه را از دستم گرفت. درش را بست و همراه خودش برد. "زمان بگیر. یه ربع دیگه، اینجام." ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فضای گرفته و غمبار غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد. اما باید کار را ادامه می دادیم، چون فقط تا اذان صبح وقت داشتیم. زیپ کاور بعدی را باز کردم. زنی که در شستن پیکر مطهر شهدا به من کمک می داد، ناگهان دست از کار کشید و بهت زده به دختر جوانِ خفته در کاور خیره شد. پرسیدم: می شناسیش؟! گفت: آره، تنها بچه ی خانواده ش بود. 📝 (از مشاهدات یک غساله) @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم‌الله «لاتی» تا چند وقت پیش اصلا نمی‌د‌انستم لاتی پر کردن یعنی چه. حق این است که لاتی چندلن مفهوم مقبولی نداشت. نه لااقل تا وقتی که این برادر را دیدم. لاتیش ر ا پر کرده بود. برای خدا و برای خلق خدا.کسی که از خجالت کشیدن،خموده شدن، از سرفراز نبودن فرزند شهید هم ابا داشت. اصلا سایه‌اش جوری روی این خانواده افتاده که معلوم است همه زیر سایه، اش احساس سربلندی می‌کنند. حرفش حق است:«چرا از پشت زدند! می‌آمدند عین مرد می‌جنگیدند!» و زن... آن زن صبور مقاوم که با سرترکش خورده و دست مجروح، رویش را هم خوب گرفته و از اشک و شکستگی و خمودگی، خبری در او نیست.. مرد لاتی‌اش را خوب پر کرده؛ طلبکار نیست. شکسته هم. یتیم نوازی‌اش، هم، مرد بار بیار است. اثری از درد درچهره‌اش نیست به جز همین حس عمویی که معلوم است خوب قرار است جای خالی پدر را پر کند. مرد لاتیش را پر کرده بود؛ برای خدا؛ با رضایت، با قوت، بااقتدار، با یتیم نوازی اش. برای برادرزاده‌ها: با پدری‌اش، با مثل کوه بودنش، با:«خم نشو. غم نداشته‌ باش. لبخند بزن. تو مرد خانه‌ای.» برای وطن: با استواریش، با جانفشانیش، با رضایت به شهادتش. بعضی وقت‌ها، غم آدم‌ها را آب می‌کند؛ اما بعضی وقت‌ها، بعضی غم‌ها و البته درست‌ترش این است که بگویم: واکنش آدم‌ها به غم، قد روحشان را بلند می‌کند، رشد می‌دهد، تعالی می‌بخشد و این مرد، عجیب قدکشیده زیر بار غم برادر و عجیب لاتی‌اش را پر کرده. و لاتی‌اش یعنی ته مردانگیش و درجا نزدنش برای برای خدا و وطن. و اگر او این است، ببین برادرشهیدش که بوده. اللهم احشرنا معهم فی الدنیا و الاخره. ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بعد از رفتنت، ما همه‌مان، اشک می‌ریزیم، مراسم می‌گیریم، حلوا خیرات می‌کنیم. هر روز، توی ایتا درباره‌ی این حرف می‌زنیم که برای امیرعباس، زینب و زهرا، چه کاری از دست‌مان برمی‌آید. من و عطیه و شبنم و سمیه و زهرا و هدی و نفیسه و هدیه و طاهره و سمیرا. نقل محفل‌مان شده‌ای حسابی. اما، راستش را بخواهی، من فکر می‌کنم، همه‌ی این کارها را، ما، برای خودمان می‌کنیم. اشک می‌ریزیم بر خودمان. میّت‌یم ما در مقابل تو که شهید و شاهد و زنده‌ای. مراسم می‌گیریم که دل خودمان را آرام کنیم؛ حسادت دارد خفه‌مان می‌کند. دوست داریم به زور خودمان را بچسبانیم به نام تو. بگوئیم بله! شهیده فاطمه دهقانی رفیق ما بوده ها! ایهاالنّاس! اگر نمی‌دانید، بدانید! حتی اگر زندگی و رفتارمان سنخیتی با تو، اعتقاداتت، و سبک زندگی‌ات نداشته باشد. شوهرم مدام می‌گوید برای بچه‌هایش یک کاری بکنیم. به او که نه، ولی به خود تو، رفیق قدیمی، اعتراف می‌کنم، هیچ نگران فرزندانت نیستم. اصلا من کی باشم که بخواهم نگران درس امیرعباس، آبله‌مرغانِ زینب، و عفونتِ زخم‌های ترکش‌های بدنِ زهرای تو باشم، فاطمه! تو زنده‌ای، زنده‌تر از همه‌ی این ۳۶ سال عمرت. خودت دست‌مان را بگیر. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
تمام این روزها را درگیر بودم شب چله روزمادر و... انگار دائم باید بدو بدو داشته باشم خدایا کمی آرامش... خسسسته شدم دخترم میگه: مامان شب چله چیه شب یل _دا... یلدا ! ولی من شب چله رو بیشتر دوست دارم چه حکمتیه که دارن یکی یکی اسمها رو عوض میکنن... نکنه شب چله رو هم به نام خودشون کنن مثل مولانا و چوگان و ابن سینا تازگیام دنبال تنب ها و ابو موسی هستن..😐 چقدر توسرم همه چیز قاطی پاطیه خدایا خسته ام... دلم میخواد برم یه جایی.‌‌.. دوطرف رو موکب زدند بوی اسپند و گلاب میاد همه جور آدمی پیدا میشن هرکسی یه تیپی داره جوونهای امروزی که بعضی ظاهرشون رو نمی‌پسندند شلوار لی و تی شرت گشاد و خالکوبی... دخترا وخانومای کم حجاب که بعضی هاشون رنگ موهاشون پیداست... خانومای چادری ولی بیشترند خداروشکر پیرمردی که پیداست عربه... دختر بچه بامزه ای که از گردن مادرش آویزونه پسربچه ای که با لیوان یکبار مصرف آبش فوتبال بازی میکنه و با یک شوووت و توی دروازه ... لیوان رو توی سطل زباله هدایت میکنه چه گلییی... صدای فردوسی پور میاد توذهنم... ولی حرکتش قشنگ بود قشنگ لیوان رو انداخت تو سطل زباله ... حرکتش مثل علی کریمی بود... شادی بعد از گلش معرکه اس... انگار گل فینال جام جهانی رو زده منم صداها و تصاویری که یادم افتاده بود همراه پسرک به سطل زباله هدایت میکنم هرکسی لیاقت نداره تو ذهن ما جایی رو اشغال کنه! میرم جلوتر... چندتا طلبه ی جوون هم باهم اومدند بعضیاهم با خانواده هاشون نمیدونم چرا از دیدن جوونهایی که عمامه پوشیدند خوشحال میشم این روزها از دیدن دخترا وخانومایی که چادر دارند بیشتر کِیف میکنم خصوصا از بعد غائله زن و زندگی... بنظرم خیلی شجاعت میخواد... چرا این روزها کوچکترین تصویری من رو یاد اتفاقات دیگه میندازه؟🤦🏻‍♀ جالبه هنوزم لات‌های قدیم هستند بااون کلاه و تسبیح ... خداکنه مَرامِشونم داش مشتی باشه... هست حتما هست اگه نبود که الان اینجا نبودند... خانوم مسنی هم عصا میزنه و میره ماشاءالله چه تند میره! زن وشوهری هم که درحال حرف زدن باهم هستند،آروم آروم باهم میرن معلومه هم رو خیلی دوست دارند انگار دوست دارند این مسیر دیرتر تموم شه... واقعا قشنگه... خودمونیم گلزار شهدا شبیه مسیر پیاده روی اربعین شده... هرچی باشه حاج قاسم از ماست چند تا خارجی ازکنارم رد میشن خنده ام میگیره نه حاج قاسم از همه است... دختری از باباش بيسکوئيت میخوااد باباش میره تا براش ... یه دفعه انگار همه چیز... چشمامو باز میکنم ‌... خدایاااا چی شده...انگار .... همه دارند می دوند... صدای جییغ... تنها چیزی که تو چشمه...خونه خودمونیم گلزار شهدا مثل کربلا تو روز عاشورا شده چادرم پر از خاکه دوست دارم همین جا باشم چشمامو میبندم... هرکسی دنبال کسی میگرده... روی کاغذ نوشته: دختری با کاپشن صورتی وگوشواره قلبی... یاد اون دختر بامزه میفتم که بغل مامانش بود... خوش به حالت ریحانه خانوم‌‌‌... چشمامو میبندم... یه چیزی تو گلومه ... کاش اشکام بیاد... کاش الان یه کاغذم بود که روش نوشته بود زنی با‌چادر خاکی... به عکس حاج قاسم نگاه میکنم شرمنده حاجی خیلی بدهکاریم... اندازه همه دنیاااا شما چندسال خواب به چشمات نیومد و اون وقت من... کاش یکی پیدا شود قصه تو را بنویسد یکی پیدا شود آن را بسازد اندازه سالهاااا فیلم و محتوا داریم ماقهرمان داریم..‌ مارا چه به جومونگ و بت من... ما تو را داریم این همه شهید خفته در خاک... امام حسین... اگه هالیوود وبالیوود تو را داشتند ببین چه میکردن ...امام خمینی و حاج همت و دوران وهادی وبقیه ...کنار کاش خدا چند تا حاج قاسم می آفرید تا همه کم کاری ها را جبران کند... دیگه خسته نیستم آرومم ولی .... حاجی شرمندم... شرمنده.. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
میخواهم برای دخترک کاپشن صورتی وگوشواره قلبی بنویسم .از نماد قهرمانی که نقلش این روزها بر سر زبان ها جاریست.اما انگار قلم و مرکب هم مانند من بغضی سنگین گلویشان را میفشارد ونمیتوانند آنچه را که شایسته دخترک گوشواره قلبی است را بر روی کاغذ حک کنند. قلم با اینکه خودش از داغ غنچه ها و گلهای پرپر کمرش خمیده شده و نایی برایش نمانده است اما مرکب را دلداری میدهد و میگوید تو که اینقدر ضعیف نبودی. من و تو سالهاست رسالت بزرگی بر عهده داریم. روایات از حضرت آدم تاحضرت خاتم محمد (ص) را ، نقل همه‌ی حماسه‌ها و رشادت ها را، سرافرازی و بزرگی مردان و زنان غیور را، همه حاثه های بزرگ تاریخ را ما در دفتر تاریخ یاداشت نموده ایم تا تاریخ زنده بماند. توباید استوار بمانی!تو قطرات خون اولین شهیدی هستی که خود را فدا کرد تا معنا بیافریند. مرکب که ازهجران گلهای پرپر و غم روزگار مانند گلوله ای ازیخ شده بود با صحبت های قلم دلگرم شد، بغضش را بلعید نفسی تازه کرد و در جایگاهش جاری شد تا قلم بتواند در وصف رقیه های زمانه بنویسد. مرکب نگاهی پر از احساس به قلم انداخت و گفت: تو نیز اولین موجودی هستی که پیشانی بر آیات قرآن نهادی وسجده کردی پس قد،علم کن و استوار بمان. قلم ومرکب دست در دست هم نهادند تا داستان زیبای دخترک،گوشواره قلبی را همان گونه که دروصف اوست بنویسند. آن روز صبح وقتی مادر، دردانه اش را آماده میکرد تا به گلزار شهدای کرمان بروندهاله ای از نور در چشمانش دید که چشمان زیبایش با آن نور زیباتر شده بود.مادر درحالی که لباسهای دخترک را بر تنش میکرد او را غرق بوسه کرد و او را در آغوش پرمهرش فشرد. گویا میدانست که فرشته کوچولویش میخواهد تا ساعاتی دیگر لباس بهشتی برتن کند و به سوی عرش کبریا پرواز کند.دخترک کاپشن صورتی وقتی مادرگل سرهای صورتیش را به موهای لخت و زیبایش زد آنقدرذوق کرده بود که با زبان شیرینش گفت مامان خوشگل شدم مثل فرشته هاشدم ؟ مادرقربان صدقه اش رفت و گفت فدایت شوم تو همیشه مثل فرشته هایی . دخترک کاپشن صورتی دست در دست مامان ازخانه بیرون آمدند و به سمت گلزار شهدا روانه شدند. دخترک گوشواره قلبی با آن جثه کوچکش خسته شده بود، مادر او را در آغوش گرفت و قصه ی عمو قاسم را درگوشش نجوا کرد. دختر زیبایم امروز میخواهیم به مرقد عمو قاسم برویم.برسر مزار جوانمردی که نخوابید تا ما با خیال آسوده بخوابیم. بزرگمردی که بابای همه ی یتیمان بود. مردی که سردار دلها بود.جوانمردی که عموی همه ی بچه ها بود وبه آنها عشق می ورزید. به مزار عمو قاسم میرویم تا از زائران و دلداگانش پذیرایی کنیم.ان‌شاالله تو هم وقتی بزرگ شدی خادم عمو قاسم شوی وبه زائرانش خدمت کنی. دخترک با لبخند ملیح به صورت مامان نگاه میکرد و به صحبتهای مامان گوش میداد. عموی دخترک گوشواره قلبی در گلزارشهدا موکبی بر پا کرده بود وهر سال همراه بستگانش روز سالگرد حاج قاسم از دلدادگانش پذیرایی میکردند. امسال هم آمدند از کوچک تا بزرگ،از مرد و زن ،از کودک تا جوان ، تا قدوم مهمانان حاج قاسم را به آب دیده بشویند و قدومشان را گلباران کنند.دختر کاپشن صورتی ما هم آمده بود و باذوق وشوق این طرف وآن طرف میدوید وبا بچه ها بازی میکرد. گاهی سرش را به سوی آسمان بلند میکرد وغنچه لبخندی روی لبهایش میشکفت. مادرکه با سینی شربت وحلو از زائران پذیرایی میکرد دخترک زیبایش را زیر نظر داشت که گاهی به سوی آسمان لبخند میزند. آمد طرفش او را در آغوش کشید وگفت عزیزم چه در آسمان میبینی که این گونه تو را به وجد آورده ؟حتما عموقاسم از آن بالا برایت لبخند میزند. مادر به آسمان نگاهی کرد دید آسمان آبی ،به رنگ رگه هایی از سرخی در آمده .باخود اندیشید آسمان هم داغدارحاج قاسم است و میخواهدبرایش خون گریه کند.آری آسمان هم کوله ای ازغم داشت دلش لرزید وگفت میبینی دخترم آسمان هم داغدار عمو قاسم است.اما نمیدانست که آسمان امروز داغدار زائران حاج قاسم است، داغدار دخترک کاپشن صورتی وخانواده اش. ناگهان صدایی درهمه فضا پیچید و همه جا پرازفریادشد. صدای انفجار بود. هرکس به سمتی میدوید و میگفت بمب بود بمب! شمر وحرمله زمانه آمده بودند تا زائران حاج قاسم را درخاک وخون بکشند زیرا این کفتارها از زائران حاج قاسم هم هراس دارند.دخترک گوشواره قلبی ما هم همراه با خانواده اش درخون غلتیدند، فرشته کوچولو با دو بال خونین به سوی عرش کبریا پرواز کرد. به سوی بهشت.دربهشت همه بهشتیان منتظر ورود زائران حاج قاسم بودند،بویژه دخترک گوشواره قلبی. آن لحظه فرا رسیدو قدوم مهمانان حاج قاسم را گلباران کردند وآنان را در آغوش کشیدند.دخترک گوشواره قلبی را حضرت رقیه به پیشوازش آمد او را درآغوش گرفت وگفت خوش‌آمدی رقیه زمانه،دستش را گرفت و به سوی حاج قاسم پر گشودنند.دخترک گوشواره قلبی
درآغوش پرمهر عمو قاسم رفت وبا لبخندی ملیح گفت عموجان دوستت دارم. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
گوشواره ها گوش ها برای گوشواره ها دریده می شوند. این داستان پرتکرار هر ساله ماست. اول از مدینه و کربلا و شام و حالا کرمان و قبلتر، کمی دورتر از ما در کشمیر و هرات و مزار شریف و فوعه و کفریا و غزه، بی شک در یک جغرافیای بی پایان بدون تاریخی برای پایانش. دختر کاپشن صورتی اما می توانست هر کدام از دخترکان ما باشد اما قسمت بود از دیار خود حاج قاسم باشد. دختر من هم کاپشن صورتی دارد. اما گوشواره ندارد به گمانم حتی دوست نداشته باشم تا وقتی دخترک من است گوشواره داشته باشد. گوشواره دختران ما انگار زیادی است. شاید به این خاطر دارند حجابشان را کمرنگ می کنند تا گوشواره هایشان را ببیند. این اتفاقات تمامی ندارد حیله نامردان زیاد است و فکر و خیالهایمان زیاد. شاید دختر بعد کاپشن صورتی نداشته باشد اما حتما گوشواره دارد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
همین دیشب داشتم از خشم می‌نوشتم. از خشمی که موقع شنیدن خبر قطع نخاع شدن نوجوانی در عملیات تروریستی کرمان سراغم آمد. از اینکه باید به خودم قول بدهم تا میتوانم با انگشتانم انتقام انگشت‌های بی‌حرکت او را بگیرم و زندگی را برای آن تروریست‌ها جهنم کنم. اما مردهای سبزپوشی مثل همیشه پیش‌قدم شدند تا سیلی محکمی به آن موجودات دوپا بزنند. همین دیشب. وقتی من بین خواب و بیداری داشتم به زندگی سخت و سراسر حسرت این نوجوان فکر می‌کردم، انگشتهای دست چند مرد دکمه‌‌ای زدند و سنگ‌هایی از جنس سجیل را روی سر تروریست‌ها ریختند. دستشان پر برکت باشد. عمرشان هم. حالا اما برای من دیگر تعداد کشته‌های آن موجودات دوپا مهم نیست. جهنم مبارکشان باشد. جنازه‌ی متعفن صدتای آن‌ها هم نمی‌تواند دلِ پدرِ کاپشن صورتی را آرام کند. من دنبال آمار مجروحانشان می‌گردم. دنبال آمار قطع نخاعی‌هایشان. آن‌ها حقشان نیست که به این راحتی‌ها به جهنم بروند. باید ذره ذره بمیرند. وَ كَتَبْنا عَلَيْهِمْ فِيها أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ وَ الْأَنْفَ بِالْأَنْفِ وَ الْأُذُنَ بِالْأُذُنِ وَ السِّنَّ بِالسِّنِّ وَ الْجُرُوحَ قِصاصٌ ... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بابا_نان_داد کودک_جان_داد زنگ در به گوش می رسد. دخترک در را باز می کند و پدر وارد خانه می شود. کودک نوپا عروسکش را زمین می اندازد و به سمت در می دود. پای پدر را می‌گیرد. دستش را به سمت پدر دراز می کند. پدر تکه نانی را می کند و به دست کودک می دهد. گونه اش را می بوسد. در آغوش می فشاردش. کودک با خنده از آغوش پدر فرار می کند. روبروی پدر می ایستد. گازی به نان می زند. صدای خنده اش خانه را پر می کند. و ناگهان... صدای انفجار... و صدای فروریختن آجر روی آجر... و صدای خنده ی فرو خورده... و صدای فریاد پدر... و کودکی غرق خون با آخرین گاز به تکه نان کوچک... کاش دروغ باشد این آخرین گاز کودک بوده و کاش دروغتر باشد که در غزه؛ کودکان،تنها یک وعده غذا میخورند. میان این همه هیاهوی دنیا غرق شده ایم و خود را گم کرده ایم. کاش دروغ باشد مادر بی فرزند... کاش دروغ باشد مرد بی همسر... کاش دروغ باشد داغ از دست دادن عزیز در پس دیگری..‌ ولی؛ همه ی اینها حقیقت است... حقیقتی تلخ ولی واقعی! به دور و برمان‌نگاه کنیم. فرزندانمان غرق در آرامش و نعمت، با خانه های گرم در زیر سایه ی امنیت و محبت... باید اول قدردان بود بخاطر تمامی نعمات و شکرگزار بود؛ تا نکند گرفته شود از ما هر آنچه خوبی و نعمت و محبت است... برایشان دعا کنیم که مظلومند و قوی... به_امید_پیروزی ✍ @khatterevayat @mahram_e_del 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.