eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
619 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بابا_نان_داد کودک_جان_داد زنگ در به گوش می رسد. دخترک در را باز می کند و پدر وارد خانه می شود. کودک نوپا عروسکش را زمین می اندازد و به سمت در می دود. پای پدر را می‌گیرد. دستش را به سمت پدر دراز می کند. پدر تکه نانی را می کند و به دست کودک می دهد. گونه اش را می بوسد. در آغوش می فشاردش. کودک با خنده از آغوش پدر فرار می کند. روبروی پدر می ایستد. گازی به نان می زند. صدای خنده اش خانه را پر می کند. و ناگهان... صدای انفجار... و صدای فروریختن آجر روی آجر... و صدای خنده ی فرو خورده... و صدای فریاد پدر... و کودکی غرق خون با آخرین گاز به تکه نان کوچک... کاش دروغ باشد این آخرین گاز کودک بوده و کاش دروغتر باشد که در غزه؛ کودکان،تنها یک وعده غذا میخورند. میان این همه هیاهوی دنیا غرق شده ایم و خود را گم کرده ایم. کاش دروغ باشد مادر بی فرزند... کاش دروغ باشد مرد بی همسر... کاش دروغ باشد داغ از دست دادن عزیز در پس دیگری..‌ ولی؛ همه ی اینها حقیقت است... حقیقتی تلخ ولی واقعی! به دور و برمان‌نگاه کنیم. فرزندانمان غرق در آرامش و نعمت، با خانه های گرم در زیر سایه ی امنیت و محبت... باید اول قدردان بود بخاطر تمامی نعمات و شکرگزار بود؛ تا نکند گرفته شود از ما هر آنچه خوبی و نعمت و محبت است... برایشان دعا کنیم که مظلومند و قوی... به_امید_پیروزی ✍ @khatterevayat @mahram_e_del 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
از وقتی تیتر خبری را شنیدم، دلم لرزید. بعد تیترها تبدیل شد، به ... چطور می شود خبر نداشت و گفت فرود سخت؟!... لحظه به لحظه خبرها را پیگیری می کردم. از ایتا به تلگرام، از تلگرام به اینستاگرام و خبری نبود جز ! هوا داشت تاریک می شد. به خورشید التماس می کردم امروز را غروب نکند. به آسمان التماس می کردم امشب را نبارد... اما شب شد... هوا سرد شد... آسمان بارید... سوالها در ذهنم می چرخید... مگر می شود با زخم و آسیب و خونریزی در این سرما و تاریکی و باران طاقت آورد؟ و باز صلوات می فرستادم برای سلامتیشان... تا صبح با افکار پریشان دست و پنجه نرم کردم. اذان را گفتند و نماز خواندم. پیگیر اخبار شدم ولی باز "داریم میگردیم و پیدایشان نکردیم" به چشم می خورد. در دلم آشوب بود... آشوب اتفاق ۱:۲۰... صبح دلم نمی خواست گوشی را نگاه کنم... دلم می خواست در یک بیابان برهوت بودم بدون تکنولوژی... دلم دیروز را می خواست که هلی کوپتری نبود... سفری نبود... سقوطی نبود... اما؛ پیامی که نباید می آمد، آمد... و حالا، همه جا از خوبیش می گویند. از خدماتش، کارهایش، اخلاصش؛ و چقدر دیر یادمان می افتد خوبیها را ببینیم... چقدر مفهوم خادم بودن را خوب بلد بود. خدمت کرد و در راه خدمت جانش را فدا کرد... ✍ @khatterevayat @mahram_e_del
جلوی میز می ایستد. دستش را لب میز میگذارد و نوک پنجه خودش را بالا می کشد. قدش به زور می رسد. با اشاره می گوید: "می خوام رای بدم". استامپ آبی را جلو می آورم. انگشت سبابه اش را در استامپ می زند. برمی دارد و نگاهش می کند. می بیند آبی شده، می خندد. انگشت سبابه ی دیگرش را بالا می آورد. با ابرو اشاره به استامپ قرمز می کند. ناظر صندوق استامپ قرمز را جلو می آورد. با خنده و خجالت انگشتش را روی استامپ فشار می دهد. دنبال کاغذ می گردد. ناظر کاغذی را جلو می آورد. پر شده از اثر انگشتهای قرمز و آبی کوچک و بزرگ! کنار اثر انگشتهای بچه های دیگر، انگشت می زند. انگشتهایش را جلوی صورتش می آورد. کنار صندوق می ایستد. لبخند می زند. منتظر می شود عکسش را بیندازم. خوشحال است که رای داده، خوشحال است که آینده اش را خودش رقم زده... وقتی در چشمانش نگاه می کنم آینده را می بینم. آنچه که از من می خواهد. از منِ مادر... می خواهد آینده اش را به سوی پیشرفت انتخاب کنم. می خواهد آینده نگر باشم. حاضر نیست کارهایی که قبلا انجام می داده تکرار کند. می خواهد کار جدید انجام دهد. می خواهد به جلو پیش برود. دوست ندارد ... ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat @mahram_e_del