eitaa logo
خيمة‌الشّهداء _ مشهد
709 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
953 ویدیو
12 فایل
کانال خيمة الشهداء_ گزارشات و برنامه های مجمع فرهنگی روح الامین که در قطعه شهدای بهشت رضا علیه السلام برگزار می شود. ادمین: @kheime_sh نظرات و سخنان شما: https://daigo.ir/secret/1725837554
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از علم‌الهدی
💐💐💐 💐💐 💐 🌹 ۱۱ خاطرات آقای یونس شریفی به قلم آقای قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 بدون آنکه تصمیم رفتن به سوسنگرد را به پدر و مادرم بگویم با پسر عمه ام سوار موتورسيكلتم شدیم و از خانه بیرون زدیم. خیلی مواظب بودم تا عراقی ها در هویزه مرا شناسایی نکنند. در مسیری که می رفتم به فکر زن و دخترم هم بودم. خیلی دلم برای آنها تنگ شده بود. از وقتی که امل به دنیا آمده بود موفق نشده بودم او را ببینم. از خانه با موتور به اتفاق پسر عمه ام بیرون زدم. با موتورسیکلت بدون آنکه توجه عراقی ها را جلب کنم به مالکیه‌ی وسطی رفتم. منزل عمه ام آنجا بود. روز هشتم مهرماه بود، به منزل عمه ام که رسیدیم تفنگ ژ سه ام را در منزل عمه ام مخفی کردم بعد از آن به منزل چنانی که شوهر عمه دیگرم بود رفتم. منزل آنها در سه راه هویزه قرار داشت. شوهر عمه ام گفت آمده اید چه کار کنید؟ گفتم: هیچ چیز. آمده ام شما و عمه ام را ببینم. - عراقی ها در فرمانداری هستند و مثل اینکه دنبال تو هم می‌گردند. بعد با تأکید گفت: نريدها و من در حالی که زیر چشمی به پسر عمه ام نگاه می‌کردم گفتم، نه! کجا برویم! با حسن پسر عمه ام به سوسنگرد رفتیم. در راه نیروهای ستون پنجم عراقی را دیدم که از هویزه تا آن طرف سوسنگرد را محاصره کرده بودند. در سوسنگرد مغازه ها باز بود و مزدوران دشمن و عناصر ستون پنجم هم در خیابانها در حال گشت زنی بودند. با موتورسیکلت در خیابانهای سوسنگرد گشتی زدیم. من و حسن سه نارنجک با خودمان زیر لباسهایمان قایم کرده بودیم تا با آن به حساب دشمن برسیم. بعد از ساعتی به خانه عمه ام بازگشتیم. موتور را در خانه عمه ام گذاشتم. وقتی داشتیم در شهر گشت می‌زدیم، متوجه شدم که مردم سوسنگرد کلافه هستند و می‌خواهند علیه عراقی‌ها کاری بکنند، اما چه کاری، خودشان هم نمی دانستند. به پسر عمه ام گفتم: حسن باید با پای پیاده برویم داخل شهر. فکر می کنم به زودی خبرهایی بشود. لباس تنم دشداشه بود و چفیه هم به سر کرده بودم. نارنجک ها را داخل جیب های دشداشه ام گذاشته بودم محل فرمانداری سوسنگرد لب شط بود. ادامه دارد... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ آغاز فصل نوکری... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐💐💐 💐💐 💐 🌹 ۱۲ خاطرات آقای یونس شریفی به قلم آقای قاسم یاحسینی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 حدود ۵۰۰ متر با فرمانداری فاصله داشتم. به حسن گفتم برویم به طرف فرمانداری. حسن گفت: برویم آنجا چه کار بکنیم. آنجا پر از عراقی است. به حسن گفتم: اگر یک نارنجک داخل فرمانداری بیندازیم و آنجا را منفجر کنیم کل مردم سوسنگرد به حرکت در می آیند. از منزل عمه ام به طرف فرمانداری به راه افتادیم. همین طور که می رفتم مردی کنار در خانه اش ایستاده بود. او هم بدون آنکه من و حسن را بشناسد به دنبال ما به طرف فرمانداری به راه افتاد. همسر آن مرد به دنبالش دوید و گفت داری کجا می‌روی مرد؟ مرد به همسرش گفت: دارم می‌روم فرمانداری. این را به عربی به زنش گفت. زن با فریاد گفت: نرو! اما شوهرش بی اعتنا گفت: می روم! زن به طرف شوهرش دوید و آستینش را چسید. شوهرش با خشونت زن را به روی زمین پرت کرد و گفت: باید بروم. این را گفت و به دنبال ما روانه شد. قبل از ما چند نفری به طرف فرمانداری به راه افتاده بودند. در میان جمعیتی که به طرف فرمانداری حرکت می‌کردند سه چهار نفر زن هم به چشم می خوردند. زن و مرد سوسنگردی بدون طرح قبلی و در یک حرکت خودجوش داشتند طرف فرمانداری و محل اصلی استقرار عراقی ها نزدیک می شدند. همین طور که جلوتر می‌رفتیم عده ای زن و مرد دیگر هم به ما پیوستند. نمی‌دانم چرا ناخودآگاه یاد تظاهرات روزهای انقلاب افتادم. وقتی چند زن را دیدم که با چهره برافروخته با ما حرکت می‌کنند نمی‌دانم چرا نگران شدم. با خودم فکر کردم اگر با عراقی ها درگیر بشویم، ممکن است به زنها آسیب جدی برسد. اما زنها مثل ما مردها داشتند خود را به فرمانداری و عراقی‌ها نزدیک و نزدیک تر می کردند. هنوز ۲۰۰ متر حرکت نکرده بودیم که جمعیتی حدود ۴۰ نفر جمع بودند. از این عده شاید نصفشان زن بودند. جمعیت مصمم در سکوت راه پیمایی کوچک و خودجوشی علیه حضور اشغالگران عراقی به راه انداخته بود. وقتی نگاه کردم دیدم در دست برخی از زنان و مردان سوسنگردی گرز و چماق است. من در جیب خودم سه نارنجک داشتم. هر چقدر به عراقیها نزدیک می‌شدیم چهره های زن ها و مردها برافروخته تر می‌شد. بعضی‌ها که کنجکاو شده بودند در کنارمان حرکت می کردند و مردد بودند که آیا به ما بپیوندند یا نه. شور وصف ناپذیری بر ما حاکم شده بود. یقین داشتم چند دقیقه دیگر عراقی ها به سوی ما رگبار خواهند بست و من خودم را آماده کرده بودم که بلافاصله بـه طرف دشمن نارنجک پرتاب کنم. در چنین افکاری بودم که ناگهان خودم را جلو در فرمانداری سوسنگرد دیدم. حدود ۴۰، ۵۰ نفر زن و مرد نیز اطرافمان بودند. جلو در فرمانداری چند ماشین نظامی دشمن پارک کرده بود. در فرمانداری سوسنگرد بسته بود. ناگهان شلیک صدای مرگ بر صدام مردم بلند شد که از ته دل فریاد می زدند. من و حسن نیز با تمام قدرتمان این شعار را تکرار کردیم و چند بار بلند فریاد زدیم الموت لصدام وقتی این شعار را می‌دادم در جیب دشداشه ام نارنجک هایم را در مشت می‌فشردم و منتظر فرصتی بودم تا ضامن نارنجک ها را بکشم و آنها را به طرف ماشین‌های دشمن و محل فرمانداری پرتاب کنم. زنها نیز چماق های در دستشان را محکم می‌فشردند. مردم با صدای بلند و به عربی مرگ بر صدام می‌گفتند وقتی صداى «الموت لصدام» جمعیت بلند شد مردم منتظر سوسنگردی در یک چشم به هم زدن به طرف فرمانداری هجوم آوردند. چیزی حدود صد نفر خود را به فرمانداری رسانده بودند و مرگ بر صدام می گفتند. حسن مرتب به من هشدار می‌داد و زیر لب به عربی می‌گفت: يونس مواظب باش... يونس مواظب باش...! ادامه دارد... 👇نشانی ما👇 " خيمة الشهداء " 🆔 ایتا: @kheime_shohada110