هدایت شده از امــام زمانت نیست راحتے؟!!
#سلام_امام_زمانم
#عطرت میان شهر می پیچید🌀
باهر عبور وپر زدن هایت
سه شنبه طعم جمعه را دارد
اما پُر است از #آمدنهایت۰۰۰😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃
#سـہ_شنبہ_هاے_مهدوے💚
@Emame_zamanam
#حاج_همت ، محسن را خواست و به او گفت : « محسن، تو به شهادت💔 مي رسي. » محسن كه كمي جا خورده😳 بو د ، گفت ، « چطور مگه #حاجي ؟
#حاج_همت ادامه داد : « من خواب ديدم كه تو به شهادت ميرسي💯 ، شهادتت هم طوري است كه اول اسيرت مي كنن و بعد از اينكه آزار و شكنجه ات دادن♨️ و تو خواسته هاي اونها رو برآورده نكردي💪 ، تو رو تيرباران مي كنن😧 و به شهادت مي رسي💯...
سه روز📅 بعد خواب #حاج_همت تعبير شد. در عمليات والفجر 3 در مرداد 62 و درآزاد سازي مهران ، ماشين تويوتايي🚖 كه سرنشينان آن نوراني، برقي، پكوك و چند نفر ديگر از پاسداران لشگر 27 بودند در منطقه قلاجه به كمين منافقين خورد .پس از آن منافقين ناجوانمردانه سرنشينان تويوتا را به رگبار بستند😔 همه سرنشينان جز يك نفر جلوي چشم👀 يكديگر در حاليكه زخم هاي عميق گلوله برداشته بودند با تير خلاص، به شهادت رسيدند ...😞
منافقین👿 بالاي سر محسن كه هنوز نيمه جاني داشت ، آمده و از او خواسته بوند كه #اطلاعاتي را به آنها بگويد. سپس توهين كند🚫 ، امّا محسن كه ديگر رمقي نداشت ، بر امام درود فرستاده بود😇. كومله با مشاهده اين صحنه ، تيري به پيشاني محسن زده و بعد از آن بدنش را تيرباران كرده بودند.😭 .
#شهید_محسن_نورانی
#ایام_شهادت🕊🕊
@kheiybar
#عصر_جدید_در_جبهه
تصاویر کمتردیده شده از
دوران عاشقی سرزمینم ...♥️😍
.
.
🗻پ ن ۱ : چه در عصر قدیم ، و چه در عصر جدید آنها هیچ وقت دیده نشده اند و تا ابد گمنامند...📺 کاش آن زمان عصر جدیدی بود تا همه میدیدند.
میدیدند حسین فهمیده چطور زیر تانک رفت💔 ، میدیدند #همت چطور سرش در جزیره جا ماند😔
میدیدند سه برادر باکری ها چطور بی مزار شدند،میدیدند شیرسوار چطور در هفت تپه پرپر شد ، میدیدند اصفهانی ها چطور در شب عملیات محرم در یکساعت سیصدتا شهید😭 دادند و بچه هاشونو آب برد ، میدیدند بهروز مرادی و جهان آرا چطور تو خرمشهر مقاومت کردند ،✌️ میدیدند متوسلیان برای حفظ اطلاعات نظامی چطور بدون بیهوشی پایش را عمل کردند😢 ، میدیدند چمران چطور زن و زندگی و تحصیل در بهترین دانشگاه آمریکارو رها کرد و تو دهلاویه حماسه آفرید👌، میدیدند به حسین لشگری در هجده سال اسارت چه گذشت ، هجده سالی که ده سال آن را در انفرادی گذراند🍃 میدیدند علم الهدی و یارانش چگونه در هویزه بشهادت رسیدند و .....🕊
( آری ، براستی که مشهوران آسمان ، گمنامان زمینند) .🍂
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و سوم
با ماشین شخصی رفتیم جنوب
اول #دو_کوهه
انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب
دوکوهه ،طلائیه ،فکه ...
#طلائیه خیلی دوست داشتیم
رضا :حنانه قدر خودت بدون
تو نظر کرده #حاج_ابراهیمی
یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش
-رضا این حرفا چیه
میخوای منو تنها بذاری ؟
رضا: بهرحال من جانبازم 😔
بایدبا واقعیت کنار بیایم
-باشه این واقعیت نگو خواهشا
بعداز #طلائیه رفتیم #شلمچه
خوب من به نظر خودم نظرکردم #شلمچه
ایستادم نماز
تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش
-رضا رضا چی شدی
دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد
رضااااااا
رضااااااا
رضااااااا
توروخدا جواب بده 😭😭
جای نبود که زنگ بزنیم #اورژانس
با ماشین شخصی خودمون بردیمش #اهواز
دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست
پرستار اومد
اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن
سریع انتقالش دادن
خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد
۲۰۰سی سی شوک
هی این شوکها بیشتر میشد
اما رضا چشماش باز نکرد
جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ...
#نویسنده: بانو....ش
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پنجاه و سوم ب
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه و چهارم
باورم نمیشد #رضا رفت و من تنها شدم😔😔😔
پیکر پاکش را با آمبولانس انتقال دادیم تهران
از روزی تلخ و سخت فقط یه فیلم تار یادمه
ضجه ها و جیغ های من😭😭
تشیع رضا رو دوش مردم درحالی که من تو بیمارستان بودم😔...
تا هفتم بیمارستان بستری بودم
بعدش اومدم خونه در اتاق بستم تا چهلم همین بود کارم ....
باهاش لج کرده بودم سر خاکش نمیرفتم
دوروز بعداز چهلم رفتم مزارش
با گریه شروع کردم به حرف زدن
تو که میدونستی من دیگه هیچکسی رو نداشتم
پدرم مادرم همه کسم تو بودی 😭😭😭
چراااا رفتی
چراااا
چرا تنها گذاشتی 😭😭
دلم سوخته بود الان که فکر میکنم میبینم رفتارام اصلا خوب نبود
عکسامونو پاک کردم
اصلا#مزار_شهدا نمیرفتم...
همه درای دنیا به روم بسته بود
طول زندگی من ۳۰روز بود
و حالا تنهای تنها بودم
بابام که از خونش بیرونم کرده بود
رضا هم که تنهام گذاشته بود
دلم میخاست بمیرم
اشکام میومد
خدایا همش ۳۰روز 😭😭
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای #رضا بود
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
@kheiybar
.
.
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
#پیامبر_اڪرم(ص) فرمودند:
✨هرکس یکی از فضائل #علی(علیه السلام) را در جایی بنویسد🍃، تا زمانی که نشانهای از آن نوشته به جا بماند، ملائکه برایش استغفار میکنند👌. هر کس گوش به فضیلتی از فضائل #علی(علیه السلام) بدهد، خداوند گناهانی را که او با گوش خود مرتکب شده، میبخشد😍؛ و هر کس به نوشتهای بنگرد که فضائل #علی(علیه السلام) در او نوشته شده است، خداوند گناهانی را که او با چشمش مرتکب شده میبخشد.» ✨
بحارالانوار،ج38،ص196،حدیث4📒
@kheiybar
#کنار_حرم_رسول_الله
از خاطرات شهید محمود شهبازی🔰
محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ☀️ مسجد الحرام راه میرفت، کف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود.⚡️
قرآن را باز کرد و چند آیه خواند، نگاهش را به کعبه دوخت.
جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم: «خوب جایی گیرت آوردم»
با مکث پرسید: «شما؟»😑
دستانم را برداشتم و گفتم: «اینجوری که تو زل زدی وسط چشمهای خدا نباید هم هیچ کس را بشناسی»😄
لحظه شیرینی بود. #حاج_همت را که در کنارم ایستاده بود، به او معرفی کردم
صدای موذن فضای مسجد را گرفت
دستم را دور گردن شهبازی و #همت انداختم و با خنده گفتم: « این دفعه شما دو نفر را توی یک تله میاندازم صبر کنید.»😊
مدتی گذشت و تیپ محمد رسول ا… تاسیس شد. هر سه به نزد برادر محسن رضائی رفتیم.🚶
سر صحبت را باز کردم و گفتم:« بالاخره یک تیپ تازه تأسیس یک فرمانده میخواهد.»
رضائی نیز به #همت و شهبازی گفت: از نظر من شما، آیینه هم هستید.
تیپ شماباید ۱۰ گردان داشته باشد، به همین دلیل این تیپ هم فرمانده میخواهد، هم جانشین فرمانده و هم رئیس ستاد.🙂
ما باید دزفول و شوش را از زیر آتش💥 عراقیها بیرون آوریم حضرت امام (ره) به این عملیات امیدوار است.✌️
آقا محسن که رفت، محمود نگاهی به من انداخت و گفت: «کار خودت را کردی؟»
دستم را دور گردن آن دو انداختم و با لبخند گفتم: «کنار حرم رسول ا… قول دادم که شما دو نفر را توی یک تله بیاندازم.»😇😂
@kheiybar
حجاب زیباست ولۍ...
شهیدے گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب
مدافع خون منۍ…»✊
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم…استعمارازسیاهۍ
چادر تو بیشتر از سرخۍخون
من مۍترسد…»😱
یادمان باشد ڪه تا ابد مدیون
این شهدائیم...💔
شهدایۍڪه لباس👕ونوع شلوار👖
ومُدروز برایشان معنایۍنداشت..❗️
حجاب هم فرهنگۍاست ڪه مُد
روزومدلهاےمختلفبرنمۍدارد😊✌️
#چادر_خاکی
#خون_بهاےشهیداݩ🕊
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه وپنجم
یهو یکی صدام کرد
انگار صدای #رضا بود
حنانه بیا پیشم
با سرعت برق لباس پوشیدم رفتم #مزار_شهدا
فقط فقط گریه کردم 😭😭
هفت هشت ساعت گریه مداوم
از جا پاشدم
گوشیم زنگ خورد
الو
بابا:پاشو بیا خونه
همین سه کلمه رو پدرم بهم گفت اما
این که گفت برگرد خونه داشتم بال درمیاوردم....😍
وسایلم جمع کردم برگشتم خونه بابام
پدرم درحال انجام یه معامله گنده فرش با یه تاجر آمریکایی بود
اما واسطه یکی از دوستاش بود که تو ترکیه تجارت میکرد
جریان چند صد میلیون پول بود
پدرم خیلی خوشحال بود
قرار بود ۱۵ تیرماه معامله انجام بشه
و تاجر ترکی کانترهای فرش را بفرسته آمریکا پول دریافت کنه
پول اصلی که مال بابا بود
بفرسته به حساب بابا
فرش ها ارسال شد #ترکیه
دوهفته از ارسال فرشها گذشت
اما هنوز پول ب حساب بابا ریخته نشده بود
هرچقدر هم به گوشی تاجر ترکی زنگ میزدیم فقط
یه جمله مشترک مورد نظر خاموش می باشد نصیبمون میشد
سه هفته گذشته بود که یه #ایمیل ناشناس برای بابا اومد
محتواش این بود که دنبال پولت نباش رفیق
#ادامه_دارد....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پنجاه وپنجم ی
💖💐💕🔆
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ پنجاه وششم
شکایت کردیم به #پلیس_بین_الملل....
تاجر آمریکایی پول واریز کرده بود به
حساب تاجر ترکی
اون پول را بالا کشیده بود
و شده یه قطر آب ....
وقتی از دفتر پلیس بیرون اومدیم بابا
تا خونه ی کلمه هم حرف نزد
-بابا یه لیوان آب برات بیارم
یهو غش کرد افتاد زمین
باباااااا
باباااااا
بچه ها زنگ بزنید آمبولانس
بابا را انتقال دادن بیمارستان میلاد
دکتر گفت باید سریع انتقال داده بشه #اتاق_عمل.....
ساعتها به کندی میگذشت تا دکتر از اتاق عمل خارج شد
-آقای دکتر چی شد؟
دکتر:تا جایی که به ما مربوط میشد انجام شده
بقیه اش #توکل_بخدا
دعا کنید براش 🙏
😔😔😔😔باتمام اختلاف نظرها اما پدرم بود
رفتم مزار #شهدا ....رفتم مزار #رضا
-رضا 😭😭😭
هیچکس رو ندارم جز بابا
پیش حاجی ضمانت کن بابام نره و حالش بهتر شه
عصری برگشتم بیمارستان
بابا به هوش اومده بود😊😊
#ادامه_دارد.....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#کپی فقط باذکر نویسنده وذکر #صلوات مجاز است
#نویسنده: بانو....ش
@kheiybar