اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل اول قسمت 5⃣2⃣ در این وضعیت آدم هر چند سبک بار تر باشه،راحت تره. جابه
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 7⃣2⃣
بوۍ مرغ،بوی تعفن فضله ی مرغ
در آن اتاقک آن قدر زیاد بود که
ژیلا گلویش می سوخت،چشم
هایش می سوخت،وبه سرفه می
افتاد😞😞
مدام سرفه می کرد آن قدر که
ریه هایش از فشار سرفه به درد
می آمد.ریه هایش می
سوخت.😢
وقتی سرفه میکرد،سرفه هایش
آن قدر شدید بود که انگار ناله
می کرد.😞😞
واین ناله گاهی آن قدر طولانی و
دردناک بود که مرغ هایی را که در
گوشه و کنار آن مرغدانی بودند ،به
وحشت می انداخت.
از ترس فریادی که از گلوی ژیلا
برمی خواست ،دور هم جمع
می شدند و با هر سرفه و ناله ی
گوش خراش او ((قد قد)) و
سروصدا می کردند و این صداها
که در هم می پیچید ژیلا را هم
می ترساند .😫
زهرا خانم وبچه هایش هم دیگر در
آن جا نبودند که باعث دلگرمی اش
شوند😢
صاحب خانه از ترس
موشک باران های پیاپی دزفول زن
و بچه اش را هم با خودش به
منطقه ای امن تر برده بود.😒😞
گرچه دیگر هیچ کجای دزفول و
اطراف ان امنیت نداشت .😖😒
موشک های صدام ،هر روز ده ها
مرتبه دزفول را بمباران
می کردند.
ناله و فغان همسایه ها را می شنید
گاهی این ناله ها آن قدر شدید و
آن قدر نزدیک بودند که ژیلا
دیوانه وار از پله ها پایین و از
حیاط بیرون می رفت دو کوچه
آن طرف تر،چند خانه آن سوتر
ویران شده بودند
و مردم زن و بچه ها را از لای
خشت و گل،از لای آهن و سیمان،از
لای خاک وخون بیرون
می کشیدند💔
تکه تکه،له شده،مرده،زنده و باز هم
((الله اکبر،خمینی رهبر))😭😭😭
فصل دوم
قسمت 8⃣2⃣
ژیلا بر می گشت و ابراهیم هنوز
برنگشته بود .ژیلا ناراحتی ریه
پیدا کرده بود.سرفه هایش هرروز
خون آلودتر،بدتر و دردناک تر
می شد.😞
و از ابراهیم ،چند روز بود که از
ابراهیم خبری نداشت.😔
خبری نشده بود.بوی شدید و
آزاردهنده ی تعفن اتاق باعث شد
ژیلا از بازار دو سه تا شیشه گلاب
خرید و آن ها را بر کف مرغدانی
(همان اتاق محل سکونت اش) و بر
در ودیوار پاشید.مرغدانی معطر
شد اما بوی فضله ی مرغ همچنان
بود حتی بدتر هم شده بود.
بدتر هم شد.بوی عطر و گلاب با
بوی فضله ی مرغ در هم آمیخت و
تنفس ژیلا را سخت تر و
سرفه هایش را بیشتر و شدید تر
کرد.
سرما ، سرفه های خون آلود ،
ناله های مرغ ها،و صدای مدام
موشک باران شهر،از سویی و هول
و هراس تنهایی از دیگر
سوی،ژیلارا محاصره کرده بود.
سه شبانه روز بود که ژیلا تنها شده
بود و می ترسید.تب و سرما هم به
ترس و سرفه و درد های او اضافه
شده بود.😔
هیچ کس در حیاط نبود.تلفن هم
نداشت که بتواند ابراهیم خبری
بدهد که بتواند به خانواده اش
زنگ بزند.
پول هم نداشت.آخرین سکه هایش
را برای خریدن گلاب داده بود و
پاشیده بود به در و دیوار مرغدانی
که با عفونت در آمیخته و گاهی
بوی بد آن حالش را بر هم مے زد😞
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 7⃣2⃣ بوۍ مرغ،بوی تعفن فضله ی مرغ در آن اتاقک آن قدر زیاد ب
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 9⃣2⃣
آن قدر که می خواست بالا بیاورد
اخرین ریال های پولش را هم داده
بود برای خریدن یکی دو تا نان و
یک کیلو ماست و یکی دو سیر
پنیر و دیگر هیچ پولی برایش
نمانده بود.ریالی حتی.
کجایی ابراهیم؟؟😞
و می دانست که ابراهیم
کجاست.ابراهیم را در میان آتش و
خون ،در میان آتش و دود
می دید.😔
ابراهیم به این سو و آن سو
می دوید.بچه های لشکرش را
سر وسامان می داد و آن ها را به
مقاومت و پیشروی و عقب راندن
دشمن تشویق می کرد
و خودش هم در کنار آن ها و
پیشاپیش آن ها تفنگ بر دوش
می دوید و می جنگید.ژیلا این را
هم پیش چشم خود می دید و از
اینکه در گوشه ای نشسته است و
نمی تواند در کنار ابراهیم بجنگد
ناراحت بود.😔
ناراحت بود و سرفه می کرد.سرفه
می کرد و چشم به در داشت.
شب بود وهوا تاریک بود.تاریک
تاریک و ژیلا نمی توانستدبفهمد که
در چه موقعیتی است و اصلا در
کجاست؟؟😞😞
در اصفهان ،در شهرضا،در پاوه ،و
یا.. در دزفول،ترس و تردید و درد
و هجوم یاد او را بیشتر در خود
مچاله کرد.😖😖
پتو را دور خودش پیچید و نفسش
را حبس کرد.😔
فصل دوم
قسمت 0⃣3⃣
کیه این موقع شب؟؟یعنی
ممکنه...😖
ژیلا،ژیلا!😊
صدای ابراهیم بود. ژیلا گوش داد:
ژیلا کجایی؟؟☺️☺️
ابراهیم!یعنی ممکنه خودت
باشی؟!
ژیلا جان گرفت.پتو را از روی خود
دور انداخت واز جا کنده شد.
دیوانه وار به سمت در رفت☺️☺️
در را بازکرد و ابراهیم را
دید.ابراهیم داخل شد و هنوز
فرصت سلام پیدا نکرده بود که
ژیلا خودش را در آغوش او
انداخت و ناگاه تلخ و طولانی
گریه کرد😭
ژیلا،ژیلا جان ،چی شده
عزیزم؟؟😔
ژیلا اما نمی توانست حرف بزند
.سرش را گذاشته بود روی شانه ی
ابراهیم ،دست هایش را حلقه کرده
بود دور گردن او،او را بو می کشید
و گریه می کرد
گریه،گریه،گریه!😢
ابراهیم هم همپای او به گریه
افتاد.
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 9⃣2⃣ آن قدر که می خواست بالا بیاورد اخرین ریال های پولش را
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 1⃣3⃣
و او را با خودش به اتاق،به
مرغدانی کشید.روی پتو
نشاندش.
کاپشنش روی شانه های او انداخت
و گفت:خانم جان آرام بگیر.درگیر
عملیات بودم.نتوانستم سری به تو
بزنم.مرا ببخش😔
ژیلا باز هم چیزی نگفت.ابراهیم
چای درست کرد.هم برای خودش و
هم برای ژیلا ریخت.خوردند و
حالا دیگر ژیلا آرام گرفته
بود😢
اما هنوز بغض داشت،نتوانست
حرفی بزند.ازاین بنده خداها چه
خبر؟؟انگار بدجوری غرق
خوابند،صداشان در نمی آد😊☺️
غرق خواب نیستند. نیستند.
رفته اند.سه روز است که رفته اند
من اینجا ،توی این بیغوله تنها
مانده ام.تنها و بی خبر.بی خبرتر
از تو و همه😞
ابراهیم این را که شنید ،دلش
لرزید.حالا داشت معنی هق هق
شبانه های همسرش را
می فهمید.😢
تنش مور مور شد و دوباره اشک از
چشم هایش جوشید. آهسته
گفت:چقدر من به تو ستم کرده ام
ژیلا جان!! 😔
فصل دوم
قسمت 2⃣3⃣
ژیلا خودش ا بیشتر در کاپشن
ابراهیم جمع کرده به ابراهیم نگاه
کرد. پریشان بود.😞
می خواست بگوید ((اما تو،هیچ
گناهی نداری))می خواست بگوید
((تو که از من نخواسته ای اینجا
بیایم))خودم آمده ام وحالا هم
خودم با واقعیت های تلخ جنگ و
زندگی باید کنار بیایم.
قرار بود بال زندگی ات باشم نه بار
زندگی ات اما نمی دانم چه بلایی
به سرم آمده که اینجور ضعیف
شده ام .🙁
اما تو نگران من نباش .حواست را
جمع کار خودت بکن .جمع جنگ
وپیروزی!!تا ما فرصت زندگی
پیداکنیم ودیگر این قدر از این
شیشه ی شکسته اتاق وحشت
نکنیم...😢😢
میدانی چقدر از این شیشه ی
شکسته ترسیده ام ؟؟هروقت
چشم روی هم می گذاشتم،کابوس
می دیدم.😭😭
می دیدم یک نفر دارداز لای این
شیشه ی شکسته می آید داخل
اتاق.می آید بالای سرم .نگاهم
می کند و من از ترس جیغ می
کشیدم و بیدار می شدم😔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 1⃣3⃣ و او را با خودش به اتاق،به مرغدانی کشید.روی پتو نشاند
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 3⃣3⃣
بیدار می شدم و از وحشت
می لرزیدم.می رفتم وضو
می گرفتم .دو رکعت نماز
می خواندم و آرام می گرفتم
آرام که می گرفتم ،از خودم
می پرسیدم :آیا این من ام؟نه!😒
بدون شک این ژیلا،آن ژیلایی نبود
که به عشق جهاد و شهادت به
کردستان آمده بود.بود؟))😞
این ژیلا،آن ژیلایی نبود که به
ابراهیم گفته بود ((سرسفره عقد
باید با لباس سپاهی بیاید)) و
همین باعث می شد که از خودش
بدش بیاید.
از ترس خودش بدش بیاید
به چه فکر می کنی خانم؟؟
به چی؟به این که چه آرامشی دارم
حالا که تو اینجایی!پیش
من...😢
سرفه اش گرفت.سرفه،سرفه و
سرفه....🤒🤒🤒😓😓
ابراهیم نگران شد:
مریض شده ای؟؟
ژیلا گفت:نه!چیز مهمی
نیست.نسبت به این بو و دم اتاق
حساسیت پیدا کردم😞
ابراهیم گفت:پاشو .پاشو لباس
بپوش بریم دکتر.😔😞
حالا؟؟نصفه شب؟؟باشه فردا
صبح😳😳😢
فصل دوم
قسمت 4⃣3⃣
نه فردا صبح نه!همین
حالا.....بیمارستان شبانه روزی
است و الان من پیش تو هستم.😔
گفتم حالا باشه،صبح خودم
می رم😞😞
نه پاشو...من الان اینجام!فردا صبح
رو خدا می دونه کجا باشم.پاشو
دیگه!😔😒
ابراهیم ژیلا را وادار کرد که لباس
بپوشد و با هم به بیمارستان رفتند
دکتر از وضعیت گلو و ریه ی او
اظهار نگرانی کرد .آمپولی زد و
مقداری شربت و دارو داد و توصیه
کرد که دوباره هم حتما به
بیمارستان بیاید و ژیلا چیزی
نگفت.
ابراهیم هم از دکتر تشکر کرد
.وقتی ژیلا و ابراهیم به منزل
رسیدند،اذان صبح بود.ابراهیم
وضو گرفت و نماز خواند و
((یاعلی)) گفت و حرکت کرد که
برود، ژیلا دست های اورا گرفت و
گفت:چند دقیقه دیگه بمون!😔😒
دیرم می شود.لااقل باش تا هوا
روشن بشود.😞
وسط عملیات هستیم و بچه ها
منتظرند.😔
دست های ابراهیم را رها کرد و
گفت: به سلامت!
ابراهیم پوتین هایش را پوشید
.همسرش خودش را جلو
کشید،سعی کرد بند پوتین های او
را ببندد،ابراهیم اما نگذاشت.
بهتر است تو استراحت کنی،من
سعی می کنم امشب برگردم😞
نگران من نباش،اصل،من
نیستم،اصل جبهه است.😞
و ابراهیم گفت: نه
اتفاقا.اصل،تویی.جبهه برای این
است که ما از کشور و
انقلاب اسلامی و خانواده و ناموس
خودمان دفاع کنیم و به آرامش
به امنیت و به آزادی برسیم.
ان شآءالله!
خداحافظ😢😢
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 3⃣3⃣ بیدار می شدم و از وحشت می لرزیدم.می رفتم وضو می گرفتم
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 5⃣3⃣
به سلامت.مراقب خودت باش و
همیشه یادت باشه کسی هست که
چشم انتظار آمدن توست.
ابراهیم از پله ها پایین آمد آرام و
بااحتیاط.
یک نفر را می فرستم بیاد
شیشه های پنجره ها رو عوض کنه.
لازم نیست،هروقت خودت
اومدی،با هم درستش می کنیم.😒
ابراهیم از حیاط گذشت.در را باز
کرد و از در هم بیرون رفت.در که
بسته شد،ژیلا دوباره بغض کرد .😞😞
هوا داشت روشن می شد ژیلا
هنگامی حضور صبح را بر گونه ها
و شانه هایش حس کرد که
شانه هایش مورمور کردند.
بینی اش به خارش افتاد
و عطسه، عطسه،عطسه کرد🤒🤒
ژیلا سرما خورده بود.
حدود عصر بود که پیرمردی
''یا الله یا الله'' گویان در زد.
کیه؟؟😳😳
منم دخترم.کربلایی علی ام .برادر
حاج همت مرا فرستاده که بیایم
شیشه های پنجره را عوض
کنم.😊☺️
ژیلا در را باز کرد
سلام پدر.بفرمایید☺️😊
سلام دخترم.☺️☺️
پیرمرد چند تکه شیشه در دست
داشت:کجا باید بروم؟؟☺️☺️
ژیلا گفت:طبقه ی بالا.☺️☺️
فصل دوم
قسمت 6⃣3⃣
پیرمرد وارد حیاط شد و از پله ها
بالا رفت. ژیلا کنار حوض
نشست.
هوا خوب شده بود وژیلا هم از قبل
سرحال تر وسالم تر بود.ده،پانزده
دقیقه بعد،پیرمرد از پله ها پایین
آمد و بدون این که به ژیلا نگاه کند
گفت:خداحافظ دخترم☺️☺️
به سلامت.دست شما دردنکنه حاج
آقا😊😊
پیرمرد در را پشت سرش بست و
ژیلا هم از پله ها بالا رفت.نگاهی
به پنجره ی اتاق انداخت.شیشه
داشت☺️😊☺️
ژیلا لبخند زد و در دلش از ابراهیم
تشکر کرد.بیشتر خوشحالی اش از
این بود که ابراهیم او را فراموش
نکرده بود.☺️😊☺️
ابراهیم دیر کرده بود.ژیلا
می دانست که ابراهیم خواهد
آمد.چراغ خوراک پزی یی،چیزی
نداشت که بزای ابراهیم شام
بپزد،اما از آنچه داشت بهترینش را
آماده کرده بود و منتظر مانده بود
که ابراهیم بیاید و با هم شام
بخورند.اما ابراهیم نیامده بود😒
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 5⃣3⃣ به سلامت.مراقب خودت باش و همیشه یادت باشه کسی هست که
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 7⃣3⃣
یک ساعت...
دوساعت...
سه ساعت...
ساعت ها را انتظار کشیده بود
و خوابش برده بود.😴😞
خوابش که برده بود،ابراهیم
برگشته بود و داشت در می زد🚪
ژیلاچشم باز کرد وبه دنبال صدا از جا
برخاست 👀
می دانست چه کسی پشت در است😌و دلش می خواست بی آن که بپرسد،در را باز کند اما...
نه...!!به تردید افتاد و پرسید:
-کیه؟؟🤔🧐
+منم خانم جان،ابراهیم!☺️
ژیلا در را باز کرد؛شب از نیمه هم
گذشته بود و بوی سحر را می داد...🌖
خنکای بوی خوش سحر برگونه های لیلا☺️خواب را از سرش پرانده بود😌🌿
عطر بوی نفس ابراهیم تمام
دردها و خستگی هایش را گرفته بود که آن گونه شاد☺️سالم و سرحال
دوید جلو و در را باز کرد😍😍
-سلام!☺️😌
کی پشت در بود؟!؟👀
ژیلا لحظه ای
فقط لحظه ای ترسید و پرسید:
-کجایی پس؟؟☹️👀
ابراهیم از توی تاریکی جواب داد:
+اینجام☺️
ژیلا به سمت صدا نگاه کرد.ابراهیم
کنار دیوار در تاریکی،توی سایه
ایستاده بود🙃
-چرا اونجا؟؟چرا اونجا ایستاده ای
ابراهیم؟؟☹
+سلام☺️
ابراهیم به ژیلا سلام کرد و ژیلا
پرسید:
-نمی خوای بیای تو؟؟🙊😁
+راستش خجالت می کشم...😞
-خجالت می کشی؟؟از چی خجالت
می کشی ابراهیم؟؟🤦♀😕
ابراهیم توی روشنایی اومد...
سرتاپایش غرق گل بود😳
لباس ها و سرو مویش...😬😬
ژیلا خنده اش گرفت🙊😅🙈
فصل دوم
قسمت 8⃣3⃣
-اگه خجالت می کشی چرا این
جوری اومدی؟🙊🙈
+خب نمی خواستم تنهات بگذارم☺️🙊
-بیا تو😊
+نه بگذار اول برم خودم روبشورم...🙈
حمام در گوشه حیاط در پایین بود
و با آبگرمکنی نفتی گرم می شد اما
در آن وقت شب🌒نه نفت داشتند
نه...🤦♀
-ژیلا گفت:حمام سرده...!😣
+همت گفت:عیبی نداره میرم زیر
آب سرد دوش می گیرم...🙂
-با این سینوزیت؟؟🤦♀بدتر می شی😣
+چاره ای نیست!مجبورم...🤦♂
ابراهیم این را گفت و رفت پایین...🚶🏽♂
دیر آمد!!
-ژیلا دلواپس شد😦نکند زیردوش آب سرد،
نفسش گرفته باشد😧😮
-ژیلا رفت پایین و در زد...
ابراهیم جواب نداد!🤦♀
ژیلا خودش در را هل داد و باز کرد...
دید آب گل آلود از زیر پاهای
ابراهیم راه افتاده و دارد می رود
توی چاه حمام😦😦
+ابراهیم گفت:می خواهی بیایی
این آب گل آلود را ببینی ومراشرمنده کنی؟؟😓
-ژیلا سرش را انداخت پایین و
بیرون آمد...
بیرون که آمد،تمام بدنش لرزید.😢😬😖
-دلش لرزید و گفت:معلوم نیست چه
بلایی سرش آمده! و گریه اش گرفت😭
از پله ها بالا رفت...
داخل اتاقک خودش یا همان مرغدانی شد😞😖
-فوری حوله به دست،برگشت...!
صدای آب و صدای به هم خوردن
دندان های ابراهیم را از شدت
سرما می شنید😬😧
ابراهیم شیر را بست،ژیلا حوله و
لباس او را داد
-گفت:بیرون نیا تابرگردم...
ژیلا با شتاب و احتیاط😦از پله ها بالاآمد...
پتو را برداشت وپایین رفت...🚶♀
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 7⃣3⃣ یک ساعت... دوساعت... سه ساعت... ساعت ها را انتظار کشیده
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 9⃣3⃣
حالا بیا بیرون...☺️
ابراهیم که بیرون اومد،ژیلا پتو روانداخت روی دوشش😌☺️
-سرت را باحوله بپوشون😉🙊🍃
ابراهیم دنباله ی حوله رو روی سرش کشیدو پتو رو هم دور خودش پیچید و همراه ژیلا از پله ها بالا رفت...☺️🌿
حالا هر دوی اون هاسبک تر شده بودند و راحت تر و چابک تر و گرم تر،از پله ها بالا می رفتند.😇🍀😊
غدانی دیگه مرغدانی نبود😊
انگاراتاق آنها بود و پر از بوی خوش😌 حضور گرم زندگی مشترکشان که با نفس های خویش تاریکی رو پس می زد...
ابراهیم دوباره رفته بود🤦♀دوباره رفت،دوباره آمد
+گفت:توبایدبرگردی اصفهان ژیلا😞🤦♂
-چرا؟؟چرا باید برگردم؟؟☹🤷♀
+الان دزفول امن نیست...!🙍♂😞
-هست یانیست،نمی تونم ،نمی تونم تنهات بذارم😔😢
ابراهیم به ژیلا نگاه کرد؛لحظه ای تامل کرد،سکوت کرد
+گفت:من هم دلم نمیخواد توبری😢🤦♂
-پس چرا می گی برو؟؟🙇♀🤦♀
+برای اینکه این عملیات با عملیات دیگه فرق دارد!عملیات بسیار بزرگ و پیچیده ایه!!😓
-چه فرقی می کنه؟عملیات،عملیاته دیگه!کوچک و بزرگترخطرناکه😦🤦♀
+ابراهیم گفت:این طور نیست!این بار ما می خواهیم از چند محور،همزمان عملیات کنیم🙃 این عملیات دو حالت داره:یا مامیتونیم محور های از پیش تعیین شده رو بگیریم یا نمی تونیم...🤦♂
فصل دوم
قسمت 0⃣4⃣
+اگر بتونیم که شهر،مشکلی نخواهد داشت ولی اگر نتونیم به محور های مشخص شده برسیم و این تپه بیفته به دست عراقی ها،آن ها خیلی راحت دزفول را با خاک یکسان خواهندکرد...!😞ژیلا گرچه ترسیده بود اما شانه هایش را بالا انداخت
-گفت:خب در این صورت،من هم یکی مثل بقیه ی مردم شهر☹️
اگر آن هامی مانند،من هم می مانم...
هر کاری آن ها بکنند،من هم میکنم!🙃
+ابراهیم گفت:نه دیگه،فقط این نیست!مردم بومی این جا اگه مشکلی براشون پیش بیاید،بلندمی شوندبا خانوادهایشان می روند مناطق اطراف...😶
می روند توی سردابه ها وپناهگاه ها...
اما توچی؟؟
تو توی این مرغدونی چیکار می تونی
بکنی؟!؟😞🤧
بعدش هم وقتی من پیش تو نیستم،تو با کی میخوای بری؟؟🤦♂
کجا می تونی بری؟؟😓
و بعد کمی سکوت کرد!
+بعدش هم این که تو به خاطر اسلام هم که شده،باید بلند شی بری اصفهان🌇
ژیلا با تعجب به ابراهیم نگاه کرد😳
-گفت:نمی فهمم رفتن من به اصفهان،چه ربطی به اسلام داره؟🤔🤭🙄
+ربطش اینه که وقتی تو اینجابمونی،زیر این بمبارون تیروترکش،من توی خط هم که باشم،همش نگران توام!😓🤦♂
و چون حواسم به تو هست🙈،درست نمیتونم تصمیم بگیرم و نمی دونم چه کار بایدبکنم...!🙊
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 9⃣3⃣ حالا بیا بیرون...☺️ ابراهیم که بیرون اومد،ژیلا پتو روان
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 1⃣4⃣
ژیلا انگار تازه از خواب بیدار شده
باشد.عمق حرف ابراهیم را که
فهمید دیگر از ماندن حرفی نزد
سرش را انداخت پایین و در حالی
که اشک توی چشم هایش جمع
شده بود،گفت:
چشم،برمی گردم .همین فردا صبح
بر می گردم.
ابراهیم هم دیگر نتوانست حرفی
بزند.🙁
ابراهیم که از خط برگشت،ژیلا
آماده ی رفتن شده بود.وسایلش را
در گوشه ی اتاق جمع کرد بود و
کیفش را برداشته بود.توی کیفش
را که نگاه کرد،حتی یک ریال پول
در آن نبود
پریشان شد و آه کشید:حالا چکار
باید بکنم؟؟چجوری پول تاکسی
بدهم؟؟پول بلیط اتوبوس
بدهم؟😞
ژیلا کلافه شد .نمی دانست چه کار
باید بکند؟با اینکه با ابراهیم
ازدواج کرده بود اما هنوز هم با او
رودربایستی داشت.😞
هنوز هم از او خجالت
می کشید.خجالت می کشید که از
او چیزی بخواهد.میدانست که
ابراهیم هم پولی ندارد.😒
حقوق اش را از آموزش و پرورش
می گرفت و در سپاه مامور به
خدمت بود.از سپاه حقوقی
نمی گرفت.آموزش و پرورش هم
که دم دست اش نبود😞
با این همه وقت رفتن،هنگامی که
ژیلا توی خیابان کنار ابراهیم راه
می رفت،پس از مدت ها تردید،
من من کرد.😒😒
می خواستم .....می خواستم ببینم..
چی؟؟می خواستی ببینی چی؟؟😒
ابراهیم دید که ژیلا می خواهد
چیزی بگوید،اما نمی گوید.پرسید:
حرفت را بزن ژیلا،چرا با من مثل
غریبه ها رفتار می کنی؟؟😒😞
ژیلا آب دهانش را به سختی قورت
داد و گفت:😁😁
میگم،میگم یک کم پول خرد داری
به من بدهی که اگر خواستم
تاکسی سوارشوم،مصیبت
نکشم؟؟☹️
رنگ از روی ابراهیم پرید،گفت:
((پول،؟صبر کن ببینم .))😥😥
دست کرد توی جیب هایش
،تمامشان را گشت.چند بار،اما
جیب های او هم خالی بود.او هم
پول نداشت.😢
فصل دوم
قسمت 2⃣4⃣
معلوم بود که ندارد به ژیلا نگاه کرد
.رویش نشد که بگوید ندارم
ژیلا که کلافگی ابراهیم را دید
،دلش می خواست زمین دهان را
باز می کرد و او را می بلعید
تاچنین تقاضایی از ابراهیم نکند،تا
ابراهیم اش را کلافه و شرمنده
نبیند.😞😞
به همین دلیل هول هولکی
گفت:((پول های من درشت است
،گفتم اگر پول خرد داشته باشی
بده. حالا که نداری ،باشد باهمین
اسکناس های درشتی که دارم،
می روم خردشان می کنم توی
راه.
نه،صبرکن...!
ابراهیم هم فهمیده بود که ژیلا
پولی برای رفتن ندارد به هم
ریخت
دستش را گذاشت روی پیشانی اش
،آن را مالید .نگاهی به دور و برش
کرد.انگار به دنبال آشنایی،کسی
می گشت.☺️
احساس شرمندگی و نگرانی
می کرد.کلافه شده بود گفت:یک
دقیقه همین جا منتظرم باش .من
با یکی از بچه ها کارفوری دارم،
می روم و زود برمی گردم.همین جا
منتظرم باش😇
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 1⃣4⃣ ژیلا انگار تازه از خواب بیدار شده باشد.عمق حرف ابراهی
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 3⃣4⃣
و رفت و رفت پیش دوستاش وچند دقیقه ی بعد برگشت...
این بارآرام و راحت بود لبخندمی زد☺️جلو آمد پول رو گرفت روبه روی ژیلا و +گفت:هزارتومان است بفرمایید مال شما🙂ژیلا نگاهی به ابراهیم انداخت،نگاهی به پول هاونفس راحتی کشید😌دستش را به سمت آن ها دراز کرد...☺️
پانصد تومان را برداشت و پانصدتومان را برای ابراهیم گذاشت...!🙊
+ابراهیم گفت:همش مال تو...☺️
-بیشتر لازم ندارم!🙃🙂
+شاید لازمت شد☺️🙊
-ژیلا گفت:نه همین قدر هم خیلی زیاده !من نه که دارم می روم سمت شهر و دیار خودم؛اینجاشماغریبی به درد شمابیشتر میخوره...🙈🙊☺️
این را گفت و ازابراهیم جداشد...😞
یعنی سوار اتوبوس که شد ازابراهیم جداشد...🤦♀
ابراهیم تا پای اتوبوس با او آمده بود و تا وقتی که اتوبوس حرکت نکرد از اوجدانشد...😞
اتوبوس که راه افتاد ژیلا سرش روگذاشت روی دست هاش وابراهیم رو در مقابل چشمانش دید...😔😢
شانه هایش لرزید و گریه کرد😭
آرام و طولانی........😭😔
ساعت ها فکر کرد و ساعت هاگریه کرد.....😔😭😞
فصل دوم
قسمت 4⃣4⃣
از دزفول تا اصفهان،دریایی از گریه هم اگر بود،تموم می شد😣
کوهی اگر بود،ذوب می شد😣
ژیلا اما نه کوه بود ونه دریا...🤦♀
دختری بیست و دوسه ساله بود و با آرزوهایی که تجلی آن ها را در انقلاب اسلامی،در دفاع از انقلاب و کشور و در نهایت در خلاصه ی تمام خوبی ها تمام بود...
هر بار که فکر می کرد ممکن است این دیدار،آخرین دیدار او با ابراهیم باشد،دوباره متلاشی می شد...🤦♀😓😖
چرا اون اومده بود و چرا ابراهیم اش رو اونجا،درمیان آتش و دود تنها گذاشته بود...!😞
روزی که ژیلا از دزفول برگشت،روز شانزدهم اسفند سال ۱۳۶۰بود و زمین بوی بهار میداد...☘🍃
از دور...
از نزدیک...
از لای دیوار ها و از دل،خاک و خشت می شد بوی روییدن گل و گیاه را احساس کرد...
هوا آرام آرام رو به گرما🌕و شادی😊و آرامش می رفت روبه عید و تغییر...
اما در خانه ی آن ها از این خبرها نبودیا اگر هم بود،ژیلا دل و دماغش را نداشت و اصلا نمی دید که بهار دارد می آید...!🤦♀😞
و مردم با آن که گرفتار جنگ و شهادت جوانانشان هستند،باز هم از خانه تکانی و خرید و جنب و جوش عید نوروز دست برنمی دارند...!🤦♀
زندگی به هرحال جاری بود و ژیلا هم اگرچه با بی حوصلگی،در خودش این هیاهو گاهی دستی به فرشی،شلنگ آبی می زد و در کارها به مادرش کمک می کرد...☹️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 3⃣4⃣ و رفت و رفت پیش دوستاش وچند دقیقه ی بعد برگشت... این با
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍
فصل دوم
قسمت 5⃣4⃣
ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده بود وهمین زنگ ها ژیلا رو تا حدودی آسوده خاطر و خوشحال کرده بود...☺️😌
یک هفته مونده به عید وقتی ابراهیم به ژیلا زنگ زد،ژیلا به او اصرار کرد که برای تحویل سال بیا خونه...
+ابراهیم گفت:دلم می خواد ولی نمیتونم ...🤦♂
-چرا؟؟مگر تو فرمانده نیستی؟!🧐نمیتونی دوسه روز مرخصی بگیری؟!
ناسلامتی امسال اولین سال زندگی مشترک من و شماست🤦♀😔
من آرزو دارم که تحویل سال را کنار شوهرم باشم...!😞
+ابراهیم گفت:اگربدونی اینجا چند نفرند که ماه هاست خانواده هاشون رو ندیدندو اون ها هم دلشون میخواد کنار خونوادشون باشند ولی نمی تونند بروند😬😬
در چنین شرایطی من چطور میتونم اون ها رو ندیده بگیرم وبلند شم بیام پیش زن و بچم🤱؟!😓
ژیلا میخواست بگه:خب اون ها هم بروند پیش خونواده هاشون وبعد فکرکرد که در این صورت چه کسی باید مقابل دشمن بایستد؟😥☹️
-فقط نآمیدانه پرسید:حتی برای یک روز هم نمیتونی بیای؟!🤭
+ابراهیم گفت:بگوحتی برای یک ساعت!چجوری میتونم بیام اونجا وقتی که سرسال تحویل بچه هااگه من رواینجا کنار خودشون نبینند،دلشون میشکنه،ضعیف میشن!😔
یانه،اصلا ضعیف هم که نشند،دلشان هم که نشکند؛ایا باز هم به اون ها ظلم نمیشه؟😥🤦♂
ژیلا دیگه اصرار نکرد😞
-گفت:من مجاب شدم...
تسلیم...!
هرطور که خود شما صلاح میدونی همون کار رو بکن!😢
فصل دوم
قسمت 6⃣4⃣
+ابراهیم گفت:ازت خواهش میکنم مثل همیشه قرص و محکم باش!😊
صبور ومقاوم🙃
صبور وچشم به راه...😓😥
+ابراهیم گفت:(چشم به راه حرف قشنگتری ست...)
+چون حرف دل من هم هست وقتی توی سنگرم و سال تحویل میشه،فقط توجلوی نظرمنی...😔🙍♂
تلفن قطع شد و دوباره ابراهیم رفت،رفت و خیال ژیلا روهم با خود برد...
به هرجایی که خودش بود...
به هرجایی که خودش می خواست!💔😥ابراهیم می امد؛مثل پرنده ای روی بام خیال وزندگی ژیلا می نشست!
بر شاخ و برگ او نوک می زدومی گذشت🚶🏽♂گاهی هرچند ماه یک بار...😞
گاهی هرچندهفته یک بار...😔
تلفن اما در هرفرصتی که پیش می امد،می کرد و احوال همسرش رو
می پرسید...🙃
احوال پدرو مادرش رو...
احوال خانواده و خواهران و برادرانش رو...
ابراهیم هیچ کدام را فراموش نمی کرد...!
همیشه،همه را در پیش چشم ودر اینه ی دل❤️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل دوم قسمت 5⃣4⃣ ابراهیم هم یکے دوبار زنگ زده بود وهمین زنگ ها ژیلا رو ت
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 7⃣4⃣
حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت...
دوسه نفر دوروبرش جمع شده بودند😊برادرش حبیب الله هم همراه اوبود...
بعد از نماز و دعا وقتی به سنگر برمی گشتند،حبیب الله به برادرش گفت که خودت رو آماده کن...!🙃🙂
حاج همت پرسید:برای چه چیزی باید خودم رو آماده کنم؟🤔
برادرش گفت:مردم از تو
خواستند که بیای و کاندید نمایندگی مجلس بشی!☺️
پس خودت روآماده کن تا برگردیم شهرضا و کار رو به امید خدا شروع کنیم🙂ابراهیم پس از کمی تأمل پاسخ منفی داد و تأکید کرد که:من اون لحظه ای که بسیجی ها باپیشونی بندهاشون میان واسه رفتن به خط از من خداحافظی
می کنن رو با هیچ چیز و هیچ کجا عوض نمی کنم و تا لحظه ی اخر هم در کنار همین بسیجی هامیمونم...☺️🧔
شانزدهم فروردین ۱۳۶۱ به اصفهان اومد...😊
بعد از فتح المبین یکی دو روز موند☺️تهدیدها و طعنه ها را شنید،لبخندی تلخ زد ورفت...🚶🏻♂
ابراهیم که رفت،ژیلا سعی کرد دوباره خودش رو به درس خوندن سرگرم کنه...😞هم گاهی به دانشگاه می رفت و هم گاهی درس می داد📚📖
می خواست خودش رودر کار غرق کنه...😔می خواست گذشت شب هاوروزهاراکمتر احساس کند...🤦♀
می خواست به ابراهیم کمتر فکر کند...
اما نمی شد...🤦♀🤦♀😔
فکر کردن یا نکردن دست خودش نبود😣به هر حال نبودن او را در کنار خویش احساس می کرد به ویژه حالا که می دید موجودی در وجود او دارد رشد می کند🤰🙍♀ژیلا این را که فهمید ناگاه موجی از شادی و امید اون رو،تمام اون روپرکرد و دیگه از اصفهان تکون نخورد...☺️
مادرش هم دیگر به او اجازه نداد که او از منطقه حرف بزند یعنی سعی کرد اون رو از فکررفتن به جبهه دور کند🙃
و او هم پذیرفت و تا آمدن مسافری که در راه داشت در اصفهان ماند...🤦♀
فصل دوم
قسمت 8⃣4⃣
خداروشکر....
ابراهیم همین را گفت و دلش لرزید...😖
گلویش سوخت😣
بغض کرد و اشک از چشم هایش جوشید و خنده بر لب هایش شکفت🙂🙃
+باید خودت رو تقویت کنی ژیلا...
-حالا مگر...😥
+باید مراقب خودت باشی و مراقب آن امانت الهے که داری حمل اش میکنی...!☺️🙊🤰چشم آقا،چشم،خیالت آسوده باشد...☺️🙈ژیلا این را گفت و افزود:
-از حالا به بعد شما هم بیشتر باید مواظب خودت باشی...☺️
حالا فقط ژیلا نیست که چشم انتظارشماست...
+البته!☺️
ابراهیم دیگر نتوانست حرفی بزند،دوباره همان موج ناشناخته بود که بر ساحل جانش وزید...
دوباره همان کنده شدن از خود بود که بر او هجوم آورد...🤦♂
همان گرمای نشاط آور اندوه...
اندوه بزرگ شدن،بزرگ تر شدن،پدر شدن...👨👦
ابراهیم داشت پدر می شد...☺️
پدر!🧔👨👦
چه حس غریبی!
شادی...😊
غرور...🙆♂
ترس...😧
تردید...😬
همه ی حس های تازه و ناشناخته در او بیدار شده بودند...
ابراهیم بزرگ تر شده بود☺️
ژیلا هم...☺️
باران روی بام خانه ی آن ها باریده بود روی بام خانه ی آقای بدیهیان در اصفهان و کربلایی علی اکبر همت در شهرضا و در جبهه روی سر ابراهیم🧔🌧حالا دیگر دشت و کوه و بیابان سرشار از طراوت باران بودبارانی که از چشم های ابراهیم فرومی ریخت...😢😭از نفس مسافری که در راه بود و می آمد...
مهدی...👶
محمد مهدی...😌☺️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 7⃣4⃣ حاج همت وضو گرفته و به سمت سوله برای نماز رفت... دوسه ن
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 9⃣4⃣
درد می آمد...😖
درد گاه و بی گاه مے آمد...😣
وژیلا از نفس می افتاد!😦
آهسته هرچیزی را که کنارش بود چنگ می زد و آهسته می نالید وعرق بر پیشانی اش نشست...😓
درد از دیشب شروع شده بودوژیلا به رو نمیاورد...😞
در خانه ی مادرشوهرش بود،در خانه ی🏠 کربلایی علی اکبر...👴
در شهرضا نمیخواست خودش را برای مادرشوهرش لوس کند...
نمی خواست خودش را ضعیف نشان دهد...😔
درد اما می آمد و چنگ می زد و او را در خود مچاله می کرد...😰😖
از یکی دوساعت پیش بیشتر می شد!
به کمر و پهلوهایش فشار می آورد و اورا در گوشه ای زمین گیر کرده بود...😢😞
صبح ابراهیم به خونه خواهرش زنگ زده بود وخواهرش می گفت که ابراهیم بی قراری می کرد!🙇♂🙍♂
می گفت که هی از ژیلا می پرسیدواین که از بچه چه خبر؟
هنوز به دنیا نیومده؟
نصرت خانم رو به ژیلا می گفت:نه نه جان من خبرش کن بگو یک تک پا بیاد شهرضا کنار زنش باشد و بچه اش روببینه...
ژیلا که نفس نفس میزد ازدرد،گفت:
نه مادر،نه اگر این همه راه بلند شد اومد وبچه به دنیا نیومد چی؟؟😞
اون وقت دوباره خسته و نگران باید برگرده جبهه
عیبی نداره مادر،میاد ما رو میبینه و برمیگرده...
دلتنگیمون که رفع میشه،نمیشه؟☹️
ابراهیم دوباره زنگ زده بود و از خواهرش خواسته بود ژیلا بیاد پای تلفن...☎️
ژیلا به سختی رفت پای تلفن و منتظرنشست...😕
چند دقیقه بعد ابراهیم دوباره زنگ زد انگار بو برده بود که خبری هست...نفس نفس زدن ژیلا😦هم داشت اون رو لو می داد🤦♀
+ابراهیم گفت:مطمئن باشم حالت خوبه؟😞🙇♂
-ژیلا گفت:مطمئن باش...😢
+یعنی زنده ای هنوز؟بچه هم زندس؟
-خیالت راحت باشه حالا حالاها من زنده ام وهمه چیز مثل قبله😞🤭
+خداروشکر...🙃
-از شما چه خبر؟اون جا...😔
+اینجا که غیر از تیر وترکش خبری نیست!به هر حال جات خالیه!🙊🙃
-ممنون...
+خب فعلا خداحافظ به مادر و همه سلام برسون😊
-خداحافظ...😓
فصل دوم
قسمت 0⃣5⃣
ابراهیم گوشی رو گذاشت...
ژیلا هم...
ودرد دوباره واین بار شدیدتراز قبل به سراغش آمد🤦♀
طوری که ناخواسته جیغ کشید و خواهر ابراهیم وحشت زده دوید به طرف او:
چی شده ژیلا جان؟😟😲
چیزی نیست!دردم انگار جدی تر شده!
خب مبارکه ان شآلله😇
به ابراهیم خبردادی؟؟
نه..!😥
چند دقیقه ی بعد همه دور ژیلا جمع شدند...🧕
درد آمده بود؛شدید و ناگهانی!😞
ژیلا را جابه جا کردند..
ژیلا دست هاش رو گذاشت دور کمرش و دوباره جیغش دراومد...😫😩
تاظهر درد در خود مچاله اش کردتا اذان،تانماز،تاعصر،تا عصر روز بیست و دوم آبان ماه ۱۳۶۱که مهدی اش به دنیا اومد...🙃🙂🤱
شادی،هلهله،اسفند دود کردن و تبریک☺️😇😌😍🤩
و ((ابراهیم پس کجاست؟؟))
هنوز خبرش نکرده اید؟؟
سه روز طول کشید تا به ابراهیم خبر رسید که پدر شده است...😌
یعنی تا خودش زنگ نزد،نفهمید!
اونها که نمی تونستند به او زنگ بزنند جای ثابتی نداشت...
خودش باید زنگ می زد🤦♀
وقتی خبر رو شنید،لحظه ای شاد☺️و مبهوت ماند...
بعد سجاده پهن کرد،در دل دشت و ((الله اکبر))نماز شکر خواند📿
نماز شکر خواند وگریست😭
بعد هم کارهاش رو سروسامان داد وکفش سفر پوشید و خودش رو قبل از همه به شهرضا به بالین همسرش ژیلا رسوند...☺️
ساعت سه صبح بود که ابراهیم کنار همسرش رسید،ژیلا در خواب و بیداری بود که ابراهیم پیشونیش روبوسید☺️ژیلا چشم باز کرد ابراهیم رودید اشک شوق و لبخند و سلام و آرامش،آرامشی بی پایان...😌
با او در کنار او ژیلا شکفته بود☺️
و ابراهیم اون رو و مسافر کوچولوی از راه رسیده اش رو،فرزنش رومی بویید...
ابراهیم بغض کرده و در حالی که اشک توی چشم هایش می چرخید؛
+گفت:حالت خوبه ژیلا؟؟😓😰
و ژیلا هم مشتاق تر از او،با چشم گریان
-گفت:آره خوبم😇😊
+شکر خدا🙊☺️
چیزی کم و کسر نداری برم برایت بخرم؟؟
ژیلا با تعجب پرسید:الان؟😯
این وقت شب؟🙄😬
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 9⃣4⃣ درد می آمد...😖 درد گاه و بی گاه مے آمد...😣 وژیلا از نفس
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 1⃣5⃣
ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و
+گفت:خب آره!☺️🙊
اگه چیزی میخوای هر چیزی که دلت می خواد بگو...☺️
همین الان بدو میرم میگیرم میارم😊
ژیلا لبخند زد وگفت:تو را می خواستم که الحمدلله رسیدی!🙊❤️🙈
بعد هم به ابراهیم گفت:احوال بچه رونمی پرسی؟
+ابراهیم گفت:تا خیالم از تو راحت نشود نه🙊😉
و به بچه که غرق خواب بود،نگاه کرد☺️
دست های کوچولو و لطیف اون روگرفت و نوازش کرد...😊😇
لطافت دست هایش به اون احساسی داد که تا اون وقت هرگز اون رو تجربه نکرده بود!😌
زیر لب دعایی خواند...🧔
ابراهیم یک شال مشکی انداخته بود دور گردنش...
چشم هایش همیشه مهربان و نگران بود😇موهایش روی پیشانی اش ریخته بود🧔و در نگاه ژیلا از همیشه زیباتر شده بود و از نگاه دیگران هم زیبایی اون روز ابراهیم،شگفت انگیز بود😌🙈
و ژیلا محو شده بود...!🙈
محو روی و موی و چشم و جمال و کمال او...🙈☺️😍
محو تماشای او...👀
چنان که وقتی نصرت،مادر ابراهیم آمد و در اتاق کناری برایش رختخوابی انداخت و از او خواست که برود بخوابدابراهیم اما متوجه آمدن مادرش نشداصلا انگار او را ندید او را دیر دید! دیرتر دید...
نصرت رو به ابراهیم گفت:خسته ای،بیا برو اتاق بغل بخواب!برات جا انداختم!🙃🙂ابراهیم که حالا غرق تماشای پسرش شده بود گفت:جا انداختن لازم نبود مادر نصرت با تعجب پرسید:چرا ننه؟🧓
+ابراهیم گفت:بعد از چند وقت دوری،دوست دارم امشب روپیش زن و بچم باشم...👪
نگرانشان نباش!من مواظبشون هستم تو خسته ای!بیا برو استراحت کن
ابراهیم اما نرفت...
مادر رفت و ابراهیم همان جا روی زمین،کنار ژیلا و مهدی اش نشست...
نگاهشان می کرد و حرف میزد👀😇
حرف هایی که دیگر مفهوم نبودند...🤦♀
فصل دوم
قسمت 2⃣5⃣
چند دقیقه بعد کم کم چشم هایش گرم شد و خوابش برد...😴
ژیلا از نگاه کردن به او،از نگاه کردن به آن خواب پر از آرامش او😌و از عشق و محبت او سیر نمی شد!☺️😇
هوا سرد شده بود...❄️
هوا،هوای صبح اواخر آبان ماه بود و گزنده!
ژیلا پتو رواز روی شونه های خودش لغزاند و روی شونه های ابراهیم انداخت...🙃🙂
ابراهیم چشم باز کرد😶
اذان صبح بود...
الله اکبر!📢
صبح ابراهیم چراغ علاء الدین روبرداشت،برد یکی از اتاق هاشون که کوچیکتر بود و دنج تر!🙃
بعد آمد پسر کوچولویش مهدی روبغل کرد و روبه زنش
+گفت:میتونی بلند شی که....
-خب معلومه که می تونم...😇
+پس پاشو تو هم بیا...🙊🙃
-کجا؟؟🤔
+بریم اون اتاق کناری!
این جا هوا سرده،اونجا کوچیکتره و زودتر و راحت تر گرم می شه!☺️
ژیلا چادرش روانداخت روی بچه!
پتو را هم دور خودش پیچید و
-گفت:بریم...
باهم رفتند اونجا...
توی اون اتاق کنار هم نشستند🧕🧔ابراهیم همان طور که بچه را بغل گرفته بود،رو به زنش گفت...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 1⃣5⃣ ابراهیم دست هاے او را نوازش کرد و +گفت:خب آره!☺️🙊 اگه چ
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 3⃣5⃣
+می خواهم توے گوشش اذان بگویم📣
-ژیلا گفت:قبلا پدرت گفته🙂🙃
فکر نمیکنم دیگه لازم باشه..!😊
+راستش من خیلی حرف ها با پسرم دارم!شاید بعد ها فرصت نشه با هم حرف بزنیم یا همدیگه روببینیم😓
میخوام همه ی حرف هام روهمین الان به اون بگم...!
بعد سرش رو گذاشت کنار گوش مهدی و آهسته اذان خوند...🙃
بعد هم خطاب به پسرش گفت:به این خاطر اسمت را مهدی گذاشتم که ان شآلله وقتی بزرگ شدی،در رکاب حضرت مهدی(عج) باشی وبه عنوان سرباز امام زمان برای عدالت و صلح جهانی با ظالمان و کافران بجنگی!🙊☺️
ابراهیم با مهدی حرف می زد و مهدی ساکت بود.ابراهیم در خودش ودر نگاه پسرش غرق شده بود!🍃
در توفانی که در جانش می وزید و او را می آشفت🥀
او را آشفته و با خودش برده بود،غرق شده بود؛ابراهیم دیگه نه با کودکی مهدی اش،که با جوانی و نوجوانی اون حرف می زد و می گریست😭
می گریست و با پسر کوچولویش حرف می زد😢
یادت باشد،ما برای اسلام به میدان رفتیم...
برای عدالت،برای صلح،برای انسانیت و...
اندکی بعد مادرش نصرت با سینی چای اومدتو☕️
سلام...!😊
ابراهیم از جا برخاست☺️مهدی روداد بغل زنش و به استقبال مادرش رفت!
اشک هاش رو پاک کرد و با لحنی آرام
+گفت:☺️شما چرابه زحمت افتادی مادرجان؟
سینی رو از او گرفت؛مادرش خوش و خندان گفت:چشمت روشن ننه😊☺️
چشم و دل شما روشن مادر☺️😊
این خانمت از بس که تو رو دوست داره،نگذاشت به موقع خبرت کنیم!😉
می گفت میترسم بگم ابراهیم بیاد و بچه نیاد اون وقت اون طفلک...!🙊😬
فصل دوم
قسمت 4⃣5⃣
خسته و نگران بر می گردد جبهه...😥
نصرت این ها را می گفت:گاهی چشمش به ژیلا بود،گاهی به ابراهیم،و گاهی هم به بچه نگاه می کرد...🤦♀
+ابراهیم گفت:خب دیگه!...😊
و هنوز حرفش تمام نشده بود که ((یا الله))گفتن پدر همت به گوش رسید📢
الله نگه دار ،بفرمایید...☺️☺️
کربلایی علی اکبر در حالی که دو تا نان سنگک در دست داشت داخل اتاق شد😊👴
ابراهیم به استقبال اورفت...☺️🍃
کربلایی پسرش را در آغوش کشید...
گرم تر از همیشه!پس از احوالپرسی و چشم روشنی،کنار هم صبحانه خوردند🍞🧀🍳🍱
بعد از صبحانه ابراهیم مطابق عادت و مسئولیتی که بر دوش خویش احساس می کرد،هم به مزار شهدا سر زدو هم به خانواده شهدا،هم به سپاه و بسیج،هم به آموزش و پرورش..
بعد هم ناهار دور جمع بزرگ خانواده!🙂
پدر ومادر و زن و فرزند و خواهرهاو برادرها...
عصر هم که شد،خداحافظی کرد و راهی جبهه شد...😞
دوباره ژیلا و حسرت دیدارابراهیم...
دوباره ابراهیم و خط و منطقه و دود وآتش و خاک و خون...😥🤦♀
دوباره تلفن به خانواده واحوالپرسی!
دوباره منطقه...!
سی وهفت روز بعد دوباره ابراهیم به همسرش و به مهدی اش که حالا دیگه چهل روزه شده بود و با خنده هایش قند توی دل ابراهیم آب می کرد👶👼سر زدواین بار وقتی ابراهیم می خواست برگردد،ژیلا به او گفت:
من هم میخوام بیام پیشت...!🙊🤭😢
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 3⃣5⃣ +می خواهم توے گوشش اذان بگویم📣 -ژیلا گفت:قبلا پدرت گفته
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 5⃣5⃣
+چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به منطقه؟به جبهه؟🤦🏻♂
-بله...
+حواست هست چی داری میگی ژیلا؟🤦🏻♂
-چرا فکر می کنی حواسم نیست چی دارم میگم؟
میگم میخوام بیام پیشت!🤦🏻♀😞
ابراهیم دست روی دست گذاشت !+وگفت:نه من راضی نیستم بیای!نگرانتون میشم😓
-ژیلا گفت:همیشه همین را میگی!
به هرحال من دیگه نمی تونم از تو دور باشم!مهدی هم حتما همین رومیخواد😥
+ابراهیم گفت:گفتم که نمیشه🤦🏻♂
-ژیلا اصرار کرد:من از حق خودم می تونم بگذرم ولی از حق بچه ام نمی تونم😞😔و بغض کرد😢لحظه ای سکوت کرد و بعد حرفش را ادامه داد:اصلا هیچ معلوم نیست که تو تا کی باشی!
نمی خواهی تا هروقت که سایه ات بالای سرمون هست،دست محبت پدری رو روی سر پسرمون بکشی؟🤦🏻♀😔
ابراهیم لحظه ای سکوت کرد.دستی روی صورتش کشید!🙍🏻♂🤦🏻♂
نگاهی به همسرش کرد...
آهی کشید و گفت:حالا به خدا قسم من هم همین رو می خواهم ولی...!😭
-دیگه نمی خواهم،ولی و اما و اگر بشنوم همین که گفتم!هرجا که هستی،من هم می خواهم همون جا باشم!😔😢
ابراهیم دیگه چیزی نگفت!
اندکی ساکت ماند!
+بعد گفت:بسیار خب!آماده شوید!دو سه ساعت دیگه راه می افتیم میریم جنوب!
فصل دوم
قسمت 6⃣5⃣
-دزفول؟🤔🤔
+حالا راه بیفتیم ببینیم چی پیش
میاد!
یکی دوساعت دیگر راه افتادند.دی ماه بود و هوا بسیار سرد و استخوان سوز❄️
عصر راه افتادند و فردا صبح در اهواز بودند.خسته و سرمازده❄️🌨
-حالا کجا باید بریم؟؟🤔
+یک جای خوب و مطمئن😊
-ژیلا پرسید :حالا کجا هست این جای خوب و مطمئن؟؟🤔
+ابراهیم گفت:این دفعه در اهواز🙃
-ولی تو که در دزفول و اندیمشکی😰
+راهی نیست!اون جا فعلا امنیت نداره 🤦🏻♂
با این بچه ی کوچیک صلاح نیست اونجا بمونی!
ضمنا از اهواز تا اندیمشک راهی نیست می تونم هروقت لازم شد به شما سر بزنم☺️
-ژیلا گفت:ولی من می خواهم به تو نزدیکتر باشم...
کنارت باشم...!😞😞
+گفتم که من می برمتون یه جای امن و بردم!
ابراهیم زن و بچش رو مستقیما به خانه ی عموش برد!
پیش از آن که ژیلا بتواند حرفی بزنید،اعتراضی بکندو چیزی به ابراهیم بگوید...😶
عمو و زن عموی ابراهیم آن قدر مهربان،آن قدر گرم با آن ها برخورد کردند،به آن ها خوش آمد گفتند که ژیلا جز لبخند و تشکر نتوانست چیزی بگوید☺️😊ابراهیم ژیلا و مهدی اش را به عمو و زن عمویش سپرد و راهی منطقه شد...😞
دوباره ژیلا ماند و چشم به راهی اش ...
ژیلا ماند و خواب و خیال هایش😥
عموجان هر کاری داشتی یا به خودم بگو یا به زن عموت!😊
ژیلا گفت:چشم عمو،حتما به شما زحمت می دهم😞
زحمت کجاست دخترم؟
زحمت را امثال حاج همت میکشند که توی خط مقدم جلو دشمن ایستاده اند و امکان زندگی به ما می دهند،نه من و امثال من که از ترس این جا دور خودمون می چرخیم...🤦🏻♂
اختیار دارید عمو😊
ژیلا این را گفت و با مهدی وزن عمو مشغول گفتگو شد...
عمو هم چند دقیقه بعد سوار موتورش شد و از خانه بیرون رفت🚶♂
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 5⃣5⃣ +چی؟می خواهی بیایی پیشم؟به منطقه؟به جبهه؟🤦🏻♂ -بله... +
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 7⃣5⃣
ژیلا چند روزی رودور از ابراهیم در خونه ی عمویش زندگی کرد...
با او گرم و مهربان بودند...☺️
با این همه اما دلش نمی خواست که سربار زندگی دیگران باشه!
به ویژه اینکه عمو و زن عمو پس از سال ها انتظار تازه صاحب فرزندی👶برای خود شده بودند و دلشان می خواست بیشتر سرگرم او باشند تا چیز دیگری...
زندگی آن ها آرام تر و به دور ازهیاهو بودو ژیلا نمی خواست که در این حوض آرام ریگی حتی بیفتد و خطی بر این آرامش بیندازد...😔🤦♀
پس وقتی ابراهیم از منطقه برگشت و با لب خندان به ژیلا سلام کرد و مهدی را در بغل گرفت و سربه سر همسرش گذاشت،اخم های ژیلا از هم بازنشد😞
ابراهیم نگران از او پرسید:
+چی شده عزیزم؟☹️
چرا این جوری شدی؟
چرا با من اینجور سرسنگین رفتارمی کنی؟؟🤦🏻♂
هان؟
دلخوری که دیر اومدم؟😔
خب خیالم از بابت تو و مهدی راحت بود...
می دانستم که جای شما خوب و امن است،توی منطقه ام به شدت کار داشتم...!😞
و نمی تونستم سرم روبخارونم!
چه برسد به این که بتونم پیش شما بیام...😓
خب حواست هست چی دارم میگم؟؟😔
نمی شد ولله کار داشتم...
حالاراستی راستی روزه ی سکوت گرفتی یا با من قهر کردی؟؟😶
ابراهیم هر چه گفت و هرچه کرد،نتونست ژیلارو وادار به حرف زدن کنه!🙍🏻♂
+گفت:عمو حرفی،چیزی بهت گفته؟؟
زن عمو؟
یا نکنه بچه ی کوچولوشون،ها؟؟😦
فایده ای نداشت...
ابراهیم هرچه می گفت،ژیلا نمی شنید...
می شنیداما نمی خواست جواب بدهد🤭نمی خواست ابراهیم را برنجاند اما دوست نداشت که این جا مزاحم زندگی مردم باشد...!🤦♀
ابراهیم دوباره گفت:خیلی خب حالاکه می خوای از این جابریم،میریم...!
اخم های ژیلا از هم بازشد.لبخندزد🙂
اما باز هم حرف نزد...
+ابراهیم گفت:میرم یک وانت گیر بیارم...🚍
آماده باش بریم...!
و از خانه بیرون رفت🏠🚶🏻♂
یکی دو ساعت بعد،ابراهیم با یک وانت برگشت...
فصل دوم
قسمت 8⃣5⃣
وسایل زندگیشون روکه به اندازه ی نصف کامیون هم نبود،بارکردند...
با عمو زن عمو خداحافظی کردند...👋
کجا میرید عمو جان؟؟😰
+ابراهیم گفت:میریم اندیمشک عمو😊
نکنه این جا به حاج خانم بدمیگذشت!؟
+نه عمو جان نقل این حرفا نیست.اونجا من به بچه ها نزدیک ترم!
خیالم راحت تره...☺️
هر جور راحت ترید،همون کار روبکنید.هر جور صلاح میدونید...
+ابراهیم گفت:پس با اجازه😊
-ژیلا هم گفت:عموجان،زن عموی عزیزم ببخشید اگر مزاحم بودیم...!🤦♀
ای وای دختر این چه حرفیه که می زنی!تو عزیز دل ما و امانت پاره ی تن ما،
حاج ابراهیم بودی...!☺️
-ممنون!خدا خیرتون بده😊
خداحافظ!✋
به سلامت...!
رفتند با حسی غریب و غمبار،شادی و اندوه،رهایی و بی پناهی دل ژیلا را تو أمان در خود فشرده بود...😔
می رفت و نمی رفت مثل ابر تابستان در تردید مانده بود😰😦😟
در اوج عملیات ،حاج همت به سمت وانت راه افتاد و همزمان با این که دم در وانت رسید،ابراهیم سنجری روصدا کرد...
ابراهیم سنجری که کنار بچه ها در حال گرفتن عکس یادگاری بودبه سمت وانت دوید...🏃
سوار شد و پرسید:کجا باید بریم؟🤔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 7⃣5⃣ ژیلا چند روزی رودور از ابراهیم در خونه ی عمویش زندگی کر
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل دوم
قسمت 9⃣5⃣
حاج همت گفت:بازدید از خط😊
این عادت حاج همت بود که همیشه خودش از نزدیک در جریان تمام جزئیات و مشکلات خط حمله و شناسایی،قرار می گرفت😔😔
وانت به طرف خط حرکت کرد.حاج همت به اطراف خیره شد.هنوز کمی بیشتر جلو نرفته بودند که هواپیمایی درست بالایسر وانت آن ها به چشم خورد.😥😥
راننده فوری کنار تخته سنگ بزرگی که در آن جا دید ترمز کرد.😰😰
حاج همت گفت:چرا وایستادی؟؟🤔
ابراهیم سنجری به هواپیما اشاره کرد وگفت:می خواهد ما را هدف قرار دهد و بهتر است برویم پایین پشتاین سنگ قایم شویم😞😞
حاج همت به اشاره گفت:حرکت کن😞😞
راننده دوباره اصرار کرد .حاج همت پرسید:می ترسی؟؟🤔🤔
سنجریگفت:الان است که ما رابزند.ببین چقدرپایین پرواز میکند!😥😥
حاج همت زیر لب گفت:((لا حول و لا قوه الا بالله ))برو ابراهیم.به حرکتت ادامه بده😊😊
ابراهیم سنجری راه افتاد.هواپیما شروع به تیراندازی کرد.حاج همت آرام و مطمئن زیر لب دعا
می خواند.😌😌
راننده از آرامش او تعجب کرد و خودش هم آرام گرفت و به رانندگی خود ادامه داد😌😌😳
فصل سوم
قسمت 0⃣6⃣
باور نمی کرد خانه ها این قدر تمیز و مرتب باشند.خانه های ویلایی ،بیمارستان شهید کلانتری .😳😳
ابراهیم گفت:این خانه ها را فرانسوی ها ساخته اند😊
ژیلا لبخندی از سر رضایت و خوشحالی زد وگفت:خیلی ممنون☺️☺️
ابراهیم آخرین تکه از وسایل محقری را که داشتند گذاشت کف آشپزخانه و گفت:ببین ژیلا !؟کلید این خانه یک ماه است که دست من است.ولی ترجیح می دادم به جای من و تو مهدی ،بچه هایی بیایند این جا که واجب ترند.😥😥
محتاج تر و بی خانمان تر.ما
می توانستیم مدتی توی خانه ی عموم سرکنینماما اون ها چنین امکاناتی نداشتند.😥😥
ژیلا رو به ابراهیم برگشت و گفت:منظور؟؟🤔🤔😏😏
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل دوم قسمت 9⃣5⃣ حاج همت گفت:بازدید از خط😊 این عادت حاج همت بود که همیش
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت1⃣6⃣
تو باعث شدی من کاری بکنم که دوست نداشتم.😥😥
ژیلا پرسید:یعنی؟؟🤔🤔
ابراخیم دست گذاشت روی شانه ی ژیلا و گفت:دیگر گذشت.شاید هم اینطوری بهتر باشد.کی
می داند؟
ژیلا به یاد حرف یکی ازدوستان ابراهیم افتادکه گفته بود :او بهشت را هم می خواهد با دوستانش تقسیم کند😥
وژیلا دلش می خواست بگوید :ابراهیم !تو به جهنم رفتن دیگران راهم نمی تونی ببینی و نگفت.😥
همیشه همینطور بود .وقتی ژیلا با مخالفین ابراهیم ،با کسانیکه به او توهین می کردند ،به او تهمت
می زدند.و او را مرتجع و مزدور دیکتاتوری آخوندی می نامیدند.😞
به تندی برخورد می کرد.ابراهیم اورا به آرامش ،به صبوری و
خوش رویی دعوت می کرد.
می گفت:ما باید بنشینیم و با
همه ی این جور آدم ها منطقی صحبت کنیم .باید آن ها را قانع کنیم.😥
مستدل و به دور از تعصب😒
می گفت به قول مولانا:
((سخت گیری و تعصب خامی است.
تا جنینی کار خون آشامی است))
ژیلا می گفت:ولی این ها توی فامیل همه اش امثال من و شمارا مسخره می کند
فصل سوم
قسمت 2⃣6⃣
و ابراهیم می گفت:ما در قبال تمام کسانی که راه کج می روند ،مسئوولیم.حق هم نداریم با آن ها برخورد تند کنیم.😥
و بعد اضافه می کرد:از کجامعلوم که توی انحراف این ها تک تک ماها نقش نداشته باشیم😥😞
ژیلا گفت:تو کجایی اصلا که بخواهی توی انحراف این ها نقش داشته باشی ؟تورا من هم
نمی بینم😑😑
چه فرقی می کند؟من نوعی، برخورد نادرستم،سهل انگاری ام،کوتاهی هایم،همه ی این ها باعث می شود که...😥😥
و ژیلا که هیچ وقت ممیگذاشت حرف ابراهیم تمام شود
نمی گذاشت که ابراهیم خودش را مقصربداند.😞😞
دوباره می گفت:این ها را کسانی باید جواب بدهندکه دارند کم
می گذارند. نه توی نوعی که هیچی ازهیچکس کم
نگذاشته ای
و ابراهیم هم گفته بود:جز شماها😰😰
و قیافه اش در هم رفته بود.تاریک شده بود و انگار رنگش پریده بود😥😞
همیشه برای شما کم
گذاشته ام
و ژیلا دست هایش را گرفته بود و نگاهش کرده بود و دل هردوشان ناگاه لرزیده بود😞
و ابراهیم به تلخی سکوت کرده بود و پیش از آن که ژیلا به خود بیاید و از بوی و روی و حرف و نگاه ابراهیم بهره بگیرد ابراهیم رفته بود.
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت1⃣6⃣ تو باعث شدی من کاری بکنم که دوست نداشتم.😥😥 ژیلا پرسید:یع
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت3⃣6⃣
بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه سجاده اش رو داشت از روی زمین جمع می کرد و هنوز داشت ذکر می گفت 📿که دنبال ابراهیم اومدند و خداحافظی کردو پیش از اونکه فرصت کنه بند پوتین هاش رو ببنده،راه افتاد....🚶🏻♂🚶🏻♂
+خداحافظ✋🙋♂
-در پناه خدا...به سلامت...🙃
+به مهدی بگو اگه تونستم شب برمی گردم...🤭
-و اگر نتونستی؟😢
+بگو مادرش هست...
و بالای سرهردوشون قران خدا...
اشک توی چشم های ژیلا حلقه زد...😢
ابراهیم دوباره رفته بود...!
خانه های ویلایی بیمارستان شهیدکلانتری🏨خانه های تمیز و مرتبی🏠 بودند اما دور بودند...🤦♀
در بیابان های اندیمشک،جایی پرت و غریب تلفن هم نداشتند...😞
ابراهیم هم تمایلی نداشت که آنجا تلفنی وصل کنند...!
شاید نمی خواست مدام درگیرخانه و خانواده اش شود...😔
فصل سوم
قسمت 4⃣6⃣
نمی خواست از فضای جنگ و جبهه و سازماندهی لشکر و نیروهایش دور بماند...🙃
و شاید نمی خواست بداند که ژیلا روزهایش را چگونه در تنهایی وغربت می گذراند...😞😔
یعنی درست تر این بود که طاقت این تنهایی و این غربت تلخ را نداشت!😓
ژیلا اما بی طاقت شده بود...🤦♀
تنهایی را دور می زد!
می نشست...برمی خاست!😞
از پنجره به بیرون نگاه می کرد...🖼
رفت وروب می کرد...
ومی چرخید دور خودش،دور مهدی اش!ودر تنهایی واضطراب ها و دلشوره هایش ...😔😬
غروب بود که ابراهیم آمد.طبق معمول بادست پر هم آمد😌😊
میوه🍎🍊🍐
گوشت🥩
برنج🍚روغن وسیب زمینی🥔 پیاز و نخود و لپه و شیر برای مهدی خریده بود...☺️
چرخی در خانه زد🚶🏻♂مهدی رابغل کرد👨👦بویید😌بوسید😚و گذاشتش روی زمین...👶
بعد رفت سراغ آشپزخانه و شروع کرد به ظرفشویی و کمک به ژیلا برای پختن غذا...🙂🙃
غذای مختصری درست کردند و خوردندو بعد ابراهیم برخاست...!
+خب دیگر...☺️
ژیلا نگاهش کرد👀نگاهش ابراهیم رو به تردید انداخت...😶😦
-من اینجا برای تو اومدم،اون وقت تو مدام داری میری؟😣
+خیلی کاردارم!
باید برگردم منطقه...🙃
-خوب اگه کارداری که...
و هنوز حرف ژیلا تمام نشده بود که از نگهبانی مجتمع اومدند دنبال ابراهیم و گفتند که از منطقه تلفن زده اند و گفته اند که با او کاردارند.خیلی هم ضروریه!🤦♀ابراهیم به سرعت راه افتاد...🏃
طوری که فراموش کرد دفترچه یادداشت اش روبا خودش ببره...🤭
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣6⃣ بعد از نماز صبح ،وقتی که مهدی هنوزخواب بود و ژیلا تازه س
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 5⃣6⃣
مهدی خوابیده بود...👦😴
ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه!امانتونست....🤦♀
دفترچه روبه روش بود...!📒
لمسش کرد!بوی ابراهیم رو می داد🌿بوی نم...بوی سیگار...گرم بود...
بازش کرد...
لای اون چند نامه و چند یادداشت بود📖لمسشون کرد!
انگشت هاش لرزید😖
میخواست دفترچه روببنده امانتونست...🤦♀
نامه ها اون رو به سوی خود دعوت می کردند!
از سر کنجکاوی یکیش روباز کرد🗒
نامه ی یک بسیجی بود🧔،در اون خطاب به ابراهیم نوشته بود:حاجی!من سر پل صراط جلوت رو میگیرم...
داری به من ظلم می کنی!
الان سه ماه است که توی سنگر نشسته ام به عشق رویت،آن وقت تو...🤦🏻♂
یکی دیگر از خانواده اش نوشته بود و از این که از بس او از حاجی پیش آن ها تعریف کرده است،آن ها هم عاشق اخلاق و رفتار حاجی شده اند...🙃
در گوشه ای از دفترچه اش هم،ابراهیم نوشته بود که امروز (1361/2/16)مبلغ هزار تومان پول دستی از فلانی قرض گرفتم...😶
ژیلا رفت توی فکر...اون روز،همان روزی بود که ژیلامیخواست از دزفول به اصفهان برگرده و چون پول نداشت،ازابراهیم پول خواست و او...😓
حالا همه چیز داشت یادش می آمد...!
ژیلا هنوز داشت دفترچه را ورق می زد که ابراهیم برگشت....🚶🏻♂
ژیلا با تعجب😦از ابراهیم پرسید:مگه کارت نداشته اند؟خب برو!☹️
برو ببین چیکارت دارند؟
+ابراهیم گفت:رفتم،دیدی که...😇
-ژیلا گفت:برو حالا...
شاید باز هم کارت داشته باشند...🙊
و ابراهیم از لحن و تعارف ژیلا تعجب کرد...😟😧
دستش رو تکیه داد به در🚪
+گفت:بچه های خودمان بودند اتفاقا!
بهشون گفتم :امشب نمیام...😊
-اصلا نه برو.شوخی کردم که گفتم بمون کی گفته من امشب تنهام؟بری بهتره!😊
بسیجی ها منتظرند...🙃🙂
ابراهیم انگار یخ کرده باشد؛دستش رو به پیشانی اش مالید وپریشان گفت:
+بالاخره برم یا بمونم؟😕
و چشمش به دفترچه یادداشتش که افتاد،ناگاه دلم گرم شد🙊لبخندی زد
+گفت:پس نامه ها روخواندی ها؟🧐
-ژیلا گفت:بله!یکی دوتاشون رو🙊🙈
ابراهیم اخم کرد🤨
+این ها اسرار من و بچه هاست...
دوست نداشتم بخونیشون....😞
-ژیلا گفت:نمی خواستم بخونم اما نشد...
نتونستم...😓
ازتنهایی و از سر کنجکاوی بود که خوندمشون...🤭
فصل سوم
قسمت 6⃣6⃣
ابراهیم نشست کنار مهدی که هنوز خواب بود ژیلا دو استکان چای ریخت و اومد کنار ابراهیم نشست...😇
ابراهیم در سکوت کامل😶🤭چایش☕️رو خورد و بعد آهی کشید و به ژیلا نگاه کرد...👀
ژیلا هم به او نگاه کرد😊
+ابراهیم آرام گفت:فکر نکن من آدم بالیاقتی ام که این بچه ها این جور چیزا نوشته اند...😞
نه این ها...
یک لحظه صداش رو خورد و دوباره رگه دار گفت:این ها همه اش عذاب خداست ژیلا....😞😓
و پیش از اونکه همسرش حرفی بزنه،ابراهیم بغض کرده😢ادامه داد:این ها همه بزرگی خود بچه هاست...
من حتما یک گناهی کردم که باید با محبت های تک تک شون عذاب پس بدم...😔
بغضش ترکید و گریه کرد😭
ژیلا دست هایش رو دور شانه های او حلقه کرد و نتونست حرفی بزنه...😢
+ابراهیم گفت:من کی ام که این ها برام نامه بنویسند؟!🙍🏻♂
-ژیلا گفت:اون ها میدونند چه کار کنند....
لابد چیزی در تو دیدند که اینطوری
می نویسند...🤷♀
+ابراهیم گفت:این دیگه از بزرگواری خود بچه هاست...
تو نمیدونی ژیلا!
نیستی که ببینی چطور یک پسر پانزده شانزده ساله قبر میکنه میره توش میشینه،استغاثه میکنه😬
توبه!توبه میکنه و اشک میریزه😭😓
اگر این ها برای فرماندشون نامه مینویسند یا منتظرش هستند بیاد ببیندشون،یا اسمش از دهانشون نمیفته،فقط به خاطر معرفت خودشونه...
و دوباره بغض کرد...😰😥
من خیلی کوچکتر از این حرفام ژیلا،باورکن....😓
و ژیلا باورنکرد.باور نکرد و همراه ابراهیم اشک ریخت...!😭
هردو مدتی سیر و پر گریه کردند..
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 5⃣6⃣ مهدی خوابیده بود...👦😴 ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 7⃣6⃣
همت به بسیجی ها نگاه کرد و گفت:همه شما بهشتی هستید خدا به همه شما توفیق دهد...☺️
امام در انتظار است...
این صحبت را ما در تهران از برادرمان آقای خامنه ای شنیدیم...😇😌
امت در انتظار هستند...🍃
فرزندان انقلاب در انتظار هستند...!
امام فرموده:ای مخلصین و مومنین استقامت کنید یعنی در عملیات سخت به شما گذشت،تحمل کنید...🌱😊
میگویند در جنگ احد کافران این قدر نزدیک شدند که یکی از کفار سنگ در پیشانی پیامبر زد...🤦🏻♂
این قدر جنگ سخت گذشت!
جنگ صفین می گویند برای حضرت امیر بدترین جنگ از نظر فشار روحی و سیاسی بود ولی تحمل کرد...😞
آمدعقب گفت:ملت،بد جنگیدید همه کافر شدید من میخواهم در یک گوشه کوه بگیرم بنشینم...
می روم در خانه ام آن جا عبادت می کنم نماز وروزه می گیرم...
دوباره ابراهیم نبود!دوباره ژیلا بودو مهدی اش بود و تنهایی...😔😞
ژیلا نشسته بود کنار مهدی و مشغول خوندن یک کتاب بود که ناگاه حس کرد چیزی روی پاهای اون داره راه میره😶
سبک ولزج😖
ترسید و ناخوداگاه پاش روکشید عقب و از جا جست.و به دقت به اطرافش نگاه کرد😧👀
از ترس به نفس نفس افتاد😰😦
ناگاه روبه رویش روی زمین یک عقرب زرد بزرگ🦂به سمت آشپزخانه در حال دویدن بود...😨😱
نمی دانست چه کار کند🤦♀
قلبش ازشدت وحشت داشت ازجا کنده می شد!
سرش داشت گیج می شد😫😣
عقرب همچنان داشت پیش می رفت که فکری مثل برق از ذهنش گذشت:اگر به سمت بچه برگردد چی؟😱🤭🤦♀
از جا پرید،دوید به طرف دمپایی...🏃♀دمپایی اش را برداشت و رفت بالای سر عقرب...🦂
دمپایی رو بالابرد و محکم کوبیدروی عقرب😪
عقرب اما رفته بود😨🤦♀
دوباره دوید دنبال او و دوباره دمپایی روکوبید روی عقرب🤭
این بار عقرب کشته شد...☺️😍
فصل سوم
قسمت 8⃣6⃣
ژیلا با ترس و انزجار به دمپایی نگاه کرد و به عقرب که قسمتی از بدن له شده اش به دمپایی چسبیده بود...😬😖😪
حالش داشت به هم می خورد...🤢
انگار می خواست بالا بیاورد🤮
با ترس و انزجار جارو و خاک انداز رو برداشت و دمپایی و کف آشپزخانه رو تمیز کرد...
بعد دست و صورتش رو شست...
وضوگرفت و اومد کنار مهدی سجادش رو پهن کرد...📿
به مهدی نگاه کرد...😇
چشم هایش باز بودساکت به مادرش نگاه می کرد...👦
ژیلا انگشتش رو روی لپ ترد او گذاشت و با او بازی کرد...☺️
بازی کرد و آرام گرفت....😌
آرام که گرفت رو به قبله،به نماز ایستاد:الله اکبر...الله اکبر...📿
روز بعد دوباره چشم ژیلا به عقرب دیگری افتاد🦂😱
این بار عقرب رو در رختخواب مهدی کشت و بیش از قبل ترسید😧😰
گفت:اگر بچه روتیش بزند چه خاکی توی سر خودم بریزم؟🤦♀😢
بلند شد...
تمام رختخواب ها رو از جابند بیرون آورد؛همه رو یکی یکی تکون داد،سوراخ
،سمبه های خانه رو به دقت وارسی کرد!
بعد بچه را توی بغل خودش خوابانده و کنار او خوابید...😴
یعنی درازکشید که بخوابد اما نتوانست!🤦♀از ترس،چشم به در ودیوار دوخته بود...👀😦😧👀
زیر پتو خودش روجمع کرده بود و به دقت زیر نور چراغ به اطراف نگاه می کردکه مبادا از گوشه ای عقربی سربیرون کند و به سوی او یا بچه اش بیاید😰
آهسته،بی صدا ،از این سو یا آن سو...
گرچه بار ها و بارها همه جا رو کاویده بوداما باز هم می ترسید🤦♀
می ترسید که بخوابد و عقرب🦂 بیاید....🤭 که آمدند....😱
داشت نگاهشان میکرد که دید از لای دیوار،از لای شکاف کوچکی عقربی بیرون آمد...🦂
با دمی بر افراشته و بزرگ و پشت سرش
دو عقرب🦂🦂
سه عقرب🦂🦂🦂
و ناگاه ده ها عقرب دیگر...😱🤦♀😧عقرب ها به سوی او و به سوی مهدی اش پیش می آمدند...😫
و ژیلا هنوز دنبال دمپایی می گشت که عقرب اولی،خودش روبه رختخواب مهدی رسوند🦂
ژیلا که از ترس نفسش داشت بند می آمد ،جیغ زد و از ترس چشم باز کرد...😫
گیج بود و به خودش که آمد،متوجه شد که خواب بوده است🤦♀خوشحال بود😌
از جا برخاست و به همه طرف نگاه کرد👀خبری از عقرب نبود...☺️
اما ژیلا از شدت ترس حتی جرئت نکردزیر پتو و کنار پسرش دراز بکشه😰
دمپایی هاش روگذاشت کنار دستش و مشغول خواندن دعا شد...🤲
دعا که خواند کمی آرام گرفت😌☺️😇
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 7⃣6⃣ همت به بسیجی ها نگاه کرد و گفت:همه شما بهشتی هستید خدا
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 9⃣6⃣
از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانیه و یدرئون باالحسنه السیئه اولئک لهم عقبی الدار
و کسانی که برای نیل خشنودی پروردگارشان شکیبایی پیشه کرده اند و نماز را برپا داشته اند و از هر آنچه روزی شان کرده ایم پنهان و آشکارا می بخشند و بدی را با نیکی دفع می کنند،اینانند که نیک سرانجامی دارند...🙃🙂
و کم کم آرام گرفت...☺️
آرام گرفت و دو سه ساعتی خوابید...😴
اما روز بعد دوباره کابوس عقرب ها شروع شد...🤦♀
عقرب ها دوباره آمدند...
از کجا؟نمی دانست.اما آمدند.خیلی راحت در همه جا می چرخیدندروی در ودیوار،در کف آشپزخانه و همه جا🦂
طوری که وقتی ژیلا می خواست راه برود،ممکن بود پای او روی عقرب هامی رفت😟😢
توی آشپزخانه،روی ظرف ها،و حتی توی دستشویی و ظرفشویی هم پر از عقرب شده بود وژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند؟😞
از ترس تمام رختخواب رو روی تخت انداخته بود و خودش و مهدی روی آن بودند.ژیلا کنار مهدی،روی تخت می نشست و ساعت ها به در و دیوار نگاه می کرد...👀🤦♀
از بس عقرب کشته بود،دیگر خسته شده بود...😔
شمرده بود یک روز بیست و پنج عقرب کشته بود اما عقرب ها تمام نشده بودند و ژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند....☹️😣
عقرب ها به خانه های همسایه ها هم هجوم آورده بودند...🦂
از ابراهیم هم خبری نبود...🤦♀
ژیلا می دانست که وقتی چند روز از ابراهیم بی خبر می ماند،یعنی حمله ای در کار است...😔😞
و می دانست هنگام حمله کار بر ابراهیم آن قدر سخت می شود که نه امکان گلایه برای ژیلا فراهم میشه و نه انصاف حکم میده که ژیلا بتونه از ابراهیم گلایه کنه...☹️😓
چرا که می دانست ابراهیم الان در میان آتش و خون دارد دست و پا می زند...😩
دارد گام بر می دارد...🚶🏻♂🚶🏻♂
فصل سوم
قسمت 0⃣7⃣
و آتش اندرآن هیزم افکندند و نه شبانه روز می سوخت و حرارت آن چنان شد که هیچ کس را زهره نبود که از آن حوالی گذر کند...😔
پس ابراهیم را بیاوردند.دست و پای در زنجیر کرده،استوار بسته،بی جبه وپیراهن...
پس به حیلت ابلیس،ابراهیم را اندر منجنیق نهادند و در میان آتش انداختند و آتش اندر وی رسید و خواست که او را در خود فروبرد ،که خداوند جبرئیل را بر کی نازل کرد که برو ابراهیم را بر پرگیرو جبرئیل ابراهیم را بر پر گرفت و به او گفت که :من جبرئیلم😇
هیچ حاجت داری؟اگر حاجتی داری بخواه...😊
و ابراهیم گفت که:من حاجت به خداوند خویش دارم و او هر کجا خواهد مرا فرو آورد...🙃🙂
و آتش به امر خدای متعال بر ابراهیم سرد گشت و چون نیک نظر کرد،چشمه ای آب دید در کنار او پدید آمده🌊
تازه روی و پرجوش...🌊
جرعه ای از آن بیاشامید گوارا😌
پس صدای مرغان هوا برخاست و به روزی چند آن جای مرغزاری پدیدگشت،نزه و خرم به امر خدای و نمرود چون ابراهیم را بدان جای و بدان حال دید،اندوهگین و متعجب گشت و سخت بشکست در خویش...😔
ژیلا چشم به در دوخته بود و حرکت عقرب ها و مهدی👦رو در اغوش می فشرد،همان گونه که روی رختخواب هاو بالای تخت نشسته بود و در خیال خودش اومدن ابراهیم رو می دیدازمیان آتش🔥وخون،از میان دود و باروت و توپ تانک و خمپاره😖😣میدان های بی پایان معین و انفجار💥و الله اکبر....📢
شب آمده بود و ابراهیم اما هنوز نیامده بود...
عقرب هانبودند...
عقرب ها شب ها نبودند!
یا بودند و ژیلا آن ها را نمی دید...🤦♀🤭
چند روز بعد کسی در زد...🚪
ژیلا از جا پرید😟
میخواست بره در روباز کنه که صدای گریه مهدی رو شنید...👦😢
ترسید که مبادا عقرب ها به او نیش زده باشند...😰
به سرعت به سمت مهدی برگشت...
اون رو از روی رختخواب بلند کرد...
لباس هاش رو بالا زد و چیزی ندید😶
اون رو لخت کرد و لباس هایش را تکاند...
باز هم چیزی ندید...🤦♀
دوباره صدای در زدن اومد...
ژیلا با ترس😦و احتیاط🤭از روی رختخواب پایین اومد و به طرف در رفت...👀
بعد یادش اومد که چادر سرش نکرده...
برگشت...🚶♀
چادرش رو سر کرد و دوباره رفت سمت در و پرسید:کیه؟🤔
جوابی نیامد...
یعنی چه؟😕
دوباره پرسید:کیه؟☹️
باز هم کسی جواب نداد...🤦♀
مضطرب شد!با دقت بیشتری نگاه کرد...
ناگاه سایه ی مردی روی شیشه،روی در بلند آلومینیومی اتاق افتاد...😟
سایه ی یه مرد غریبه توی هال...
ژیلا ترسید😰😨
آن سایه،سایه ی ابراهیم نبود...🤦♀😞
چون اولا همیشه او دو سه ساعت بعد از نیمه شب می آمد...🤦♀
ثانیا....
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀
سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود😦
ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسه کیه؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد...🤭
نفسش بند آمده بود...😦
سرش گیج می رفت...🤦♀
سرش که گیج رفت افتاد زمین و دیگه چیزی نفهمید...😱
از هوش رفت...
ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش اومد...
آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد....👀سایه هنوز همونجا بود،یکی دو در،اون طرف تر....😧
ژیلا رفت اون طرف تر و قفل رو امتحان کرد...🗝🚪در بسته بود و کلید داخل اون بود...کلید رو از داخل در بیرون آورد...🗝
اومد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خوندن نماز شد...📿
نماز رو نمی تونست درست بخونه🤦♀ چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد...🤭🤦♀
مشغول دعاخواندن شد...
دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت...😌
دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب هاافتاد...🦂😰
نگاه کرد...👁👁
عقرب هادوباره راه افتاده بودند...😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود...
در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد....🦂🦂
سجاده اش رو جمع کرد...
رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود👦😴 به ساعت نگاه کرد،نه شب بود...🕰
پنج دقیقه مانده به نه شب،یاد ابراهیم افتاد...😞
چقدر به او،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت...😔🤦♀
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا رو از پا در می آورد...😥😣
دوباره صدایی شنید...👀
هراسان رو به در برگشت...
این بار ابراهیم بود☺️😇
ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد🚪
ژیلا سایه ی ابراهیم رو میشناخت...🙃
در زدن ابراهیم رومی شناخت...🙃
و صدای نفس کشیدن او راحتی از پشت درتشخیص می داد...😌
در رو باز کرد...
ابراهیم خسته...
پریشان...
اما لبخند بر لب به ژیلا سلام کرد...
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
-سلام!
ژیلا رنگ رو پریده😞،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده،خودش رو انداخت توی بغل همسرش ابراهیم...😔
ابراهیم بوی باران،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد...☺️
+پرسید:چی شده خانم جان؟😞
چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔
چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😓
-ژیلا بغض کرده گفت:دزد،دزد اومده بود...😥😰
و تا ابراهیم اون رو دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت...😭
میخواست گریه نکنه...
سعی کرد جلوبغض خودش رو بگیره اما نتونست...😔😥
ابراهیم نگاهش کرد...
لبخند زد🙃و
+گفت:ترس نداشته که عزیز من نگهبان بوده حتما...😉
-ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگه چپق هم میکشه؟☹️😟
+ابراهیم گفت:خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده،تو فکر کردی که چپق میکشیده....🤷🏻♂
-ژیلا گفت:نه! آن کس که من دیدم نگهبان نبود...🤦♀
+اشتباه میکنی خانم...
حتما نگهبان بوده!اینجا امنیت داره!☺️
-ژیلا ناراحت شد گفت:مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که اونجور منفجرشد؟😕
+ابراهیم دوباره لبخند زد🙃وگفت:نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است نه تو آقای بهشتی....😁
-ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت🚶♀تا چیزی برای ابراهیم درست کنه گفت:حالا من هر چی میگم نر است جناب عالی میگی بدوش!🤭
بعد کتری روپر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش رو زیاد کرد...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀ سایه،کلاه ب
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت3⃣7⃣
+ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️
-ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد رو با چشم خودم دیدم...☹️☹️
+آخه تو این شرایط به قول خودت بر بیابون دزد اینجا چیکارداره؟😉😁
-دزد همه جا کارداره!
هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه....🤷♀
ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:سلام بابایی😇تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه...!😉بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی
+گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبشم...😌
-به هرحال امن نیست!گفته باشم امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق😕اون وقت من...😞
ژیلا وقتی این حرف ها رو داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود...
وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست...😬
بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:
-ابراهیم!😩
+ژیلا چت شده؟🙄
ژیلا که تازه چشمش به ابراهیم افتاد،نفسی به آسودگی کشید و
-گفت:ندیدمت...🙊فکر کردم رفتی!🤦♀فکر کردم نبودی...😞
فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم...
وقتی ندیدمت ترسیدم...😢
و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید...😓
+ابراهیم خندید😅و گفت:عیال من و این همه ترس؟🤦🏻♂
و ژیلا آن قدر ناراحت شد که میخواست سینی چای روبه طرف ابراهیم پرت کنه و بگه که دیگه به او نخنده اما هرجور بود خودش رو کنترل کرد...🙎♀🙍♀
ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه رو بغل گرفته بود👨👦از جای برخاست و به طرف ژیلا اومدوگفت...
فصل سوم
قسمت 4⃣7⃣
+چرا این قدر...
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد...🦂
عقرب درست روبه رویش روی درآشپزخانه بود...
این چیه ژیلا؟🧐
-ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کردو گفت:خودت که می بینی،هم اتاقی جدید ماست...🙃
+یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...🤔
عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید...
ابراهیم فوری دمپایی روبرداشت و کوبید روی سرش...
عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت!
-ژیلا گفت:چای ات سرد شد...بشین بخور...😇
ابراهیم مهدی روداد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای روبرداشت که بخوره☕️اما هنوز چای اش رو تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید...🦂
و باز هم یکی دیگر🦂
+ابراهیم دو سه تا عقربی رو که دیده بود،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشون شده؟🤷🏻♂
-الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست...
الان که شبه تعدادشون خیلی کمه!
روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشون خیلی بیشترمیشه...🤦♀
+ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکه نه؟😓
-خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم....😰
+ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست...
از مار و عقرب و رتیل🕷گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش،اینجا را دیگه،اصلا فکرش روهم نمیکردم....😕
-ژیلا گفت:روز اول که پیداشون شد،خیلی ترسیدم...😣
اما بعدا کم کم یک جورهایی با اونا کنار اومدم!
یعنی تا جایی که می تونستم میکشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید،از ترس میرفتم روی رختخواب بالای تخت🛏و ساعت ها مهدی رو توی بغلم میگرفتم🤱
و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی تونستم از جایم جم بخورم...😖
ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت...😓
-ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود...
نه یک تلفنی📞نه یک پیغامی✉️ ونه یک سرزدنی به خونه...🏠
انگار نه انگار که زن و بچت تو این دیار غریب،چشم انتظارت هستند...😭
و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید...😥
ژیلا دیگر داشت می افتاد...😔
داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش....
اشک در چشم😥و لبخند بر لب😊
+به ژیلا گفت:چایت سرد شد خانم...😓
پایان فصل سوم😍
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت5⃣2⃣1⃣
حاج همت همراه برادرش ولی الله برای شناسایی روی ارتفاعات گیسکه رفته بود...🗻
پس از دقایقی گشت زنی و تمرکز روی مواضع دشمن،داخل سنگری شدند...
حاجی با دوربین از کناره های سنگر ارتفاعات شهر؛؛مندلی؛؛عراق را شناسایی کرد.دشمن متوجه حضور آن ها شد و اقدام به شلیک خمپاره کرد...😬
اولین خمپاره در پنجاه، شصت متری آن ها به زمین اصابت کرد!دومی در حدود سی متری و سومی نزدیک تر...🤦♂
ولی الله نگران شد وحاج همت با کمال آرامش به او گفت :باید برویم،الان سنگر ما را می زنند...🙇♂
هرطوری بود سنگر را ترک کردند اما هنوز خیلی از آن جا فاصله نگرفته بودند که گلوله ی خمپاره درست خورد به وسط سنگر و سنگر به هوا رفت...😟
ابراهیم و ولی الله به سنگری که منفجر شده بود نگاه می کردند و به اتفاق که قرار بود بیفتد، فکر می کردند...😧
نصرت آمده بود جلوی چشمشان لبخند بر لب گفت:تا خواست خدا نباشه برگ از درخت نمی افته!☺️
در قرارگاه کربلا حسن باقری، صیاد شیرازی، رحیم صفوی،غلامعلی رشید(فرمانده عملیات سپاه دزفول)مجید بقایی (فرمانده سپاه شوش)مرتضی صفاری(فرمانده جبهه شوش)و محسن رضایی دور هم نشسته بودند...
محسن رضایی فرمانده سپاه پس از کمی تردید، قرآن را باز کرد سوره فتح آمدهمه خوشحال شدند...☺️
ساعت سی دقیقه ی بامداد روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱عملیات فتح المبین با رمز یازهرا شروع شد...🍃
نیروهای چهار قرارگاه از چهار محور به دشمن حمله کردند...
نیروهای قرارگاه قدس در محور شمالی منطقه ی عملیات یعنی در محدوده ی تیشه کن و چاه نفت به طرف دشت عباس و عین خوش و تنگه ی ابو غریب مهمترین هدف آن ها بود...
نیروهای قرارگاه نصر هم با هدف تصرف ارتفاعات((علی گره زد))بلتا، شاوریه و تصرف توپخانه ی دشمن در منطقه ی علی گره زد ، زیرنظر احمد متوسلیان و حاج همت،حسین قجه ای،رضا چراغی، محسن وزوایی و معاونش عباس ورامینی و عباس کریمی حمله را آغاز کردند...
خاموش کردن توپخانه دشمن☄می توانست کمک بسیار بزرگی به پیروزی کند...
البته نیروهای نصر پس از خاموش کردن توپخانه دشمن بایستی پیشروی خود را به سوی مرز ادامه می دادند...🚶♂
نیروهای قرارگاه فجر در غرب کرخه و مقابل شوش وارد عمل شدند و اگر به تپه های ابوصلیبی خات که مسلط بر منطقه است می رسیدند ، با ادامه ی عملیات می توانستند در حوالی((واوی))به...
فصل هفتم
قسمت6⃣2⃣1⃣
نیروهای قرارگاه نصر ملحق شوند...
نیروهای قرارگاه فتح هم حمله ی خود را از جنوب منطقه ی عملیاتی شروع کردند...✌️
آن ها هم می بایست تنگه ی رقابیه و تپه ی برقازه را تصرف می کردند و سپس نیروهای دشمن را در محدوده ی عین خودش دور می زدند و آن ها از پشت سر و نیروهای قرارگاه نصر، نیروهای عراقی را تهدید می کردند...👌
در مرحله ی اول عملیات، نیروهای قرارگاه فجر ، در محور شوش، با آتش سنگین☄دشمن برخورد کردند و پیشروی آن ها بسیار کند شد و نتوانستند به تپه های ابوصلیبی خات برسند و سایت رادار را تصرف کنند، ۱۱۰نفر شهید و ۵۴۹نفر زخمی دادند...🙍♂از نیروهای دشمن هم تعداد زیادی کشته و۵۰۰نفر اسیر شدند...😞
نیروهای قرارگاه فتح که وظیفه شان تشکیل گروه های شکار تانک و نابود کردن نیروها و تجهیزات دشمن بود، موفق شدند که ده ها تانک و نفربر عراق را منهدم کنند...🙃🙂
نیروهای قرارگاه قدس اما دشمن را غافلگیر کردند و ناگاه با هجوم این نیروها مواجه شدند و در نتیجه وحشت زده با تانک ها و نفربرهای چراغ روشن به سمت رزمنده ها آمدند اما نتوانستند مانع پیشروی رزمندگان شوند و در نتیجه علاوه بر منطقه ی کمرسرخ و امام زاده عباس، تپه های 202را نیز آزاد کردند
و این تپه ها در تداوم عملیات به نیروهای ایران کمک فراوانی کردند...😇
نیروهای این محور، بخشی از
جاده ی دهلران -اندیمشک را هم آزاد کردند...
پادگان عین خوش را هم پاک سازی کردند و در ارتفاعات جنوب عین خوش مستقر شدند....🍃
یگان های قرارگاه نصر متشکل از لشکر۲۱پیاده ی حمزه، تیپ....
#ادامه_دارد...
@kheiybar