eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
39.9هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
3.2هزار ویدیو
15 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3688497312Ce08ce141d8 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#اربعیــــنــےهــــا...💔
❤🍃❤ اربعینےها 🌸🍃 یادتان باشد ڪه ستون به ستون را مدیون قطره قطره خون اربعینےها 🌸🍃 وقتے چشمتان به زیباے آقا افتاد، یاد ڪنید از آنانی ڪه با حسرت پشت پیراهن هایشان مےنوشتند : اربعینےها 🌸🍃 میان ِ هروله هاے بین_الحرمین ، یاد ڪنید از ڪه در آرزوے زیارت ِ شش گوشه‌ے ارباب پرپر شـــدند ... اربعینےها 🌸🍃 نمیدانم از ڪدام مرز میگذرید ! اما ؛ یاد ڪنید از شهـــداے مفقودالاثر در مرزهاے و ... اربعینےها 🙏❤ @kheiybar
💔🍃💔 ✍ حالِ دگرگونِ رئیس موزه‌ے جنگ فرانسه در سرزمین 💔 پروفسور ادون روزو «رئیس موزه جنگ فرانسه» رو بردیم .💔 همین طور که توے راه می‌رفت☝️ ، نفس عمیق می‌کشید و می‌گفت☺️: اینجا کجاست🤔؟ این زمین با آدم حرف می‌زنه🙂... ما اگه یک وجب از خاک این زمین رو توی فرانسه داشتیم☝️ ، بهتون نشون می‌دادم که مردم چه زیارتگاهی درست می کردند😒. این پروفسور فرانسوی بعدها می گفت🤗: آرزومه یک هفته بتونم پای پیاده توے قدم بزنم .☺️👌.. 📌راوی: آقای احمد دهقان « نویسنده » 📚منبع: کتاب سفر سرخ ، صفحه 77 💔 🕊 @kheiybar
💔🍃 قَدْ نَرَى تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمَاء ... . وقتے ڪه دلت تنگ مےشود💔 به نگاه ڪن☝️ 🌹 @kheiybar
یڪ #کانال☝️ پر از عشق و معرفت ...❤️ نشـانی : #شلمچه دریاچه ماهی ، کربلاے پنج لطفا با رمز #یا_زهرا وارد شوید ...💔 @kheiybar
#شهیدانہ{💔🍃} قــرار بود مقصــد #شمــا باشیــد ؛ اشتبـاه رفتـمـ...😭 راستـی😔☝️ #خادمـی که هیـچ حتی میان #راهیان هـم مــرا راهــی نیسـتـ ...؟😭💔 #شـهدا_بطـلبین_بیـام_راهیـان😭 #حسـرت_دیـدار #شلمچه💔 @kheiybar
گاهی وقت‌ها که #بغض دلتنگی،💔 بر دلت سنگینی می کند؛😔 و #دل محرمی را نمی‌یابی!✋ شاید اگر چشمانت را ببندی و در کنج خاکریزی از خاکریز‌های؛ #شرهانی یا #شلمچه بیتوته کنی! کمی آرام شوی...💔😭 #شلمچه #راهیان #سرزمین_عشق💔 @kheiybar
🍃⚡️ #راهیاݩ_نور این سفر یڪ سفر معمولے نیست☝️ راهیان نـور ..قشنگ ترین سفر دنیاست اگر دعوت شدید.. بدانید این دعوت از طرف #شهــــ💔ــــدا بوده است‌.. #راهیان_نـور نه رزق است نه قسمت راهیان نور فقط دعوت است..👌 و چه دعوتے بهتر از دعوت شهــدا🕊 #راهیان_سفر_عشق #شلمچه #طلاییه💛 @kheiybar
.🍃💔 حاج‌حسین‌یکتـا‌میگفـت: فقط‌استخـونا‌ از این‌ خاڪا اومـده‌ بیـرون☝️ پوسـت‌وگوشـت‌‌‌وچشـم‌و... همـہ‌چی‌همینجاسـت‌ ...💔 تو دلِ همیـن‌ تربـت :)😭 #شهدا_گاهےنگاهے😔 #شلمچه #راهیان🕊 @kheiybar
#شلمچه....شلمچه از تو چه بگویم؟! که خود حدیث دلی....💔 تو بگو از شهیدانت🕊 که سخت دلتنگم...😭 #راهیان_نور🕊 #بیقرارے💔 @kheiybar
💠 اشغال لبنان توسط اسرائیل🇮🇱 در تاریخ ۱۵ خرداد ۱۳۶۱ ، به بهانه های واهی و با استفاده از حالت مشغول به جنگ بودنِ عراق و ایران و نگرانی بخشی از دولت های عرب از پیروزی ایران [در جبهۀ خرمشهر]، از هوا، زمین و دریا به کشور مظلوم و گرفتار حمله کرد❌ و تا بیروت پیش رفت... بعداً معلوم شد که یکی از اهدافِ آن [تهاجم]، کم کردن فشار ایران به عراق و نجات رژیم بعث عراق و گرفتار کردن است که [در جنگ]، حامی ایران و مخالف بعث عراق بود.🍃 طبیعی بود که در ایران، موجی از درخواست حمایت از فلسطین و مردم لبنان به وجود آید و بسیاری از رزمندگان، خواستار حضور در جبهه های جهاد مستقیم با بشوند و شدند و [ حُکّام ] بعث عراق از این فرصت که برایشان خلق کرده بود، استفاده کنند و پیشنهاد مُتارکه جنگ و اجازه عبور ایران از خاک عراق به سوی مرزهای را بدهند.☝️ وقت زیادی از «شورای عالی دفاع» و فرماندهان و مسئولین سیاسی، صرف بحث روی این موضوع می شد و جمعی از کارشناسان ما هم، برای بررسی وضع جبهه های و ، به منطقه رفتند.🚶 مرحوم هاشمی رفسنجانی در کتاب خاطراتش، نهاد تصمیم گیرنده جهت اعزام نیرو به سوریه را «شورای عالی دفاع» معرفی می کند و در مورد چند و چون این واقعه می نویسد:👇 «...آقای رئیس‌جمهور [ آیت الله خامنه ای ] در یک تماس تلفنی📞، مسئلۀ بحران را مطرح کردند. از جهاد سازندگی اطلاع دادند که مایلند بخشی از کمک های انسانی را در به عهده بگیرند.⚡️ عصر «شورای عالی دفاع» در محل دفتر امام جلسه داشت. هیئت [اعزامی] ما [ متشکل از صیاد شیرازی، محسن رضایی، محسن رفیق دوست و تنی چند از مسئولین اطلاعات و عملیات قرارگاه مرکزی کربلا ] از برگشته و در جلسه شرکت داشتند🍃. گزارش دادند که بر اکثر نقاط جنوب مسلّط شده است و نمی تواند [در آن مناطق] وارد جنگ شود. [اعضای این هیئت] با فلسطینی‌ها ملاقات نکرده بودند. تصمیم گرفتیم که کمکی به بشود🙂👌. ترکیه حاضر نیست که از مسیر هوایی کشور او خیلی استفاده شود و با عبور یک هواپیمای حامل کمک در هر روز، موافق است.» این تصمیم در حالی گرفته شد که عناصر واحد اطلاعات هنوز در حضور داشتند و سرگرم کار شناسایی از منطقه بودند.🍃 📚 برگرفته از کتاب ارزشمند و خواندنی ، صفحات ۷۷۳ و ۷۷۴ 👈 ادامه دارد... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هفتم منم دوست دارم خادمتون بشم دوست دارم تو و و خادم زائرینتون بشم ....😭🙏💔 داشتم حرف میزدم که گوشیم زنگ خورد -الو سلام لیلا جان لیلا : سلام حنانه کجایی؟ -مزارشهدا چطور مگه؟ لیلا: ای بابا دختر حواست کجاست ؟ تاریخ ثبت نام علمیه شروع شده دیگه ثبت نام کردی ؟ -وای خاک عالم بخدا یادم رفته بود لیلا : خوب الان از مزار میری سرراهت حتما ثبت نام کن -باشه ممنون از یادآوریت عزیزم لیلا : قربانت حلال کن ما داریم میریم آهم بلند شد بازم خادمی😭😭 با صدای بغض آلود گفتم : 🙏 تا اذان مغرب مزار بودم بعدش رفتم خونه سرراهم برای حوزه علمیه خواهران ثبت نام کردم مشغول خوندن درسها برای شرکت در حوزه علمیه بودم بهمن ماه ب سرعت میگذشت و اسفند ک اوج سفرای در راه بود من با دلی که هوای داشت ثبت نام کردم برای سفر عشق مسئول ثبت نام مینا بود و مسئول ماشین همسرش بود تاریخ سفرمون ۲۹اسفند بود مینا میگفت لحظه تحویل سال فکه هستیم فکه مدینه است بخدا محل عروج سید اهل قلم از فکه میتوان الهی شد با اسم با دل شکسته💔 راهی سفر کربلای ایران شدم .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دار📚داستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ سی و هفتم
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و هشتم برامون کلاس گذاشتن مارو فرستادن پادگان وسط پادگان مسعودیان یه هفت سین بزرگ چیده بودن هفت سین که مزین به نام هفت شهید بود اولین جایی ک رفتیم همون بود آی شهدا دلم شکسته دلم شما را میخاد 😔 اونروز بخاطر تحویل سال تا ساعت ۶-۷ غروب فکه بودیم نگاهم ک به بچه های میفتاد دلم میگرفت😔💔 دوست داشتم باشم روز دوم سفر و بودیم سه ساله شدم شهدا .... سه ساله فرماندمون دستم گرفت و از گناه بلندم کرد من عاشق شلمچه ام شلمچه عطر بوی مادر (سلام الله علیها را میده ... روز سوم راهی شدیم شهر شهادت سیدجوان ..... سرمو گذاشتم رو مزارش گفتم سیدجان دوست دارم بشم رفتم تو طاقی ها نشستم گریه کردم که یهو یه دختر خانمی زد رو شونه ام گفت اهل کار هستی ؟ هنگ کرده بودم با تعجب و ذوق بهش نگاه کردم دختره : چیه نگفتی اهل کاری یانه ؟ -آره آرزومه 😍 دختره: پس پاشو با من بیا اسمت چیه ؟ من -منم محدثه : دوساعت پشت این در باش هیچکس راه نده -باشه باشه حتما محدثه : فعلا یاعلی دو ساعتی پشت در مراقب بودم تا اینکه بعد از دوساعت محدثه زد به در گفت: حنانه جان در باز کن خانما برن داخل -باشه عزیزم در که باز کردم محدثه گفت : میخای بشی ؟ -وای از 😍😍 محدثه : خب پس برو کفشداری به بچه ها کمک کن شب باهم میریم وسایلتو میاریم -وای خدایا باورم نمیشه شب باهم رفتیم اردوگاه اما..... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... نویسنده: بانو....ش @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و نهم مسئول اردوگاه و مسئول اتوبوس ما اجازه ندادن من برم برای خادمی هرچقدرم گریه کردم التماس کردم گفتن نه که نه من بقیه مناطق را با اشک و گریه سپری کردم از جنوب که برگشتیم زمان آزمون ورودی حوزه اعلام شد ۱۵اردیبهشت برای همین شدیدا مشغول خوندن دروس دبیرستان بودم بالاخره روز آزمون رسید با استرس تمام تو جلسه حاضر شدم گویا جواب این آزمون ۱۵شهریور و اعلام جواب آزمون پرسش پاسخ اول شهریور بود آزمون دادیم و از اونور اعلام شد باید برای بسیج ویژه شدن آزمون بدیم آزمون اواسط خرداد بود و اعلام جواب یک هفته بعد روز آزمون بسیج بالاخره رسید مثل آزمون طلبگی اصلا استرس نداشتم روز اعلام جواب رسید بسیجی ویژه نشده بود 😛😛😌😌 اما جزو گردان بسیج شده بودم ☺️☺️ برام زیاد مهم نبود خسته و کوفته از پایگاه برگشتم بهمون گفتن از روز شنبه دوره های آموزشیمون شروع میشه این دوروز خوبه دیگه خونم پیش مامان اینا تو فکرش بودم که یهو گوشیم زنگ خورد -الو سلام زینب جان زینب :سلام حنانه گلم حنانه من با یه سری از بچه ها میریم توام میای؟ -جدی ؟ میشه منم بیام ؟ زینب : آره عزیزم آقا طلبیدتت اگه میای فردا بیام دنبالت ؟ -آره حتما ممنونم عزیزم به یادم بودی زینب :‌ آقا طلبیدتت من چیکاره ام؟ -مرسی از ذوق تا صبح خوابم نبرد بعدازنماز صبح حاضر شدم رفتم ی چای بخورم که بابام گفت : کله سحر کجامیری؟ -مسجد جمکران بابا:این بازی های تو کی تموم میشه ما راحت بشیم نیم ساعت نشد زینب اومد بابا: برو چهار نفر منتظرتن -خداحافظ با ماشین شخصی رفتیم مستقیم رفتیم جمکران مسجدی که مکانش توسط خود امام زمان(عج) الله تعالی فرجه الشریف تعیین شده بود شیخ حسن جمکرانی تو حیاط مسجد با بچه ها نشستیم رو به روی گنبد -آقا خیلی دوستت دارم آقا هنوز یادمه تو رو تونو ازم برگردوندید میشه الان نگاهم کنید همیشه زیر نگاهتون باشم 😔 اون دو روز عالی بود تو راه برگشت رفتیم مزارشهدای قم سرمزار شهید و شهید یکیشون مادرشو شفا داده بود و دیگری از بهشت اومده بود و زیر کارنامه دخترشو امضا کرده بود شهید هم که گل سرسبدشون بود فرمانده لشگر ۱۷علی بن ابی طالب اون روز عالی بود واقعا باید برگردیم و فردا کلاسام شروع میشه .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب چهل وهفتم عاشق و بودم ورودی کفشامو درآوردم و تا خود یادمان شهدا پیاده.... با کاروان رفتیم صدای مداحی هم با دلم ب ازی میکرد و اشکام جاری میشد ... راوی شروع کرد روایتگری بچه ها این شلمچه باید بشناسید چندسال پیش یه کاروان از شهر .... اومدن جنوب تو این کاروان یه دختر خانمی بود که اصلا به شهدا معتقد نبود تو همین شلمچه شروع کرد ب مسخره کردن شهدا اما شب که از شلمچه رفت نصف شب گریه و زاری که منو ببرید ... ها میگن اون خانم توسط برگشت و الان یه خانم است..... و عاشق و دلداده ی شهدا شده -داستان من بود 😐😐😐😐😭😭😭 یکی از دخترای پشت سرمون: وای خوشبحالش المیرا فکرشو کن این دختره واقعا نظرکرده بچه ها حتی زینب و لیلا نمیدونست چقدر من میترسم ک پام بلرزه یا اینکه شهدا یه لحظه ولم کنن به حال خودم اگه حاج ابراهیم همت تنهام بذاره اگه بشم همون مست و غرق گناه چی 😔 زینب: حنان کجایی؟ پاشو بریم یه دور اطراف بزنیم نیم ساعت دیگه میخایم بریم ... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو..ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
💖💐💕🔆 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ پنجاه و یکم م
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و دوم قیمه گذشته بودم آخه رضا خیلی دوست داشت -رضا جان رضا جان بیا نهار جناب همسر ...😍 بیست دقیقه گذشت صدای نیومد خودم پاشدم برم تو اتاق بهش سر بزنم دیدم سر سجده اس نشستم کنارش -آقا رضا نمیخای تمومش کنی نمازتو آقا؟ هیچ جوابی نداد ترسیدم دستم گذشتم روی دستش یخ یخ بود با جیغ و ترس رفتم بالا ماااااامااااان رضا یخ یخه ....😱 تروخدا بیاید مامان: حاج حسین بدو مامان و بابا که اومدن سریع زنگ زدیم آمبولانس اومد .... آمبولانس که اومد سریع به رضا کپسول اکسیژن وصل کردن و گفتن باید سریع منتقل بشن بیمارستان تا رسیدن به بیمارستان نیم ساعتی طول کشید .... نیم ساعتی که به من پنجاه هزار ساعت گذشت انقدر هول شده بودیم که با دمپایی و کفش لنگه به لنگه رفتیم بیمارستانـ دکتر گفت بخاطر شوکی بهش وارد شده فعلا باید یکی و دو هفته ای تو بیمارستان باشه اون دوهفته من یه پام بیمارستان بود یه پام مزار .... خدا صدای راز و نیازام شنید و بعد از دوهفته رضا از بیمارستان مرخص شد ..☺ خیلی خوشحال بودم فکر میکردم سالیان سال این زندگی ادامه داره .... اما طول زندگی ما خیلی کوتاه بود رضا که از بیمارستان مرخص شد یه چندروزی استراحت کرد یه ذره که حالش خوب شد پیشنهاد داد بریم منو رضا مامان بابا راهی شدیم ... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه و سوم با ماشین شخصی رفتیم جنوب اول انقدر خوشحال بودم کنار رضا اومدم جنوب دوکوهه ،طلائیه ،فکه ... خیلی دوست داشتیم رضا :حنانه قدر خودت بدون تو نظر کرده یه روز من نبودم ترو به همین شهدا ثابت قدم باش -رضا این حرفا چیه میخوای منو تنها بذاری ؟ رضا: بهرحال من جانبازم 😔 بایدبا واقعیت کنار بیایم -باشه این واقعیت نگو خواهشا بعداز رفتیم خوب من به نظر خودم نظرکردم ایستادم نماز تا سلام نماز گفتم برگشتم دیدم رضا دستش رو قلبش -رضا رضا چی شدی دستش رو قلبش بود هیچ حرفی هم نمیزد رضااااااا رضااااااا رضااااااا توروخدا جواب بده 😭😭 جای نبود که زنگ بزنیم با ماشین شخصی خودمون بردیمش دویدم داخل خانم توروخدا حال همسرم خوب نیست پرستار اومد اونم داد زد خانم رفیعی دکتر محمدی پیچ کن سریع انتقالش دادن خط رو دستگاهها خیلی پایین میشد ۲۰۰سی سی شوک هی این شوکها بیشتر میشد اما رضا چشماش باز نکرد جیغ دستگاه بلند شدو رضا برا همیشه جسمش رفت 😭 .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🌸رمــــان #بـنـده_نـفــــس_تـا_بـنـــده_شـهـدا🌸
💖💐💕🔆 واقعی و بسیار جذاب پنجاه_و_نهم وقتی به خودم اومدم ک رفته بود زمانی بود که روبروی ضریح شش گوشه بودم ‌ وقتی فهمیدم امروز روز آخری که دلم شکست ... دیگه نرفتم هتل برگشتم رفتم حرم (ع) تا نماز مغرب حرم حضرت ابوالفضل(علیه السلام ) بودم مجبور بودم برگردم هتل یه چیزی بخورم تا توان موندن حرم داشته باشم ... شام که خوردم سریع برگشتم برگشتم بین الحرمین تو حس و حال خودم بودم دوست داشتم باز بیاد اما نیومد 😔😔.... روبروم گنبد اباعبدالله الحسین(علیه السلام) بود و پشت سرم گنبد علمدارش ابوالفضل العباس (علیه السلام اشکام خود به خود جاری شد روبه ضریح امام حسین(علیه السلام)گفتم میدونم حس و حال من مثل بقیه زائرینت نیست 😔😔... جنوب ایران را دوست دارم ازتون میخوام کمکم کنید همیشه تو راهشون بمونم سرمو بلند کردم که بخونم چشمم افتاد به که یه دستش قطع شده بود یاد یاد در دلم زنده شد، 😭😭😭 ..... .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر مجاز است : بانو....ش
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 #داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ شصت و سوم
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 واقعی و بسیار جذاب شصت و چهارم چمدونمو با گریه بستم با گریه خداحافظی کردم .... روز حرکت رسید دلم نمیخاست برم تو فرودگاه آخرین ایستگاه برگشتم نرفتم 😭😭..... برگشتم خونه اما همه زخم زبان بهم زدن که تو دعوت امام حسین علیه السلام را رد کردی هرچیز میخواد تو نداری دلم تو اون لحظه میخواست.. تو اتاقم داشتم گریه میکردم 😭💔 که گوشیم زنگ خورد با صدای گرفته گفتم :بله بفرمایید صدا:سلام ببخشید ؟ -بله خودم هستم صدا: ببخشید مزاحمتون شدم هستم فرمانده حوزه ناحیه ۱۵ اگه امکانش هست یه قرار ملاقات بذاریم برای برنامه .... -بله آقای مردانی حتما ....😍 محل قرار مزارشهدا خوب هست ؟ آقای مردانی:بله عالیه اتفاقا جمعه پنجم روز شهادت آقامحرم هست -ببخشید فامیلی این شهید که میفرمایید چی هست ؟ تازه شهید شدن آقای مردانی:بله ، مدافع هستن .... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... کپی فقط باذکر نویسنده وذکر مجاز است : بانو....ش @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا #قسمت_ هفتاد و یکم اون چه
واقعی و بسیار جذاب هفتاد ودوم تو سال ۹۴کلا زندگیم عوض شد راهی شد ... و من با اشک راهیش کردم خودمو هزاربار لعنت کردم که چرا سفر دوم کربلا را نرفتم ... تو این مدت منم پیگیر بودم تو سایت عضو شدم.... شهریور ماه بود که باهام تماس گرفتن که کلاس خادمی داریم ... من همه ی آرزوم بود که خادم و باشم ــ... اما وقتی تو کلاس خادمی گفتن قیافم 😐😐😐😣😣 دیدنی شد ای بابا شرهانی کجاست ....؟؟؟ من اصلا این منطقه را نمیشناختم عجبا خدایا شانس پخش میکردی من کجا بودم رفتم خونه مامان : چته دختر؟ کشتی هات غرق شده ؟ - افتاده مامان:بسلامتی خب چته ... -من دوست داشتم یا باشم مامان :خدا خیر و صلاح آدما را بهتر میدونه برو لااقل یه ذره درمورد منطقه تحقیق کن ببین کجاس و چی داره تا ی شناخت ازش داشته باشی -باشه .... ✍با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
متولد ۱۳۰۱ ساکن محله نازی آباد بود در خیابان وحدت اسلامى یک دکه کوچک یخ فروشی داشت و همه خرج زندگی خود و خانواده را از آن تامین می کرد☺️👌 جنگ که شروع شد سریع احساس تکلیف کرد و دکه یخ فروشی را رها کرده و غیرتمندانه عازم جبهه شد🙂 شهید امیری رزمنده‌ای بود که علاوه بر خدمت به رزمندگان در ۲۷_محمد_رسول_‌الله سواد آموخت و آسمانی شد🕊 آنقدر مورد علاقه رزمندگان بود که وی را صدا می‌زدند و می‌گفتند جبهه آنجاست که عمو حسن آنجا باشه✌✌✌ هرچه به او می‌گفتند در پشت جبهه بمان و خدمت کن، می‌گفت من خودم صد تا جوان را حریفم چرا بمانم پشت جبهه او حتی در صبحگاه‌ها به شکل فعالی حضور می‌یافت و در دوهای صبحگاهی، حتی بیشتر از جوانان گرداگرد پادگان دوکوهه می‌دوید🏃 وی را می‌شد در بخش‌های مختلف جبهه پیدا کرد تبلیغات، تدارکات، پشتیبانی، آشپزخانه و البته ایستگاه‌های صلواتی از جاهایی بود که عمو حسن را می‌شد در آنجاها به صورت فعال یافت🌹 عمو حسن در روزهایی که بیشتر رزمندگان به مرخصی می‌رفتند خود به مرخصی نمی‌رفت تا بیشتر بتواند به خدمت رسانی به رزمندگان اسلام مشغول باشد.او در یکی از همان روزهای نخست حضور در جبهه عکسی📸 به یادگار با ❤️ فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله گرفته بود و این عکس را همیشه در جیب خود داشت تا به عنوان کلید هر در بسته و مجوز حضور در همه جا و بویژه در جاهایی که او را راه نمی‌دادند، از آن استفاده کند👏😇 عمو حسن در جبهه دست همه را می‌بوسید😘 حتی برای شستن ظرف‌ها هم دست رزمندگان را می‌بوسید و از آنان می‌خواست تا این توفیق را به او بسپارند .کافی بود تا رزمنده ای در جبهه به عمو حسن سلام دهد او علاوه بر پاسخ سلام دستش را هم می‌بوسید و زمانی که برخی از رزمندگان این اقدام او را تلافی می‌کردند و دستش را می‌بوسیدند می‌نشست و گریه می‌کرد😞 و می‌گفت شما بسیجی هستید، اما شما چه می‌دانید من کی ام و گذاشته ام چیست؟ اما شما بچه بسیجی‌ها، پاک و مطهر هستید و من وظیفه خود می‌دانم که دست شما را ببوسم😢 عمو حسن از همان روز اول حضور در جبهه آرزوی شهادت داشت و بارها هم تا مرز شهادت💔 رفت و چند بار هم زیر آوار ماند اما هر بار که از زیر آوار بیرون می‌آمد می‌گفت این بار هم نشد عمو حسن برای همه رزمندگان حنا می‌مالید، اما برای خود حنا نمی‌مالید و می‌گفت محاسن من با خون خضاب خواهد شد🍁سرانجام در ۵ در در روز ۲۳ دی ماه ۱۳۶۵ محاسن عمو حسن به خون پاکش خضاب شد و به شهادت رسید🕊 @kheiybar
بچه ها! داغ گناه کردنتون رو به دل شیطان بذارید..!☝️ ♥️ @kheiybar
عشق رازی است که تنها با خدا باید گفت ...☝️ کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
🗓 ۲۸ دی ۱۳۶۵ –سالگرد شهادت اسماعیل دقایقی 💠 فرمانده سپاه و بنیانگذار حشدالشعبی عراق محل شهادت: 💔 کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
شهیدی که از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یا اباعبدالله» امام جماعت واحد تعاون لشگر ۲۷ رسول (ص) بود بهش می‌گفتند حاج آقا آقاخانی روحیه عجیبی داشت زیر آتیش سنگین عراق در شهدارو منتقل می‌کرد عقب توی همین رفت و آمدها بود که گلوله مستقیم تانک سرش را جدا کرد من چند قدمیش بودم هنوز تنم‌ می‌لرزه وقتی‌ یادم‌ میاد از سر بریده اش صدا بلند شد: «السلام علیک یااباعبدالله» راوی :جواد علی گلی- همرزم شهید فرازی از وصیت نامه شهید: "خدایا من شنیدم که امام حسین(ع) سرش را از قفا بریدند، من هم دوست دارم سرم از قفا بریده شود من شنیدم که سر امام حسین بالای نی قرآن خوانده، من که مثل امام حسین اسرار قرآنی نمی‌دانستم که بتوانم با آن انس بگیرم که حالا از مرگم قرآن بخوانم ولی به امام حسین(ع) خیلی علاقه و عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر یاحسین یاحسین باشد... کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar
42.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه عسل زوج جوان برازجانی شلمچه محل شهادت عموی «فرشته همعنان‌فرد »۱۹ ساله است. او آمده بود تا از عموی شهیدش اجازه بگیرد و زندگی متأهلی خودش را از اینجا آغاز کند. مراسم عقد این زوج جوان در کنار قبور شهدای گمنام شهرستان دشتستان، برازجان برگزار شده بود و حالا شلمچه نقطه اسمانی از خاک کشورمان محلی برای آغاز زندگی متأهلی فرشته و داوود شد. ✦‎‌‌‌🌿⃟🌸؎•° کانال شهیدمحمدابراهیم‌همت👇 https://eitaa.com/kheiybar