اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 5⃣6⃣ مهدی خوابیده بود...👦😴 ژیلا نمی خواست دفترچه رو ورق بزنه
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 7⃣6⃣
همت به بسیجی ها نگاه کرد و گفت:همه شما بهشتی هستید خدا به همه شما توفیق دهد...☺️
امام در انتظار است...
این صحبت را ما در تهران از برادرمان آقای خامنه ای شنیدیم...😇😌
امت در انتظار هستند...🍃
فرزندان انقلاب در انتظار هستند...!
امام فرموده:ای مخلصین و مومنین استقامت کنید یعنی در عملیات سخت به شما گذشت،تحمل کنید...🌱😊
میگویند در جنگ احد کافران این قدر نزدیک شدند که یکی از کفار سنگ در پیشانی پیامبر زد...🤦🏻♂
این قدر جنگ سخت گذشت!
جنگ صفین می گویند برای حضرت امیر بدترین جنگ از نظر فشار روحی و سیاسی بود ولی تحمل کرد...😞
آمدعقب گفت:ملت،بد جنگیدید همه کافر شدید من میخواهم در یک گوشه کوه بگیرم بنشینم...
می روم در خانه ام آن جا عبادت می کنم نماز وروزه می گیرم...
دوباره ابراهیم نبود!دوباره ژیلا بودو مهدی اش بود و تنهایی...😔😞
ژیلا نشسته بود کنار مهدی و مشغول خوندن یک کتاب بود که ناگاه حس کرد چیزی روی پاهای اون داره راه میره😶
سبک ولزج😖
ترسید و ناخوداگاه پاش روکشید عقب و از جا جست.و به دقت به اطرافش نگاه کرد😧👀
از ترس به نفس نفس افتاد😰😦
ناگاه روبه رویش روی زمین یک عقرب زرد بزرگ🦂به سمت آشپزخانه در حال دویدن بود...😨😱
نمی دانست چه کار کند🤦♀
قلبش ازشدت وحشت داشت ازجا کنده می شد!
سرش داشت گیج می شد😫😣
عقرب همچنان داشت پیش می رفت که فکری مثل برق از ذهنش گذشت:اگر به سمت بچه برگردد چی؟😱🤭🤦♀
از جا پرید،دوید به طرف دمپایی...🏃♀دمپایی اش را برداشت و رفت بالای سر عقرب...🦂
دمپایی رو بالابرد و محکم کوبیدروی عقرب😪
عقرب اما رفته بود😨🤦♀
دوباره دوید دنبال او و دوباره دمپایی روکوبید روی عقرب🤭
این بار عقرب کشته شد...☺️😍
فصل سوم
قسمت 8⃣6⃣
ژیلا با ترس و انزجار به دمپایی نگاه کرد و به عقرب که قسمتی از بدن له شده اش به دمپایی چسبیده بود...😬😖😪
حالش داشت به هم می خورد...🤢
انگار می خواست بالا بیاورد🤮
با ترس و انزجار جارو و خاک انداز رو برداشت و دمپایی و کف آشپزخانه رو تمیز کرد...
بعد دست و صورتش رو شست...
وضوگرفت و اومد کنار مهدی سجادش رو پهن کرد...📿
به مهدی نگاه کرد...😇
چشم هایش باز بودساکت به مادرش نگاه می کرد...👦
ژیلا انگشتش رو روی لپ ترد او گذاشت و با او بازی کرد...☺️
بازی کرد و آرام گرفت....😌
آرام که گرفت رو به قبله،به نماز ایستاد:الله اکبر...الله اکبر...📿
روز بعد دوباره چشم ژیلا به عقرب دیگری افتاد🦂😱
این بار عقرب رو در رختخواب مهدی کشت و بیش از قبل ترسید😧😰
گفت:اگر بچه روتیش بزند چه خاکی توی سر خودم بریزم؟🤦♀😢
بلند شد...
تمام رختخواب ها رو از جابند بیرون آورد؛همه رو یکی یکی تکون داد،سوراخ
،سمبه های خانه رو به دقت وارسی کرد!
بعد بچه را توی بغل خودش خوابانده و کنار او خوابید...😴
یعنی درازکشید که بخوابد اما نتوانست!🤦♀از ترس،چشم به در ودیوار دوخته بود...👀😦😧👀
زیر پتو خودش روجمع کرده بود و به دقت زیر نور چراغ به اطراف نگاه می کردکه مبادا از گوشه ای عقربی سربیرون کند و به سوی او یا بچه اش بیاید😰
آهسته،بی صدا ،از این سو یا آن سو...
گرچه بار ها و بارها همه جا رو کاویده بوداما باز هم می ترسید🤦♀
می ترسید که بخوابد و عقرب🦂 بیاید....🤭 که آمدند....😱
داشت نگاهشان میکرد که دید از لای دیوار،از لای شکاف کوچکی عقربی بیرون آمد...🦂
با دمی بر افراشته و بزرگ و پشت سرش
دو عقرب🦂🦂
سه عقرب🦂🦂🦂
و ناگاه ده ها عقرب دیگر...😱🤦♀😧عقرب ها به سوی او و به سوی مهدی اش پیش می آمدند...😫
و ژیلا هنوز دنبال دمپایی می گشت که عقرب اولی،خودش روبه رختخواب مهدی رسوند🦂
ژیلا که از ترس نفسش داشت بند می آمد ،جیغ زد و از ترس چشم باز کرد...😫
گیج بود و به خودش که آمد،متوجه شد که خواب بوده است🤦♀خوشحال بود😌
از جا برخاست و به همه طرف نگاه کرد👀خبری از عقرب نبود...☺️
اما ژیلا از شدت ترس حتی جرئت نکردزیر پتو و کنار پسرش دراز بکشه😰
دمپایی هاش روگذاشت کنار دستش و مشغول خواندن دعا شد...🤲
دعا که خواند کمی آرام گرفت😌☺️😇
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 7⃣6⃣ همت به بسیجی ها نگاه کرد و گفت:همه شما بهشتی هستید خدا
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 9⃣6⃣
از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین صبروا ابتغاء وجه ربهم و اقاموا الصلوه و انفقوا مما رزقناهم سرا و علانیه و یدرئون باالحسنه السیئه اولئک لهم عقبی الدار
و کسانی که برای نیل خشنودی پروردگارشان شکیبایی پیشه کرده اند و نماز را برپا داشته اند و از هر آنچه روزی شان کرده ایم پنهان و آشکارا می بخشند و بدی را با نیکی دفع می کنند،اینانند که نیک سرانجامی دارند...🙃🙂
و کم کم آرام گرفت...☺️
آرام گرفت و دو سه ساعتی خوابید...😴
اما روز بعد دوباره کابوس عقرب ها شروع شد...🤦♀
عقرب ها دوباره آمدند...
از کجا؟نمی دانست.اما آمدند.خیلی راحت در همه جا می چرخیدندروی در ودیوار،در کف آشپزخانه و همه جا🦂
طوری که وقتی ژیلا می خواست راه برود،ممکن بود پای او روی عقرب هامی رفت😟😢
توی آشپزخانه،روی ظرف ها،و حتی توی دستشویی و ظرفشویی هم پر از عقرب شده بود وژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند؟😞
از ترس تمام رختخواب رو روی تخت انداخته بود و خودش و مهدی روی آن بودند.ژیلا کنار مهدی،روی تخت می نشست و ساعت ها به در و دیوار نگاه می کرد...👀🤦♀
از بس عقرب کشته بود،دیگر خسته شده بود...😔
شمرده بود یک روز بیست و پنج عقرب کشته بود اما عقرب ها تمام نشده بودند و ژیلا دیگر نمی دانست که چه کار باید بکند....☹️😣
عقرب ها به خانه های همسایه ها هم هجوم آورده بودند...🦂
از ابراهیم هم خبری نبود...🤦♀
ژیلا می دانست که وقتی چند روز از ابراهیم بی خبر می ماند،یعنی حمله ای در کار است...😔😞
و می دانست هنگام حمله کار بر ابراهیم آن قدر سخت می شود که نه امکان گلایه برای ژیلا فراهم میشه و نه انصاف حکم میده که ژیلا بتونه از ابراهیم گلایه کنه...☹️😓
چرا که می دانست ابراهیم الان در میان آتش و خون دارد دست و پا می زند...😩
دارد گام بر می دارد...🚶🏻♂🚶🏻♂
فصل سوم
قسمت 0⃣7⃣
و آتش اندرآن هیزم افکندند و نه شبانه روز می سوخت و حرارت آن چنان شد که هیچ کس را زهره نبود که از آن حوالی گذر کند...😔
پس ابراهیم را بیاوردند.دست و پای در زنجیر کرده،استوار بسته،بی جبه وپیراهن...
پس به حیلت ابلیس،ابراهیم را اندر منجنیق نهادند و در میان آتش انداختند و آتش اندر وی رسید و خواست که او را در خود فروبرد ،که خداوند جبرئیل را بر کی نازل کرد که برو ابراهیم را بر پرگیرو جبرئیل ابراهیم را بر پر گرفت و به او گفت که :من جبرئیلم😇
هیچ حاجت داری؟اگر حاجتی داری بخواه...😊
و ابراهیم گفت که:من حاجت به خداوند خویش دارم و او هر کجا خواهد مرا فرو آورد...🙃🙂
و آتش به امر خدای متعال بر ابراهیم سرد گشت و چون نیک نظر کرد،چشمه ای آب دید در کنار او پدید آمده🌊
تازه روی و پرجوش...🌊
جرعه ای از آن بیاشامید گوارا😌
پس صدای مرغان هوا برخاست و به روزی چند آن جای مرغزاری پدیدگشت،نزه و خرم به امر خدای و نمرود چون ابراهیم را بدان جای و بدان حال دید،اندوهگین و متعجب گشت و سخت بشکست در خویش...😔
ژیلا چشم به در دوخته بود و حرکت عقرب ها و مهدی👦رو در اغوش می فشرد،همان گونه که روی رختخواب هاو بالای تخت نشسته بود و در خیال خودش اومدن ابراهیم رو می دیدازمیان آتش🔥وخون،از میان دود و باروت و توپ تانک و خمپاره😖😣میدان های بی پایان معین و انفجار💥و الله اکبر....📢
شب آمده بود و ابراهیم اما هنوز نیامده بود...
عقرب هانبودند...
عقرب ها شب ها نبودند!
یا بودند و ژیلا آن ها را نمی دید...🤦♀🤭
چند روز بعد کسی در زد...🚪
ژیلا از جا پرید😟
میخواست بره در روباز کنه که صدای گریه مهدی رو شنید...👦😢
ترسید که مبادا عقرب ها به او نیش زده باشند...😰
به سرعت به سمت مهدی برگشت...
اون رو از روی رختخواب بلند کرد...
لباس هاش رو بالا زد و چیزی ندید😶
اون رو لخت کرد و لباس هایش را تکاند...
باز هم چیزی ندید...🤦♀
دوباره صدای در زدن اومد...
ژیلا با ترس😦و احتیاط🤭از روی رختخواب پایین اومد و به طرف در رفت...👀
بعد یادش اومد که چادر سرش نکرده...
برگشت...🚶♀
چادرش رو سر کرد و دوباره رفت سمت در و پرسید:کیه؟🤔
جوابی نیامد...
یعنی چه؟😕
دوباره پرسید:کیه؟☹️
باز هم کسی جواب نداد...🤦♀
مضطرب شد!با دقت بیشتری نگاه کرد...
ناگاه سایه ی مردی روی شیشه،روی در بلند آلومینیومی اتاق افتاد...😟
سایه ی یه مرد غریبه توی هال...
ژیلا ترسید😰😨
آن سایه،سایه ی ابراهیم نبود...🤦♀😞
چون اولا همیشه او دو سه ساعت بعد از نیمه شب می آمد...🤦♀
ثانیا....
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 9⃣6⃣ از لب تاقچه قرآن رو برداشت و شروع به خواندن کرد:والذین
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت 1⃣7⃣
ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀
سایه،کلاه بخصوصی داشت و چیزی شبیه چپق هم توی دستش بود😦
ژیلا جرأت نکرد دوباره بپرسه کیه؟😰
اما همینطور منتظر ایستاد...🤭
نفسش بند آمده بود...😦
سرش گیج می رفت...🤦♀
سرش که گیج رفت افتاد زمین و دیگه چیزی نفهمید...😱
از هوش رفت...
ده بیست دقیقه بعد طول کشید تا دوباره به هوش اومد...
آهسته از روی زمین برخاست و دوباره نگاه کرد....👀سایه هنوز همونجا بود،یکی دو در،اون طرف تر....😧
ژیلا رفت اون طرف تر و قفل رو امتحان کرد...🗝🚪در بسته بود و کلید داخل اون بود...کلید رو از داخل در بیرون آورد...🗝
اومد وضو گرفت و روبه قبله مشغول خوندن نماز شد...📿
نماز رو نمی تونست درست بخونه🤦♀ چند بار نیت کرد،چندبار تمرکز کرد و هربار در نماز اشتباه کرد...🤭🤦♀
مشغول دعاخواندن شد...
دعاخواند و نماز خواند و کم کم دلش آرام گرفت...😌
دلش که آرام گرفت،تازه یاد عقرب هاافتاد...🦂😰
نگاه کرد...👁👁
عقرب هادوباره راه افتاده بودند...😱
این دفعه اما تعدادشان زیاد نبود...
در هر گوشه ای یکی دوتایی به چشم می خورد....🦂🦂
سجاده اش رو جمع کرد...
رفت سراغ مهدی،مهدی خواب بود👦😴 به ساعت نگاه کرد،نه شب بود...🕰
پنج دقیقه مانده به نه شب،یاد ابراهیم افتاد...😞
چقدر به او،به دیدن او،به حرف زدن با او احتیاج داشت...😔🤦♀
تنهایی و ترس و اضطراب کم کم داشت ژیلا رو از پا در می آورد...😥😣
دوباره صدایی شنید...👀
هراسان رو به در برگشت...
این بار ابراهیم بود☺️😇
ابراهیم پشت در بود و آهسته داشت در می زد🚪
ژیلا سایه ی ابراهیم رو میشناخت...🙃
در زدن ابراهیم رومی شناخت...🙃
و صدای نفس کشیدن او راحتی از پشت درتشخیص می داد...😌
در رو باز کرد...
ابراهیم خسته...
پریشان...
اما لبخند بر لب به ژیلا سلام کرد...
فصل سوم
قسمت 2⃣7⃣
-سلام!
ژیلا رنگ رو پریده😞،لرزان و مضطرب مثل یک گنجشک کوچک باران خورده،خودش رو انداخت توی بغل همسرش ابراهیم...😔
ابراهیم بوی باران،بوی خاک،بوی آرامش و بوی زندگی میداد...☺️
+پرسید:چی شده خانم جان؟😞
چرا رنگ به روت نیست امشب؟😔
چی شده باز؟از دست من ناراحتی؟😓
-ژیلا بغض کرده گفت:دزد،دزد اومده بود...😥😰
و تا ابراهیم اون رو دلداری داد و آرام کرد،ژیلا گریه اش گرفت...😭
میخواست گریه نکنه...
سعی کرد جلوبغض خودش رو بگیره اما نتونست...😔😥
ابراهیم نگاهش کرد...
لبخند زد🙃و
+گفت:ترس نداشته که عزیز من نگهبان بوده حتما...😉
-ژیلا گفت:این چه حرفیه که میزنی؟نگهبان مگه چپق هم میکشه؟☹️😟
+ابراهیم گفت:خب شاید یک چیز دیگر توی دستش بوده،تو فکر کردی که چپق میکشیده....🤷🏻♂
-ژیلا گفت:نه! آن کس که من دیدم نگهبان نبود...🤦♀
+اشتباه میکنی خانم...
حتما نگهبان بوده!اینجا امنیت داره!☺️
-ژیلا ناراحت شد گفت:مگر ساختمان حزب جمهوری نگهبان نداشت که اونجور منفجرشد؟😕
+ابراهیم دوباره لبخند زد🙃وگفت:نه اینجا ساختمان حزب جمهوری است نه تو آقای بهشتی....😁
-ژیلا در حالیکه به طرف آشپزخانه میرفت🚶♀تا چیزی برای ابراهیم درست کنه گفت:حالا من هر چی میگم نر است جناب عالی میگی بدوش!🤭
بعد کتری روپر از آب کرد و گذاشت روی چراغ خوراک پزی علاءالدین و شعله اش رو زیاد کرد...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت 1⃣7⃣ ثانیا آن سایه،به هیکل ابراهیم نمی آمد...🤦♀ سایه،کلاه ب
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل سوم
قسمت3⃣7⃣
+ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️
-ژیلا گفت:چه طوری نگران نباشم درحالی که دزد رو با چشم خودم دیدم...☹️☹️
+آخه تو این شرایط به قول خودت بر بیابون دزد اینجا چیکارداره؟😉😁
-دزد همه جا کارداره!
هرجا که خلوت تر باشه براش بهتره دیگه....🤷♀
ابراهیم محمدمهدی اش را بغل کرد و شروع کرد به بازی با او:سلام بابایی😇تو این جایی و مامانت نگرانه!واقعاکه...!😉بعد رو کرد به ژیلا و از زبان مهدی
+گفت:مامانی اشتباه میکنه که میترسه،من خودم مواظبشم...😌
-به هرحال امن نیست!گفته باشم امروز این سایه پشت در،فردا لابد میاد داخل اتاق😕اون وقت من...😞
ژیلا وقتی این حرف ها رو داشت میزد در حال ریختن چای بود و متوجه ابراهیم نبود...
وقتی که چای ریخت و رو به ابراهیم برگشت،یک دفعه دید که ابراهیم نیست...😬
بند دلش پاره شد و از ترس جیغ زد:
-ابراهیم!😩
+ژیلا چت شده؟🙄
ژیلا که تازه چشمش به ابراهیم افتاد،نفسی به آسودگی کشید و
-گفت:ندیدمت...🙊فکر کردم رفتی!🤦♀فکر کردم نبودی...😞
فکر کردم اصلا نیومده بودی و من تو این همه مدت انگار داشتم با خیالات حرف میزدم...
وقتی ندیدمت ترسیدم...😢
و هنوز سینی چای در دست هایش داشت می لرزید...😓
+ابراهیم خندید😅و گفت:عیال من و این همه ترس؟🤦🏻♂
و ژیلا آن قدر ناراحت شد که میخواست سینی چای روبه طرف ابراهیم پرت کنه و بگه که دیگه به او نخنده اما هرجور بود خودش رو کنترل کرد...🙎♀🙍♀
ابراهیم که متوجه به هم ریختگی اعصاب ژیلا شد،در حالی که بچه رو بغل گرفته بود👨👦از جای برخاست و به طرف ژیلا اومدوگفت...
فصل سوم
قسمت 4⃣7⃣
+چرا این قدر...
و هنوز حرفش تمام نشده بود که چشم اش به یک عقرب افتاد...🦂
عقرب درست روبه رویش روی درآشپزخانه بود...
این چیه ژیلا؟🧐
-ژیلا به سوی اشاره ی دست ابراهیم نگاه کردو گفت:خودت که می بینی،هم اتاقی جدید ماست...🙃
+یعنی چی؟مگه قبلا هم بوده که میگی هم اتاقی...🤔
عقرب حالا پایین آمده بودروی زمین و به سمت آشپزخانه می دوید...
ابراهیم فوری دمپایی روبرداشت و کوبید روی سرش...
عقرب باهمان اولین ضربه از بین رفت!
-ژیلا گفت:چای ات سرد شد...بشین بخور...😇
ابراهیم مهدی روداد بغل ژیلاو کنار دست او نشست و استکان پر از چای روبرداشت که بخوره☕️اما هنوز چای اش رو تمام نکرده بودکه عقرب دیگری دید...🦂
و باز هم یکی دیگر🦂
+ابراهیم دو سه تا عقربی رو که دیده بود،کشت و گفت:این ها دیگه از کجا پیداشون شده؟🤷🏻♂
-الان چندروزه که خونه پر از این عقرب هاست...
الان که شبه تعدادشون خیلی کمه!
روزها مخصوصا حدود ظهر و عصر تعدادشون خیلی بیشترمیشه...🤦♀
+ابراهیم نگران شد و گفت:برای تو و مهدی خطرناکه نه؟😓
-خب بله،من هم بیشتر نگران اونم تا خودم....😰
+ابراهیم گفت:توی منطقه همه جور حیوان موذی هست...
از مار و عقرب و رتیل🕷گرفته تا هزار جور جک و جانور دیگه،ولی راستش،اینجا را دیگه،اصلا فکرش روهم نمیکردم....😕
-ژیلا گفت:روز اول که پیداشون شد،خیلی ترسیدم...😣
اما بعدا کم کم یک جورهایی با اونا کنار اومدم!
یعنی تا جایی که می تونستم میکشتمشون و وقتی به همه زورم نمیرسید،از ترس میرفتم روی رختخواب بالای تخت🛏و ساعت ها مهدی رو توی بغلم میگرفتم🤱
و به دیوار پر از عقرب نگاه می کردم و از ترس نمی تونستم از جایم جم بخورم...😖
ابراهیم متعجب آه کشید و چیزی نگفت...😓
-ژیلا گفت:از شما هم که هیچ خبری نبود...
نه یک تلفنی📞نه یک پیغامی✉️ ونه یک سرزدنی به خونه...🏠
انگار نه انگار که زن و بچت تو این دیار غریب،چشم انتظارت هستند...😭
و دوباره اشک بود و گریه و خنجری که آهسته لای گوشت و پوستو تن و روح ژیلا می چرخید و می چرخید و میچرخید...😥
ژیلا دیگر داشت می افتاد...😔
داشت از پا می افتاد که ابراهیم دست گذاشت روی شانه اش....
اشک در چشم😥و لبخند بر لب😊
+به ژیلا گفت:چایت سرد شد خانم...😓
پایان فصل سوم😍
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل سوم قسمت3⃣7⃣ +ابراهیم گفت:این قدر نگران نباش عزیزم...☺️ -ژیلا گفت:چه
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت5⃣7⃣
آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما پختیم😢😩
وای ی ی ی ی !این پشه ها هم قوز بالاقوز شده اند.😕😕
شب که برای خواب به داخل چادر رفتیم حاجی هموز نیامده بود .نه کولر داشتیم و نه روشنایی.دار و ندارمان یک بسته شمع بود.😩
باید حواسمان را جمع میکردیم که محلمان کشف نشود.و الا سروکله ی میگ های دشمن پیدا میشد😏
چند دقیقه ای داخل ننشسته بودیم که نفس مان از گرما گرفت.بیرون که رفتیم از دست پشه ها کلافه و به سرعت داخل چادر شدیم.🙄
همان چند لحظه کافی بود تا سر و صورتمان مثل زمین شخم زده شود.😩😩
آن ها نیش میزدند و ما با ناخن
می خراشیدیم و دشنام می دادیم.😣
ناچار یکی از شمع ها رو روشن کردیم و اطرافش نشستیم .خیس عرق بودیم که حاجی غرزنان وارد شد.😩
در حالی که سر و بدنش را خشک میکرد و می خارید ،روی یکی از پتوها دراز کشید و آرنج روی پیشانی گذاشت تا بخوابد🙂
چند ثانیه ای نگذشته بود که اولین سیلی را خودش به صورت خودش زد و زیر لب غرزد :((ببین سگ پدر صاحاب نمیذاره یه چرتی بزنیم!))😒
به خنده ی ما اهمیت نداد و دومی را هم با بدوبیراه به پس گردن خودش زد که شلیک خنده ی ما بلند شد. 😁😆😅
با گفتن:((رو آب بخندید!))
به پهلوی راست غلتید و نیمرخ صورتش را زیر پنجه برد.خروپف او در حال بیرون آمدن بود که یکباره مثل فنر نیم خیز شد و ضدبه ی محکمی به صورت و گوش خود نواخت و فریادش چادر را پرکرد:((ای پدرسوخته ی
بد جد و آباد!بی پدر مادر تا ته فرو میکند.))☹️
قهقهه ی ما دوباره چادر را گرفت وضربه ی بعدی حاجی با فریاد بیرون آمد :((آخ گردنم که الهی تخمتان را ملخ بخورد!))😣😢😫
و روی دوزانو نشست و در نور کم شمع چشم در هوا چرخاند . یک مرتبه دستش در هوا قوس زد و با مالیدن به شلوارش گفت:((آخیش ش ش! بالاخره گرفتمش.))😠😐😐
فصل چهارم
قسمت 6⃣7⃣
قاسم عبدی ریسه رفت و گفت:((حاج احمد به دلت وعده نده!یکی دوتا که نیستند 😂😂
محسن هم دنبال حرفش گفت:((الان فک و فامیلش میریزند سرت خونخواهی! ))😁😁
حاجی اهمیتی به متلک آن ها نداد وبا دهن دره ی بلندی نالید:((به خدا گیج یه چرت خوابم. کردارم امروز درآمد.))😅
سرهنگ تقی شادکام با طعنه گفت:((حاج احمد کسی که جلوتو نگرفته،خوب بگیر بخواب!))☺️
که یک مرتبه جوش آورد و عصبانی دادش درآمد:((کجا بخوابم!مگر این خمسه خمسه ها می ذارند؟اگر مردین خودتون بخوابین!))😡😡
با شلیک دوباره ی خنده ی ما اخم هایش بازشد و آمد کنار شمع نشست.نگاهی به سقف و اطراف چادر کرد و گفت:((چادر بهتر از اینم گیرتان نیامد.😂😂
با این جگر زلیخا مگه میشه خوابید! ))😂
تقی در جوابش گفت:((خب میگی چیکار کنم حاجی!این شب تاریک نخ و سوزن از کجا بیاریم؟))😁😃
سرهنگ صادق به شوخی زد و گفت:((ای بابا! ماموریت پنج روزه که این همه دنگ و فنگ نداره. یک جوری باید تحمل کنیم)).😁😃
سرهنگ محسن مفیدفر نجوا کرد :((بی خود به دلتان وعده ندهید.کدام ماموریت ما رفتیم و کمتر از یک ماه طول کشید؟این جا هم حالا حالاها مهمانیم.))😏😐
حاجی حرفش را تایید کرد و گفت:((آقا محسن راست میگه.بلند شین یه کاربکنیم که این جوری نمیشه.))
سروان محمدمهدی دجپور که با غیظ گوشش را می چلاند،عصبی گفت:((خدا ذلیلش کند ،چنان نیش زد که ننه ام جلو چشمم آمد)).😡😐
حاجی مثل اینکه فکری به خاطرش رسیده باشد از جا برخاست و رفت بیرون و پنجره های چادر را کیپ بست و داخل شد.نگاه حق به جانبی به همه کرد و با فوت محکمی به شمع گفت:((تحمل گرما بهتر از نیش پشه است،یالا بخوابید!))😁😩😐
قاسم نق زد:حاجی،پنجره ها را چرا بستی؟میپزیم)).😬😕
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت5⃣7⃣ آخدا یک سرسوزن نسیم!یک باد کوچولو به ابوالفضل از گرما
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 7⃣7⃣
خستگی آن قدر در تن و بدنمان لانه کرده بود که بی حال افتادیم...🤦♀
صبح که از چادر بیرون اومدیم،انگار آبله مرغان گرفته بودیم...!😢
دست ها و صورت و گردنمان پر جوش های سرخ بود و جیغ و داد حاجی از همه بلندتر به گوش می رسید...😨
سومین روز ماموریتمان مصادف با اولین روز ماه مبارک رمضان بود و در هفتمین روز،عملیات شروع شد...!
بالگردها به صورت تیم چهار فروندی پی در پی می رفتند و با سلاح های تخلیه شده باز می گشتند...🍃
تا عصر روز نهم پی در پی پرواز و عملیات داشتیم...
شب در چادر نشسته بودیم که حاجی دمغ وارد شد...😞یک فروند از بالگردها آن روز دچار سانحه شده بود...😔
از خلبانان آن ها اطلاعی در دست نبود🤦🏻♂و ما هم ناراحت بودیم...😔
ورود حاجی با آن قیافه دلخور،سگرمه های ما را بیشتر در هم برد...😣
همه دغدغه های سرهنگ"ایرج عیوضی"و سرهنگ "میرمرادزهی"رو داشتیم و دعا می کردیم که حداقل زخمی شده باشند...😞
هرچند فرجی گفت:خودم دیدم هدف قرار گرفتند و سقوط کردند...😬
حاجی که نشست چشم به او دوختیم...👀
آخرین نفری بود که از خط پرواز برگشته بود و شاید خبری جدیدی داشت...
خودش لب بازکرد:ای دادبیداد😬عیوضی و آن بلوچه هم پرگرفتند...🕊راستی اسمش چی بود؟
قاسم نگران پرسید:حاج احمد مگر شهید شده اند؟😢
دست به پیشانی برد🤦🏻♂وگفت:خدارحمتشان کند...
این جوری که فیروزان گفت،انگار شهید شدند....
فصل چهارم
قسمت 8⃣7⃣
غصه مان بیشترشد و تقی زمزمه
کرد:میرمرادزهی عجب بچه ی با صفایی بود....😔
حاجی سربلند کرد...
گفت:آها همان بود میرمرادزهی،انگار اهل زاهدان بود...🤔
مهدی دلریش گفت:حاجی،خبر موثق که هنوز نرسیده شاید زنده یا اسیر شده باشند..!😟
حاجی دوزانوشد و غمناک گفت:راست گفتند که دنیا به کسی وفا نمیکنه!😢
همین امروزصبح بالای تپه دور هم نشسته بودیم،کی فکر میکرد که امشب دو نفرمان کم شده باشند؟!😞
مهدی دوباره گفت:حاج احمد جوابم رو ندادی،خبرموثقه؟؟؟
حاجی انگشت به گوشه ی چشم برد و گفت:تا اندازه ای آره...🙍🏻♂
"سروان فرجی"می گفت خودش با چشمان خودش دیده که وقتی سقوط کردند در میان شعله های آتش دست و پا می زدند...😣😔
مهدی لب باز کرد:فرجی و تیم نجات نتوانسته بودند کاری بکنند؟
حاجی ناامید زمزمه کرد:بالگرد نجات نزدیک شان میشیند،فرجی و امیدی با اره بنزینی جلو میروند اما حجم آتش آنقدر زیاد بوده🔥که کاری از دستشان برنمی آید...😞
تازه،احتمال منفجرشدن بقیه ی موشک ها هم بوده...😶😔
از آن طرف هم نیروهای عراقی به طرف آن ها در حرکت بودند...😓
با ضربه ی محکم دست حاجی که به پشت گردنش زد حرف عوض شد:این گرمای جهنمی یک طرف،این واویلاها هم نمیخوان دست از سر ما بردارند...😕
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 7⃣7⃣ خستگی آن قدر در تن و بدنمان لانه کرده بود که بی حال
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 9⃣7⃣
حاجی غرولند کرد:گرما وپشه بس نیست میخوای از دود خفه بشیم؟😟
مهدی زیر لب گفت:یک امشب رو تحملکنید،امروز ظهر از سرهنگ "کیانفر"شنیدم که فردا ماموریت تمام است...🙃🙂
حاجی در حالی که برای خواب آماده
میشد پوزخندی زد و گفت:چه کسی از یک ثانیه بعد خبرداره؟فاتحه ای بخوانید و بخوابید...
و ما هم تا آمدیم دراز بکشیم...
اما هنوز حرف سروان رضا چهچهه و خاطره اش تمام نشده بود که احساس کرد کسی بالای سرش ایستاده است...
چشم باز کرد👁👁باورش نمیشد ولی درست میدید...
حاج همت بود...😍☺️
همراه با شیبانی و مجتبی صالحی!
از شناسایی برمیگشتند...😇
سر راه به بچه های پدافند هوایی
سرزده بودند...🌿
پشه ها زیر روشنایی بی رمق شمع،توی سروصورت و گردن همت و همراهانش می نشستند و اون ها رو نیش میزدند...😖
اما انگار نه انگار...
صورت حاج همت تکه تکه شده بودولی عکس العملی نشان نمیداد...🤭
گفت:خسته نباشید بچه ها!چه خبر؟☺️
خبرها که دست شماست حاج آقا...
آماده که هستید ان شاالله؟!😉
حاج همت این رو گفت و با همراهانش رفت...🚶🏻♂
بچه ها به هم نگاهی کردند👀و گفتند:آماده ی چی یعنی؟🤷🏻♂😧
فصل چهارم
قسمت 0⃣8⃣
دیگر نمیتونست توخونه خودشون بمونه...🤦♀
خانه اش امنیت نداشت...
دزدها و عقرب ها و تنهایی اون رواز همه سو محاصره کرده بودند...😰
به ابراهیم گفته بود که می خواهد شب ها به خونه دوست نزدیکشون خانم دکتر توانا سر بزند و روزها به خانه خودشون برگردد...
گفته بود:اینجوری میتونم دوام بیارم😢
+وابراهیم گفته بود:هر کاری رو که خودت مصلحت میدونی انجام بده عزیزم...!☺️
از آن پس ژیلا همین کار رومیکرد...✌️ هرشب به خونه دوستش خانم دکتر توانا که اون هم تنها بود میرفت و روزها
به خونه خودشون بر میگشت...🚶♀
ژیلا وقتی با یکی از خانم های سپاهی داشت از بیرون بر میگشت،آن خانم به او اشاره کرد و گفت:نگاه کن او حاج همّت نیست که دارد از خونتون میادبیرون؟🤔
ژیلا به سمت اشاره ی اون خانم برگشت و نگاه کرد،دید آقایی با لباس وشلوار لی از خونشون دارد بیرون میآید...👕👖🚶🏻♂
-گفت:نه! اون حاج همّت نیست...😟
ژیلا این رو گفت و دلش هُری ریخت پایین...😦
ودر جواب خانم همراهش که پرسید:پس کیه؟و تو خونتون چیکار داره؟🤔
-ژیلا گفت:چی بگم والله!😧
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 9⃣7⃣ حاجی غرولند کرد:گرما وپشه بس نیست میخوای از دود خفه
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 1⃣8⃣
کمی جلوتر رفت.نزدیک مرد غریبه که رسیدند از او پرسید:ببخشیدبرادر،شما این جا چه کار می کردید؟😟🤔
مرد غریبه،شرم زده و متعجب گفت:ببخشید خواهر،من نمیدانستم این جا کسی زندگی میکنه...!😓😰
راستش ما قبلاً روی این ساختمان ها کار میکردیم...!
تعمیرات و این جور چیزها اگر داشت،می آمدند سراغ ما...👨🏭
بعد هم که همه از اینجا رفتند،چون این درهای کشویی خراب بود،گاهی میومدیم این جا حمام و برمی گشتیم می رفتیم...🍃
به خدا من نمی دونستم کسی آمده این جا....😥
حالا همه این درها🚪رو براتون دُرُست میکنم که دیگر کسی نتونه بیاد اینجا مزاحمتون بشه...
ژیلا گفت:خیلی ممنون.شما زحمت نکشید.شوهرم که آمد،میگم دُرُستشون بکنه...🙃
نه خواهر نمیشه،این جور کارها کار منه....👨🔧
و دوست ژیلا گفت:حالا که اصرار میکنند،خُب اجازه بده دُرُستشون کنه...
مرد در حالی که سرش روپایین انداخته بود،رفت سراغ درها و آنها را دُرُست کرد...🛠🔩
باز هم ببخشید خواهر،خداحافظ شما...🚶♂️
به سلامت....
مرد غریبه که از آنجا دور شد،دوست ژیلا هم از او خداحافظی کرد و رفت...👋🚶♀️
ژیلا امّا جرات نکرد که توی آن خانه بماند...☹️
فصل چهارم
قسمت 2⃣8⃣
وسایل بچه را برداشت...👜
درها را محکم بست و دوباره رفت سراغ نزدیکترین همسایه و دوستش،خانم دکتر توانا...👩⚕️
حالا دیگر نه تنها شب ها،که روزها،صبح هاو عصرها هم از ماندن در خانه خودشان میترسید واز تنهایی،از دزدها و عقرب ها...🕴🦂🤦♀
در خانه ی دکتر توانا هیچ کدام از این ترس ها با او نبود...☺️
نه تنهایی،نه عقرب و نه دزد،تنها اندوهی که داشت،دوری از ابراهیم و نگرانی اش نسبت به سرنوشت او بود...🤦♀
وهمچنین،گاهی احساس شرم ومزاحمتی که به سراغش می آمد...😓
دوباره مزاحمت شدم خانم دکتر،ببخش!🤭
این حرف ها رو دیگه تکرار نکن ژیلا....
که اگر تکرار کنی از خانه می اندازمت بیرون!...🙊😉
و ژیلا ناگاه تمام غم دنیا رو در لبخند صادقانه ی خانم دکتر و دوستی صمیمانه اش فراموش میکرد...☺️🍃
-چشم خانم!چشم!🙈
می نشستند دور هم...
چای می خوردند ☕️و حرف میزدند...
راستی می آیی برویم بچه ها رو واکسن بزنیم؟💉
خانم دکتر توانا این رو به ژیلا گفت و ژیلا هم گفت:خُب اگر لازم است بریم...☺️
شما دکترید و هر جور که مصلحت میدونید...🙃🙂
بریم...
ژیلا گفت:چشم الان مهدی روحاضر میکنم و راه میفتیم...🚶♀️
عصر،وقت برگشتن از بیمارستان، ژیلا رفت سراغ خانه ی خودشان... 🏠
خانم دکتر توانا در بیمارستان مانده بود و سفارش کرده و به او کلید داده بود🔑که به خانه ی آنها برود...
ژیلا گفته بود:چشم...
امّا اول به سراغ خانه ی خودشان رفت!
و ناگاه بر خلاف انتظارش دید که در خانه ی آن ها باز است...😰😦
دست و پایش سست شدند...🤭
رنگ از رویش پرید و آب دهانش خشک شد...😧
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 1⃣8⃣ کمی جلوتر رفت.نزدیک مرد غریبه که رسیدند از او پرسید:
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 3⃣8⃣
یعنی چی؟😳
ژیلا آمده بود خانه اش را آب و جارو کند.مرتب کند تا شاید دوباره ابراهیم بیاید...😢
چندین روز بود ابراهیم نیامده بود و او نگران بود...😟
نگران و چشم انتظار...😓
هرروز،روزی دو سه مرتبه می آمد...😔
سری به خانه میزد!
چیزی نداشت اما آنچه راکه داشت هی جابه جا مرتب میکرد تا کمی مشغول شود...🤦♀
تا دوری از ابراهیم رو راحت تر تحمل کند...
اما از ابراهیم خبری نبود...😞
امروز اما هنوز به خانه سرنزده بود...
رفته بود بیمارستان و حالا برگشته بود.،درخانه اش بازبود...😰
مهدی روچسباند به بغلش و با ترس و احتیاط رفت داخل اتاق...😲
ممکن است ابراهیم آمده باشد...
اما نه!😬
او که هیچوقت این وقت روز پیدایش نمیشد🤭
او اگر بیاید نیمه شب می آید...
سحر می آید...☹️
فصل چهارم
قسمت 4⃣8⃣
دمدمه های صبح می آید...🌞
مثل ستاره ی زهره،مثل ستاره ی صبح...💫
رفت داخل و باچشم هاش توی اتاق رو کاوید...👀
اتاق به هم ریخته بود...🤦♀
آشپزخانه هم....😰
ژیلا آهسته و آرام و بی صدا گفت:
-ابراهیم!...ابراهیم!...
امّاکسی نبود...😬
کسی جواب نداد...😨
ژیلا از اتاق اومد بیرون...🚶♀
دوباره در ها رو بست...
محکم و مطمئن...
و دوید سمت خانه ی خانم دکتر توانا...🏃♀️
دوباره بغض کرده بود،دوباره ترسیده بود.دوباره مثل بید داشت می لرزید...😣
+چی شده ژیلا؟چرا انقدر به هم ریخته ای عزیزم؟چرا؟...🤷♀
و ژیلا نمیتونست حرفی بزنه...
حتی نمیتونست به ابراهیم نگاه کنه...
میترسید بغضش بترکه...😢
و نمی خواست که پیش خانم دکتر توانا ناگهان بزند زیر گریه واز ابراهیم گلایه کند...😭
ابراهیم،مهدی رو از ژیلا گرفت و گفت:
+پاشو برویم خانه ی خودمان...
ژیلا از جا برخاست...
بی صدا و با تکان دادن سر از خانم دکتر توانا خداحافظی کرد و پشت سر ابراهیم راه افتاد...🚶♀️
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 3⃣8⃣ یعنی چی؟😳 ژیلا آمده بود خانه اش را آب و جارو کند.مرتب
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 5⃣8⃣
ابراهیم گفت:ببخشید خانم دکتر...
این چند روزه،حسابی به زحمت افتاده اید!
نفرمایید حاج آقا...زحمت روشما میکشید که جلو این یزیدایستاده اید...
ان شاالله که پیروز میشید...☺️
ان شاالله!..خداحافظ...
به سلامت...
تا به خانه ی خودشان برسند،ابراهیم گفت:این طوری که نمیشه...!
چه کار کنیم؟🤔
صبر کن با یکی از بچه ها مشورتی بکنم...
اون یک خانم محترمی رو میشناخت که میتونه پیش تو بیاد تا تنها نباشی...☺️
ژیلا فکر کرد:چه خوب!😊
و البته حرفی نزد...
ابراهیم روز بعد پیش از رفتن به منطقه رفت اون خانم روپیدا کرد و با او قرار گذاشت وآوردش به خونه و گفت:...
فصل چهارم
قسمت 6⃣8⃣
-این خانم و این بچه ها رو بعداز خدا می سپارم به دست شما...
باید مثل چشم تان از آن ها مراقبت و پرستاری کنید...🍃
چشم حاج آقا!خاطر جمع باشید.،ژیلا خانم از همین حالا میشود دختر خودم☺️شما خاطر جمع باشید...
ژیلا و ابراهیم هردو خوشحال شدند...☺️
و ابراهیم که رفت،فاطمه خانم اوّل اتاق و آشپزخانه رومرتب کرد و بعد هم رفت سراغ عقرب ها...🦂
یک تکه لباس کهنه کف آشپزخانه سوزاند و دود راه انداخت طوری که ژیلا به سرفه کردن افتاد و گفت:چه کار داری میکنی فاطمه خانم؟!☹️
و فاطمه خانم گفت:عقرب ها از این دود و دم می ترسند و فرار میکنند...😉
همیشه باید همین جوری دود راه بیندازی تا آن ها بروند توی سوراخ هایشان و راحت بشوی...😇
ژیلا خوب به اطرافش نگاه کرد دید که عقرب در اطرافش نمی بینه...
انگار فاطمه خانم دُرُست می گفت!
عقرب ها رفته بودند...☺️
حالا دیگر ژیلا از تنهایی درآمده بود🙂🙃
فاطمه خانم شب اوّل پیش اوخوابید...😴
روز بعد،قبل از ظهر رفت سراغ خانه و زندگی خودش و سه،چهار ساعت بعد،تنگ غروب،در حالی که دو سه تا نان خریده بود،زیر سر و صدای موشک ها برگشت...🚀
ژیلا که از ترس موشک ها بچه رو توی بغل خود فشار میداد،گفت:حالا چه کار می کنید فاطمه خانم؟
شکر خدا...😇
ژیلا از پاسخ فاطمه خانم تعجب کرد و به کنج دیوار آشپزخانه تکیه داد...
چند لحظه بعد صدای انفجار مهیبی آمد و همزمان صدای شکسته شدن پنجره ها و خرد شدن شیشه ها بلند شد...😰
یا حضرت عباس...!🤦♀😧😦😯
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 5⃣8⃣ ابراهیم گفت:ببخشید خانم دکتر... این چند روزه،حسابی ب
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 7⃣8⃣
ژیلا این را گفت و سرش رو روی مهدی خم کرد که شیشه ای به او اصابت نکند...😣
فاطمه خانم گفت:
الهی داغت بخوره توی جیگر مادرت صدام یزید پدر سگ...!😡😒
و ژیلا در اوج نگرانی خندش گرفت و گفت:چی میگی فاطمه خانم؟!🙊
دارم به این کافر پدر یک فحش میدهم ننه..!😉
دلم یک کم خنک بشه..!
نگاه کن روزی چند بار به ما موشک میزنه...😬😒
الهی موشک بخوره توی کله ی خودش و توی رختخواب زن و بچه اش که بفهمه آدم کشتن یعنی چی...!😠☹️
و ژیلا گفت:
میخوره فاطمه خانم مطمئن باش میخوره!
دیگر پاهایشان را نمی تونستند حرکت دهند...
سنگین که نه،کوه قاف شده بودند...
نمیشد حرکتشان داد!
مچ پاهایشان می سوخت و درد و تیر میکشید😖از سر انگشت ها تا مغز استخوان ها و کشاله ی ران تکان که سهل است سایه ای هم اگر از کنار پاهایشان عبور میکرد،از شدت درد می ترکیدند...😣😰
پوتین ها رودور انداختند باد که به سر انگشتهایشان خورد انگار تیغی کندو آلوده به زهر در لای آنها فرو کردند😬
جیغ و داد کشیدند😩لب گزیدند...
آنقدر آنقدر که خون از لب هایشان آمد...😞😣
پاها باد کرده و قرمز شده بودند نمی شد تکان خورد و نمیتونستند و نتونستند راه روادامه بدهند...😔
فرماندهاشون هم نتونستند آن ها رو راه بیندازند تا خبر به خود همّت رسید...
بچه ها آش و لاش شده اند حاجی....!🙍🏻♂🤦🏻♂
فصل چهارم
قسمت 8⃣8⃣
حق دارند هجده کیلومتر پیاده روی هرکسی رو از پا می اندازد..!🤕
خود شما که خبر داشتید،حاجی جان؟!
نه...شما راه رو اشتباه رفتید...🤭
آن مسیر، مسیری نبوده که من مشخص کرده بودم..!😶
حالا چه کار باید بکنیم با اینها؟!
حاج همت گفت:
بگذارید پاهایشان کمی باد بخورد...
بعد آرام آرام حرکت شان بدهید!
کار ما نیست حاج آقا...
مگر این که شما خودتان نماز مغرب رو بیایید این جا، با این ها حرف بزنید...🙃
ابراهیم گفت:
جمع کردن نیرو ها در ضمن عملیات، خطرناک است...
فعلا شما بگذارید یک ساعتی استراحت کنند،بعد حرکت کنید...
چشم حاجی جان.
عباس ورامینی این روگفت و ازحاج همت خداحافظی کرد و رفت...🚶🏻♂
عباس ورامینی به سوی نیرو ها برگشت تا کم کم راهشان بیندازد...🍃
......
دوباره به اسفند ماه رسیده بودند...❄️
دوباره زیر فشار توپ و تانک و خمپاره و موشک،طبیعت در حال جوشیدن
و روییدن بود...🌿
اسفند ماه از نیمه که گذشت، دشت و صحرا بوی گل و لاله گرفتند و شهرها هم جان و رونقی دوباره و دل های مردم هم زیر معجزه ی این تغییر و تحول به تپش افتاد...🍀
همه به جنب و جوش افتادند و هر کسی به طریقی خودش رو برای خانه تکانی آماده میکرد...🙂🙃
ژیلا هم به کمک فاطمه خانم، خونه رو مثل یک دسته گل تمیز و آراسته کرد...
طوری که وقتی ابراهیم آمد از تعجب خشکش زد؟!😬😟
چه حوصله ای داری ژیلا جان؟!🙊
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل چهارم قسمت 7⃣8⃣ ژیلا این را گفت و سرش رو روی مهدی خم کرد که شیشه ای
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل چهارم
قسمت 9⃣8⃣
_بهار آدم را سر حوصله می آورد...🍃
-ابراهیم دوباره بهار دارد می آید و من و تو، توی خانه کنار هم هستیم...😍
من و تو مهدی!☺️
و هر دو برای در آغوش کشیدن مهدی با هم مسابقه گذاشتند و مهدی در آغوش پدر و مادرش ، قهقهه میزد و آن ها طعم شیرین باهم بودن را داشتند تجربه میکردند...👪 ☺️
.....
+لعنت به این جنگ که نمی گذارد خانواده ها در کنار هم زندگی کنند...😞
لعنت به این جنگ و لعنت به کسی که این جنگ را شروع کرد...
این جنگ را بر ما تحمیل کرد.ما که شروع کننده نبودیم ،ما آمدیم از خودمان ، از کشورمان،از دینمان و از انقلابمان دفاع کنیم...🌿
و ژیلا سرش رو گذاشت روی دست های ابراهیم و گفت:
-ان شاءالله که پیروز میشویم و زندگی میکنیم...☺️😇
+ان شاءالله
ابراهیم این را گفت و دوباره یادش آمد که باید برود...
دو ساعت بود که آمده بود و باید می رفت😞
باید میرفت امّا نمی دانست چگونه از جای برخیزد؟
چگونه به ژیلا بگوید که دوباره باید بروم؟!😓
و چاره ای نداشت...😥
صدای بوق ماشین را از کوچه شنید!
سه بوق کوتاه،با وقفه ای چند ثانیه ای...😬
راننده به او داشت میگفت:که منتظرش است...🚗🔊
و ابراهیم،مهدی رو از روی دستهایش بلند کرد و بوسید و در حالیکه او رو به ژیلا میداد گفت:
+خداحافظ👋
ژیلا دیگر چیزی نگفت...
میدانست که نمی تواند اورا از رفتن باز بدارد🤦♀
اصلا او با همین شرط با ابراهیم ازدواج کرده بوده و ابراهیم هم با همین شرط که همسرش،همسفرش باشد نه بیشتر از آن،همسنگرش باشد...
با او ازدواج کرده بود و حالا ژیلا همسفر همسنگر ابراهیم اش بود...😍
ابراهیم میرفت و ژیلا دوباره نگاهش میکرد و به چشمهایش،به قدوبالایش و به گرمایی که با خود آورده بود و با خود میبرد...😔
ابراهیم دوباره رفت!
بهار وزیده بود...🌿
آمده بود و رفته بود...
بهار رفته بود و دوباره می آمد.به یقین به خانه ی ژیلا و ابراهیم...🍃
نَفَس ژیلا پر از بوی بهار داشت میشد کم کم...!
دوباره داشت می رویید...🌱
پایان فصل چهارم😍
فصل پنجم
قسمت 0⃣9⃣
فرماندهان سپاه،پس از بررسی اوضاع منطقه و جمع بندی موانع و مشکلات موجود به این نتیجه رسیدند که سپاه چهارم ارتش عراق در شمال خوزستان را منهدم کنند...
به همین دلیل آن ها پیروزی در این عملیات را طی چهار مرحله طراحی کردند و قرار گذاشتند:
۱-مرحله ی نخست،ارتفاعات شرقی دشت عباس یعنی بلندی های جوفینه ،بلتا و شاوریه را در شمال ،تپه ی ابوصلیبی خات را در مرکز و تنگه ی رقابیه را در غرب منطقه ی مذکور تصرف کنند...👌
۲_در مرحله ی دوم منطقه ی عین خوش،ارتفاعات تینه و غرب چنانه را از دشمن بازپس گیرند...👍
۳_در مرحله ی سوم هدف رزمندگان اسلام پیشروی تا ارتفاعات استراتژیک دوسلک بود...👌
و در چهارمین و آخرین مرحله عملیات فتح المبین ،هدف تصرف منطقه برقازه در ارتفاعات میشداغ و استقرار نیروها بر روی خطوط مرزی فکه_العماره و تأمین نوار مرزی بود...🍃
به همین دلیل در اواخر بهمن ماه سال ۱۳۶۰توسط فرماندهی کل سپاه آقای محسن رضایی ،همچنین حسن باقری ،سیدرحیم صفوی،غلامعلی رشید و مجید بقایی از مناطق عملیاتی شوش و غرب دزفول ،شناسایی کلی انجام گرفت...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل پنجم قسمت 7⃣9⃣ نصرت گفت:ننه جان اول بیا خودت هم صبحانه بخور،بعد برو..
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل پنجم
قسمت 9️⃣9️⃣
و ابراهیم رفته بود...
رفته بود خط...
شناسایی ها دقیق بود!
حسن باقری تمام نقشه ها را بررسی کرده بود و می دانست که دیگر
مشکلی پیش نخواهد آمد...🌿
نقشه ها روجلو حاج احمد، ابراهیم همت و محمود شهبازی بازکرده بود و همه چیز رو روی نقشه داشت به آنها توضیح می داد...🙃
داشت توجیهشان می کرد...
اما آنها انگار هنوز قانع نشده بودند...☹️
حسن باقری که این روحس کرد،رو به حاج احمد گفت:
برادر متوسلیان انگار مشکلی دارید؟😬
مشکل که چه عرض کنم!
راستش ما احساس میکردیم شما اطلاعات مهم تری به ما می دهید...😕
اما انگار این جا، به جای منطقه، نقشه نشان آدم می دهند و آدم رو روی کاغذ نشان می دهند...🤭
حسن باقری لبخندی به سوی او زد وپس از اندکی تامل گفت:
برادر احمد توجیه منطقه در جنوب متکی درنقشه است و شرایط جبهه جنوب با جبهه غرب تفاوت فراوانی دارد🙃🙂
در جنوب منطقه وسیع است و پر ازشیار وارتفاع وبا جبهه های غرب کشور که شما در آن جامی توانید از ارتفاع دو سه هزار متری هم منطقه را ببینید ، کاملاً متفاوت است☺️
و بعد دوباره تاملی کرد و افزود:
اطلاعات این نقشه ها حاصل یک سال کار شناسایی میدانی و عکس برداری های هوایی متوالی از زوایای گوناگون، از منطقه است...
این بار حاج احمد و ابراهیم همت و محمود شهبازی، هر سه ضمن تایید سخن حسن باقری ، به دقت به آن چه می گفت ،گوش سپرده بودند...👂
اوهم با حوصله و دقت همیشگی حرفش را ادامه داد:
اگر بخواهید در دشت ها و تپه های جنوب، بدون نقشه حرکت کنید، درهمان قدم اول زمین گیر می شوید...😞
ابراهیم همت نگاهی به حاج احمد کرد و سپس رو به حسن باقری گفت:....
فصل پنجم
قسمت 0⃣0⃣1⃣
البته! ما مطیع امر شماییم!☺️😉
پس بدون اتلاف وقت باهم یک سری به منطقه می زنیم تا آن چه را در نقشه دیدید ،از نزدیک هم لمس کنید...😊
حاج احمد گفت:
بسیار خب...ما درخدمتیم!☺️برویم...🚶🏻♂
سوار بر ماشین به منطقه سر زدند...
حسن باقری از نزدیک همه چیزروتوضیح داد دوباره توجیهشان کرد...🌱
با دوربین تمام عارضه ها را نشان شان داد...هنگام بازگشت و پس از خداحافظی از حسن باقری، حاج احمد، رو به ابراهیم همت و محمود شهبازی گفت:
حق با برادر باقری بود🤭
این جا بی نقشه نمی شود هیچ کاری کرد...😬
همّت گفت :
فکر می کنم با دقت بیش تری باید منطقه روشناسایی کنیم...🤦🏻♂
حتماً...
اگر این کار رو نکنیم اون ضربه ای روکه گفتم ، نمی تونیم به دشمن وارد کنیم...
همّت و حاج احمد این را به هم گفتند و دوباره با دقت وسواس بیش تری به شناسایی منطقه پرداختند...🧐
دست یابی به اطلاعات دقیق از مواضع دشمن ، تعداد وتنوع وتوان آتشباری قبضه های توپخانه ی دشمن ، از جمله دغدغه های اصلی حاج احمد و حاج همت بود...
آن ها پس از جستجو ها و شناسایی توپخانه که در عمق خاک دشمن بود، متوجه شدند که دسترسی به آن و از کار انداختن اش ، بسیار دشوار است...😦
نمی دانستند از کجا شروع کند؟ چه طور متوجه قدرت مخفیانه و نوع تجهیزات و نحوه ی آرایش نفرات دشمن در آن منطقه بشوند...!
حاج احمد سخت در فکر بود که حاج همّت لبخند برلب به سوی او نگاه کرد و گفت :
چیزی به نظرم رسید که اگر اجرایش کنیم، نتیجه خواهیم گرفت...☺️✌️
حاج احمد پرسید:
چه چیزی؟🤔
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل پنجم قسمت 1⃣0⃣1⃣ حاج همت گفت : باید از شگرد فریب رادیویی استفاده کنی
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل پنجم
قسمت 3⃣0⃣1⃣
در پادگان دوکوهه؛جلسه ای با حضور حاج احمد، حاج محمود شهبازی، حاج همت ، عباس کریمی و فرماندهان گردان های تیپ 27 برگزار شد که در آن، تعدادی از مسئولین عالی رتبه ی سپاه خوزستان ، خصوصاً برادرانی که از رده های اطلاعاتی و عملیاتی🧔هم شرکت داشتند...🍃
بعد از تلاوت قرآن کریم ورسمیت یافتن جلسه، از حاج احمد، خواستند تا طرح عملیاتی مانور آفندی خود را برای کار در جبهه ی غرب دزفول تشریح کند...🙂🙃
حاج احمد با همان سبک و سیاق خاص خود و با ادای شمرده ی کلمات، شروع به صحبت کرد و گفت :
در قدم اول، ما بنا داریم که برویم توپخانه ی دشمن رودقیقاً شناسایی کنیم و آن را از کار بیندازیم...✌️
همان جا بنده متوجه شدم که این پیشنهاد حاج احمد برای بعضی از برادران حاضر در آن جلسه، مقداری سنگین و غیر واقع بینانه به نظرم می آمد که آخر چه طور ممکن است بتوان چنین کاری انجام داد...🤔
اما حاج احمد که پیش از آن موافقت قاطع حاج محمود شهبازی و حاج همّت راهم با ایده ی خودش جلب کرده بود، بر سر این موضوع پافشاری کرد و مسئولیت آن را برعهده گرفت...😌
از جلسه که بیرون آمدند، نصف شب شده بود و همّت تازه یادش آمد که پدر و مادرش مهمانش هستند و همسرش نیز مثل آن ها چشم به در، منتظر اوست...🙇♂
حاج احمد گفت: حتماً برو...
شب بخیر !✋
بعد رو کرد به محمد جهان جانی که از رزمندگان بخش ترابری بود و گفت:....
فصل پنجم
قسمت 4⃣0⃣1⃣
برادر محمد! فردا صبح زود ماشین را آماده کن و بیا دنبالم!
برای کار مهمی باید جایی برویم....🚶🏻♂
جهان جانی گفت:
چشم! حاج همّت را که برسانم، فوری بر می گردم خدمت شما...😇
فردا صبح. بعد از نماز، منتظرت هستم!
اطاعت!☺️
همّت به بچه ها نه انگار به خودش داشت می گفت با خودش داشت نجوا می کرد:
عیادت در شب ها فراموش نشود...👌
ما خودمان روسیاهیم یعنی مدام بسیج آمده است،ما مدام زنده ماندیم ولی شماحالا خبر دارید در عملیات چند نفر شهید و مفقود می شوند...🙍🏻♂
زخمی میشوند...🤕
برادران اگر ما زنده هستیم به همین دعا و گریه است...🤲😭
اگر خدا دلش برای ما بسوزد ما را ببرد وقتی ما کم کم گریه کردیم تقرب پیدا می کنیم باخدا نیت که شد، قربت الی الله نیت که شد، قربت الی الله خالص که شدی ، خدا لطف می کند آیه " و جِعَلنا" را می خواند به گوش و چشم دشمن🙃 چشم هایشان نمی بیند، گوش هایشان نمی شنود، ما هم تاتی تاتی حرکت می کنیم می رویم اهدافمان را می گیریم...✌️
اگر قرار باشد خدا به گوش و چشم دشمن "و جَعلنا" بخواند شرطش این است اول باید پاک شوی...😇
دیگر این که وابستگی به زن وبچه و هرچه که برما اسوه شده است را کنار بگذاریم...🤭
ان شاءالله
صلوات....📿
ابراهیم رفت و باد که برصورتش وزید، قلبش لرزید...😣
ایستاد و به دوردست ها نگاه کرد...
آنجا کسی بود که داشت صدایش می کرد....👀
پایان فصل پنجم🌺
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل ششم قسمت 5⃣0⃣1⃣ عقرب! عقرب! عقرب!😰😨😱 ژیلا کلافه شده بود و نصرت خانم
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت 7⃣0⃣1⃣
ابراهیم دوباره رفت به منطقه...
ابراهیم که رفت ، دوباره اندوه، مثل سایه ای از لای دیوار بیرون آمد...😔
آرام آرام پیش خزید و اورا ، ژیلا را در آغوش فشرد...🙊
ژیلا لرزید، ترسید و روبه ابراهیم که انگار روبه رویش ایستاده بود، گفت :
-بیشتر از این نمیتونی بمونی؟😢
+می بینی که نمیتونم...
آمده اند دنبالم...حاج احمد هم نیست!🙍🏻♂ رفته شناسایی و کارها رو سپرده به من...
ببخش دیگه...😣😓
و ژیلا نتوانست مخالفت کند!
می دانست که توی خط همه چشم به راه اویند!گفت :
-باشه برو...🙃خدا نگهدارت!
بالاخره آن ها هم حق دارند فرمانده شان هستی و هزار جور کار ومسوولیت داری لابد...😞
و ابراهیم دیگر نبودگفته بود :
+خیلی ممنون☺️ ممنون که مرا درک می کنی و...
و ژیلا نتوانسته بود حرفی را که می خواست بگوید...
ابراهیم رفته بود و این بار تا سه چهار روز برنگشت. یعنی نتوانست برگردد...☹️
و ژیلا دوباره دفترچه تنهایی اش پر از خط شد و پر از خاطره و پر از اضطراب ونگاه به در و دیوار وحرکت پر شتاب تر عقرب ها که حالا دیگر اظهار هیچ کاری با ژیلا و مهدی نداشتند!فقط بودند!
فقط زندگی می کردند...😞
از رفتن حاج احمد با کریم چوپان برای شناسایی منطقه عملیاتی یک روز، دو روز، سه روز گذشت و هیچ خبری ازشون نشد....
همت دیگر آرام و قرار نداشت...😬
گاهی خودش روچنان غرق در کارها می کرد که نیامدن حاج احمد را فراموش کند، گاهی به فکر رفتن دنبال حاج احمد می گشت و گاهی به سکوت پناه می برد...🤭
شهبازی هم مثل او نگران بود :
حالا باید چه کار کنیم؟🤔
فصل ششم
قسمت 8⃣0⃣1⃣
مگر کاری از دست مون ساخته است که بتونیم انجام بدیم؟🤷🏻♂
همت این را گفت و از جا برخاست و دوباره هی دور خودش گشت...
هی به این و آن سر زد و همه چیز را بررسی کرد تا سرگرم شود اما فکر و فکر و تصاویر بد، هی جلوی چشم اش جان می گرفتند و رژه می رفتند...🙍🏻♂
حاج احمد تشنه و زخمی در گوشه ای، ته یک دره، پشت یک تخته سنگ افتاده بود و نمی توانست حرف بزند...😰😨😱
خسته وگرسنه بود وخون از سروسینه اش شتک می زد و انگار از همت داشت کمک می خواست که همت از جابرخاست و تا آمد به سمت در حرکت کند؛تصویر حاج احمد از ذهن اش کنار رفت و تصویر دیگری ذهن اش را پر کرد...
حاج احمد تفنگ بر دوش رودرروی او ایستاده بود! فرسوده و گل آلود ودر کنار او مرد سیه چرده ی دیگری ایستاده بود هر رو داشتند از پا می افتادند:
سلام☺️
علیک السلام😦
حاج همت این را گفت و چشم هایش را مالید و به خیال حاج احمد نگاه کرد و تعجب کرد که چرا این خیال، این بار این گونه زنده و روشن مقابل او ایستاده است...👀
چی شده ابراهیم ؟ تحویل نمی گیری؟😉
و ابراهیم انگار درست می شنید!
صدای گرم و محکم خود حاج احمد بود و چهره ی سیاه سوخته و پرصلابت و چشم های سرشار از گرما و نور و حرارت او که مقابل همت قد کشیده بود...😌✌️
آهسته و ناباور گفت:
حاجی جان خودتی؟!☺️
و حاج احمد گفت:
حواس ات کجاست مرد، میبینی که خودم هستم و این هم برادر کریم است!😇
چوپان دلاوری که چهار روز است همراه من توی دشت وکوه و بیابان دارد میچرخد و اگر او نبود؛معلوم نبود که چه...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاجهمت😍 فصل ششم قسمت9⃣0⃣1⃣ چه مشکلاتی برای بچه های ما در این عملیات پیش می آمد...
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت 1⃣1⃣1⃣
-برای من هم سخت است ولی راستش هم خیلی نگران مهدی ام، هم تنهایی اذیتم می کنه. پدر و مادرت هم رفتند و دوباره من تنها شدم...🤦♀
روزا که تو نیستی همه ش چشمم به دره !😓
ابراهیم لحظه ای رفت تو فکر. بعد گفت: +از تنهایی درت میارم و درآورد...
فردا صبح به عباس ورامینی گفت: که چون زن و بچه اش تنها هستند ، اگر موافق است او همزن و بچه اش را بیاورد اندیمشک.عباس هم خوش حال شد...☺️
زنگ زد تهران وبه همسرش گفت. همسرش هم خوشحال تر از او بچه به بغل خودش را رساند به دزفول و کنار ژیلا ساکن شد...😇
هر دو در یک آپارتمان دواتاقه!
هرکدام در یک اتاق. از آن پس عباس ورامینی و حاج همت هروقت فرصت می کردند با هم به خانه سر می زدند وباهم
بر می گشتند واین رفت وآمدها دوستی آن ها را عمیق کرده بود...🙂🙃
با آن که عباس ورامینی یک سال از حاج همت بزرگتر بود اما عباس درهرکاری او را ولی و بزرگ خویش می دانست ومی گفت : چون او برمن ولایت دارد ،هرچه می گوید، چشم بسته اطاعت می کنم...
یکی دو هفته بعد ،ژیلا دوباره به فکر رفتن افتاد. رفتن به اصفهان و درس خواندن. دوباره نگران مهدی شده بود .عقرب ها بیشتر شده بودند...😢
نگرانی اش را با ابراهیم درمیان گذاشت :
_ شنیده ام دو روز دیگر که بهار بشود، گرم بشود،این عقرب ها خیلی تُپُل مُپُل می شوند و خطرناک تر...😰
ابراهیم زل زد به مهدی. مدتی در سکوت گذشت.
بعد گفت:
+ تو می خواهی به خاطر چندتا عقرب بلند شوی بروی ومرا تنها بگذاری؟
-فقط عقرب ها نیستند. دانشگاه من هم هست. راستش من...
ژیلا آهی کشید . آمد جلوتر ، دست های ابراهیم را گرفت و به خنده گفت:
-همین چند واحد را که گذراندم ، امتحانم را که دادم، خودت بیا، دنبالم بَرَم گردان باشد؟☺️
فصل ششم
قسمت 2⃣1⃣1⃣
ابراهیم دست های ژیلا را لمس کرد وگفت:
+باشد. هر طور راحت تری!☺️
اشک تو چشم های ژیلا نشست و دیگر نتوانست چیزی بگوید...😢
...
همت به بچه های بسیجی نگاه کرد وگفت:
و خدا می داند که او از شما راضی است چون شما هرچیزی که داشتید ،در طبق اخلاص گذاشتید که همان طور که گفته شده شاید در طول جنگ سابقه نداشت که نیرویی حاضر بشود زیر آتش مداوم بایستد و مبارزه بکند بایستد وبجنگد درحالی که نه مهمات به آنها برسد ونه آب. این اختناق واین معیار را نسبت به عملیات های گذشته داشته وتوان می خواهد و صبر می خواهد وبا حوصله و خدا راشکر که در شما وجود داشت وخدا از همه شما راضی باشد که ان شاالله هست...🍃
هرچه توان داشتید در طبق اخلاص گذاشتید طوری که سه شب پیش واحدی از یکی از گردان ها که
می خواستند جابه جا کنند آن بسیجی اش می گفته است نه من می خواهم بمانم و اصرار داشت... غش می کند وبا برانکارد می آوردنش...😬
یعنی یک ترک خط کردن برای یک بسیجی پر جرئت وصلابت ما این قدر سخت و مشکل است!
خداوند از شما راضی باشد ان شاءا... آن طور که دِین تان در این عملیات به اسلام و شهدا ادا کردید، بتوانید در آینده نیز این چنین باشید (الهی آمین)🤲
به علت اینکه این عملیات یک مقدار تاخیر داشت و اکثر شما خسته شدید با اجازه ای که از فرماندهی گرفته شد، تصمیم گرفته شد که به سرعت تسهیلات آماده کنیم که ان شاءا... شما به یک مرخصی و استراحت بروید تایک مقدار این گرد و خاک ازجسم تان دور بشود ویک خستگی از وجودتان رفع بشود لذت این کار شد لازم دانستیم حتما از حرکت یک سلامی خدمت همه شما انسانهای باشرف وباشهام داشته باشیم...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج همت😍 فصل ششم قسمت 5⃣1⃣1⃣ چاشنی اشتعالی غیرجنگی کار می گذاشتم یا مثلا چاشنی ها
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
این قسمت دشت هاے سوخته
فصل ششم
قسمت 7⃣1⃣1⃣
خلاصه با آبی که حسین از تانکر عراقی ها برایمان آورد، وضو گرفتیم و نماز خواندیم...📿
مختصری شکلات جنگی🍬همراه داشتیم که به جای ناهار ، همان هاراخوردیم...
بعد هم یک بار دیگر ،همه جای موضع توپخانه را با دقت شناسایی کردیم🧐توپ ها و سنگرها را شمردیم و حتی راه هایی را که از طریق آن ها میشد به پشت توپخانه رفت، شناسایی کردیم...
بعد از اتمام کار ، با تاریک شدن هوا ، به عقب برگشتیم...
بدین ترتیب مأموریت تیم ویژه ی شناسایی ارتفاعات علی گره زد در محور بلتا با موفقیت به پایان رسید...😌✌️
حاج همت توی فتح المبین هماهنگ بود.یعنی تیپ محمد رسول الله(ص)حدود ۱۲-۱۳تا گردان داشت آن موقع که ۵یا۶تاشون را همت با ارتش ادغام کرد...!
اون موقع سرهنگ علی یاری هم بود که دقیقش را می توانید از محمد مرادی و از فرمانده گردان های لشکر اگر مانده باشند بپرسید که فکر نمیکنم کسی مانده باشه چون میبینم توی تنگه ابوغریو و من اونجاست که میبینم نیروها را هدایت بکنند در تعاقب،وقتی من میگویم تعاقب توجه داشته باشید که ما در طول جنگ عراقی ها رو تعاقب نکردیم...
ما در جنگ چند نوع عملیات داریم:
یکی حرکت برای اخذ تماسه ، دومی تک هماهنگ شده است،سومی استفاده از موقعیت،چهارمی تعاقبه یک نوعش را هم داریم که شناسایی یا -یعنی ۵نوع ما عملیات می توانیم انجام بدهیم ، ما در جنگمان همیشه بعد از تک هماهنگ شده استفاده از موقعیت رو ما در عملیات فتح المبین و بیت المقدس داشتیم تعاقب رو هیچ وقت نداشتیم ولی شاید نشد اون جا گفت ولی من به یقین به چشم خودم دیدم که عملیات تعاقب رو همت در فتح المبین تعقیب می کرد...🤭
اینو بچه های لشکر نمیتونن به شمابگن چون دوره ستاد و فرماندهی ندیدن....
نمیدونی....
فصل ششم
قسمت8⃣1⃣1⃣
که در اون عملیات وقتی دشمن داره فرار میکنه و ما داریم استفاده از موقعیت می کنیم ، پایگاه های فرماندهی دشمن فروریخته،نشانه های تعاقب این است...🍃
نشانه های عملی آن، عملیات اول را که شروع میکنیم در فتح المبین عملیات شناسایی با رزم بوده که حاجی این عملیات رو انجام میده ، شناسایی جاده آسفالت رو تحت کنترل حاج همت انجام می دهند و بعد عملیات تک هماهنگ شده رو حاجی در اون جا انجام میده با نیروهای واحدهاش که میرن علی گریزه رو میگیرن ، بعد با همان نیروها که عملیات استفاده از موقعیت شروع میشه...🙃✌️
این ها رو الان کسی نمی دونه ، هیچ کس دوره ستاد ندیده،حاجی هم ندیده وقتی که توپخونه پشت علی گریزه سقوط میکنه، در عملیات کلاسیک این نشانه شروع استفاده از موفقیت اما هیچ کس در اون زمان این را نمی فهمید اما نبوغ حاجی باعث می شد که در اون زمان عملیات استفاده از موفقیت رو انجام بده ، شاید هم خودش نمیدونه این لفظ رو ولی انجام میده و این عملیات که یک مرتبه ما رو می اندازه جلو😉
یعنی تپه های علی گریزه رو که میگیریم یک مرتبه به سایت ها نزدیک میشیم و توی عملیات استفاده از موقعیت ما نشانه های تعاقب رو می بینیم یعنی یکی اش این است که دشمن عقب نشینی سردرگم میکنه،یعنی عقب نشینی اش تاکتیکی نیست...🧐
هدایت شده و کنترل شده نیست و توی این شیوه تک باید بتونی طوری به دشمن تک بزنی که هم بتونی خوب اسیر بگیری و هم این که دشمن مقاومت جدی نکنه و بتونی تک فشار مستقیم و تک احاطه رو جوری انجام بدی که دشمن را به دام بندازی و ما این جا می بینیم که حاجی با بچه ها تک استفاده از موفقیت رو انجام میده و خودش تک احاطه رو انجام میده که این ها نیاز به تجزیه و تحلیل داره که کجا باید تک احاطه رو انجام داد، کجا اومد تنگه ابوغریو و عقبه دشمن را بستی که ما ده ها هزار اسیر گرفتیم...🤔
این ها بحث های نظامی و گردن کلفت است...☺️
صبح آخرین روز عملیات فتح المبین من،همت و احمد را در چناره دیدم باهاشون رفتم...🚶♂
#ادامه_دارد...
@Kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 این قسمت دشت هاے سوخته فصل ششم قسمت 7⃣1⃣1⃣ خلاصه با آبی که حسین از تانکر
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت9⃣1⃣1⃣
تو دیدگاه چون ما تنگه بژقازه رو گرفته بودیم من،همت و احمد روصدا کردم،گفتم بیایید ببینید اونجا...
اومدند اونجا و دشمن را نشان دادم!
یک تیپ داشت عراق، که تیپ زرهی بود به نام صدام...
بهش گفتم :حاجی دشمن فقط ازش همین باقی مونده که تو ده حسن قندیه!
من تا اون جا شناسایی رفتم...✌️
به همت گفتم که من حالا برادر محسن را نمی تونم ببینم شما که دارید میرید عقب بهشان بگید که الله کرم فلان ده را شناسایی کرده...😇
ما می تونیم عملیات رو ادامه بدیم و
همت حتی می خواست آن جا بمونه که با من شناسایی بیاد ولی حاج احمد بهش گفت که حسین اینجا هست و شناسایی میکنه ، بیاید ما بریم...🚶♂
که بعدش صیاد آمد و آقای محمد باقری و رحیم صفوی که من این ها را بردم و منطقه را دیدیم که بعدش هم تصمیم به عملیات گرفته نشد...☹️
محمد مسئول اطلاعات قرارگاه ڪربلا بود آن موقع، حسن نیروی زمینی و قرارگاه لشکر نصر دستش بود که احمد اینا تیپ های حسن بودند...
حسن یک چیز گردن کلفتیه ، اصلا توی این داستان های ما نمی گنجه🙃🍃
یعنی شما اگر بخواهید بگید که ابرمرد اندیشه نظامی سپاه پاسداران در آن اوایل کیه؟حسنه...☺️حسن باقری...
طراح جنگ ها کیه؟حسنه و ما همه بعد از اون قرار داریم، حتیاحمد و همت و همه این ها می افتند بعد از اون...😌
حسن اصلا یک چیز دیگه ای بود و چهره اش اصلا روشن نمیشه توی جنگ...😞
چی میگن،حالا... بعد می آییم ما به جنگ بیت المقدس که بنده باز با همت و احمد
نمیتونم باشم...😣
باز مجدد دستور کار ما رفتن به غربه، تو فتح المبین هم که غرب نشده بود من رفته بودم باعلی فضلی این ها چون آقای بروجردی به من گفت :باید بری غرب...
حاج همت کار درخشانش در مرحله سوم عملیات بیت المقدس و نهرخین است که احمد زخمی میشه از پا با ترکش🤦♂و کار عملیات می افته دست حاج همت و او شایستگی خودش رو آن جا نمودار میکنه و با ایستادگی و مقاومتی که کنار بچه ها در خط اول و توی ده سعید انجام میده موفق می شه اون جاها رو به پیروزی برسونه...☺️
چون عقبه اصلی عراق،عقبه جاده آسفالتی بود که از بصره می آمد تنومه ازتنومه می اومدش...
فصل ششم
قسمت0⃣2⃣1⃣
شلمچه و از شلمچه می اومد ده سعید و نهر خین و می اومد روی پل نو خرمشهر ما میتونیم سهم عمده عملیات فتح خرمشهر رو بگذاریم بر عهده گردان ۹سپاه که شهید وزوایی فرمانده قبلیش در فتح المبین شهید شده بود و اون جا یادم نیست فرمانده اش کی بود ولی احمد کوچکی و علی نوری که از بازمانده های آن ها هستند...
حاج همت توی اون عملیات با شهبازی به عنوان یک چهره ای که بسیجی ها🧔در کنارشون احساس آرامش می کردند حماسه آفریدند...😌✌️
پاتک های لشکر ۳زرهی عراق یک پاتک ساده ای نبود...☹️
همت به اضافه بسیجی ها قدرتمندتر از تانک ها و لشکر ۳زرهی عراق و فرمانده لشکر ۳آن(الدوری)بودند،کسی که سال ها تجارب و آموزش ها ی نظامی داره و این ور یک بچه معلم و یک مشت شاگردانش که اومدند به یک نبرد نابرابر و تو این نبرد نابرابر به پیروزی می رسند...😇👌
عملیات بیت المقدس و نهر خین خودش یک فیلم عظیمیه...🙃
اصفهان دیگر همان اصفهان نبود و ژیلا دیگر همان ژیلا نبود و اصفهان را حالا جور ودیگری می دید...
توی خیابان ها، توی کوچه و پس کوچه ها و توی دانشگاه هم، هر چند وقت یک بار چیزهایی میدید و صداهایی می شنید که برایش غریبه بودند و آزارش می دادند😣
سرتان را کرده اید زیر برف ، خبر ندارید که تو دل مردم چی میگذره؟😔
چی می گذره؟😢
برو بابا تو هم...دنیا چهار نعل داره به سمت تمدن و پیشرفت میره، شما هنوز چسبیدید به چادر و چاقچورتان!😕
ژیلا به دختر همکلاسی اش که با نگاهی تحقیر آمیز خود را از او کنار می کشید گفت:
چادر و چاقچور چه ضرری به شما داره؟؟🤨
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت9⃣1⃣1⃣ تو دیدگاه چون ما تنگه بژقازه رو گرفته بودیم من،همت و ا
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت1⃣2⃣1⃣
حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😏
و استاد که پای تابلوی کلاس در حال نشستن بود ، به سوی آن ها برگشت و گفت:کلاس را بگذارید کلاس بماند، تبدیل اش نکنید به خانه ی احزاب...🤷♂
آن دختر گفت:نه استاد، ما که حرفی نداریم این خانم بدیهیان است که دارد غرغر میکند...😒
و ژیلا ازاین دروغ آشکار ، تعجب کرد و چیزی نگفت....🤭
یکی از پسران کت و شلواری شیک پوش ، به طعنه گفت:شما به دل نگیر خانم...!
و با اشاره به ژیلا افزود:اینا عادت شونه از زمین و زمان طلبکار باشند...😕
زهرا که کنار ژیلا نشسته بود و از این حرف ناراحت شده بود ، پرسید:
چه طلبی از شما کرده اند؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد افزود:این که بی سرو صدا رفته اند توی جبهه و جان شان را گذاشته اند کف دست شان تا شما اینجا راحت و سالم درس بخوانید ، طلبکاریه؟!😒
همان دانشجوی اولی گفت:چهار روز می روند جبهه ، چهل سال بهره برداری می کنند....😕
چه بهره برداریی کرده اند مثلا؟🧐
چه بهره برداری؟هرجا پست و مقامی هست مال اون هاست!
هرجا امتیازی هست مال اون هاست، هرجا سهمیه ای هست مال اون هاست...
از موتور و ماشین پیکان بگیر برو تا کارخونه و بنیاد و سهمیه قبولی دانشگاه و هزار جور چیز دیگه...!
اگر راست می گی شما هم بیا برو و بعد برگرد ازاین چیزها استفاده کن...!😏
و ژیلا در آن میانه ابراهیم را میدید که در سرما و گرما با پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی...
فصل ششم
قسمت2⃣2⃣1⃣
پیراهن نمدار و لباس کهنه ی فرم و بدنی لاغر و نحیف و چشم هایی که از شدت بی خوابی سرخ شده بود،توی کلاس نشسته است و به حرف های این و آن گوش می دهد...😓
ژیلا که از شنیدن این حرف ها ناراحت شده بود ، بلند شد و رفت کنار ابراهیم نشست و گفت :میبینی این ها چه می گویند ابراهیم؟
بله می بینم...
بیرون هم همین حرف ها و حدیث ها هست!دیروز رفته بودم چهار باغ،چیزهایی می دیدم و حرف هایی
می شنیدم که قلبم آتش می گرفت...😥
راستی تو کی برگشتی ابراهیم؟چرا اومدی اینجا؟؟چرا نرفتی خونه؟😬
میرفتی یه کم می خوابیدی اقلا...🤔
ژیلا!ژیلا!😢
زهرا بود که داشت صدایش می زد!
ژیلا به خودش آمد و پرسید:چیه؟چی شده؟☹️
چی داری میگی با خودت؟
ژیلا به جای خالی ابراهیم در کلاس نگاه کرد و با تعجب پرسید:ابراهیم کی رفت بیرون؟نفهمیدی کجا رفت؟🤔
ژیلا جان پاشو، پاشو بریم بیرون...
مثل اینکه مریض شده ای!🤦♀
هذیون میگی!
هذیون چیه؟ابراهیم اون جاروی اون صندلی دم درنشسته بود به خدا...😞
پاشو بریم بیرون...پاشو...
ژیلا و زهرا با هم از کلاس بیرون رفتند
چی شد یکهو دختر؟!
و یکهو نبود که ژیلا این گونه ناراحت می شد...
مدت ها بود که این طور شده بود...😔
هر وقت به اصفهان می آمد و چند روزی،چند هفته ای می ماند از این جور حرف ها می شنید به هم می ریخت...🤦♀
این آقای شما چه جور فرمانده جنگیه که خودش هیچ وقت یک خراش هم برنمیداره؟
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت1⃣2⃣1⃣ حواسمو پرت نکن بگذار ببینم استاد چی داره میگه!😏 و استا
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل ششم
قسمت 3⃣2⃣1⃣
ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای بتونی ضد گلوله کنار بیسیم می نشینند و چهار تا بچه محصل رو می فرستند جلو....😏
الله اکبر، الله اکبر و خلاصه یک دیوار گوشتی از بچه های مردم....و ژیلا دیگر طاقت شنیدن نداشت و میخواست جیغ بکشند و هرچه دلش میخواهد به این ها که بدتر از هر عقرب🦂و بدتر از هر مار🐍 و موری بودند بگوید، ولی نمی توانست...
نتوانست و باز هم سکوت کرد!
سکوت می کرد و می رفت جایی که این ها نباشند و این صداها را نشنود اما بودند و می شنید...😣
دکتر وقتی دید وضعیت تنفس و سینوزیت حاج همت بدترشده است او را مجبور کرد که حداقل چند ساعتی در بیمارستان بماند تا به او یک سرم قندی وصل کند...ویتامینcبه او بزند و ڪمی او را سرپا نگه دارد...
گفت:حاجی نباید تکان بخوریاوگرنه حالت بدتر می شود ، و او می گفت چشم...😓
اما همین که سرم اش تمام شد و دکتر دنبال کاری رفت، فوری بیمارستان را ترک کرد و به منطقه رفت...
یکی دو بار بدنش جوش های بدی زده بود😖
جوش های چرکی یی که آبسه کرده بودند...
دکتر می گفت:باید این ها را تخلیه کنم و گرنه اصلا نمی توانی حرکت کنی فلج می شود...😬
حاجی تسلیم دکتر،روی تخت دراز کشید...
دکتر گفت:تا وقتی کاملا خوب نشدی نباید حرکت کنی!
حاج همت گفت:چشم...😞
فصل ششم
قسمت 4⃣2⃣1⃣
اما به محض اینکه توانست راه برود، راه رفت🚶♂
نگران نیروهایش بود...
میگفت:نیروها و فرمانده هام باید مرا پیش خودشان ببینند و حس کنند تا اراده و نیرویشان تقویت شود...
🌸🌸پایان فصل ششم🌸🌸
فصل هفتم
در این سو و آن سوی پادگان دوکوهه،هر کسی مشغول کاری بود...
درون و بیرون اتاق ها یکی مشغول تمیزکردن حسینیه،یکی مشغول واکس زدن پوتین های خودش و دیگران،یکی مشغول دعا و قرآن خواندن ،چند نفری هم در حال فوتبال بازی کردن و....
همت هم داخل اتاق مخابرات پشت سر چهار پنج نفر ایستاده و منتظر نوبت اش بود تا تلفن کند...☎️
بسیجی ها به او اصرار کردند که به اول صف بیاید اما او راضی نمی شد و میگفت :هر وقت نوبتم رسید چشم!😇
در وسط یک بیابان تاریک ، کلبه ای دیده می شد!
ژیلا این طرف کلبه بود و ابراهیم همت آن طرف اش...
ژیلا سعی کرد ابراهیم را صدا بزند اما نمی توانست!
آرام مدام تکرار کرد :یاحسین!یاحسین...
اما صدایش در نمی آمد...یعنی نمی توانست اسم ابراهیم را بر زبان بیاورد😔
وحشت زده از خواب پرید😟
ژیلا از زیر پتو بیرون آمد؛گیج بود! ابراهیم را صدازد :
ابراهیم !ابراهیم!😢
الو؟
سلام ،چه خبر؟اهلا و سهلا.خوبی؟☺️
صدای ژیلا از گوشی تلفن شنیده میشد...
گفت که باید بیایی و مرا ببری پیش خودت دزفول 😢و ابراهیم به او گفت که اوضاع اینجا بسیار وخیم است😞همه اش بمب باران است و....راضی نیستم که بیایی!
تلفن قطع شد...
زمستان بود و هوا سرد و اوضاع نامساعد...😬
ژیلا مریض، تنها و خسته در گوشه ای سجاده اش را پهن کرد و نماز خواند و گریه و استغاثه کرد...😭.
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل ششم قسمت 3⃣2⃣1⃣ ای بابا اینا حواسشون به خودشون هست،خودشون تو سنگرهای
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت5⃣2⃣1⃣
حاج همت همراه برادرش ولی الله برای شناسایی روی ارتفاعات گیسکه رفته بود...🗻
پس از دقایقی گشت زنی و تمرکز روی مواضع دشمن،داخل سنگری شدند...
حاجی با دوربین از کناره های سنگر ارتفاعات شهر؛؛مندلی؛؛عراق را شناسایی کرد.دشمن متوجه حضور آن ها شد و اقدام به شلیک خمپاره کرد...😬
اولین خمپاره در پنجاه، شصت متری آن ها به زمین اصابت کرد!دومی در حدود سی متری و سومی نزدیک تر...🤦♂
ولی الله نگران شد وحاج همت با کمال آرامش به او گفت :باید برویم،الان سنگر ما را می زنند...🙇♂
هرطوری بود سنگر را ترک کردند اما هنوز خیلی از آن جا فاصله نگرفته بودند که گلوله ی خمپاره درست خورد به وسط سنگر و سنگر به هوا رفت...😟
ابراهیم و ولی الله به سنگری که منفجر شده بود نگاه می کردند و به اتفاق که قرار بود بیفتد، فکر می کردند...😧
نصرت آمده بود جلوی چشمشان لبخند بر لب گفت:تا خواست خدا نباشه برگ از درخت نمی افته!☺️
در قرارگاه کربلا حسن باقری، صیاد شیرازی، رحیم صفوی،غلامعلی رشید(فرمانده عملیات سپاه دزفول)مجید بقایی (فرمانده سپاه شوش)مرتضی صفاری(فرمانده جبهه شوش)و محسن رضایی دور هم نشسته بودند...
محسن رضایی فرمانده سپاه پس از کمی تردید، قرآن را باز کرد سوره فتح آمدهمه خوشحال شدند...☺️
ساعت سی دقیقه ی بامداد روز دوم فروردین ماه سال ۱۳۶۱عملیات فتح المبین با رمز یازهرا شروع شد...🍃
نیروهای چهار قرارگاه از چهار محور به دشمن حمله کردند...
نیروهای قرارگاه قدس در محور شمالی منطقه ی عملیات یعنی در محدوده ی تیشه کن و چاه نفت به طرف دشت عباس و عین خوش و تنگه ی ابو غریب مهمترین هدف آن ها بود...
نیروهای قرارگاه نصر هم با هدف تصرف ارتفاعات((علی گره زد))بلتا، شاوریه و تصرف توپخانه ی دشمن در منطقه ی علی گره زد ، زیرنظر احمد متوسلیان و حاج همت،حسین قجه ای،رضا چراغی، محسن وزوایی و معاونش عباس ورامینی و عباس کریمی حمله را آغاز کردند...
خاموش کردن توپخانه دشمن☄می توانست کمک بسیار بزرگی به پیروزی کند...
البته نیروهای نصر پس از خاموش کردن توپخانه دشمن بایستی پیشروی خود را به سوی مرز ادامه می دادند...🚶♂
نیروهای قرارگاه فجر در غرب کرخه و مقابل شوش وارد عمل شدند و اگر به تپه های ابوصلیبی خات که مسلط بر منطقه است می رسیدند ، با ادامه ی عملیات می توانستند در حوالی((واوی))به...
فصل هفتم
قسمت6⃣2⃣1⃣
نیروهای قرارگاه نصر ملحق شوند...
نیروهای قرارگاه فتح هم حمله ی خود را از جنوب منطقه ی عملیاتی شروع کردند...✌️
آن ها هم می بایست تنگه ی رقابیه و تپه ی برقازه را تصرف می کردند و سپس نیروهای دشمن را در محدوده ی عین خودش دور می زدند و آن ها از پشت سر و نیروهای قرارگاه نصر، نیروهای عراقی را تهدید می کردند...👌
در مرحله ی اول عملیات، نیروهای قرارگاه فجر ، در محور شوش، با آتش سنگین☄دشمن برخورد کردند و پیشروی آن ها بسیار کند شد و نتوانستند به تپه های ابوصلیبی خات برسند و سایت رادار را تصرف کنند، ۱۱۰نفر شهید و ۵۴۹نفر زخمی دادند...🙍♂از نیروهای دشمن هم تعداد زیادی کشته و۵۰۰نفر اسیر شدند...😞
نیروهای قرارگاه فتح که وظیفه شان تشکیل گروه های شکار تانک و نابود کردن نیروها و تجهیزات دشمن بود، موفق شدند که ده ها تانک و نفربر عراق را منهدم کنند...🙃🙂
نیروهای قرارگاه قدس اما دشمن را غافلگیر کردند و ناگاه با هجوم این نیروها مواجه شدند و در نتیجه وحشت زده با تانک ها و نفربرهای چراغ روشن به سمت رزمنده ها آمدند اما نتوانستند مانع پیشروی رزمندگان شوند و در نتیجه علاوه بر منطقه ی کمرسرخ و امام زاده عباس، تپه های 202را نیز آزاد کردند
و این تپه ها در تداوم عملیات به نیروهای ایران کمک فراوانی کردند...😇
نیروهای این محور، بخشی از
جاده ی دهلران -اندیمشک را هم آزاد کردند...
پادگان عین خوش را هم پاک سازی کردند و در ارتفاعات جنوب عین خوش مستقر شدند....🍃
یگان های قرارگاه نصر متشکل از لشکر۲۱پیاده ی حمزه، تیپ....
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل هفتم قسمت5⃣2⃣1⃣ حاج همت همراه برادرش ولی الله برای شناسایی روی ارتفاع
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت7⃣2⃣1⃣
تیپ مستقل ۵۸ذوالفقار ،تیپ مستقل ۳۷زرهی ارتش و تیپ۲۷محجد رسول الله(با نه گردان)و تیپ۷ولی عصر و۲گردان زرهی از تیپ ۳۰زرهی سپاه هم از سه راهی قهوه خانه ، کوت کاپون، تپه چشمه، دهلیز شاوریه که جزو اهداف آن ها در غرب پل نادری بود ، گذشتند و تپه ی مهم ((علی گره زد)) را تصرف کردند...
حاج احمد وحاج همت همراه گروهی در منطقه در حال شناسایی توپخانه دشمن بودند...
مین خنثی می کردند!
با قرص شب نما برگشتند....🙃🍃
حاج احمد وحاج همت نقشه ی عملیات را در کف سنگر پهن کردند و به نیروها از جمله محسن وزوایی از فرمانده گردان حبیب بن مظاهر گفتند که تصرف توپخانه دشمن به عهده شماست...✌️
گردان حبیب حرکت کرد...
معاونش عباس ورامینی بود...عمران پستی هم یکی از نیروهای آن گردان بود...
گردان حبیب گم شد!
حاج احمد وحاج همت نگران شدند...😦
بعد محسن وزوایی راه را پیداکردند... نیروهای خط شکن حمله را شروع کرده بودند ، درگیری شروع شد...👀
آرپی جی زن ها تیربارچی دشمن را به هلاکت رساندند و تانک ها را به آتش کشیدند و سپس خود را به مقر فرماندهی توپخانه دشمن رساندند و آن را تصرف کردند...👌
حاج همت به اسماعیل قهرمانی فرمان حمله داد...حمله شروع شد...✌️
حاج احمد، حاج همت و محمود شهبازی کنار هم در سنگر تاکتیکی بودند...
حاج همت هدایت گردان انصارالرسول(ص)را بر عهده گرفته بود و به اسماعیل قهرمانی کمک می کرد....☺️
سی دقیقه ی بامداد روز چهارم فروردین مرحله ی دوم عملیات فتح المبین شروع شد...
هدف آزادسازی تنگه رقابیه و ارتفاعات آن و زمین های ((میش داغ)) بود...👌
نیروهای لشکر ۲۷محمد رسول الله(ص)هم در دشت عباس با دشمن به شدت درگیر هستند...🙇♂
عباس کریمی زخمی می شود...🤦♂
در مرحله ی سوم عملیات ، عراق عقب نشینی می کند...
فصل هفتم
قسمت8⃣2⃣1⃣
همچنین موفق شدند با عبور از داخل یک کانال خود را به سرعت به توپخانه ی دشمن در این منطقه برسانند و آن را به صورت سالم و به طور کامل در اختیار بگیرند...😇✌️
این نیروها همچنین موفق شدند سنگر های خمپاره ی عراق را در منطقه ی کات کاپون پیش از آن که عراقی ها بتوانند حتی یک گلوله از آن شلیک کنند تصرف کنند و علیه دشمن به کار گیرند...😉
همچنین رزمندگان قرارگاه نصر موفق شدند به مقر فرماندهی یکی از یگان های دشمن هجوم ببرند و نه فرمانده عراقی را دستگیر کنند...
در تمام این حملات رزمندگان وقتی دیدند حاج احمد،حاج همت ومحمود شهبازی همه جا پیشاپیش آن ها در حال جنگیدن با دشمن هستند، خوشحال شدند و با روحیه قوی تری جنگیدند...☺️✌️
هوا که روشن شد ، عراقی ها در دو محور قرارگاه قدس و نصر به سختی شکست خورده بودند و صبح روز دوم فروردین امام خمینی پیروزی بزرگ رزمندگان اسلام را به آن ها و به ملت ایران تبریک گفت و رزمنده ها در داخل سنگر ها و زیر نور آفتاب ، اسلحه بر دوش اشک شوق ریختند...☺️
رحمت واسعه ی خداوند بر آن مادران و پدرانی که شما شجاعان نبرد در میدان کارزار و مجاهدان با نفس در شب های نورانی را در دامن پاک شان تربیت نمودند...🙃🙂
مژده باد به شما جوانان برومند در تحصیل رضای پروردگار که از بالاترین سنگرهای روحانی و جسمانی ظاهری و باطنی پیروزید...😍
حدود نیمه شب بود...
همت سوار بر جیپ کنار پنجره نشسته بود و چرت می زد...😴
راننده (باقر شیبانی) گاهی با حاجی حرف می زد و گاهی سکوت می کرد...🤭میگفت:...
#ادامه_دارد...
@kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل هفتم قسمت7⃣2⃣1⃣ تیپ مستقل ۵۸ذوالفقار ،تیپ مستقل ۳۷زرهی ارتش و تیپ۲۷مح
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت9⃣2⃣1⃣
این همه جلسه ، پشت سر هم ، این همه کار ، حوصله ای دارید ماشاءالله...!🙊
ناهار هم که نخوردید ، شام هم که دیگر از وقتش گذشته، چه جوری طاقت می آورید حاج آقا ؟؟😬
همت خواب آلود نگاهش کرد و پرسید:رسیدیم؟🤔
نه هنوز نرسیدیم...
و دوباره چرت می زد...😴
چند دقیقه بعد به دوکوهه می رسیدند...
داخل سنگر که شدند، پس از احوال پرسی، باقرشیبانی به محمد عبادیان گفت:
شام نخوردیما چیزی دارید؟🤔
حاجی تعارف کرد و گفت:خوردیم اما این بنده خدا ناهار هم نخورده!
من خبر دارم...توی جلسه بود. بعدش یادش رفت😶
محمد عبادیان دو تا تن ماهی آورد و روی برنج ریخت...
باقر شیبانی هول زده قاشق برداشت و بی بسم الله شروع به خوردن کرد...🤭
حاج همت اولین قاشق را که دم دهان برد ، نگاهی به عبادیان اداخت و پرسید :بچه ها شام چی داشتند؟🤔
محمد عبادیان گفت :از همین👌
حاج همت پرسید:جان من،از همین بود؟
عبادیان من و من کرد:همه اش که نه. برنجش همین بود .تنش را فردا ظهر می دهیم بخورند!
حاج همت قاشق را توی بشقاب برگرداند...
لقمه توی دهان باقرشیبانی خشک شد!
عبادیان نگران شد و گفت:
به خدا قسم فردا ظهر می دهیم به همه شان...
حاج همت گفت:به خدا قسم من هم فردا ظهر می خوردم!🙃
فصل هفتم
قسمت0⃣3⃣1⃣
در مرحله دوم عملیات فتح المبین ،حاج همت و برادرش ولی الله، خسته و خواب آلود ، خود را به جاده ی دهلران رساندند...
پشت سر آن ها تعداد دیگری از رزمندگان اسلحه به دست و پیاده می آمدند...🚶♂
تلو تلو می خوردند و به سختی راه می رفتند...🤦♂
ولی الله به کنار جیپی که در اختیارش بود ، رسید و از شدت خستگی نشست...
هنوز به درستی به بدنه جیپ تکیه نداده بود که خوابش گرفت...😴
دو سه نفر از بسیجی ها🧔به سمت حاج همت می آمدند...
او را که دیدند به هم ریخته و پریشان و زخمی از او کمک خواستند...
حاج همت باآن ها صحبت کرد!
آن ها سرهایشان را پایین انداختند و خسته تر از قبل از کنار جاده به راه خویش ادامه دادند...👌
حاج همت آهی کشید و خود را به جیپ رساند،ولی الله را که غرق خواب بود از خواب بیدار کرد و به او گفت:
ولی بلند شو برو به امامزاده عباس!
من ببینم چجوری می تونم مشکل این بچه های مظلوم رو حل کنم😓و به آن ها که کنار جاده افتاده بودند اشاره کرد...👈
ولی الله خواب آلود و گیج گفت:آن جا را بلد نیستم.به خدا نمیدونم باید کجا برم...🤭
و در حالی که دوباره خوابش گرفته بود همان طور خواب آلود و با حالت التماس گفت:باشه بعد ابراهیم...
حاج همت بازوی ولی الله را گرفت ، تکانش داد و گفت:پاشو برو!
مگه نمیبینی بچه های مردم دارن از بین میرن...🤨
بسیجی ها که آن سوتر روی زمین نشسته و بعضی ها خوابیده و چند نفر هم سرپا بودند انگار خیلی عجله داشتند یکیشان دوباره دوید کنارحاج همت و گفت:بچه ها توی تله افتاده اند...😟
حاج همت بیش از پیش ناراحت شد...😞باعجله رو به برادرش ولی الله که دوباره خوابیده بود گفت:
بهت میگم پاشو...
فوری باید بری امامزاده عباس...!
#ادامه_دارد...
@Kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل هفتم قسمت9⃣2⃣1⃣ این همه جلسه ، پشت سر هم ، این همه کار ، حوصله ای دار
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت1⃣3⃣1⃣
ولی الله دوباره به التماس افتاد:نمیتونم دادا خسته ام...😞
ابراهیم ناراحت بر سر او فریاد کشید:اینا همه که اینجا وایسادن خسته ان و
می بینی که زخمی و گشنه تو تله افتاده ان من باید برم کمک شون تو هم باید بری امامزاده عباس...🙃
آقا محسن تکلیف کرده،گفته اگه به موقع به اونجا نریم ، پادگان عین خوش محاصره میشه و بچه هایی که اون جا هستن همه شهید میشن...😓
ولی الله خواب آلود از جا برخاست...
یک بار دیگر نشانی امازاده عباس را پرسید و آماده رفتن شد...
حاج همت به تأکید گفت:
فهمیدی؟پس همین جاده را می گیری و مستقیم میری تا به اون جا برسی.یا علی!
راه بیفت دیگه...🤦♂
ولی الله سوار جیپ شد و راه افتاد...
بسیجی ها که بیش از حد نگران بودند دوباره گفتند:😟
حاجی!بچه ها تو حلقه محاصره ی عراقی ها گرفتار شده ان و کمک میخوان...
حاج همت به هرکدام از آن ها دستوری داد و خودش هم از سویی دیگر همراه یک دسته از آن ها به سمت دشت حرکت کرد...🚶♂
هرطور بود ولی الله بالاخره به امازاده عباس رسید.ساعت دو و نیم صبح بود!
پس از مدت کوتاهی خودش یک گردان نیرو آماده کرد و همراه قهرمانی پور که او هم گردان دیگری را هدایت می کرد راه افتادندتا بتوانند محاصره پادگان عین خوش را بشکنند و بچه هایی را که در آن جا گرفتار شده بودند نجات دهند...✌️
آن ها با خود تانک و تجهیزات دیگر هم برده بودند و توانستند پس از چند ساعت درگیری اول صبح پادگان را از محاصره دشمن خارج کنند...😇
حاج همت هم پس از رسیدن به دشت نبرد و خوش و بش با...
فصل هفتم
قسمت2⃣3⃣1⃣
بسیجی هایی🧔که اطراف او را گرفته بودند،آن ها را برای ادامه ی نبرد سازماندهی کرد و خودش نیز همراه رزمندگانی که در یک دشت صاف گرفتار تیر مستقیم تانک های عراقی شده بودند، آر پی جی به دست گرفت و با سرعت و مهارت و شجاعتی کم نظیر با دشمن جنگید...🙃
به این ترتیب بود که تحت هدایت مستقیم او تنگه ی ابوغریب سقوط کرد و نیروهای دشمن فرار کردند...😇
همت فوری سوار خودرو، آن ها را تعقیب🧐و از تنگه عبور کرد...
اما هنوز چند متری از آن جا دور نشده بود که صدای انفجار به گوشش رسید...😦
رو به عقب برگشت...
خودرو پشت سر او روی مین منفجر شده بود...🤭
دمدمه های سحر است و عملیات تازه شروع شده و تا طلوع آفتاب پیش رفته است...☀️
تازه دشت آرام گرفته و نیروها در زیر نور خورشید صبحگاهی زخمی ها را دارند جمع می کنند که ماشین حاج همت از راه می رسد...
برای سرکشی به خط آمده است...
بچه ها دور او جمع می شوند...☺️ امیرحسین محمدی پیش می رود و با ناراحتی و عصبانیت سرحاج همت داد می زند:
کی به شما گفته بیایی خط حاجی جان؟🤔
حاجی لبخند می زند :لازم بود بیاییم☺️
نه لازم نیست بیایید...🤦♂
اگر خدای نکرده طوری تان بشود...😓حاج همت دوباره با آرامش خاصی لبخند می زند و می گوید:
طوری ام نمی شود امیر حسین!😇✌️
امیرحسین محمدی دوباره با ناراحتی و نگرانی می گوید:
ماها اگر طوری مان بشود،عیبی ندارد...
ولی اگر از سر شما یک مو هم کم بشود کل لشکر لطمه می خورد...😬
و تأکید می کند که:
همین الان باید برگردید به مقر خودتان!
حاج همت لبخند بر لب می گوید:☺️
#ادامه_دارد...
@Kheiybar
اَز اِبراهیمهمت تا خُدا❤
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍 فصل هفتم قسمت1⃣3⃣1⃣ ولی الله دوباره به التماس افتاد:نمیتونم دادا خسته ام.
#عاشقانه_به_سبک_حاج_همت😍
فصل هفتم
قسمت3⃣3⃣1⃣
چشم همین الان می روم...
این قدر دادوقال نکن...😉
و هنوز حرفش تمام نشده یک خمپاره در صدمتری او به زمین می خورد...👀😬
کنار یک تیربار و چندنفر از بچه های رزمنده تکه تکه می شوند...😣
همت می دود بالای سر آن ها و از آن چه می بیند ، به هم می ریزد...🤦♂
بچه هایی که تا همین چند لحظه پیش دوروبرش می دویدند، اسلحه به دست مقابل دشمن از کشور وانقلاب خود دفاع می کردند ، حالا تکه تکه شده اند...😞
دست شان گوشه ای ، پای شان گوشه ی دیگری افتاده،بدن شان از هم پاشیده...
طوری که نمی شود نگاه شان کرد!🤭
همت سر بر می گرداند؛آه می کشد و ناخواسته اشک می ریزد...😭
امیرحسین محمدی دوباره داد میزند:
دیدی حالا؟برو دیگه...!😓
هنوز هم وایستاده ، مرا نگاه می کند...
حاج همت سوار ماشین می شود و می رود ولی تا آخرین لحظه هی بر میگردد و به بسیجی ها نگاه می کند...
بعدازظهر همان روز حاج همت وقتی برادرش ولی الله را در قرارگاه نصر میبیند،با خوشحالی او را بغل میکند و می بوسد...☺️
چی شده دادا؟
حاج همت می گوید :پشت بیسیم به من گفتند که تو شهید شده ای!
وقتی زنده دیدمت ، خوشحال شدم...😇
ولی الله می گوید:میخوای برم شهید بشم؟!
حاج همت به قدوبالای او نگاه می کند و می گوید:
حالاحالاها این بچه بسیجی ها لازمت دارند...!😉
حاج همت لبخند می زند و به سمت حاج احمد که کمی آن طرف تر کنارمحمود شهبازی و چند نفر دیگر مشغول حرف زدن است می رود....🚶♂
حاج همت رو به یک نفر بسیجی که در گوشه ای ماتم زده نشسته است می گوید:...
فصل هفتم
قسمت4⃣3⃣1⃣
حالا چرا این قدر عزا گرفته ای؟😉
آن فرد نگاهی به حاج همت که او را
نمیشناسد می گوید چون ما را به عملیات نبردند!😔
گفتند تازه آموزش دیده اید و تجربه کافی برای عملیات ندارید...!☹️
حاج همت کمی سر به سر او می گذارد تا روحیه اش بهتر میشود!
بعد او و پنج شش بسیجی دیگر را به خط میکند و به زاغه ی مهمات می برد که مهمات بار بزنند...🍃
خودش هم همراه آن ها مشغول کار می شود...
دوباره همان بسیجی با او دعوا میکند که ما آمده ایم بجنگیم ، این کارهایی که شما می کنید کار ما نیست کار حمال هاست....😬
یکی دو روز بعد گردان این بسیجی ها با گردان عملیاتی ادغام می شود...
همه به مقر تیپ می روند!
میگویند که قرار است مراسمی داشته باشند و معاون تیپ می خواهد سخنرانی کند...
همه چشم انتظارند...🙂🙃
آقا داوود هم منتظر است بببند این آقای معاون تیپ چه جور آدمی است و...
ناگهان می بیند کسی که برای سخنرانی پشت تریبون رفت ، همان آقایی است که با آن ها زاغه ی مهمات را بار زدو... حاج همت که سخنرانی می کند ، اشک توی چشم داوود حلقه می زند...😟😥
🍂پایان 🍂
@kheiybar