eitaa logo
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
36.1هزار دنبال‌کننده
22.2هزار عکس
3.5هزار ویدیو
16 فایل
این‌شعر پراز برات #ابرآهیمـ است #بےسَر و #مخلص،ذات #ابرآهیمـ است تغییرمسیرخیلے از آدمها اینهاهمہ‌معجزات #ابرآهیمـ است😍 خادم‌الشهدا👈 @shahiidhemat تبلیغات ارزان⬇ https://eitaa.com/joinchat/3184461081Ce58d665619 نذورات‌ مهدوی @seshanbehmahdaviii
مشاهده در ایتا
دانلود
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
❤️ #زندگـــےنــامہ‌شهیــدهمتــــــ❤️ قسمتـــ اول #تولد‌‌‌‌شهیـــد‌و‌ #دوران‌ڪودڪے
دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده ای مذهبی و در خانه ای کوچک، فرزندی به دنیا آمد که نام گرفت و در همان شهر بزرگ شد و تربیت یافت. او پسری بود که پدر و مادرش به واسطه رخدادی شگرف، تولد او را مرهون کرامتی بزرگ از امام حسین علیه السلام می دانستند. ، سومین فرزند خانواده و همان ، فرمانده لشکر 27 محمدرسول اللّه صلی الله علیه و آله بود. روحیه کمک به دیگران و هم چنین رعایت حقوق مردم، از همان دوران کودکی در وجود موج می زد. وقتی به همراه برادرش برای کار به مزرعه شان می رفتند، اگر کسی پا روی محصولات مزرعه های همسایه می گذاشت، او بسیار ناراحت می شد، یا این که، در پایان هر سال تحصیلی، کتاب هایش را جلد و مرتب می کرد و آن ها را به دانش آموزان بی بضاعت هدیه می داد. ، این ویژگی را از پدری زحمتکش و پرکار آموخته بود که با وجود فقر و تنگ دستی، در مقابل سختی ها، ایستادگی می کرد تا بچه هایش رنجِ طاقت فرسای فقر را در زندگی احساس نکنند. مادر نیز زن بسیار مؤمنی بود و می کوشید بچه ها را ازهمان اوایل کودکی، با نماز و مسایل دیگر مذهبی آشنا سازد. در پرتو تربیت چنین پدر و مادر دل سوزی، از همان پنج، شش سالگی، نمازهایش را مرتب می خواند و بسیاری از سوره های کوچک قرآن را حفظ کرده بود. ... @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
❤️ #زنـــدگےنـــامـــہ‌شهیــــدهمتـــــ❤️ قسمتــــ‌ #ســــوم فعـــالیتـــــ ها و مـــبارزات دوران س
اوّلین راهپیمایی با آغاز فعالیت های سیاسی و انقلابی مردم شهرهای مختلف کشور بر ضد شاه، زمانی که از راهپیمایی های مردمی باخبر شد، تصمیم گرفت که به کمک دوستانش، در شهرضای اصفهان راهپیماهایی بر ضد نظام بر پا کنند. او به دلیل عشق و علاقه به امام خمینی رحمه الله و اسلام و با وجود حکومت نظامی، توانست اولین راهپیمایی مردمی شهر را به راه اندازد. پس از مدتی، تصمیم گرفت تا مجسمه شاه را که در میدان بزرگ شهر قرار داشت، پایین بکشد. بنابراین، به کمک دوستانش در ماه محرم 1356، زمانی که مردم شهر در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی به طرف میدان می آمدند، با کمک چند تن از دوستانش، مجسمه را پایین کشیدند و مردم در حالی که تکه های مجسمه را در دست داشتند، شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند. ... @kheiybar
❤️❤️🍂 ✍ توصیه‌ے به همسرش براے موفقیت در خانه‌دارے☺️❤️👇 از وقتی که ظرف تفلون خریده بودیم😕، چند بار بهم گفته بود: یادت نره! فقط قاشقِ چوبی بهش بزنیا😐! لایه‌ی تفلونش خراب نشه ها!!!😑 دیگه داشت بهم بر می‌خورد😒‌. با دلخوری گفتم: ! تو که اینقدر خسیس نبودی😒... برای این که سوء تفاهم نشه😊، سریع گفت: نه! خسیس نیستم؛ اما آدم تا جایی که می‌تونه باید همه چیز رو حفظ کنه👌؛ باید از اسراف جلوگیری کرد☺️؛ باید طوری زندگی کنیم که کوچکترین گناه هم نکنیم...☺️❤️ 📌 خاطره ای از زندگے سردار شهید محمّد ابراهیم همّت 📚منبع: یادگاران۲ « کتاب شهید همت» صفحه ۳۵ @kheiybar کپی ممنوع❌
❤️🍃❤️ ✍ یکے از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ ☺️👌❤️👇 سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود😞. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم👌: شما حالت خوب نیست😒، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون😒. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم🤗... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین🙁. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش☹️. حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...👌☺️❤️ 📌خاطره ای از زندگی سردار 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید @kheiybar
❤️🍃❤️ ✍ یکے از اصلی‌ترین رموزِ موفقیتِ #شهیدهمت☺️👇 #متن_خاطره سرتاپاش خاکے ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود😞. از چهره‌اش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره😢؛ اما رفت وضوگرفت☺️ تا نماز بخونه.گفتم👌: شما حالت خوب نیست😒، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور🍚، بعد نماز بخون😒. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت☺️☝️: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم😣. حس می‌کردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین🙁. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش☹️. #محمدابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...👌☺️❤️ 📌خاطره ای از زندگی سردار #شهیدمحمّدابراهیم‌همّت 📚منبع: یادگاران«کتاب همت» صفحه56 به روایت همسرشهید #شهیدهمت #نماز_اول_وقت #تقوا #التماس_دعا🌹 @kheiybar
اَز اِبراهیم‌همت تا خُدا❤
عکس کمتر دیده شده فرمانده دلاور لشکر ۲۷ محمدرسول‌الله #شهیدابراهیم_همت که به سی‌وپنجمین سالگرد شهاد
متنی که میخوانید👇 مصاحبه ای است🎤 که چند سال پیش با خواهر بزرگ انجام شده🙂 زمان تولد خاطرتان هست؟ بله من شش سال داشت۱۳ فروردین و دم دمای صبح بود⛅️ بابا آماده رفتن به صحرا بود که درد مادرم شروع شد همه نگران بودیم🤕؛چون مادرم سر بارداری سفر کربلا رفته بود،خیلی صدمه دیده بود وقتی متولد شد☺️،ما خیلی خوشحال شدیم❤️ چرا اسمش را گذاشتید؟ از مادرم شنیده ام که در سفر کربلا مریض می شوند پدرم ایشان را دکتر می برند،اما فایده ای ندارد مادرم می گویند من دیگر دکتر نمی آیم و باید سراغ دکتردیگری بروم به حرم می رود😍☝️ ومتوسل می شود بعد هم ظاهرأ به زیارتگاه حضرت ابراهیم می روند و خیلی گریه می کنند شب موقع استراحت در خواب می بیند دو خانم بزرگوار با نقاب، یک طفل در آغوش ایشان می گذارند و می گویند این « » است☺️،خیلی مواظبش باش👌 از کودکی بگویید؟ بچه خیلی ساکتی بود ساکت تر از دو برادر دیگرم خیلی علاقه داشت❤️ به تیله بازی وخیلی هم کاری بود سر زمین می رفت و کمک بابا بود حواسش به همه چیز بود☺️👌 یادم هست یک بار که به مدرسه می رفتیم ،سر راه یک تکه نان افتاده بود ،خم شد،برداشت و بوسید🙂 و روی چشمش گذاشت،گفت «این نان زیر پای مردم لگد می شود،گناه دارد😒 »معلمانش هم خیلی دوستش داشتند☺️ از بچه های بی ادب خیلی بدش می آمد ویکی از دوستان به دیگری فحش داده بود😐 و هم یک سیلی محکم به گوشش زده بود😑 که چرا حرف بد زده و خیلی عصبانی شده☹️ بود آدم شوخ طبعی بود،اما وقتی عصبانی می شد خیلی جدی محکم برخورد می کرد🙂👌 راوے:خواهرشهید ... @kheiybar
ماجراي خواندني از زبان پدرش🍃👌   مي‌خواستم برم كربلا زيارت امام حسين (ع). همسرم سه ماهه حامله بود. التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نمي‌آيد. هر جوري بود راضيم كرد🙂. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.😒 دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره.😞 وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نمي‌خورم! بريم حرم. هرجوري كه مي‌توان منو برسون به ضريح آقا😢. زير بلغ‌هاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشه‌اي واسه زيارت.🍃 با حال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد☺️ و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، و فرمودند:کودک تو از دنیا رفت ولی اینکه دست خالی برنگردی یک کودک از خودمان به تو امانت میدهیم و باید اسمش را بگذاری☺️ بردمش پيش همون پزشك. 20 دقيقه‌اي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟😕 موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه! اونو كجا برديد🙁؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟☹️ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر.🍃 وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. .☺️❤️ راوی:پدرشهید فرزند علی اکبر متولد 13فروردین 1334 در شهرضا است🌹 😍 @kheiybar