eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
#حسیــن_جانـم💛💚 بہ وقٺ خواب،شمردم ستاره با گریہ🌟⭐️😭 ڪه برق گنبدتان شد ستاره‌ے سحـرم🌟✨ بگوڪه قیمٺ یڪ شب ضریحتان چند اسٺ⁉️[😔] بگیر جان مرا و،مرا ببر بہ #حــرم[💔] #اللهم_ارزقنا_ڪربـلا #شبتون_حسینی °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#حسیـــن‌جـانم♥️ چـھ غریبـانـھ دلـ♡ـم میـل #طُـ دارد این صبــح ...🌙💫 #اللٌهـــم‌ارزقنـاکـربـلا♥️ #صبحتـون‌حسیـنے🌞🌹 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
🌸🌸🌸 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۱ شهریور ۱۳۹۷ میلادی: Thursday - 23 August 2018 قمری: الخميس، 11 ذو الحجة 1439 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹نوشتن دعای صباح توسط امیر المومنین، 25ه-ق 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️7 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️20 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️29 روز تا عاشورای حسینی ▪️44 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#زهراکیانی اولین #مدال آور درووشو تالو💪 #حجابتو نشون بده به عالم بگو که ارث مادرم #فاطمه است😍❤️ °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تبرک جستن رهبر عزيزم به تربت حضرت سیدالشهدا(ع)😍 ببینید چطور دستش که متبرک شده به تربت رو به صورت و بدنش میکشه ای جانم به این رهبر حسینی💔 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
خشتـــ بهشتـــ
لحظه تبرک جستن رهبر عزيزم به تربت حضرت سیدالشهدا(ع)😍 ببینید چطور دستش که متبرک شده به تربت رو به صو
ما هستـی خویش به ولــی می بازیم☺️❤️ عشقی که به عشق ازلــی می بازیم❤️🍃 این بار امانـــــت که خـــــــدا داد به ما😊☝️ جانی است که بر سیدعلی می بازیم😎💪
#ممبرآزاری😅😋 خدایی گرمه😩 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
💙خانواده بیش ازآنکه تفریحگاه باشد 👈ورزشگاه است ❌اگرخانواده راتفریحگاه بدانیم ❌تنوع طلب خواهیم شد 🔰ولی اگرخانواده را ورزشگاه بدانیم 👈به دنبال تحمّل سختی‌هاونتایج درازمدت خواهیم بود..🌹 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
خشتـــ بهشتـــ
سلام بی مقدمه برم سر اصل مطلب✋ این چله،چله معنویه پس کار های خاص خودش رو میخواد😎 🍃1-خدا میگه بخوان
💛پیش به سوی خدا 😊☝️ 💚نماز اول وقت فراموش نشه🌻✨ 🌷رسول خدا(ص) می فرماید:✨ 🌻 خداوند تبارک و تعالی فرمود: من تعهدی نسبت به بنده ام دارم که اگر نماز خود را در وقتش به پای دارد، او را عذاب نکنم و بدون حساب وی را به بهشت ببرم.💐🌿 ❤️🍃 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
آهای رُفقا🗣 هَوایِ دِلِ آقامونُ داشتِه باشین..🙏[💚] هَواشِناسی دِلها، اِعلام خَطَرکَرده؛⛔️ دِلِ آقامون،بَدجور گرفته..[😔][💔] شایَد فَردا، روزِ ظُهور باشه..[💛] ان شاء الله😍 أینَ فَرجُکَ القَریب⁉️ یامولا #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #عجل_علی_ظهورک_یامولای °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
🙂 های جبهه یا اباالفضل ترکیدم! آمبولانس ایستاد روبه‌روی سنگر. بچه‌ها خسته و کوفته یکی‌یکی از داخلش پریدند پایین.🚑 اونا به حاج مسلم -پیرمرد مقر- سلام می‌کردند و آن‌طرف‌تر می‌ایستادند. حاج مسلم نگاهشان می‌کرد و می‌گفت: سلام بابا اومدید؟ الهی شکر! 😊 همه که پیاده شدند، حاج مسلم چشمش افتاد به کسی که دراز به دراز افتاده بود ته آمبولانس. او را که دید، تند رفت جلو و گفت: بابا این دیگه کیه؟ 🤔شجاعی گفت: بابامسلم، اکبر کاراته هم پرید. 😔😔 حاج مسلم زد به سینه‌اش و گریه‌کنان گفت: ای خدا، آخرش این اکبری هم پرید! رفت جلوتر. دست گذاشت روی پاهاش و براش فاتحه‌ای خوند. گریه کرد و😭😭 یک‌دفعه رفت داخل آمبولانس. مجید گفت: کجا بابامسلم؟ می‌خوام برای آخرین بار صورتشو ببوسم. رفت داخل آمبولانس سنگینی‌اش را انداخت روی شکم اکبر کاراته و خواست ببوسدش. اکبر کاراته هنّی کرد. پرید بالا و خنده‌کنان گفت: یا اباالفضل ترکیدم! 😂😂 حاج مسلم ترسید. خودش را کشید عقب و بعد کپ شد روی اکبر کاراته و حالا نزن و کی بزن، و می‌گفت: که دیگه شهید می‌شی؟ ها! او اکبر کاراته را می‌زد و ما از خنده مرده بودیم.😂😂😄 یا اباالفضل ترکیدم! °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#پنج_شنبہ_های_دلتنگی🌈 وقتے دلم از زمونه خستـہ میشہ میام تو گلـزار میشـینم یکے یکے رد میشم از کنارتون عکـس شما رو میبینم آے شُهدا🍃💔 #فاتحه_ای_برای_اموات_فراموش_نشه °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏳 👦 °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
#حدیث_روز 🌷پیامبر می فرمایند🍃 ✨کسی که نماز را سبک شماردبه شفاعت من نمی رسد✨ °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
۴۸ یقین داشتم داره میره پیش آقا که ازش بخواد لیاقت نوکری خواهرشو بهش بده _ با چفیش اشکامو پاک کرد و گفت: باشه نگو،فقط گریه نکن میدونی که اشکاتو دوست ندارم بریم ... یک ساعت تو صف وایساده بودیم... پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم دوباره سوار اتوبوس شدیم هوا تقریبا روشن شده بود به جایی رسیدیم که همه داشتن پیاده میرفتن تموم این مدت رو سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم از اتوبوس پیاده شدیم _ به علی کمک کردم و کوله پشتی رو انداخت رو دوشش هوا یکمی سرد بود چفیه رو ، رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا لبخندی زدو تشکر کرد. بعد هم از جیبش یه سربند درآوردو داد دستم . اسماء این سربندو برام میبندی _ نگاهی به سربند انداختم روش نوشته بود: "لبیک یا زینب" لبخند تلخی زدم ، میدونستم این شروع همون چیزیه که ازش میترسیدم سربندو براش بستم ، ناخدا گاه آهی کشیدم که باعث شد علی برگرده سمتم چیشد اسماء ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچی بیا بریم اردلان و زهرا رفتن بعد از مدت زیادی پیاده روی رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبی داشتم اما این حس با رسیدن به کربلا به ترس تبدیل شد وارد حرم شدیم... حس عجیبی داشتم سرگردون تو بین الحرمین وایساده بودیم نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسین یا حرم حضرت عباس به اصرار اردلان اول رفتیم حرم اما حسین دست در دست علی وارد شدیم چشمم که به گبند افتاد بی اختیار اشک از چشمام جاری شد و روزمین نشستم _ علی هم کنارم نشست و تو اون شلوغی شروع کرد به روضه خوندن چادرمو کشیدم رو صورتم و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنه های اون ۴ سال ، مثل چادری شدنم ، اون خوابی که دیدم پیرزنی که منتظر پسرش بود ، نامه ای که پسرش نوشته بود ،خواستگاری علی ، شهادت مصطفی ، خانومش و ...حتی رفتن علی به سوریه میومد جلوی چشمم و باعث شدت گریه ام شده بود _ وای اما از روضه ای که علی داشت میخوند روضه ی بی تابی حضرت زینب بعد از شهادت امام حسین قلبم داشت از سینم میزد بیرون گریه آرومم نمیکرد داشتم گریه میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم تو همون حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم مردم دور تا دور ما جمع شده بود با روضه ی علی اشک میریختن اشکامو پاک کردم که واضح تر اطرافمو ببینم به علی نگاه کردم توجهی به اطرافش نداشت روضه میخوندو با روضه ی خودش اشک میریخت یاد غریبی حضرت زینب و روضه ای که خودش برای خودش میخوندو اشک میریخت افتادم . _ بغضم بیشتر شد و نفسم تنگ تر به زهرا که کنارم نشسته بود با اشاره گفتم که حالم بده زهرا نگران بطری آب رو از کیفش درآورد و داد بهم و بعد شونه هامو ماساژ داد روضه ی علی تموم شد اطرافمون تقریبا خلوت شده بود علی که تازه متوجه حال من شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانی دستمو گرفت: چیشده اسماء حالت خوبه _ هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسی اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و برای بودنش ازش تشکر میکردم لبخندی زدم و گفتم:چیزی نیست علی جان یکم فشارم افتاده بود دستات یخه اسماء مطمئنی خوبی سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علی چه صدایی داری تو ، ببین منو به چه روزی انداخت _ با تعجب بهم نگاه کردو از خجالت سرشو انداخت پایین چند روزی گذشت، سخت هم گذشت از طرفی حرم آقا و روضه هاش از طرف دیگه اشکهای علی که دلیلش رو میدونستم میدونستم که بعد از شهادت مصطفی یکی از دوستاش برای ردیف کردن کارهای علی اومده بود پیشش میدونستم که بخاطر من تا حالا نرفته الان هم اومده بود از آقا بخواد که دل منو راضی کنه _ با خودم نمیتونستم کنار بیام، من علی رو عاشقانه دوست داشتم ، دوری و نداشتنش رو مرگ خودم میدونستم ، علی تمام امید و انگیزه ی من بود نویسنده:سرکار خانم علی آبادی °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
۴۹ اما نباید انقدر خودخواه باشم من وقتی علی رو میخوام باید به خواسته هاشم احترام بذارم تصمیم گیری خیلی سخت بود تو همون حرم به خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرم نمیدونم چرا احساس میکردم آخرین کربلایی که با علی اومدم همه جا دستشو محکم میگرفتمو ول نمیکردم _ دل کندن از آقا سخت بود ما برگشتیم اما دلمون هنوز تو بین الحرمین مونده بود اشک چشمامو خشک نشده بود و دلمون غم داشت رسیدیم خونه به همین زودی دلتنگ حرم شدیم حال غریب و بدی بود انگار مارو از مادرمون به زور جدا کرده بودن _ علی بی حوصله و ناراحت یه گوشه ی اتاق نشسته بود و با تسبیح بازی میکرد رفتم کنارش نشستم نگاهش نمیکردم تسبیح رو ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتی آهی کشیدو گفت:اسماء خدا کنه زیارتمون قبول شده باشه و حاجتامونو بگیریم میدونستم منظورش از حاجت چیه با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علی - جانم اسماء چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیه - با تعجب بهم نگاه کرد _ بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگه نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم - ازم فاصله گرفت و گفت:خوب من خیلی حاجت دارم قابل گفتن نیست چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آها قابل گفتن نیست دیگه باشه بلند شدم برم که دستمو گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند بینمون سکوت بود سرمو گذاشتم رو سینش و به صدای قلب مهربونش گوش دادم نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد چطوری میتونستم بزارم علی بره ، چطوری در نبودش زندگی میکردم؟؟ اگه میرفت کی اشکامو پاک میکردو عاشقانه تو چشمام زل میزد؟؟ کی منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟؟ پنج شنبه ها باید باکی میرفتم بهشت زهرا؟؟ دیگه کی برام گل یاس میخرید؟؟ سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید تو چشمام زل زدو گفت:اسماء چیشده چرا چند وقته اینطوری به علی نمیخوای بگی میخوای با اشکات قلبمو آتیش بزنی - اشکامو پاک کردم و باصدای آرومی گفتم:کی میخوای بری کجا؟؟ - سوریه... باتعجب نگاهم کردو گفت: سوریه - نگاهش کردم و گفتم:آره،من میدونم که میخوای بری - فقط بگو کی چیزی نگفت - زدم به شونش و گفتم:علی با توام اشک تو چشماش حلقه زده و گفت:وقتیکه دل تو راضی باشه - برگشتم ، پشتمو بهش کردم و گفتم: - إ جدی ؟پس هیچوقت نمیخوای بری دستشو گذاشت رو شونمو منو چرخوند سمت خودش اومد چیزی بگه که انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ، هیچی نگو علی تو که میخواستی بری چرا اصلا زن گرفتی چرا موقع خواستگاری بهم نگفتی اصلا چرا من علی چرا _ دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم اولا که هر مردی باید یه روزی زن بگیره دوما که اسماء تو که خودت میدونی من عاشقت شدم و هستم باز میپرسی چرا من اون موقع خبری از رفتن نبود که بخوام بهت بگم الانش هم اگه تو راضی نباشی من جایی نمیرم _ آره من راضی نباشم نمیری اما همش باید ببینم ناراحتی بادیدن عکس یه شهید بغضت میگیره یعنی من مانع رسیدن به آرزوت بشم من خودخواهم علی _ اسماء چرا اینطوری میکنی نمیدونم علی نمیدونم °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
۵۰ بس کن اسماء دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من به حرکاتش نگاه میکردم - اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟ نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود سوالشو دوباره تکرار کرد ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علی مثل الان که... - که چی؟ بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری باورم نمیشد این حرفو من زدم کاش میشد حرفمو پس بگیرم کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی، چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟ باصداش به خودم اومدم _ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟ فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم فقط بگو کی میخوای بری بگو به جون علی راضیم بری - إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟ بگو به جون علی - علی داری پشیمونم میکنیا دیگه چیزی نگفت _ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود به من چیزی نگفته بود چرا احساس کردم سرم داره گیج میره نشستم رو صندلی و چشمامو بستم زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند شنبست چهارشنبه _ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود تازه متوجه شدم که بیمارستانم... با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم خارج شد سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم لباسم و کف اتاق خونی شده بود ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن از پرستار سراغ علی رو گرفتم - گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان مگه چم شده افت فشار شدیدو لرزش بد _ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان چکید علی با شتاب وارد اتاق شد چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم نخوابیده بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم _ چیزی نشده!! °•♡°• @shahid_Ali_khalili_313 °•♡°•
ادامه رمان جذاب 😍❤️☝️
💠رهبر انقلاب در کمپین فرزندت کجاست... #خدا_حفظتون_کنه_حضرت_آقا❤️ °•♡°• @shahid_ali_khalili_313 °•♡°•
بمناسبت روز پزشک گرامی می‌داریم یاد شهید محمدحسن قاسمی🌹،که نخستین شهید مدافع حرم از جامعه پزشکی بودند شهید قاسمی 13مردادماه 95 در سوریه به دست نیروهای جبهه النصره به فیض شهادت رسید🌹🌹 °•♡°• @shahid_ali_khalili_313 °•♡°•
🌟🍃 |بدن های مطهرشان را برد[😔☝️] تا دنـیـــا (🌍) مـا را بــا خـود نـَبــَرَد [💔] کجـاے کـاریم رفیــق [‼️] 💔شـَبتون شُهــدایے💔 ||•🇮🇷 @marefat_ir ـ