eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| خسته ام رفیق؛ گرفته است هوایِ زمین 😔 دستم را بگیر و مرا هم ببر 🤝 بــا خودت ؛ تا آســمان . . .🌠 🦋 @shohadae_sho 🦋
°•♡•° تو مےدمۍوآفتاب‌مۍشود... 💚•• 🌸○
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
عالی.mp3
5.71M
☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻☝️🏻 🔊فایل صوتی 🔰 راه رسیدن به امام زمان...⁉️🔰 🎤 ✅ ┄┅═✧❁🌷یازهرا🌷❁✧═┅┄ 🆔 @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻بعدازگذشت یکسال ازوعده رییسی که گفته بود حسابهای قوه رو کم و شفاف سازی میکنم، حالا گزارش هزینه‌کرد سودسپرده های قوه قضاییه که حدود ۴۳۰میلیارد تومن تو یکسال بوده رومنتشر کردن بقیه دستگاه ها هم اگه اینطوری شفاف سازی کنن هم اعتماد مردم به نظام بیشترمیشه هم محمود صادقی ها ریشه کن میشن اینم گزارش https://mizanonline.com/fa/news/626158/گزارش-جامع-قوه-قضاییه-در-خصوص-نحوه-هزینه-کرد-سود-حساب%E2%80%8Cهای-سپرده-دستگاه-قضا •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
شرح دعای افتتاح، جلسه 26.mp3
7.51M
🔊 🔖 👤 استاد ؛ جلسه ٢۶ 📝 زیباترین درد برای یک انسان دردی است که به ولی خدا مربوط می‌شود؛ و این دردمندی در کاملا مشهود است. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 آیا واقعاً طالب ظهور امام زمان هستید؟ ❇️ آیا واقعاً دوست دارید، امامتان را ببینید؟ ✳️ آیا واقعاً از وضعیت موجود ناراحت هستید؟ 🌀 آیا واقعاً دنبال راه حلی برای ظهور هستید؟ ↩️ آیا می خواهید بدانید تنها راه برون رفت از این وضعیت موجود چیست؟ ❓پس پاسخ این سوال را ملاحضه فرمایید.👇 ✅ طبق فرموده ی امام علی (ع) : امام همچون کعبه 🕋 است که باید به سویش حرکت کنند،(دعوتش کنند) نه این که او به جانب مردم رود... ✍️ لذا دعوت از امام باید رسمی و کتبی باشد،تابه آن عنایت و توجه شود. 🕒پس لحظه ای درنگ نکنید و همین حالا وارد سایت ➖➖ (عهد یمین) ➖➖ شوید. و در پویش🌐 سراسری دعوت از امام عصر (عج) شرکت و ثبت نام نمایید. آن وقت خواهید دید که کلید🔑 ظهور همین دعوت نامه است. آدرس سایت 👇 🇮🇷➖➖➖➖➖➖ ahdeyamin.ir ➖🇮🇷 😭 لاحول و لا قوه الّا باالله العلی العظیم 3️⃣1️⃣3️⃣ لطفا انتشار گسترده 📡 در کانالها و گروه ها @shohadae_sho
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانه‌های بندر، با حال و هوای عید قربان، شور و نشاط دیگری بر پا بود. از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشن‌های عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح می‌کرد. من مردد در انتخاب رنگ چادر بندری‌ام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسی‌های کمد همچنان می‌گشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم. مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد: «عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچه‌ها لای قرآن گذاشتم.» پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریست‌ها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون برنمی‌داشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد: «عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچه‌ها غذا درست کنم.» پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت: «زنگ زده، تو راهه.» که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چاره‌ای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت. عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد. از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند، جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود. از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم. گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشت‌های نذری به حیاط رفتیم. امسال کار سخت‌تر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشت‌ها را بسته‌بندی می‌کردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانه‌مان حضور داشت. کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد. سهم هر کدام از اقوام و همسایه‌ها هم در بسته‌ای قرار می‌گرفت و برچسب می‌خورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد. همه‌ی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال می‌کردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظره‌ای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت: «آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونه‌اید، می‌خواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد: «یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.» که مادر به آرامی خندید و گفت: «ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.» در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد: «پسرم! امروز نهار بچه‌ها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!» ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 به صورتش نگاه نمی‌کردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس می‌کردم که به آرامی جواب داد: «خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.» که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: «چرا تعارف می‌کنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.» در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت: «تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...» و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت: «اتفاقاً همینجوری می‌گم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندری‌ها رو رَد کنه، بهمون بَر می‌خوره!» در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد: «چَشم! خدمت می‌رسم!» و مادر تأکید کرد: «پس برای نهار منتظرتیم پسرم!» که سر به زیر انداخت و با گفتن «چشم! مزاحم میشم!» خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد: «حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت: «نه، کاری نیست.» و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت. سعی می‌کردم خودم را مشغول برچسب زدن به بسته‌ها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس می‌کردم که او هم توجهی به من ندارد. حوالی ساعت یازده ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند. بوی کله پاچه‌ای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته و سیخ‌های دل و جگر و قلوه منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقاب‌ها را پخش می‌کردم که کسی به در اتاق زد. عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت. چادر قهوه‌ای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم. از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانه‌ام را می‌کشیدند. یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گل‌های ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگه‌های ظریف سفید که به نظرم سنگین‌تر می‌آمد. برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. می‌دانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه در نظر گرفتن رضایت خدا کافی بود تا چادر سنگین‌تر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم می‌داد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسب‌تر بود. صلابت این انتخاب و آرامش عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر نگاه پُر مِهر پروردگارم قرار گرفته‌ام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد. با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم. مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت: «حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم می‌مونی!» بی‌آنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهره‌اش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد: «شما خیلی لطف دارید!» سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد: «قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهمون‌نوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهمون‌نوازی شما مثال زدنیه!» ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🌸🌾🍃🌸🌾🍃🌸 بسم رب الزهرا سلام الله سلام علیکم امشب میخواهیم در مورد نماز شب براتون بگم. ( کلا 11 رکعت است. ) 📕 نماز شب شامل 4 تا نماز دو رکعتی مثل نماز صبح میباشد فقط نیتش نماز شب میباشد 🌸 که شما میتونید در هر رکعتی فقط حمد را بخونید و دیگه لازم نیست سوره توحید را بخونید. ( قنوت هم لازم نیست در این 8 رکعت بخونید ) 📕و دو رکعت نماز شفع ( در رکعت اول بعد از حمد سوره ناس و در رکعت دوم بعد از حمد سوره فلق ) را بخواند ( قنوت در نماز شفع لازم نیست ) 📕و یک رکعت هم نماز وتر ( که بعد از حمد سه بار سوره توحید و یک بار سوره ناس و یک بار سوره فلق ) 🔺و بعد قنوت میگیریم و برای 40 مومن دعا میکنیم و 70 استغفار و 300 بار العفو ( اگه خسته میشید حتما لازم نیست 40 تا مومن را دعا کنید و یا 70 باراستغفار کنید و یا 300 تا العفو بگید هر چقدر که تونستید بگید .خدا سخت نمیگیرد فقط هر چقدر که میگید با اخلاص باشه )🌹 بعد هم که رکوع و سجود و تشهد وسلام نماز . و تمام.🙏👌♥️ این کل مراحل نماز شب است 👆👆 _______________ 🔺اگر کسی خسته بود یا به هر طریقی. حداقل کار اینه که دو رکعت شفع و یک رکعت وتر را بجا بیاورید. تتبلی نکنیدا . خداوند اینقدر آسان این نماز را برای بندگانش کرده تا همگی از فضیلت نماز بهره ببرند. 🔺اینقدر نگید اینطوری به دلمون نمیچسبه اینها حرفهای شیطان است😢 دوستان ما ابد ( آخرت ) در پیش داریم. خیلی نماز شب شده. پس این شبها را از دست ندهید. 🔺اگه حال نداری نصف شب بلند بشی ( 20 دقیقه قبل از اذان صبح ) همین الان هم میشه خوند.😊 پس بهانه های شیطانی را بزارید کنار😡 پس همگی یک یا علی بگین و همت کنید برای نماز شب ولو سه رکعت آخری باشد. تا سبک شوید .♥️🌴♥️ 🕊🕊🌹🌹🕊🕊🌹🌹🕊🕊 @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛅️ |° 💚°° ♥️ امام_علی (ع) فرمودند:♥️ 🍃 هر که درونش با ظاهرش یکسان و رفتارش با گفتارش موافق باشد، اوست که امانت را ادا کرده و عدالتش استوار گردیده است....🕊☘ 🌷غررالحکم، حدیث۸۶۵۶🌷 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 ♥️•••
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
هدایت شده از عڪس طورے
•|🍃 { 🦋 } 🌸•• .° • 🌟↓•• 👣|| @porof_luxury
▪️ مگر بنا نبود در هیچ سطحی ‎ نشود؟ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
اومده بود مرخصی بگیره ، یه نگاهی بهش کرد ، گفت : ” میخوای بری ازدواج کنی ؟ ”😁 گفت :” بله میخوام برم خواستگاری ”😍 – خب بیا خواهر منو بگیر !🤓 گفت :” جدی میگی آقا مهدی ” 😳 – به خانوادت بگو برن ببینن اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو !😎 اون بنده خدا هم خوشحال دویده بود مخابرات تماس گرفته بود !🙃 به خانوادش گفته بود : ” فرمانده ی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر 😇، زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید ! بچه های مخابرات مرده بودن از خنده!😅 پرسیده بود :” چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من ! ”🤨🧐 گفته بودن :” بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره، دوتاشون ازدواج کردن ، یکیشونم یکی دوماهشه !! ”🤣😁😆 ❤️ 😁 💚 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🛑آزمون قبل از ظهور امام خمینی (ره): ولايت فقيه همان ولايت رسول الله هست، شما بدانيد که اگر امام زمان بيايد، باز اين قلم‌ها(مخالفان ولایت فقیه)مخالف اند با او. (صحیفه نور ج۱۰ ص۲۶) اطاعت از ولی فقیه، آزمونِ قبل از ظهور است👆 شُهَدایی شُو @shohadae_sho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادر شهید خطاب به +حاج اقا دیگه مریض نمیشم 😍دیگه هیچیم نمیشه☺️ کجای دنیا رهبر یه ملت، میوه تقسیم می‌کنن بین خانواده میزبان😍😍😍😍 ❤️ 💚 💜 •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
شرح دعای افتتاح، جلسه 27.mp3
8.23M
🔊 🔖 👤 استاد ؛ جلسه ٢٧ 📝 در فرازی از ، به این موضوع اشاره میشود که در عصر ظهور، مردم خواهند فهمید که دشمنان خدا و دشمنان منافع انسانها مشترک هستند. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
animation.gif
17.72M
فیلم دست ندادن دختران شجاع مسلمان با شاهزاده نروژ #پویش_حجاب_فاطمے
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد می‌شد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت: «خوبی از خودته!» و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید: «آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟» از سؤال بی‌مقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصی‌اش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونه‌ای بود که نمی‌خواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانواده‌اش ناراحت می‌شد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد: «پدرم فوت کردن.» پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن «خدا بیامرزدش!» اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد: «مجید جان! این مامان ما نمی‌ذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!» در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت: «راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچه‌هام رو ندارم!» و باز میهمان‌نوازیِ پر مهرش گل کرد: «پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمی‌کنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.» چشمانش در دریای غم غلطید و باز نمی‌خواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد: «خیلی ممنونم حاج خانم!» ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد: «چرا تعارف می‌کنی؟ من خودم با مادرت صحبت می‌کنم، راضی‌اش می‌کنم یه چند روزی بیان پیش ما!» که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سال‌ها بغض می‌گذشت، پاسخ داد :«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...» پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید. برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمی‌شود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی می‌کرد و انگار می‌خواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد: «اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.» با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد: «خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی می‌کردم.» ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات می‌شد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد: «خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!» جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید: «ببخشید مجید جان! نمی‌خواستیم ناراحتت کنیم!» و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خنده‌ای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد: «نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...» و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت. حالا همه می‌خواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان می‌خواند تا ابراهیم و لعیا که تلاش می‌کردند به بهانه شیطنت‌ها و شیرین زبانی‌های ساجده بقیه را بخندانند و حتی خود آقای عادلی که از فعالیت‌های جالب پالایشگاه بندرعباس می‌گفت و از پیشرفت‌های چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت می‌کرد، اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگی‌ها فراموش‌مان نمی‌شد، حداقل برای من که تا نیمه‌های شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم. ادامه_دارد ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻
🕋♥️ 🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 سر انگشت قطرات باران به شیشه می‌خورد و خبر از سپری شدن آخرین ماه پاییزی سال 91 می‌داد. از لای پنجره هوای پُر طراوتی به داخل آشپزخانه می‌دوید و صورتم را نوازش می‌داد. آخرین تکه ظرف شسته شده را در آبچکان قرار دادم و از آشپزخانه خارج شدم که دیدم مادر روی کاناپه دراز کشیده و چشمانش را بسته است. ساعتی بیشتر نمی‌شد که از خواب برخاسته بود، پس به نظر نمی‌رسید باز هم خوابیده باشد. کنار کاناپه روی زمین نشستم که چشمانش را گشود. اشاره‌ای به پنجره‌های قدی اتاق نشیمن کردم و گفتم: «داره بارون میاد! حیف که پشت پرده‌ها پوشیده‌اس! خیلی قشنگه!» مادر لبخندی زد و با صدایی بی‌رمق گفت: «صدای تَق تَقِش میاد که می‌خوره کف حیاط.» از لرزش صدایش، دلواپس حالش شدم که نگاهش کردم و پرسیدم: «مامان! حالت خوبه؟» دوباره چشمانش را بست و پاسخ داد: «آره، خوبم... فقط یکم دلم درد می‌کنه. نمی‌دونم شاید بخاطر شام دیشب باشه.» در پاسخ من جملاتی می‌گفت که جای نگرانی داشت، اما لحن صدایش خبر از ناخوشی جدی‌تری می‌داد که پیشنهاد دادم: «می‌خوای بریم دکتر؟» سری جنباند و با همان چشمان بسته پاسخ داد: «نه مادر جون، چیزیم نیس...» سپس مثل اینکه فکری بخاطرش رسیده باشد، نگاهم کرد و پرسید: «الهه جان! ببین از این قرص‌های معده نداریم؟» همچنانکه از جا بلند می‌شدم، گفتم: «فکر نکنم داشته باشیم. الآن می‌بینم.» اما با کمی جستجو در جعبه قرص‌ها، با اطمینان پاسخ دادم: «نه مامان! نداریم.» نگاه ناامیدش به صورتم ماند که بلافاصله پیشنهاد دادم: «الآن میرم از داروخانه می‌گیرم.» پیشانی بلندش پر از چروک شد و با نگرانی گفت: «نه مادرجون! داره بارون میاد. یه زنگ بزن عبدالله سر راهش بخره عصر با خودش بیاره.» چادرم را از روی چوب لباسی دیواری پایین کشیدم و گفتم: «حالا کو تا عصر؟!!! الآن میرم سریع می‌خرم میام.» از نگاه مهربانش می‌خواندم که راضی به سختی من نیست، اما دل دردش به قدری شدید بود که دیگر مانعم نشد. چتر مشکی رنگم را برداشته و با عجله از خانه خارج شدم. کوچه‌های خیس را به سرعت طی می‌کردم تا سریع‌تر قرص را گرفته و به مادر برسانم. تا سر چهار راه، ده دقیقه بیشتر نمی‌کشید. قرص را خریدم و راه بازگشت تا خانه را تقریباً می‌دویدم. باران تندتر شده و به شدت روی چتر می‌کوبید. پشت در خانه رسیدم، با یک دست چترم را گرفته و دست دیگرم موبایل و کیف پول و قرص بود. می‌خواستم زنگ بزنم اما از تصور حال مادر که روی کاناپه دراز کشیده و بلند شدن و باز کردن در برایش مشکل خواهد بود، پشیمان شدم که کلید را به سختی از کیفم درآوردم و تا خواستم در را باز کنم، کسی در را از داخل گشود. از باز شدن ناگهانی در، دستم لرزید و موبایل از دستم افتاد. آقای عادلی بود که در را از داخل باز کرده و نگاهش به قطعات از هم پاشیده موبایلم روی زمین خیس، خیره مانده بود. بی‌اختیار سلام کردم. با سلام من نگاهی گذرا به صورتم انداخت و پاسخ داد: «سلام، ببخشید ترسوندمتون.» هر دو با هم خم شدیم تا موبایل را برداریم. گوشی و باتری را خودم برداشتم، ولی سیم کارت دقیقاً بین دو کفشش افتاده بود. با سرانگشتش سیم کارت را برداشت. نمی‌دانم چرا به جای گرفتن سیم کارت از دستش، مشغول بستن چترم شدم، شاید می‌ترسیدم این چتر دست و پا گیر خرابکاری دیگری به بار آورد. لحظاتی معطل شد تا چترم را ببندم و در طول همین چند لحظه سرش را پایین انداخته بود تا راحت باشم. چتر را که بستم، دستش را پیش آورد و دیدم با دو انگشتش انتهایی‌ترین لبه سیم کارت را گرفته تا دستش با دستم تماسی نداشته باشد. با تشکر کوتاهی سیم کارت را گرفته و دستپاچه داخل خانه شدم. ادامه_دارد ڪپے با ذڪر نام نویسنده و منبع جایز است ✍ •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾•🌸•✾•••┈┈• ♥️••👆🏻