eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است 🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم 🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 🦋 💚 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••
YEKNET.IR - roze - shabe 2 moharram1399 - narimani.mp3
4.4M
🔳 سوزناک 🌴منم زینبی که غریبی تو دیدم 🌴 تو یک نصف روزم زمونه بریدم 🎤 👌بسیار دلنشین @shohadae_sho
حاج حسین یکتا... بچه ها... داغ گناه ڪردنتون رو به دل شیطان بذارید..! @shohadae_sho
🍃هیئت یکی از علایق خاص حمید بود، هر هفته در مراسم شب های جمعه هیئت شرکت میکرد، طوری برنامه ریزی کرده بود که باید حتما پنج شنبه ها میرفت هیئت، سر و تهش را میزدی از هیئت سر در می آورد، من را هم که از همان دوران نامزدی پاگیر هیئت کرده بود. 🍃میگفت: بهترین سنگر تربیت همین جاست، اسم هیئتشان خیمه العباس بود، خودش به عنوان یکی از مؤسسان این هیئت بود که آن را به تأسی از شهید ابراهیم هادی راه انداخته بودند. 🌹شهید @shohadae_sho
🖤 بدون شرح ✅ ‌||•🏴 @shohadae_sho 💔•°👆🏻
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله بهجت
1_110525418.mp3
8.13M
۳ بزرگترین عملِ زائران ❌تفـــکر است ! با من چکار داشته اید؟ که تمام موانع را از سرراهم برداشته اید، و تا اینجا مرا کشانده اید. ❤‌‌•• http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••☝
🔻مراسم فارغ التحصیلی دانشگاه آکسفورد پس از آنکه از ورود دانشجویان دختر بدون جوراب ممانعت به عمل آمد به تأخیر افتاد! 🔹 دانشگاه آکسفورد بار دیگر قوانین سخت خود را درباره پوشش به دانشجویانش یادآوری کرد. این اتفاق در پی ممانعت از ورود دانشجویان دختری که کفش پاشنه بلند بدون جوراب پوشیده بودند به مراسم فارغ التحصیلی‌شان افتاد. 🔹 در ایمیل به دانشجویان تأکید شده در مراسم فارغ التحصیلی لباس فرم تعریف شده پوشیده شود. مواردی که تخلف در پوشش محسوب می‌شوند شامل «حضور با ساق پای برهنه، پوشیدن جوراب یا جوراب شلواری غیر از رنگ مشکی، کفش و لباس رنگی» می‌شود. 🌐منبع: https://tinyurl.com/y5uz4kgs پ.ن: اگه این اتفاق تو ایران افتاده بود الان یک تجمع عظیم با حضور دانشجویان دختر جوراب به دست تشکیل می شد و برخی از جریانات اصلاح طلب تصاویر جوراب در روزنامه هاشون چاپ می کردند و یک عده مرد فمنیست هم در نشان اعتراض جوراب زنانه پا می کردند😂😂😂
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 برای چند لحظه به ردیف کتاب‌ها خیره شد، سپس نگاهم کرد و با صدایی گرفته پرسید: «نمی‌خوای بخونی‌شون؟» و در برابر چشمان متعجبم با دل شکستگیِ عجیبی ادامه داد: «مگه نمیگی عزاداری ما شیعه‌ها برای اهل بیت (علیهم‌السلام) فایده نداره، خُب اگه می‌خوای این کتاب‌ها رو هم بخون...» که به میان حرفش آمدم و با دلخوری عتاب کردم: «مجید! یعنی تو عقیده اهل سنت رو با این وهابی‌ها یکی می‌دونی؟!!! یعنی خیال می‌کنی منم مثل نوریه فکر می‌کنم؟!!!» و شاید این سؤال را پرسیده بود تا همین جواب را از من بشنود که اینچنین به دهانم چشم دوخته بود تا ببیند همسر اهل سنتش چقدر با یک وهابی افراطی فاصله دارد که با اعتقادی که از اعماق قلبم ریشه می‌گرفت، قاطعانه اعلام کردم: «من اگه با تو سرِ عزاداری و سینه‌زنی محرم و صفر بحث می‌کنم، برای اینه که اعتقاد دارم این عزاداری‌ها سودی نداره. من میگم به جای اینهمه گریه و زاری، از راه و روش اون امام پیروی کنید! من حتی روز عاشورا که میرسه از اینکه امام حسین (علیه‌السلام) و بچه‌هاش اونجوری کشته شدن، دلم می‌سوزه، ولی نوریه روز عاشورا رو روز جشن و شادی میدونه! نوریه میگه شیعه‌ها کافرن، چون برای امام حسین (علیه‌السلام) عزاداری می‌کنن! میگه شیعه‌ها مشرک هستن، چون میرن زیارت امام حسین (علیه‌السلام)! اینا اصلاً شیعه رو مسلمون نمی‌دونن، ولی من به عنوان یه دختر سُنی، با یه مردِ شیعه ازدواج کردم و بیشتر از همه دنیا این مرد شیعه رو دوست دارم! نه من، نه خونواده‌ام، نه هیچ اهل سنتی، شیعه رو کافر نمی‌دونه! من با تو بحث می‌کنم تا اختلافات مذهبی‌مون حل شه، ولی نوریه اعتقاد داره باید همه شماها رو بکشن تا شیعه رو ریشه‌کَن کنن!» و او همانطور که سرش پایین بود، زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. سپس آهسته سرش را بالا آورد و با لبخندی لبریز ایمان زمزمه کرد: «پس فاتحه‌مون خونده‌اس!» و شاید می‌خواست صورت غم‌زده‌ام را به خنده‌ای باز کند که خندید و با شوخ‌طبعی ادامه داد: «اگه نوریه بفهمه این بالا چه خبره، من رو یه راست تحویل برادرای مجاهدش میده تا برم اون دنیا!» و این بار نه از روی شیطنت که از عصبانیتی که در چشمانش می‌غلطید، خنده تلخی کرد و باز می‌خواست دل مرا آرام کند که با نگاه مهربانش به وجودم آرامشی دلنشین بخشید و با متانتی مؤمنانه پاسخ داد: «الهه جان! خیالت راحت باشه! تا اونجایی که از دستم برمیاد یه کاری می‌کنم که نوریه چیزی نفهمه! تو فقط آروم باش و به هیچی فکر نکن!» و بعد در آیینه چشمانش، تصویر ندیده حوریه درخشید که صورتش به لبخندی شیرین گشوده شد و با احساسی عمیق، اوج محبت پدرانه‌اش را به نمایش گذاشت: «تو فقط به حوریه فکر کن!» ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 ساعتی می‌شد که تکیه به دیوار سیمانی و رنگ‌آمیزی شده مدرسه، در حاشیه خیابان به انتظار عبدالله ایستاده بودم. دقایقی از زنگ تعطیلی مدرسه گذشته و همه دانش‌آموزان خارج شده بودند و هنوز عبدالله نیامده بود. حدس می‌زدم که امروز جلسه معلمان مدرسه با مدیر برگزار شده و نمی‌دانستم باید چقدر اینجا منتظرش بمانم. هوا طوفانی شده و باد نسبتاً سردی به تنم تازیانه می‌زد تا نشانم دهد که روزهای نخست بهمن ماه در بندرعباس، چندان هم بهاری نیست. فضای شهر از گرد و غبار تیره شده و لایه سیاه و سنگینی از ابر آسمان را گرفته بود. با چادرم مقابل بینی و دهانم را گرفته بودم تا کمتر خاک بخورم و مدام کمرم را به دیوار فشار می‌دادم تا دردش آرام بگیرد. چند بار موبایلم را به دست گرفتم تا با عبدالله تماس بگیرم و باز دلم نیامد مزاحم کارش شوم که بلاخره با کیفی که به دوشش انداخته و پوشه‌ای که در دستش بود، از مدرسه بیرون آمد. نگاهش که به من افتاد، به سمتم آمد و با تعجبی آمیخته به دلواپسی پرسید: «تو با این وضعیت برای چی اومدی اینجا الهه جان؟» چادرم را از مقابل صورتم پایین آوردم و گفتم: «می‌خواستم باهات حرف بزنم.» پوشه آبی رنگ را زیر بغلش گرفت و همانطور که سوئیچ اتومبیل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: «خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!» و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!» ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 صورت سبزه عبدالله از شدت عصبانیت کبود شده و فقط نگاهم می‌کرد که از تأسفِ زندگی بر باد رفته پدرم، سری جنباندم و گفتم: «عبدالله! نوریه گزارش همه ما رو به برادرهاش میده! نوریه تو اون خونه داره جاسوسی می‌کنه! اونا از همه چیزِ ما خبر دارن! برادرهاش براش کتاب‌های تبلیغ وهابیت میارن و اونم میاره میده به من تا بخونم و به شماها هم بدم. عبدالله! من نمی‌دونم چه نقشه‌ای دارن...» دستش را روی فرمان گذاشته و می‌دیدم رویه چرم فرمان اتومبیل زیر فشار غیظ و غضب انگشتانش چروک شده که بغضم را فرو خوردم و گفتم: «عبدالله! نوریه و خونواده‌اش همه زندگی بابا رو از چنگش درمیارن!» که به سمتم صورت چرخاند و دستش به نوریه نمی‌رسید که کوه خشمش را بر سرِ من خراب کرد: «میگی چی کار کنم؟!!! فکر می‌کنی من نمی‌فهمم داره چه بلایی سرِ بابا میاد؟!!!» سپس به عمق چشمان غمزده و نمناکم خیره شد و با مهربانی برادرانه‌اش، عذر فریادش را خواست: «الهه جان! قربونت برم! میگی من چی کار کنم؟ اون روزی که پای این دختره وسط نبود، بابا حاضر نشد به حرف ما گوش کنه و بخاطر یه برگه سند سرمایه‌گذاری، همه محصول خرما رو به اینا پیش فروش کرد! چه برسه به حالا که نوریه هم اومده تو زندگیش!» سپس چشمانش در گرداب غم غرق شد و با لحنی لبریز تأسف ادامه داد: «بابا بخاطر نوریه، آخرتش رو به باد داد، دیگه چه برسه به دنیا! چند روز پیش رفته بودم نخلستون یه سری بهش بزنم. اصلاً انگار یه آدم دیگه شده بود! یکسره به شیعه‌ها فحش می‌داد و دعا می‌کرد زودتر حکومت سوریه سقوط کنه! اصلاً نمی‌فهمیدم چی میگه! بهش گفتم آخه چرا می‌خوای حکومت سوریه سقوط کنه؟ گفتم مگه غیر از اینه که حکومت سوریه حداقل جلو اسرائیل مقاومت می‌کنه، پس چرا دعا می‌کنی سقوط کنه؟ می‌گفت اگه حکومت سوریه سقوط کنه، بعدش حکومت عراق هم سقوط می کنه، بعدش نوبت ایرانه که حکومتش سقوط کنه و شیعه نابود بشه! می‌گفت باید هر کاری می‌تونیم بکنیم تا هر چه زودتر برادرهای مجاهدمون تو سوریه به حکومت برسن!!!» سپس پوزخندی زد و با تحیّری که از اعتقادات پدر در ذهنش نمی‌گنجید، رو به من کرد: «الهه! فکر کن! بابا حاضره حکومت کشور خودش سقوط کنه تا مثلاً نسل شیعه از بین بره! اونوقت به این تروریست‌هایی که به دستور آمریکا و اسرائیل دارن تو سوریه گَلّه گَلّه آدم می‌کشن، می‌گه برادر مجاهد!!!!» و برای من که هر روز شاهد توهین پدر و نوریه به شیعیان بودم و بارها حکم حلال بودن خونه شیعه را از زبان نوریه شنیده بودم، دیگر سخنان عبدالله جای تعجب نداشت که همه را باور کرده و همین بود که چهارچوب بدنم برای زندگی و شوهر شیعه‌ام می‌لرزید. دیگر گوشم به گلایه‌های عبدالله نبود و نه تنها قلب خودم که تمام وجود دخترم از وحشت عفریته‌ای که در خانه‌مان لانه کرده بود، می‌لرزید که سرم را کج کردم و نهایت پریشانی‌ام را برای برادرم به زبان آوردم: «عبدالله! من خیلی می‌ترسم، من از نوریه خیلی می‌ترسم! می‌ترسم یه روز بفهمه مجید شیعه اس، اونوقت بابا چه بلایی سرِ ما میاره؟» و حالا نوبت عبدالله بود که در پاسخ دلشوره‌های افتاده به جانم، همان حرف‌های مجید را بزند: «الهه! من نمی‌فهمم تو برای چی تو اون خونه موندی؟ چرا انقدر خودت و مجید رو اذیت می‌کنی؟ ممکنه مجید به روی خودش نیاره، ولی مطمئن باش که خیلی عذاب می‌کشه و فقط به خاطر تو داره تحمل می‌کنه! خودت هم که داری بیشتر از اون زجر می‌کشی، پس چرا خودت رو تو اون خونه اسیر کردی؟» که سرم را پایین انداختم و همانطور که گوشه چادرم را با سرانگشتان غمگینم تا می‌زدم، زیر لب پاسخ دادم: «عبدالله! من از بچگی تو اون خونه بزرگ شدم! بخدا دلم نمیاد یه روز از اون خونه جدا شم! هر جای اون خونه رو که نگاه می‌کنم یاد مامان می‌افتم...» و من دیگر نه تنها به خاطر خاطرات مادرم که نمی‌خواستم خانه و زندگی خانوادگی‌مان را دو دسته به نوریه تقدیم کنم که سرم را بالا آوردم و قاطعانه ادامه دادم: «نوریه از خدا می‌خواد که منم از اونجا برم تا برای خودش پادشاهی کنه! اگه منم بذارم برم، دیگه هیچ مزاحمی سرِ راهش نیس...» که عبدالله به میان حرفم آمد و هشدار داد: «اشتباه می‌کنی الهه! تو فقط داری خودت رو عذاب میدی! اگه نوریه زیر پای بابا بشینه تا یه کاری بکنه، دیگه احدی حریفش نمیشه!» سپس اتومبیل را روشن کرد و همانطور که با احتیاط از پارک بیرون می‌آمد، سری جنباند و با لحنی افسرده ادامه داد: «اون خونه زمانی خوب بود که مامان زنده بود و هر روز همه‌مون دور هم جمع می‌شدیم. نه حالا که ابراهیم و محمد دو ماهه پاشون رو اونجا نذاشتن و من اصلاً پام پیش نمیره که بیام. بابا هم که اصلاً یادی از ما نمی‌کنه. اینم از حال و روز تو!» ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
ل را از جیب شلوارش در می‌آورد، جواب داد: «خُب زنگ می‌زدی بیام خونه.» و اشاره کرد تا به سمت اتومبیلش که چند متر آنطرف‌تر پارک شده بود، برویم و پرسید: «حالا چی شده که اومدی اینجا منو ببینی؟» یک دست به کمرم گرفته و با دست دیگرم مراقب پایین چادرم بودم تا کمتر در وزش شدید باد تکان بخورد و همچنانکه با قدم‌های سنگینم به دنبالش می‌رفتم، پاسخ دادم: «چیزی نشده، دلم برات تنگ شده بود.» ولی در سر و صدای خزیدن باد لای شاخه‌های درختان، حرفم را به درستی نشنید که جوابی نداد و در عوض درِ ماشین را باز کرد تا سوار شوم. در سکوت اتومبیل که فرو رفتیم، دستی به موهایش که حسابی به هم ریخته بود، کشید و باز پرسید: «چیزی شده الهه جان؟» و من با گفتن «نه.» سرم را پایین انداختم که نمی‌دانستم چه بگویم و از کجای قصه شروع کنم. به نیم رخ صورتم خیره شد و این بار با نگرانی پرسید: «چی شده الهه؟» سرم را بالا آوردم، لبخندی زدم و با صدایی آرام پاسخ دادم: «چیزی نشده، اومده بودم باهات درد دل کنم، همین!» و شاید اثر درد و ناخوشی را در صورت رنگ پریده‌ام می‌دید که با ناراحتی اعتراض کرد: «یه زنگ می‌زدی من می‌اومدم خونه با هم حرف می‌زدیم. بیخودی برای چی اینهمه راه اومدی تا اینجا؟» و من بلافاصله پاسخ دادم: «نمی‌خواستم نوریه چیزی متوجه شه. می‌خواستم یه جا تنهایی باهات حرف بزنم.» و فهمید دردهای دلم از کجا آب می‌خورد که نفس بلندی کشید و پرسید: «خیلی تو اون خونه عذاب می‌کشی؟» و من جوابی ندادم که سکوتم به اندازه کافی بوی غم می‌داد تا خودش جواب سؤالش را بدهد: «خیلی سخته! فکر کنم اگه همون روز اول مثل من از اون خونه دل کَنده بودی و رفته بودی، راحت‌تر بودی!» و بعد مستقیم نگاهم کرد و پرسید: «حتماً مجید هم خیلی اذیت میشه، مگه نه؟» و دل آرام و قلب صبور مجید در سینه‌ام به تپش افتاد تا لبخندی به صورتم نشسته و با آرامش پاسخ دهم: «مجید خیلی اذیت میشه، ولی اصلاً به روی خودش نمیاره. اون فقط نگران حال منه!» دستش را که برای روشن کردن اتومبیل به سمت سوئیچ برده بود، عقب کشید و به سمتم چرخید تا با تمام وجود به دردِ دلم گوش کند که بغض کردم وگفتم: «عبدالله! دیگه هیچی سرِ جاش نیس! بابا دیگه بابای ما نیس! همه زندگی‌اش شده نوریه!» و هر چند می‌ترسیدم اسرار آن شب را از خانه بیرون بیاورم ولی دیگر نتوانستم عقده‌های مانده در دلم را پنهان کنم که با غصه ادامه دادم: «بابا حتی کلید خونه رو داده دست برادرهای نوریه! همین چند شب پیش، مجید شیفت بود، بابا و نوریه هم خونه نبودن که برادرهای نوریه خودشون در رو باز کردن و اومدن تو خونه.» نگاه متعجب عبدالله به صورتم خیره ماند و حیرت زده پرسید: «بابا کلید خونه رو داده دست اونا؟!!!» و این تازه اول قصه بود که اشک نشسته در چشمانم را با سرانگشتم پاک کردم و با غیظی که در صدایم پیدا بود، جواب دادم: «کلید که چیزی نیس، بابا همه زندگی‌اش رو داده دست نوریه و خونواده‌اش! همون شب اونا نفهمیدن که من تو خونه‌ام و بلند بلند با خودشون حرف می‌زدن...» از یادآوری لحظات شوم آن شب، باز قلبم آتش گرفت و با گریه ادامه دادم: «عبدالله! نمی‌دونی درمورد بابا چجوری حرف می‌زدن! نمی‌دونی چقدر به بابا بد و بیراه می‌گفتن و مسخره‌اش می‌کردن که اختیار همه زندگی‌اش رو داده به اونا!» 🕋 🇮🇷 🕋❤️🕋❤️🕋🌺🕋❤️🕋❤️🕋❤️🕋🌺
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 و همین جملات تلخ، آنچنان طعم غم را در مذاق جانم ته نشین کرد که تا مقابل خانه دیگر کلامی حرف نزدم. گرد و خاک نسبتاً کم شده و دانه‌های درشت رگبار باران، شیشه ماشین را حسابی گِل کرده بود و من که دیگر کمرم از نشستن روی صندلی ماشین خشک شده بود، دعا می‌کردم زودتر به خانه برسیم. مقابل خانه که رسیدیم، باز طاقت نیاوردم آخرین تلاشم را نکنم که به صورتش چشم دوختم و خواهش که نه، التماسش کردم: «عبدالله! من این همه راه رو تا مدرسه اومدم تا کمکم کنی که نذاریم بابا تو این چاه بیفته!» و او آنقدر از بازگشت پدر ناامید بود که با لحن سرد و خشکش آب پاکی را روی دستم ریخت: «الهه! من هیچ وقت حریف بابا نمی‌شدم، برای همین از همون اول راهم رو جدا کردم و مثل محمد و ابراهیم نرفتم پیش بابا کار کنم. حالا هم می‌دونم که ما هر کاری کنیم، هیچ فایده‌ای نداره! بابا حاضره همه زندگی‌اش رو بده، ولی نوریه رو از دست نده! پس تو هم بیخودی خودت رو اذیت نکن!» و بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد، با مهربانی نگاهم کرد و گفت: «راستی الهه! یه چیزی برات گرفته بودم و می‌خواستم برات بیارم، ولی حالا تا اینجایی خودت بردار، گذاشتم تو داشبورد.» از اینکه برادرم برایم هدیه‌ای خریده، در اوج ناراحتی، ذوقی کودکانه در دلم دوید و درِ داشبورد را باز کردم که یک پیراهن قرمز و پُرچین نوزادی، مقابل چشمانم ظاهر شد. پیراهن را که به چوب لباسی پلاستیکی کوچکی آویخته و داخل پاکت کوچکی قرار داشت، از داشبورد بیرون آوردم که عبدالله با خنده‌ای که صورتش را پُر کرده بود، ادامه داد: «مجید گفت بچه‌تون دختره، خُب منم که چیزی به عقلم نمی‌رسید، گفتم یه چیزی براش خریده باشم!» با نگاه خواهرانه‌ام از محبت برادرانه‌اش تشکر کردم و خواستم پیاده شوم که نگاهم کرد و گفت: «الهه جان! هر وقت دلت گرفت، خبرم کن، بیام پیشت! به مجید هم سلام برسون!» و با خداحافظی پُر مِهر و محبتی، دنده عقب حرکت کرد و از کوچه خارج شد و من خسته از تلاش بیهوده‌ای که کرده بودم بلکه پدرم را از قید اسارت نوریه آزاد کنم، به خانه رفتم. ساعت هنوز به هشت شب نرسیده بود که مجید از پالایشگاه برگشت. موهای مشکی‌اش از وزش شدید باد به هم ریخته و کاپشن نازک سورمه‌ای رنگش بر اثر بارش باران و خاک پیچیده در هوا، از لکه‌های گِل پُر شده بود و با همه خستگی، باز به رویم می‌خندید. پاکت میوه‌های تازه و هوس‌انگیزی را که خریده بود، کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با کلام گرم و دلچسبش حالم را پرسید که تازه متوجه شدم در جیب کاپشنش، شاخه گلی را پنهان کرده است. دستانش درگیر پاکت‌های میوه بود و به ناچار شاخه گل را در جیبش گذاشته و تنها سرخی گل از لب جیبش پیدا بود. شاخه گل محمدی را از جیبش بیرون آورد، با سر انگشتش قطرات باران را از روی گلبرگ‌های سرخ و لطیفش خشک کرد و در برابر چشمان منتظر و نگاه مشتاقم، گل را به دستم داد که خندیدم و با شیرین زبانی تشکر کردم: «تو خودت گُلی مجید! چرا زحمت کشیدی؟» از لحن پُر شیر و شکرم، با صدای بلند خندید و او هم شیطنت کرد: «اونم چه گُلی؟!!! لابد گُل خرزهره!!!!» و باز صدای خنده شاد و شیرینش در فضای خانه پیچید تا بار دیگر باور کنم خدا چه همسر نازنینی نصیبم کرده که همین حس حضورش کافی بود تا نقش غم از وجودم محو شده و بار دیگر سرسرای دلم از شور و شوق زندگی لبریز شو. ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🌿 عاشقانه ای برای مسلمانان🌸 پرده اتاق خواب را کنار زده و پنجره را گشوده بودم تا نسیم عصرگاهی شنبه سوم اسفند ماه سال 1392، با رایحه مطبوع و دلچسبش، فضای خانه را معطر کرده و دلم را به ترانه تنگ غروب پرندگان خوش کند. هر چند امروز هم حال خوبی نداشتم و سر درد و کمر درد، احساس هر روز و شبم شده بود، ولی لذت مادر شدن ارزش بیش از اینها را داشت که هنوز روی ماه حوریه را ندیده، برایش جان می‌دادم. هنوز ماه پنجم بارداری‌ام به پایان نرسیده، اتاق خواب کوچک و رنگارنگ دخترم تقریباً کامل شده و به جز چند تکه لباس نوزادی و ظرف غذای کودک، همه وسایل اتاقش را سرِ حوصله خریده و با سلیقه مادری، هر یک را در گوشه‌ای از اتاقش چیده بودم. پایین پنجره، تخت خوابش را گذاشته و دیوار کنار پنجره را با کمد سفید رنگی پوشانده بودم که پُر از عروسک‌های قد و نیم قد بود. قالیچه‌ای با طرح شخصیت‌های کارتونی کف اتاق کوچکش پهن کرده و حباب صورتی رنگی به جای لامپ قدیمی اتاق از سقف آویزان بود. مجید با وجود اجاره نسبتاً زیاد خانه و ویزیت‌های سنگین دکتر زنان و سونوگرافی‌های مختلف، ولی باز از خرید اسباب نوزادی چیزی کم نمی‌گذاشت و با دست و دلبازی هر چه برای دخترم هوس می‌کردم، می‌خرید که می‌خواست جای خالی مادرم را در این روزهای چیدن سور و سات سیسمونی کمتر احساس کنم. با همه ضعفی که بدنم را گرفته و چشمانم از گرسنگی سیاهی می‌رفت، ولی بخاطر حالت تهوع ممتدی که لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد، اشتهایی به خوردن غذا نداشتم و تنها به عشق مجید قلیه ماهی را تدارک می‌دیدم. هر چند در این دوره از بارداری، این همه ناخوشی طبیعی نبود، ولی دکتر می‌گفت ضعف بدن و فشارهای پی در‌پی عصبی و اضطراب جاری در زندگی‌ام، گذراندن این روزها را تا این حد برایم سخت می‌کند، ولی باز هم خدا را شکر می‌کردم و به همه این درد و رنج‌ها راضی بودم که مادر شدن، شیرین‌ترین رؤیای زندگی‌ام بود. نماز مغربم را با سنگینی بدن و درد کمرم به پایان بردم و طبق عادت این مدت، قرآن را از مقابل آیینه برداشتم تا برای شادی روح مادر، آیاتی را تلاوت کنم که کسی به در اتاق زد. حدس می‌زدم دوباره نوریه به سراغم آمده تا باز به نحوی مرا به سمت آیین پلید خودش بکشاند و من چقدر از حضورش متنفر بودم که قرآن را دوباره لب آیینه گذاشتم و با اکراه به سمت در رفتم. در را که باز کردم، به رویم لبخند زد و به حساب خودش می‌خواست صمیمیتی با من ایجاد کند که بو کشید و گفت: «چه بوی خوبی میاد!» و من حتی تمایلی به هم صحبتی‌اش نداشتم که به جای هر پاسخی، با بی‌حوصلگی منتظر ماندم تا کارش را بگوید که سرکی به داخل خانه کشید و گفت: «اومدم باهات صحبت کنم. آخه عبدالرحمن خونه نیس، حوصله‌ام سر رفته!» به کلام سردی تعارفش کردم تا وارد شود و خودم نه برای پذیرایی که برای طفره از هم نشینی‌اش به آشپزخانه رفتم که صدایم کرد: «الهه! بیا اینجا کارِت دارم!» و دیگر گریزی از این میزبانی اجباری نداشتم که از آشپزخانه بیرون آمدم و مقابلش نشستم که تازه متوجه شدم در دستش چند عدد سی‌دی نگه داشته و باز طمع تبیلغ وهابیت به سرش زده بود که بی‌مقدمه شروع کرد: «کتاب‌هایی رو که برات اُورده بودم، خوندی؟» و از سکوت طولانی‌ام جوابش را گرفت که لبخندی مصنوعی نشانم داد و با لحنی فاضلانه توصیه کرد: «حتماً بخون، خیلی مفیده!» و بعد مثل اینکه وجود حقیرش دیگر گنجایش نداشته باشد، چشمان باریک و مشکی‌اش از ذوقی پُر زرق و برق پُر شد و با حالتی پیروزمندانه ادامه داد: «عبدالرحمن که حتی نیازی نبود این کتاب‌ها رو بخونه، همین که من باهاش صحبت کردم، توجیه شد و الان چند هفته‌ای میشه که رسماً عقاید وهابیت رو قبول کرده!» ✍ •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 🌿🕊 •|🌱 امام حسین ع|🖤 می فرمایند: ←من کشته‍ اشکم هیچ‌مؤمنی مرا یاد نمی کند مگر آنکه‍ اشک می ریزد...🍃🕊 🖤 کامل الزیارات ، صفحه ۲۱۵ 🖤 •┈┈••••✾•🏴•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🏴•✾•••┈┈• 🖤••👆🏻
🔺سه) اقتصاد (4) 🔹راه‌حلّ این مشکلات، سیاستهای اقتصاد مقاومتی است که باید برنامه‌های اجرائی برای همه‌ی بخشهای آن تهیّه و با قدرت و نشاط کاری و احساس مسئولیّت، در دولتها پیگیری و اقدام شود. درون‌زایی اقتصاد کشور، مولّد شدن و دانش‌بنیان شدن آن، مردمی کردن اقتصاد و تصدّیگری نکردن دولت، برون‌گرایی با استفاده از ظرفیّتهایی که قبلاً به آن اشاره شد، بخشهای مهمّ این راه‌حل‌ها است. بی‌گمان یک مجموعه‌ی جوان و دانا و مؤمن و مسلّط بر دانسته‌های اقتصادی در درون دولت خواهند توانست به این مقاصد برسند. دوران پیشِ‌رو باید میدان فعّالیّت چنین مجموعه‌ای باشد. «بيانيه گام دوم»
🔺 کلامی از علما ⭕️ آیت‌الله قاضی
پنجشنبه هفتم‌محرم الحرام(ششم شهریور)، همزمان با روز گرامیداشت حضرت علی اصغر علیه السلام، سایت برنامه سمت خدا برای ثبت نام زوجهای نابارور جهت استفاده از تسهیلات قرض الحسنه درمانی باز خواهد شد. لطفا متقاضیان این تسهیلات تنها در همین تاریخ به سایت برنامه مراجعه فرموده و ثبت نام‌نمایند. نشانی سایت برنامه: www.samtekhoda3.ir
هدایت شده از خشتـــ بهشتـــ
🕌وقت اذان درهای آسمان باز است 🙌دست دعا و عجز و نیاز بالا ببریم 🙏جهت تعجیل در ظهور امام غریبمان مهدی زهرا سلام الله علیهم 🎀اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا .🎀 🦋 💚 http://eitaa.com/joinchat/3919708172C0ac62f0a34 💚••
✳️رسول_خدا (ص) : ⚠️ بین مردان و زنان نامحرم جدایی ایجاد کنید ( تا با هم برخورد و تماس بی دلیل نداشته باشند ) زیرا هنگامی که آنان رو در روی یکدیگر قرار گرفتند و با هم رفت و آمد داشتند ، جامعه به دردی مبتلا خواهد شد که درمان نخواهد داشت. 📗از کتاب بهشت جوانان صفحه 468
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌤 🌿🕊 •|🌱 امام رضا ع|🖤 می فرمایند: ←اگر دوست داری در بهشت با رسول خدا |ص| همراه شوی قاتلان ″حسین″ |ع| را لعن کن ...🍃🕊 🏴بحار ، جلد ۴۴ ، صفحه‍ ۲۸۶🏴 ‌||•🏴 @shohadae_sho 🖤•°👆🏻
🔺سه) اقتصاد (5) 🔹جوانان عزیز در سراسر کشور بدانند که همه‌ی راه‌حل‌ها در داخل کشور است. اینکه کسی گمان کند که «مشکلات اقتصادی صرفاً ناشی از تحریم است و علّت تحریم هم مقاومت ضدّ استکباری و تسلیم نشدن در برابر دشمن است؛ پس راه‌حل، زانو زدن در برابر دشمن و بوسه زدن بر پنجه‌ی گرگ است» خطایی نابخشودنی است. این تحلیل سراپا غلط، هرچند گاه از زبان و قلم برخی غفلت‌زدگان داخلی صادر میشود، امّا منشأ آن، کانونهای فکر و توطئه‌ی خارجی است که با صد زبان به تصمیم‌سازان و تصمیم‌گیران و افکار عمومی داخلی القاء میشود. «بيانيه گام دوم»