❣#سلام_امام_زمانم ❣
🌸•• اولین #جمعه سال است ارادت داریم اندر این سینه ی خود شوق سعادت داریم...
🌿•• دیر کردی به ظهورت، به خدا خیلی دیر گر چه ما با غم این زمزمه عادت داریم...
#اللهمعجللولیکالفرج
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#طنز_شهدا |°😂🎈😁°| #طنز_جبهه
😂اینطوری لو رفت...!😂
⭕️دو تا از بچههاے گردان، غولـے را همراه خودشان آورده بودند و هاے هاے مـےخندیدند.
گفتم: «این ڪیـھ؟» ↭😳
گفتنـد: «عـراقـے» ↫😁
گفتـم: «چطورے اسیرش ڪردید؟» ⇤😎
مـےخندیدنـد ⇜ 😂
.
گفتنـد:
«از شبــ🌙 عملیاتــ پنهـان شـده بـود. تشنگـےفشار آورده بـا لبـاس بسیجـےهـا آمـده ایستگـاه صلواتـے شربتــ گرفتـھ بـود.╉😎😂╉ پـول داده بـود!»
اینطورے لـو رفتـه بـود😎😁
بچـھ هـا هنـوز مـےخندیدند.┆😜┆
#طنز_جبهه
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_شش
_انتخاب شدی برای یه ماموریت جدید.
رنگ از رخم پرید و سردی لب هایم را احساس کردم. تا همین جا هم برایم زیادی بود. این که از طرف این گروه برای ماموریت انتخاب شده بودم، شدیداً وهم انگیز بود.
_باید با پوشش قبلت وارد خونه ی محرابی بشی.
+برای چی؟
_سر از کاراش در بیاری. وارد سیستمش بشی و یه کپی از طرح هاش برای ما بفرستی.
+ولی من از نوع کارش سر در نمیارم!
_کاری نداره. فقط کافیه هرچی داره برامون ارسال کنی. قرار نیست بشینی تحلیل کنی.
+خب من چطور میتونم وارد خونه ی همچین آدمی بشم؟ ینی شما با این همه تشکیلات یه دزد حرفه ای ندارید؟
به ترکی ناسزایی گفت و خنده ای بلند سر داد که دندان طلایی اش از کنار لبش نمایان شد.
_به عنوان دزد نمیری. برای مادر پیرش دنبال یه پرستار تمام وقت میگرده. باید اعتراف کنم بین افرادم کسی نیست که هم جاسوس باشه و هکر هم به رفتار دخترونه واقف.
مردک مزخرف طعنه میزد؟
_لوازمی که احتیاج داری رو به آرژان بگو برات فراهم کنه.
+من نفهمیدم شما اگر به اطلاعات محرابی احتیاج دارید، چرا قصد کشتنشو دارید؟
_یه تیر و چند نشونه.
+یعنی چی؟
_با کشتن محرابی تو مراسم اربعین هم از دستش راحت میشیم و هم جو عراق متشنج تر از این میشه.
+چکار به عراق دارید؟
لبخندش خبیث بود.
_مثل این که هنوز کامل مارو نشناختی. کشته شدن یه ایرانی تو عراق و شلوغی ای که ترتیب داده میشه پروژه ی بزرگیه. اگر میخوای روحیه انسان دوستانتو حفظ کنی باید از گروه ناکوت بشی.
+لازم نکرده تو منو تهدید کنی!
_آماده باش فردا ظهر بچه ها میرسونندت تهران.
روی تخت دراز کشیدم گل سرم را در دست گرفتم و شنیده هایم را زمزمه وار به زبان آوردم.
پلکهایم روی هم افتاد و بازهم صدای کوفته شدن در بلند شد.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هفت
آرژان بود که کوله به دست وارد شد.
هنوز هم چشمان یخ رنگش داغ بود و سوزان.
_این ها برای سفر تو آماده کردم! مقداری وسیله. طرز کار باهاشون بلدی ؟
+بلدم.
اصلاً نمی دانستم از چه نوع وسیله ای سخن می گفت. مطمئن بودم که طرز کارشان را بلد نبودم اما در آن لحظه باید او را از اتاق بیرون می کردم.
اسلحه ای روی کوله گذاشت.
_این هم برای زمان خطر. اگر لازم شد محرابی به درک! البته خواست سایان بود.
چه راحت از کشتن یک انسان سخن می گفت و پشت بندش هم لبخند عمیقی تحویلم می داد من اما حتی توان نگاه کردن به آن شیء را هم نداشتم. تمام توانم را جمع کردم تا صدایم نلرزد.
+میتونی بری!
_میدونی چرا جذب تو شدم؟
جوابش را ندادم. او و احساسش برایم کوچکترین اهمیتی نداشتند.
_ تو خیلی شبیه به ...
نفسی عمیق کشید که کاسه ی پر آب چشمانش را خالی نمود. چند ثانیه ای منتظر باقی حرفش ماندم اما گویی توان ادامه دادن نداشت.
+اگر حرفت تموم شد لطفاً برو. به استراحت نیاز دارم.
_ مادرم! اون هم چشمانش شبیه به تو Chromia IridisHeter.
هتکورمی! نام اختلال چشمانم را میگفت.
_کاش تو بهش نشون میدادم ولی اون الآن مرده.
در لحنش غمی سنگین مشهود بود که مرا نیز متاثر کرد.
_اون Bastard کشتش!
+کی؟
_جورج هیکمن!
+پدرته؟
_اون سگ فقط فکر پول بود. از عشق هیچ نفهمید. برعکس مادر که عشق مقدس میدونست!
+چرا تو گروهشی؟ چرا فرار نمیکنی؟
_I have to.
+هیچ اجباری وجود نداره.
_من میتونم کمک کنم فرار کنی! میخوای؟
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_هشت
به نظر چندان بد نمی آمد. شاید در دادگاهِ ذهنم او را از باقی افراد این گروه جدا ساخته و تبرعه کردم.
به تهران که رسیدیم، مراد ماشین را سرکوچه پارک کرد.
_همینجاست. درش سبزه. خونه ویلایی و قدیمیه.
دستی به شالم کشیدم و مرتبش کردم.
_خوب حواستو جمع کن.
چپ چپ نگاهش کردم.
+لازم نکرده تو کارمو بهم یاد بدی.
پیاده شدم.
_کار واجب داشتی زنگ بزن.
خواستم چیزی بگویم اما منصرف شدم. زنگ قدیمی را فشردم و چند لحظه بعد در به رویم باز شد.
از دو سه پله پایین رفته و وارد حیاط شدم. زمستان در باغچه ی آن خانه نیز مشهود بود.
مردی خوش پوش در بالکن انتطارم را می کشید. خودش بود... معراج محرابی!
_سلام. دیر کردید. بفرمایید داخل.
+سلام. مچکرم.
پشت سرش وارد خانهشدم و روی یکی از مبلهای قدیمی نشستم.
پیر زنی خوش رو وارد شد که به احترامش برخاستم. حتماً مادر محرابی بود و من باید از اوپرستاری می کردم. سلامش را به گرمی پاسخ دادم و جویای احوالش شدم.
محرابی با سینی چای رو به رویم قرار گرفت. با تشکری چای برداشتم و او روی دورترین مبل نشست. با چند سوال کلیشه ای در باره ی نام و نشان و مدرک تحصیلی و رزومه ی کاری ام شروع کرد و به سوال اصلی رسید. از طرف چه کسی معرفی شده بودم؟ او به روزنامه آگهی نداده بود!
+از یکیاز دوستانم که قبلاً برای نظافت به خونتون می اومد شنیدم.
_اسمشون؟
+منیژه خانم.
در اصل هم خبر را با سیاست از زیر زبان منیژهی ساده، کشیده بودند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🔴🔵 خاک مالی
🌕 نقل میکنند که شاه عباس وقتی میدان نقش جهان را میساخت، دم دمای غروب خودش میرفت و مزد کارگران را میداد.
کارگران هم برای دیدن شاه و هم برای گرفتن پول صف میکشیدند و خوشحال و قبراق مدتها در صف میماندند تا از دست شاه پول بگیرند.
در این میان عدهای بودند که کار نکرده بودند و روی خاک غلت میزدند و لباسهای خود را خاکی میکردند و در صف میایستادند تا بدون زحمت کشیدن حقوق دریافت کنند. وقتی نوبت به آنان میرسید، سر کارگرانِ عصبانی که کار نکردههای رند را خوب میشناختند، به پادشاه ندا میدادند و کارگران خاکمالیشده را با فحش و بد و بیراه بیرون میانداختند أمّا شاه عباس آنها را صدا میزد و به آنها نیز دستمزد میداد و میگفت:
من پادشاهم و در شأن من نیست که اینان را ناامید برگردانم!
🌹یا صاحب الزمان!
مدتهاست در بساط شما خودمان را خاکمالی کردهایم! گاهی در نیمهی شعبان،گاهی جمعهها، گاهی در زیارت و گاهی در قنوت نماز، دعایتان کردهایم! میدانیم این کارها کار نیست و خودمان میدانیم کاری نکردهایم ولی خوب یاد گرفتهایم خودمان را خاک مالی کنیم و در صف، منتظر بمانیم تا دستمزد دریافت کنیم.
ای پادشاه مُلک وجود!
این دستهای نیازمند،
این چشمهای منتظر
این نگاههای پرتوقع،
گدای یک نگاه شمایند! یک نگاه!
از همان نگاههای لطف آمیز که به کارکردههای با إخلاصتان روامیدارید.
#مهدویت
#طنزجبهه😎
🔖#مـرخـصـۍ
وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»
کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.
ما هم می خندیدیم بهشان.
بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!😂
#طنز_جبهه 😁
#نیمه_شعبان ♥️
🌻[ @shohadae_sho ]🌻
#شهدایی_شو 💜👆
🌼•|سالروز شهادتت مبارک شهیدابراهیم هادی
🌸•| ️شهادت شهیدمعزغلامی ۶فروردین
♥️••| میگویند بسیار با معرفت هستی
نشان به آن نشانه که خون دادی تا من جاری شوم
بی منت,بی ادعا, بی چون و چرا
میگویند بامعرفت هستی
نشان به آن نشانه که هر بار لغزیدم با نیم نگاهی دستم را گرفتی و از میانه راه برم گرداندی
دستت را رها کردم,باز دست رفاقت به سویم دراز کردی
الان که خوب فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد که هیچگاه برنگشتی,اگر جسمت در این دنیای خاکی میماند شاید لابلای هیاهوی این روزگار هیچ وقت نمیتوانستم پیدایت کنم
تو اهل زمین نبودی,تو را آفریده بودند برای گمنامی,برای بریدن از همه تعلقات ...
به یقین میدانم خدا تو را برای خودش جدا کرده ,شفاعت کمترین هدیه ایست که خداوند به تو ارزانی داشته و من همواره چشم به راه رسم رفاقت و مردانگی تو هستم و از اعماق جان ندای سلام بر ابراهیم سر میدهم...
#ابراهیمهادی #حسینمعزغلامی
شهادتت مبارک 🕊
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام صادقعلیهالسلاممیفرمایند:
♥️••| بیشتر خوبے ها در زنان است
#صلوات
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
هدایت شده از ⸤ شباهنگام ³¹³ ⸣
+سلام رفقا، شباهنگامیا وهیئتیاےعزیز🌱
باز هم گردان شباهنگام به منظور زنده نگهداشتن مراسمات مذهبے، به مدد اهلالبیت جشن میلاد برگزار ڪرده.
[همراه با هدایایے ناقابل]
شما هم با دوستان و آشنایان دعوتید🍀 :)
زمان: دوشنبه/۱:۲۰ بامداد
مکان: ڪانال شباهنگام/ هیئت امابیها
⇦هرڪے روزیش باشہ، آنلاین میشہ!
🔻#معرفی_شهدا | #مدافع_حرم
▪️ به معنای واقعی👌 کلمه به مال دنیا#بیاعتنا بود. تعدادی از دوستان حاج#حمید از او تقاضا کرده بودند یک شرکت مالی اقتصادی🏭 تأسیس کرده و بهطور شراکتی در آن فعالیت کنند و حاج حمید😍هم مدیریت آن را بر عهده بگیرد. او بارها به بهانههای مختلف از زیر این کار شانه خالی کرده بود😳، اما سرانجام که با اصرارهای فراوان دوستان روبهرو شد، به ناچار پذیرفت.✅
🌟 او به دلیل مشغله کاری و تمایل نداشتن زیاد به اینگونه افکار و فعالیتهای#مالی، زیاد در جلسات مداوم و منظم حضور نمییافت😊، اما بهطور مداوم دوستان تماس گرفته و خواهان #حضور او بودند تا اینکه بالاخره حاج حمید در جلسهایی که درباره موارد مالی💵 گروه بود شرکت کرد.
➖ هنگامی که شب🌚 به خانه برگشت، به خواب رفته بود که ناگهان با فریاد از خواب😴پرید. همه ما نگران شدیم و حالش را جویا شدیم. او گفت که خیلی حالش بد😶 است و مدام خوابهای آشفته میبیند و دلیل این #خوابها را رفتن به همین جلسات مالی و امور دنیایی میدانست. وقتی از حاج حمید پرسیدیم چه خوابی دیده؟🤗
📍گفت : دائماً خواب میدیدم که در جلسه هستم و عقربهای بزرگ😳 دور و بر میزم هستند. حاج حمید خیلی ناراحت بود و آن شب تا صبح نخوابید و خود را سرزنش میکرد که این مجلسهای امور دنیایی به من نیامده است. من کجا و بحث بر سر مال دنیا کجا؟
✍🏼 به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_سیدحمید_تقویفر🌷
●ولادت : ۱۳۳۸/۱/۶ اهواز
●شهادت : ۱۳۹۴/۱۰/۶ سامرا ، عراق
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
─═इई 🍃🌸🍃ईइ═─
💠 #خانوما_بخونید
👈اميرمؤمنان امام علۍ عليه السلام :
بهترين #زنان شما #پنج دسته اند.
گفتند: آن پنج دسته ڪدامند؟
حضرت فرمود:
① زنان ساده و بى آلايش،
② زنان دل رحم و خوش خو،
③ زنان هم دل و همراه،
④ زنى ڪه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد
⑤ زنى ڪه در نبود شوهرش از او دفاع ڪند؛
چنين زنى ڪارگزارى از ڪارگزاران خداوند است و ڪارگزار خدا هرگز خيانت نمى ورزد.
📘 ڪافی، جلد۵، ۳۲۵
#پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_نه
_ مادر آلزایمر دارند. وقت دارو هاشون رو فراموش می کنند. از تنهایی هم رنج می برند. منم معمولاً خونه نیستم. براتون مشکلی پیش نمیاد تمام وقت این جا باشید؟
+نه مشکلی نیست.
ابروانش را در هم کشید. حق داشت، چطور ممکن بود دختری به سن من با چنین مسئله ای مشکل نداشته باشد؟ یعنی کسی در خانه انتظارم را نمی کشید؟
تصمیم داشتم تماسی با سرگرد داشته باشم و اگر لازم دانستند، موضوع را با محرابی در میان می گذاشتم.
مکالمات تلفن همراهی که در کوله ام بود، قطعاً شنیده می شد، بعید می دانستم تلفن منزل محرابی را هم چک نکنند.
_من باید برم. امروز می تونید به صورت آزمایشی مشغول باشید؟
نقابی شاد به چهره زدم و اعلام موافقت کردم. محرابی هم پس از توضیح مختصری راجع به برنامه ی غذایی پیرزن و نشان دادن آشپزخانه و داروها از خانه خارج شد.
به محض خروجش کوله ام را به حیاط انتقال داده و به سمت پیرزن پاتند کردم.
+مادرجان! موبایلت کجاست؟
انگشتش به سمت اتاق نشانه رفت. تلفن همراه ساده و قدیمی را روی میز کنار تخت قرض گرفتم. توان حرف زدن با سرگرد را نداشتم. بی درنگ شماره ی رعنا را گرفته و از جریانات پیشآمده مطلع ساختمش!
گفت که تا نیم ساعت بعد با همین شماره تماس می گیرد و برنامه را می گوید.
کنار پیرزن نشستم و دستش را در دست گرفتم.
+مادر اسمتون چیه؟
_سیما. حاجی، ملک سیما صدام میکنه.
+من چی صداتون کنم؟
_تو دوست معصومه ای؟ مدرستون تعطیل شده؟
گویی در سالهایی قبلتر از این دهه مانده بود.
+منو پسرتون برای پرستاری از شما...
_آهان! نجمه جون کِی برگشتی؟ تو که رفتی محرابم آواره شد مادر! همش تو قبرستون سرگردون بود. هرچی می گفتم یه روز بر می گردی، باور نمی کرد. بچه رو چرا نیاوردی تو خونه؟ تو حیاط سرما نخوره؟!
پیرزن با چنان شوقی دستم را می فشرد و صورتم را غرق بوسه می کرد که اشک در چشمانم جمع شد.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_ده
نگاهم به سمت طاقچه و چند قاب عکس قدیمی ای که روی دیوار جا خوش کرده بودند، کشیده شد. زنی جوان به همراه پسرک دو_ سه ساله کنار محرابی که بسیار جوان تر از حالا نشان داده می شد، ایستاده بود.
عکس دیگر دختری با مانتوی گشاد دبیرستان و مقنعه ی بلندش زیر درختی کهن، به من می خندید و چند عکس تکی دیگر از نجمه، پسرش و معصومه روی طاقچه که لبخندشان با نوار مشکی گوشه ی قاب تضاد شومی ساخته بود.
_نجمه جان مادر، برای شام کتلت بذار. من که دست و بالم درد میکنه، زحمتش با خودت.
شاید اگر برای روبه رو کردن چند لحظه ای پیرزن با واقعیت اصرار نمی کردم، بهتر بود! از یخچال، آب میوه ای برایش ریختم و به دستش دادم.
_گوشت تو یخچال داریم. معصومه الان از مدرسه میاد گرسنه ست بچم!
با پشت دست قطره اشکم را زدودم.
+شما اینو بخورید. من میرم غذا رو درست می کنم.
تا خواستم از جایم برخیزم، دستش را روی زانویم قرار داد.
_بشین عزیزم. محراب گاهی میگه فراموشی گرفتما ولی من باور نمیکنم.
در اوج اندوه لبخندی زد.
_اصلاً حواسم نبود که توام از بیمارستان اومدی. از صبح با کلی مریض سرو کله زدی خسته ای. من میرم غذا درست کنم. تو به بچت برس... راستی محمد حسین چرا نیومد پس؟
خدای من! چطور باید با او رفتار می کردم؟ یعنی محرابی هر روز با این اتفاقات مواجه می شود؟ پیرزن بیچاره در گذشته اش زندگی می کرد و غم واقعیت را درک نمی کرد، اما پسرش چه؟ درد نبود خواهر و زن و بچه اش به کنار، یادآوری هر روزه اش را چگونه تحمل می کرد؟
صدای زنگ تلفن همراه از اتاق به گوشم رسید. حتماً رعنا بود. بدون نگاه کردن به شماره پاسخ دادم. نمی دانم چرا قلبم انتظار داشت تماس از طرف سرگرد باشد! اما گویی من کوچکترین ارزشی برای او نداشتم.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
حقیقت حیات(1).mp3
3.33M
✨سهم امروزمون از یاد مولای غری
🔊 #صوتی ؛ #پادکست
📝 حقیقت حیات
👤 استاد #شجاعی ؛ استاد #پناهیان ؛ #رهبر_انقلاب
🌺 ایام ولادت #امام_زمان
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
🌹 قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان می شوند
♦️امام خامنه ای : قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحت طلبی و عافیت نیست. در روایات، «والله لتمحصن» و «والله لتغربلن» است، به شدت امتحان می شوید، فشار داده می شوید.
♦️امتحان در کجا و چه زمانی است؟ آن وقتی که میدان مجاهدتی هست.
♦️قبل از ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان می شوند. در کوره های آزمایش وارد می شوند و سربلند بیرون می آیند و جهان به دوران آرمانی و هدفی مهدی موعود (ارواحنا فداه) روزبه روز نزدیکتر می شود
#کلام_رهبری
🌹[ @shohadae_sho ]🌹
#شهدایی_شو 💜👆
#حدیثروزانہ 🌤
#رزقمعنوۍ 💚
🌿••| امام صادقعلیهالسلاممیفرمایند:
♥️••| مردم سہ دستہ اند:
دانشمند ، دانشجو ، و ڪف روے آب...!
#صلوات
#نیمه_شعبان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆