eitaa logo
خشتـــ بهشتـــ
1.7هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
149 فایل
✨﷽✨ ✨اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفࢪَج✨ #خشـــت_بهشـــت 🔰مرکز خیرات و خدمات دینی وابسته به↙️ مدرسه علمیه آیت الله بهجت(ره) قم المقدسه 🔰ادمین و پشتیبان؛ @admin_khesht_behesht
مشاهده در ایتا
دانلود
خشتـــ بهشتـــ
⃣5⃣ 🌿 سفر به مشهد یکی از برنامه هایی که همه سال با بچه های هیئت داشتیم، سفر زیارتی به مشهد مقدس بود. یک روز بعد از تمرین تو زورخانه با بچه ها نشسته بودیم، یه دفعه صحبت از زیارت آقا امام رضا (ع) شد. سید گفت: حامد جان انشالله یاعلی بگیم یه کاروان بچه ها رو ببریم مشهد. گفتم سید جان در خدمتم. نفری چقدر از بچه ها بگیریم. گفت صد هزار تومن کافیه. گفتم: بابا خیلی کمه، صد تومن فقط پول کرایه مون میشه، گفت کارت نباشه حلش می کنم. پیگیری کرد رفت پیشم از اول اردوئی سپاه و قول هتل سپاه را در مشهد گرفت. تمام غذا و اسکان ما رایگان شد و فقط پول اتوبوس را دادیم که حتی اون صد تومن هم زیاد اومد. آخرش رو کرد به من گفت دیدی حامد جان آقامون کریمه، خودش همه چیز را جور کرد و رفتیم. برای اتوبوس هم رفت یه راننده‌ای رو پیدا کرد یک میلیون تومان تخفیف گرفت من باورم نمی شد طوری شد که بچه ها رو شمال هم بردیم. توسلش قوی بود. اخلاص داشت و کارش نتیجه می داد. تو زیارت خیلی خودمانی حرف می‌زد. می‌گفت:« امام رضا (ع) کوچکتم، نوکرتم.» چون از ته دل می گفت خیلی به دل می نشست. صاف و ساده بود. بی ریا حرف می‌زد. یکی از برنامه های سید در مشهد زیارت قبور شهدا بود. با اینکه از حرم خیلی فاصله بود اما سید سیره‌اش این بود که حتماً سری به شهدا بزنه... رفتیم گلزار شهدای مشهد، سر مزار شهید برونسی که رسیدیم حال عجیبی پیدا کرد. شروع کرد از شهید برونسی صحبت کردن. داستان توسل شهید به حضرت زهرا (ع) رو برای بچه ها گفت. اینکه وسط میدان مین گیر می‌کنه و با توسل راه معبر رو پیدا می‌کنه و همراه نیروهاش خارج می شوند. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣5⃣ 🌿 می‌گفت بچه ها ببینید شیطان با این دل صاحب مرده‌ی ما چیکار کرده که ما می آییم تو حرم با آرامش کامل چند ساعت دعا و زیارت و... هیچ خبری نمیشه، چرا ما جواب سلام را از امام رضا (ع) نشنویم؟! مگه جواب سلام واجب نیست اما مهم حتماً جواب سلام ما رو می ده، اما گوش ما از گناه کر شده... امام رضا (ع) و حضرت زهرای شب های عملیات هنوز هم هستند اما توسل ما ضعیف شده. با گریه صحبت میکرد، می‌گفت بچه ها به معنویت بیشتر اهمیت بدهید، خود سازی کنید تا ما هم به شهدا برسیم. سوز عجیبی تو حرفهاش داشت. رفتیم زیارت، صید بچه ها رو جمع کرد. حلقه زدیم و یکی از بچه ها مداحی کرد. سید حال قشنگی داشت. سینه می‌زد گریه می‌کرد. یادمه بچه ها اول برد موج های آبی، حسابی حال بهشون داد. بعدش گفت بریم مزار شهدا، سر مزار شهید کاوه حال دیگری داشت. می‌گفت جفاست تا مشهد بیایی و مزارشهدا نروی. تو حرم هم چندتا شهید بود ما را برد و اون‌ها رو هم زیارت کردیم. از کوچکترین فرصت استفاده می گردد تا سیم ما را به شهدا وصل کنه، با این که در خلال اردو خیلی شوخ طبع بود، اما بعضی وقتها از شهدا می‌گفت و دلهامون را جلا می‌داد. جای جای حرم، مزار بزرگان عرفا بود. ما را آنجا می برد و برای ما از کرامات این بزرگان می‌گفت. مشهد رفتن واسه حال و هوای دیگری داشت. معرفت به همون می داد. یکی از دوستان رفته بود مشهد و آنجا پولش تمام شده بود. زنگ زده بود به سید گفته بود: سید جان دستم به دامنت اگه پول دستت هست برسون که حسابی لنگم. سید بانک آن زمان دستش خالی بود گوشی موبایل رو که تازه خرید بود فروخت و پول رو ریخته بود به حساب دوستش. همیشه جمله مرحوم آیت الله العظمی فاضل لنکرانی آویزه گوشش بود که فرمودند: من پنجاه سال اسلام خواندم توصیه ام این است بعد از انجام واجبات به جای مستحبات به کار و امور مردم به رسیدگی کنید، اگر آن دنیا از شما سوال کردند بگویید فاضل گفته است... مشهد که بودیم سیدخیلی به زائر ها خدمت می‌کرد. سید خیلی کم می اومد حرم. میمون غذا و اسکان بچه‌ها را هماهنگ می کرد. حتی به برخی از دوستان اعتراض کرد که چرا کمک کار نبودند. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
خشتـــ بهشتـــ
⃣5⃣ 🌿 سید گفت: من یکبار رفتم حرم، زیارت من تو خدمت به زائر هاست. مثل پروانه دور زائرها میچرخه و با تمام وجود و اخلاص... به قول خودمونی بگم، سید خراب رفیق بود. یه بار ساعت ۱۱ شب زنگ زد بهم گفت: حسین جان حاضر شو الان بریم مشهد. گفتم: بابا دست بردار، الان چه وقت مشهد رفتنه، تا به خودم اومدم دیدم ساعت ۱۱:۳۰ شب سوار ماشین سید به سمت مشهد در حال حرکت هستیم. زیارت که می رفتیم تا بحث هم می‌رسیدیم می‌گفت: بچه ها از این به بعد از همدیگه جدا بشیم، خیلی اصرار داشتن ها بره گوشه های خلوت کنه. می گفت بچه ها هیچ وقت برای خودتون دعا نکنید. حتماً برای همدیگر دعا کنید تا زودتر مستجاب بشه. آخرین مشهشد شد. تو مسیر همیشه نماز جماعت برپا می‌کرد و غالباً به اجبار ما خودش جلو می ایستاد. روز تولدش تو مشهد بودیم. اول گفت بگذارید مقداری تنها باشم. رفت تا یک ساعت ازش خبری نبود. با چشمانی اشکبار برگشت و با همدیگر رفتیم زیارت شهدا و... می‌گفت: هرچی می خواید دست به دامن این شهدا بشید. از مشهد هم برگشتیم رفتیم و قم، اونجا هم مزار شهدا رفتیم. می‌گفت من رو باید یه روزی ببرند پیش خودشون من اینجا موندنی نیستم... بعد از شهادت سید، قرار بود خادم الشهدای راهیان نور را ببریم مشهد، خیلی مشکلات بود. هر کاری می‌کردیم جور نمی‌شد. متوسل به شهدا شدیم، سید رو تو خواب دیدم، اومد سراغم. رفتیم خونه شهید رحیمی. من و سید و یکی از بچه ها رفتیم دستبوسی مادر شهید. بعد سید ما رو برد سر یک اتوبوس و گفت: انشاالله به زودی راهی مشهد می شوید. چند روز بعد از این خواب با یکی از رفقا رفتیم منزل شهید رحیمی. اتفاقا اون پسری که تو خواب با ما بود رو هم تو مسیر دیدیم. ایشان هم آمد و رفته منزل شهید رحیمی. سید تو خواب (اسم یکی از بچه ها رو آورد) و به من گفت که این رفیق من نمی‌تونه بیاد مشهد! با عنایت سیدمیلاد خیلی زود ما راهی مشهد شدیم. جالبه اون بنده خدا هم با ما اومد اما تا رسیدیم مشهد، زنگ زدند به اون دوست ما و گفتند: زود برگرد یکی از بستگان نزدیک فوت کرده. ایشان مجبور شدند با هواپیما سریع برگرده همدان. ♥️ ... ✅ 🌿[ @shohadae_sho ]🌿 💙👆
✨ حاج حسین یڪٺا: « شھدا بࢪکتی بودݩ حرڪت پربرکٺ باشھ خوبه برکتے شو ٺا انشالله شہید بشۍ...» ‌|••♥️ @shohadae_sho 👆🌹
💠شهید مدافع‌حرم خیرالله احمدی‌فرد همسر شهید نقل می‌کنند: در بحث مین ، جنگ‌افزار💣 و ادوات‌جنگی بسیارحرفه‌ای بود؛ آنقدر دقتش بالا بود که مینی را نشناسد و از پس آن برنیاید، وجــود نــــداشت👌 فقط تله‌های انفجاری داعش👹 برایش ناآشنا بود که آمد و از آن عکــــس گرفــــت📸 و طریقه خنثی کردن آنرا یاد گرفت و به تخریبچی‌های دیگر هم یـــاد داد👨‍🔧 خیــــلی شجــــاع بــــود و به خــودش اطمینــــان داشت💪 خیرالله می‌گفت: «من این تخصص را دارم و می‌توانم مین را خنثی کنم🧨 اگر این مین را من خنثی نکنم، جــــان یک نفــــر را می‌گیــــرد😢 و اگر من بنشینم در منزل🏠 دِیــــنِ آن کسی که با میــــن از بین می رود، بــــر گــــردن مــــن اســــت.» خــــودش را متعهــــد می‌دانست، نسبت به همه‌چیز، بویژه امنیــــت!! #از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• _نجات جون مردم وظیفه ی من! +مگه تو کی هستی؟ حرفی نزد... حرفی نزدم... و رفت! گویی خواب بر چشمانم حرام گشته بود که دقیقه‌ ای پلک روی پلک نگذاشته بودم و دمیده شدن صبح در کالبد زمین را هم از همان دریچه‌ ی هواکش شاهد بودم. آرژان آمد و نورِ امید به چشمانم تابیده شد. لقمه ای به دستم داد... _بخور. امروز راه زیاده. +نگفتی کی هستی؟ صدایش زمزمه گشت در برابر نگاهم. _پلیس. +کمیل؟ نمیدانم چرا در اوج بهت‌ زدگی‌ ام نام سرگرد را به زبان رانده بودم و توقع داشتم آرژان اورا بشناسد! +می‌ شناسیش؟ اون تورو فرستاده؟ _نه! ایران نه! روس پلیس! حرف‌ هایش گیج کننده بود. او جزو پلیس روسیه بود؟ +پس پسر جورج نیستی؟ _پسر جورج نتونست پلیس باشه؟! برای جمع‌ آوری مدرک نیاز داشتم چند سالی ... گویی پیدا کردن واژگان فارسی برایش سخت بود. +مجبور بودی چندسالی باهاشون همکاری کنی؟ _yes! +ولی تو که کم سن بودی!؟ _میخائیل افسر بود. اون اینطور برنامه کرد... الآن فرصت حرف نیست. به نقشه گوش کن! و من سراپا گوش شدم برای فرار. دروغ چر!؟ هر ثانیه حسرت می خوردم و در دل آرزو می‌ کردم کاش اکنون به‌جای آرژان، کمیل برای فرار یاری‌ ام می‌ کرد. حالا که ماموریتم تمام شده بود، چنان مرا به دست فراموشی سپرده بود که گویی از اول هم نه خانی آمده و نه خانی رفته. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• قفس تنگ بود و تکان‌ های پی‌ در پی ماشین، بدنم را به میله‌ ها می‌ کوبید. خسته بودم و به شدت زخمی! با وجود پانسمان اما هنوز زخم پایم به شدت می‌ سوخت. تک بوقی زده شد و این علامت آرژان بود. ساعت نداشتم و مجبور بودم که اعداد را بشمارم. گفته بود پنج دقیقه پس از تک بوقی که میزند، سرعت ماشین‌را سست می‌ کند تا به راحتی بتوانم فرار کنم. خودش هم در قفس را باز کرده بود. اگر از این مخمصه جان سالم به در می‌ بردم قطعا مدیون آرژان بودم. پنج دقیقه شد و طبق قرارمان سرعت ماشین پایین‌تر آمد. در قفس را هول دادم و پرده‌ ی برزنتی را کنار زدم. خورشید هنوز طلوع نکرده بود و تاریک و روشنای آسمان کمی وهم‌ انگیز می‌ نمود. در یک حرکت سریع خودم را از پشت به حاشیه‌ ی جاده انداختم. کمرم ضرب دید اما دردش چون درد زخم‌ پایم جان درآور نبود! ضعف داشتم و سوزش و داغی پلک هایم خبر از تبم می‌ داد و این ناشی از چرک زخم پایم بود. ارژان شماره‌ ی سرگرد را از من گرفته بود و قرار بود پس از فرارم خودش به سرگرد علامت بدهد. سرگرد هم گفته بود که ماشینشان با فاصله‌ از آن‌ ها در حرکت است و به محض فرارم به سراغم می‌ آید. خود را به بوته‌ های خودروی کنار جاده که به گمانم نامشان در کتاب جغرافیای سال های مدرسه "استپ" عنوان شده بود، رساندم تا در برابر باد محافظم باشند. هرچه منتظر ماندم خبری از سرگرد و گروه نجاتم نشد! کم کم چشمانم به سمت بسته شدن شتافت و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم که احساس کردم از زمین فاصله دارم. چشمانم را باز کردم و صورت مقداد را دیدم. تکانی به خود دادم تا رهایم کند. وقتی چشمان بازم را دید، سرعتش را بیشتر کرد. _یه ساعته دارم دنبالت می‌ گردم دختر. صدا، صدای مقداد نبود... صدای سرگرد... نفهمیدم چه شد که دوباره خوابم برد. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
#ریحانہ ←تا‌اونجا‌ڪہ‌یادمہ🙃☝🏼 هراقا‌پسرے‌ نمیتونہ‌لباس‌ائمه‌رو،‌تن‌ڪنہ💛°• اما‌دختر‌خانوما همشون‌اجازه‌دارن چادر‌حضرت‌زهرارو‌امانت سر‌ڪنن…ッ♥🌱 #پویش_حجاب_فاطمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿 🌼•• تولـدت‌مبارڪـ فرمانده••🌼 ♥️🌿••| روزۍ را نزدیڪ خواهیم ڪرد ڪه چنان بترسد و در فڪر این باشد ڪه مبادا از لوله سلاح هاۍ ما به جای گلوله بیرون بیاید . 🌸•| تاریخ ربوده‌شدن: ۱۴ تیر۱۳۶۱لبنان 🌸‌•| تاریخ تولد : ۱۵فروردین۱۳۳۲تهران 🌼•| مزار شهید : نامعلوم 🌸🌿 💔 💛•• 🇮🇷 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 «حجه بن الحسن القائم» 🔺 حاج میثم با شعار سال 📥 دانلود با کیفیت بالا 🗓 سال ۱۴۰۰ 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆
🌸🍃 🌺••| امام کاظم (ع)می‌فرمایند: 🌼••| کم گویی، حکمت بزرگی است، بر شما باد به خموشی که آسایش نیکو و سبکباری و سبب تخفیف گناه است. 📚••| (بحاالانوار(ط-بیروت)، ج ۷۵، ص ۳۰۹) - تحف العقول ص ۳۹۴) ‌••|🌹 @shohadae_sho شهدایی_شو👆🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔺 کلامی از علما ⭕️ علامه طهرانی
#چادرانه🌸💕 وبانو بدان که تو هستی با چادرت پادشاه فرشته ها عصمت الله ریحانه ی خلقت خدا هوای چادرت را زهراگونه داشته باش یازهرا❤ #پویش_حجاب_فاطمے
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• با تکان های ماشین لای چشمم را باز کردم. نمی‌ دانم این چندمین بار بود که بیدار می‌ شدم و دوباره به خواب می‌ رفتم. درد پایم کمی آرام گرفته بود و همین خواب را برایم آسان‌ تر کرده بود. بازهم چشمانم به سمت بسته شدن می‌ شتافتند که سعی کردم مانعشان شوم. +من کجام؟ ‌_تو مسیریم. بخواب تا برسیم بیمارستان. آرام بخش زدم بهت. خیلی ضعیف شدی. صدای او بود... نگاهم را چرخاندم و صورت مقداد را دیدم. دیوانه شده بودم یا...؟ +کمیلم. صدا، لبخند، نگاه... همه و همه او را معرفی می‌ کردند. قلبم در سینه فشرده شد و خوابم گرفت. دفعه‌ ی بعدی که چشم باز کردم، غروب آفتاب در نگاهم نشست و من روی برانکارد افتاده بودم. بی‌جان‌ تر از آن چیزی بودم که فکرش را می‌ کردم. _دکتر تبش شدیده. _زخم پاشم عفونت کرده. _آقا شما بیاید اینجا این فرمارو پر کنید... چه نسبتی باهاشون دارید؟ مرا بردند و دیگر نفهمیدم چه گفت!؟ باید می‌ گفت همسرم است یا کارت شناسایی‌ اش را از جیب بغل پالتوی تیره رنگش بیرون بکشد و بگوید "سرگرد والا‌مقام هستم" و این خانم هم مجرمه و... ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ‌‌̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش 🌾• به قدری جسم و روحم مورد فشار قرار گرفته بود که دیگر چیزی از آن پریوش قوی بنیه باقی نمانده بود. البته تا همینجا هم خوب بود که جان سالم به در برده بودم. یک روز کامل را در بیمارستان ماندم. تبم پایین آمده بود و درد پایم هم تا حد قابل توجهی کاهش یافته بود. با احساس گرمای دستی روی دستم چشمانم را باز کردم و در شوک غلیظی فرو رفتم. این سرگرد بود که بر من لبخند میزد و دستم را آرام می‌ فشرد؟ گریم و ریش و موی مصنوعی مقداد را برداشته بود. قیافه‌ ی واقعی خودش بود. لب‌هایش را به هم زد ؛ _ببخشید... نمی‌ خواستم درگیر این ماجرا بشی! از او دلخور بودم. بابت احساسات و قلبی که از من به تاراج رفته بود! بابت عشقی که خرجش کرده بودم و او تمام این مدت بر حسب وظیفه مرا بازی داده بود. _کاش اون شب فرار نمی‌ کردی! شاید اگر نمی رفتی، تو تا این حد درگیر این ماجرا نمی‌ شدی... هرچند که اطلاعاتت همیشه سر بزنگاه به دادمون رسید. سوالی در ذهنم چرخ می‌ خورد که چرا با وجود آرژان که پلیسِ روسیه بود بازهم پلیس ایران به همکاری من احتیاج داشت؟ گلویم می‌ سوخت اما با هر زحمتی که بود لب زدم... +آرژان...؟ دستش روی دستم تکانی خورد و اخم‌ هایش درهم کشیده شد. چنان میخ نگاهم می‌ کرد که ترسیدم کلمه‌ ای دیگر بر زبان جاری سازم. ✍• هیثم •┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•         @shohadae_sho •┈┈••••✾‌•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨••| سهم امروزمون از یاد مولای غریب 🎬 دانلود 📌 امام کائنات - قسمت اول 👤 استاد 🔺 ما کجای عالمیم؟ کائنات با تمام عظمتش معطل ماست! 🎥 خلاصهٔ سخنرانی « امام کائنات » 📆 شب سال ۱۴۰۰ ♥️ 📥 دانلود با کیفیت بالا 🌸[ @shohadae_sho ]🌸 💜👆