eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
33.7هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
5.7هزار ویدیو
214 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
دم فرمانده سپاه امام رضا گرم . امروز بی واسطه در جمع معترضین در مشهد حاضر میشه و با مردم حرف می زنه. 🌐 @kheymegahevelayat
یگان موتورسوار، این بار نه برای پلیس، که بعنوان روش جدید آشوب طلبان برای حمله به پلیس رونمایی شد...سه تا پنجاه موتور به همراه یک راکب😐😐 (تحت فرماندهی مجاهدین خلق) تظاهرات، حجم و مظلوم نمایی یگان زنان هم جدیدا به روشهاشون اضافه شده....(نیروهای مسیح علینژاد) اینا دیگه کار مردم نیست بلکه پشتش برنامه ریزی حساب شده هست.... الحمدلله هم مردم و هم حافظان امنیت همه در هوشیاری کامل هستن. 🌐 @kheymegahevelayat
✡ ترامپ، ویلبر راس و «مافیای روسیه» 1⃣ در سال‌های ۱۹۹۰- ۱۹۹۱ ورشکسته شد و در آستانه نابودی کامل مالی قرار گرفت ولی ‌، اهل نیوجرسی، ‌او را نجات داد. از این پس ترامپ به شریک مالی ‌برخی چهره‌های شاخص و سایر جمهوری‌های شوروی سابق بدل شد. 2⃣ ویلبر راس ۸۰ ساله، که اکنون وزیر بازرگانی و چهره خاموش ‌دولت ترامپ است، فعالیت مالی‌اش را از دهه ۱۹۷۰ بعنوان کارمند کمپانی «ن. م. و پسران»‌ در نیویورک آغاز کرد و در آنجا بعنوان متخصص ورشکستگی آموزش دید و تا بدانجا پیش رفت که به شهرت یافت. 3⃣ یکی از شرکای مهم ترامپ پس از نجات از ورشکستگی، از دهه ۱۹۹۰ میلادی، ، گرجستانی (متولد تفلیس در زمان شوروی سابق)، بود. سپیر در اصل نام داشت. او به آمریکا مهاجرت کرد و به «غول» معاملات املاک منهتن نیویورک بدل شد. سپیر در ۲۶ سپتامبر ۲۰۱۴ در ۶۷ سالگی درگذشت. 4⃣ شریک دیگر ترامپ، در دوران پس از ورشکستگی، است. عارف متولد قزاقستان در زمان شوروی سابق است با نام و اکنون ۶۵ سال دارد. توفیق عارف چهره مرموزی است و حتی محل سکونتش نامعلوم است. توفیق عارف مالک است که در حوزه برج‌سازی در منهتن نیویورک فعالیت می‌کند. 5⃣ یکی از پروژه‌های مشترک «گروه بیرق» و سپیر و ترامپ در محله سوهو (منهتن نیویورک) است. این برج ۴۶ طبقه از سال ۲۰۰۶ با سرمایه ۴۵۰ میلیون دلار ساخته شد. 6⃣ شریک مالی دیگر ترامپ فردی است بنام . گزارش ویژه منتشره در فایننشال تایمز ۱۹ اکتبر ۲۰۱۶ روشن کرد که پروژه ترامپ در محله سوهو شریک دیگری دارد که نامش به عمد پنهان شده. او ویکتور خراپونف، وزیر پیشین انرژی قزاقستان و شهردار پیشین آلماتی، بزرگ‌ترین شهر قزاقستان، است که در اوت ۲۰۰۸ به سوئیس گریخت. خراپونف به اتهام فساد مالی چند میلیارد دلاری، از جمله در ساخت‌وسازهای انبوه در آلماتی، تحت تعقیب نهادهای قضایی قزاقستان است. ✍ عبدالله شهبازی ادمین: حاج عماد جمهوری اسلامی ایران ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
عطا رفت سوار ون شد. شیشه های ون از داخل کاملا پرده کشیده شده بود و اصلا نمیشد داخلش و تشخیص داد چه خ
سری دوم قسمت پنجاه و سوم منتظر خبرتهران بودم. نمیدونم چرا بچه های میدان عملیات در تهران به حاجی خبر دقیق نمیدادن که تا کجا پیش رفتن .. شاید صلاح حاجی تا اون ثانیه این بود که خبرای اون لحظه رو بهم منتقل نکنه. از طرفی، دشمن هم فهمیده بود که تیم عملیاتی_امنیتیِ ما دنبالشون هست و دارن رصد میشن. وقتی فهمیدن دارن رصد میشن هشدار دادند به حاج کاظم دست از تعقیب بردارن. حاجی بهم زنگ زد: _عاکف کجایی؟ +نزدیک هلی کوپترم. توی ماشین نشستم و منتظرم اونارو یا دستگیر کنید یا آدرس محل تحویل گرفتن فاطمه رو، بهمون بدن. حالا که پی ان دی رو گرفتن آدرس و چرا نمیدن؟ _نمیدونم چرا تماس نگرفتن. یه هفت هشت ثانیه بین من و حاجی به سکوت گذشت و حاجی بهم گفت: +عاکف ببخشید این طور میگم.. ولی اینطور که داره پیش میره، باید خودت و برای هر اتفاقی آماده کنی. چون احتمالا آدرس محل نگهداری فاطمه رو نمیدن. ما هم مجبور میشیم درگیر بشیم باهاشون و پی ان دی رو اول نجات بدیم. طبیعتا با تحویل گیرنده های پی ان دی درگیر بشیم خبرش به اتاق هدایتشون توی تهران میرسه. اونا هم دستور تموم کردن کار فاطمه رو به مازندران احتمالا صادر میکنن. و شک نکن روی مرحله بعدشون فکر کردن. +منظورت چیه حاجی؟ اتفاقی افتاده که بهم نمیگی؟ _نمیدونم هنوز. فقط منتظر یه اتفاق بزرگ باید باشیم. چون تموم عواملمون یا دارن لو میرن یا... وقتی حاجی این و گفت خیلی تعجب کردم و توی فکر رفتم.. آخه از حاجی بعید بود با این همه سابقه امنیتی انقدر نا امید بشه.. من و حاجی توی این همه سالی که باهم کار کردیم همچین حرفی رو ندیدم بزنه.. حتی در سخت ترین شرایط امنیتی کشور و درگیری های اطلاعاتی بین ما و خارجی ها و آشوب ها و کودتای سال88 که دیگه رهبری فرمودن فتنه گران کشورو بردن لبه پرتگاه و...!! سابقه نداشت حاجی این طور بگه، اونم وسط عملیات. همزمان گوشی دست حاجی بود و داشتیم حرف میزدیم، دیدم حاجی میگه عاکف زنگ زدن بهمون. میزارم روی آیفون و گوشیم و نزدیک تلفن میکنم صداشون و بشنو. تروریستا زنگ زدن به 034 و گفتند: به اون زانتیا که دنبالمون هست بگید دور شه از ما. شنیدم که حاجی خیلی تندومحکم بهشون گفت: « کسی دنبالتون نیست. اما بهتون هشدار میدم حالا که قطعه رو گرفتید عطارو از ماشین پیاده کنید. با عطا کاری نداشته باشید. آدرس اون مکانی که همسر عاکف هست و بهمون بدید. اون گشت هم که دنبالتونه گشت ما نیست. گشت نا محسوس مربوط به بزرگ راه هست. دارم از دوربین شهری میبینم. الان هماهنگ میکنم با راهنمایی رانندگی که فوری بهشون بگن از سمت شما دور بشن. اون آدرس محل اختفای همسر عاکف و بهم بده. وگرنه دود بشی بری هوا پیدات میکنم. » به حاجی که صدای من و میشنید گفتم: +حاجی تحریکش نکن. حاجی ازت خواهش میکنم تحریکشون نکن. هم خودت آروم باش و هم اونارو آروم نگه دار. بازیشون بده فقط یه کم.. حاجی دیگه عصبی شده بود. من میشنیدم صداش و از پشت موبایل. با تشر و خیلی محکم به مرتضی گفت: « مرتضی، همین الآن زنگ بزن به اون پلیس راهور بگو اون زانتیای گشت نامحسوس سگ مصبشون از این مینی بوس لعنتی دور کنننننن.. فقط فورییییی ! » واقعا حس بدی بود. خیلی لحظات سختی بود اون اون لحظه های عملیات. از طرفی هر لحظه ممکن بود یه اتفاقی برای مردم بیفته. چون خیلی خطرناک بودن این تروریست ها. همونطور که توی ماشین نزدیک هلی کوپتر نشسته بودم، دلم برای فاطمه تنگ بود. نشستم فیلم التماس های زنم و که گروگان گیرا فرستاده بودند به اتاق عملیاتشون توی تهران و اونا هم برای 034 تهران و 034 تهران هم برای من فرستادن، نگاه کردم و هی دلم شکست. هی قلبم تیر کشید. داشتم همینطور نگاه میکردم به فیلما ، که حدود هفت_هشت دقیقه بعدش عاصف باهام ارتباط گرفت و گفت: _عاکف بهم خبر دادند عطا رو زدند.. ظاهرا زدن زیر چشمش و کبود کردند و از ماشین پرتش کردن بیرون. بچه های ما رفتن سوارش کردند و دارن میارنش اول 034 خودمون و بعدش میبرنش درمانگاه تا درمان شه. عاصف قطع کرد دیدم فیروز فر زنگ زد و جواب دادم: +بگو فیروزفر میشنوم. _سلام عاکف جان. خبر سری ومهم وخیلی فوری برات دارم..لطفا خبرو شنیدی به تهران چیزی نگو فعلا..چون بزار تا مشخص شدن قطعیش بین من و خودت فقط بمونه.. همین الان اطلاع پیدا کردیم خانومت توی بیمارستانی توی چابکسر هست. اونجا بستری هست. +چیییییییییییییییییییییییییییی. _آروم باش عاکف جان. +از کجا فهمیدین خانوم منه؟ از روی عکسش؟ _نه...از روی عکس نه! +پس چی؟ ببین فیروزفر ضد اطلاعات نباشه ما رَکَب بخوریم؟ حواست هست؟ بعدشم ما داریم اینجا توی چالوس وحوالی رامسر دنبال خانومم میگردیم. خانوم من توی چابکسر بوده؟ اصلا مطمئنی خانوم منه؟ _نه حاجی رکب نیست. خودش گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ظاهرا توی یکی ازخیابونای چابکسرتصادف کرده و راننده ماشین اون و رسونده بیمارستان
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت پنجاه و سوم منتظر خبرتهران بودم. نمیدونم چرا بچه های میدان
+فیروزفر خوب گوش کن ببین چی میگم. فوری پنج شیش تا از بچه های اطلاعاتی خودت و مسلح بفرست بیمارستانی که میگی خانومم اونجاست. من خیلی زود خودم و می رسونم اونجا. تو هم هرجا هستی خودت و برسون بیمارستان مورد نظر.. من تا بیست دیقه نیم ساعت دیگه هوایی میام اونجام.. تموم ورودی و خروجی های بیمارستان و کنترل کنید.. کوچیکترین مورد مشکوکی توسط خودت و عواملتون دیده شد، دستگیر کنید. حواستون باشه دارم میام. بعد این تماس من و مهدی فوری رفتیم سمت هلی کوپتر... به مهدی گفتم: +مهدی جان، من با هلی کوپتر میرم سمت چابکسر. ده پونزده تا از نیروهای ویژه رو برای هراتفاقی همراه خودم میبرم. تو با این تعدادی که اینجا باقی می مونه منتظر دستور من باش که اگر خانوم من توی بیمارستان چابکسر نبود، شما از اینجا وارد مرحله بعدی میشید. چون ما توی تهران نتونستیم هنوز درز دهنده اطلاعات و پیدا کنیم و از طرفی هم نتونستیم محل نگهداریه خانومم و کشف کنیم.. امکان داره حربه باشه موضوع چابکسر برای گیرانداختن من.. از طرفی هم امکان داره با این شیوه بخوان مارو توی چابکسر درگیر کنن و از رامسر متواری بشن و همزمان بچه های مارو توی تهران درگیر کنند و سرگرم کنند. _چشم حاجی.خیالت جمع.. برو یاعلی سوار هلی کوپتر شدم و با ده تا از زبده ترین نیروهای ویژه، رفتم سمت چابکسر. توی مسیر هوایی بودم و ده دیقه ای از بلند شدنمون گذشته بود که حاج کاظم باهام ارتباط گرفت..به خاطر صدای هلی کوپتر من و حاجی خیلی بلند باهم صحبت میکردیم: _عاکف جان کجایی؟ خبر خوش داریم واست. خانومت توی چابکسر بوده. فوری برید اونجا !!!!!!!! تعجب کردم حاجی چطور فهمید !!! گفتم: +!!!!!!!!! سلام. میدونم.. میدونم. من الان دارم میرم چابکسر. توی مسیرهوایی هستم و با هلی کوپتر و ده تا از بچه های نیروی مخصوص دارم میرم اون سمت. ظاهرا میگن خانومم تصادف کرده بیمارستانه. _چی؟؟ صدات نمیاد. بلند ترصحبت کن. +میگم حاجی من توی هلی کوپترم. سروصداش زیاده. صدای من و داری؟ میگم یکی گفته همسر عاکف سلیمانی هستم. ما داریم میریم سمت چابکسر. توی مسیرهوایی هستم. اونجا که رسیدم و مطمئن شدم شخص مورد نظر خانوم من هست، باهاتون تماس میگیرم تا بچه های تهران دستگیری اتاق عملیات تهران و بعد از تعقیب نامحسوسی که دارید، آغاز کنند. صدای من و داری حاجی؟ _نمیدونم چی میگی.. صدات مفهوم نیست زیاد..عاکف ما اینجا ده دیقه یک ربع دیگه بیشتر فرصت نداریم. چون دوربین های شهری تا یه جایی میتونه به کمکون بیاد. لطفا عجله کن.. اون ماشین ظاهرا نمیخواد بره آشیانشون. چون میخواد شناسایی نشه و ما به اتاق هدایت عملیاتشون نرسیم.. باید ما اینجا حمله رو شروع کنیم. از وقتی تو رفتی تا حالا نماینده شورای عالی امنیت ملی هم هنوز اینجاست. کنار ما هستن و دارن عملیات و پیگیری میکنن. ایشونم تحت فشار هستند. چون ماهواره باید طی روزهای آینده فورا پرتاب بشه و قطعه برسه به سکوی پرتاب و برای تست های نهایی. مسئولین سیاسی و رده بالای حکومتی و دولتی همه از نزدیک قرار هست حضور داشته باشن موقع پرتاب.. هیچ کسی نمیدونه چه اتفاقی افتاده. ما نگرانیم پی ان دی رو نتونیم گیر بیاریم. +حاجی می فهمم.. صدای من و داری؟؟ میفهمم. همونقدر که جون خانمم برای من مهم هست، اون پی ان دی و آبروی کشورمم برای من مهم هست. _نشنیدم.. صدات و خوب ندارم. اگه صدای من و داری ببین چی میگم.. عاکف جان به محض رسیدن و تاییدشدن اون شخص مورد نظر، که مدعی هست همسر توعه، بهم خبرش و بده.. چون من میخوام دستور مستقر شدن نیروها رو توی محل مورد نظر بدم برای حمله به آشیانه ی دشمن بدم.. عاصف بین حرفامون خبر داده الان که تحویل گیرنده ها رسیدن آشیانشون.. خبر خوبیه ان شاءالله. +چشم.. بهتون خبر میدم..من همه تلاشم و میکنم. یاعلی. _موفق باشی. اما چابکسر.... ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
چندی پیش دو عضو نیروهای ویژه ارتش انگلیس موسوم به SAS حین انجام یک ماموریت محرمانه در مرز عراق و سوریه توسط ارتش سوریه دستگیر میشوند که پس از مذاکرات سطح بالا و حضور نماینده رسمی وزارت خارجه انگلیس در دمشق، دولت سوریه با آزادی انها موافقت میکند. ادمین: حاج عماد مغنیه جمهوری اسلامی ایران ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
الهی دورتون بگردم. ببخشید اگر پوشش داده نشد. قطعا اجر شماها بابت اتفاقات امروز‌ پیش خدای متعال محفوظه
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام خامنه ای برای این‌روزهای کشور فرمودند: آرام باشید 🌐 @kheymegahevelayat
🚩 هشدار تازه آمریکا به اروپا: تجارت با ایران را قطع کنید یا تحریم می‌شوید 🚩نشریه آمریکایی «امریکن کانزروتیو»: ترامپ در حالی پیشنهاد مذاکره با ایران را مطرح کرده که خودش با خروج از توافق هسته‌ای با ایران، تنها کانال گفت‌وگو با ایران را نابود کرده است. 🚩یک نشریه آمریکایی که تحولات مربوط به رژیم صهیونیستی و اراضی اشغالی را پوشش می‌دهد، نوشته است که موفقیت‌های اخیر ارتش سوریه در نزدیکی بلندی‌های جولان، شکستی استراتژیک و بسیار دردناک را برای تل‌آویو رقم زده است. 📡 @kheymegahevelayat
🔴 ضربه سنگین اطلاعاتی که ضد انقلاب خورد روز ۱۱ مرداد توسط کانال های ضد انقلابی روز براندازی و اعتراض سراسری اعلام شده بود اما کانال های انقلاب در این ماجرا سکوت کردند و نه تنها ضدانقلابیون را از حضور در خیابانها منع نکردند بلکه در پوشش برخی تجمعات تصاویری را هم برخلاف گذشته منتشر کردند. با عدم استقبال مردم از برنامه ضدانقلاب در روز پنجشنبه فضا برای شناسایی لیدرهای ضدانقلاب در کف میدان بسیار آسان گردید تله اطلاعاتی این روز سبب شد که بسیاری از لیدرهای اعتراضات در میان جمعیت های اندکی که آمده بودند شناسایی شوند. هیچ رسانه ای مانند آمدنیوز به تله اطلاعاتی کمک نکرد. ضمن تشکر از رسانه های ضدانقلاب بابت این حماقت بیسابقه بزودی اطلاعات بیشتری از این ضربه سنگین اطلاعاتی به دشمن را منتشر خواهیم کرد. ادمین: حاج عماد جمهوری اسلامی ایران ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
+فیروزفر خوب گوش کن ببین چی میگم. فوری پنج شیش تا از بچه های اطلاعاتی خودت و مسلح بفرست بیمارستانی ک
سری دوم قسمت پنجاه و چهارم اما چابکسر.... 200 متر قبل از بیمارستانی که میگفتند یکی اونجا بستری هست، و میگه خانوم فلانی هستم، یه زمین حدودا 500 متری بود که خالی بود. به خلبان هلی کوپتر گفتم همونجا فرود بیاد و بشینه. وقتی نشست و از هلی کوپتر پیاده شدیم، به فیروزفر زنگ زدم که ما نزدیکتیم و ازش خواستم دو سه تا از ماشینارو بفرسته تا بچه های رهایی گروگان و واکنش سریع و، فورا بیاره تا بیمارستان..چون لباس مشکی و نقاب داشتن، و باید تا اونجا دو میگرفتن، باعث رعب و وحشت مردم میشد.. حدود سه_چهار دقیقه بعد سه تا از ماشینای امنیتی اومدن و مارو رسوندن تا داخل حیاط بیمارستان.. داخل حیاط بیمارستان.... فیروز فر که دید مارو، با محافظاش دو گرفتند اومدن سمت ما. وقتی به هم دیگه رسیدیم همونطور نفس_نفس زنان، بهش گفتم: +اون خانم کجاست؟ _توی همین بیمارستان.. داخل اتاق 24. +من میرم داخل.. اما قبلش یه زحمت بکش، به حراست بیمارستان بگو سالن منتهی به اتاق 24 همین الان تخلیه بشه..چون ممکنه هر اتفاقی بیفته. برای همین میخوام واسه مردم مشکلی پیش نیاد..ضمنا خودتم حراست و همراهیشون کن تا به طور نامحسوس این اتفاق بیفته و کسی مشکوک نشه. چند دقیقه موندیم و فیروزفر هماهنگ کرد و خودشم رفت داخل همه چیز و آنالیز کرد و بعدش اومد بیرون بهم گفت: «همه چیز آماده هست برای ورود شما به اون سالن. یکی از بچه های خودمونم داخل هست.» بعدش فیروزفر به یکی از محافظاش گفت: «آقای عاکف و با حفاظت ببرید پیش اون خانوم.» با 2 تا از نیروهای ویژه که نقاب هم داشتند و مسلح بودن، و با همراهی یکی از محافظای فیروزفر، مسلح رفتیم داخل سالن بیمارستان.. فیروزفر به 8 تا از نیروهای دیگه گفت منطقه رو پوشش بدید. خودش با دو تا محافظ دیگش ، از پشت سر همراه ما با فاصله کمی اومدند داخل. نمیدونید اون لحظه چه لحظه ای بود. فقط خدا_خدا میکردم خود فاطمه باشه. رسیدم جلوی درب اتاق شماره 24. از پشت شیشه اتاق، اول داخل و نگاه کردم. مسائل امنیتی رو لحاظ کردم و به اون دوتا نیروی ویژه و محافظ فیروزفر که همراه من بود گفتم: «بیرون بمونید هر سه تاتون، من میرم داخل اتاق.» درو آروم باز کردم و رفتم داخل.. نگاه کردم دیدم دوتا تخت هست. روی یه تخت خالی بود و روی یک تخت دیگه یک نفر بود که روی خودش و کرده بود سمت پنجره و پشتش سمت من بود. یه سرفه کردم. دیدم خبری نیست و روش و بر نگردوند. پیش خودم گفتم شاید دام و دسیسه باشه و بخوان من و گیر بندازن و از تیم تروریستی مقابل هست و ممکنه طرف مسلح باشه. همونطور که آهسته قدم بر میداشتم و میرفتم جلو و سعی میکردم خودم و به تخت اول که خالی هست نزدیک کنم، تا یه وقت اگر حیله دشمن بود برای ترور من، بتونم پشت اون تخت سنگر بگیرم، آروم دستام و بردم سمت کمرم و اسلحه رو در در آوردم ، همزمان یه بار دیگه سرفه کردم و بعدش آروم صدا زدم و گفتم: «فاطمه» ؟ !!! دیدم روش و برگردوند. آروم روش و برگردوند و دیدم، وایییییی... دیدم فاطمه هست.. ولی صورتش زخمی و کبود و داغون شده.. خدا میدونه اون لحظه انگار دنیا رو به من دادند. یه نفس راحتی کشیدم.. تا من و دید و با هم چشم تو چشم شدیم، رفتم سمتش. یه هویی خواست از روی تخت بلند شه، که دردش نزاشت و نالش رفت هوا.. فوری رفتم بغلش کردم و توی آغوشم گرفتمش. خیلی لاغرو بیحال شده بود. زیر چشمش کبود شده بود. یکی از پاهاش شکسته بود. سرش بخیه خورده بود.. دستش هم شکسته بود..اصرار کرد از جاش بلند شه و بشینه، منم چاره ای نداشتم و کمکش کردم و آروم بلند شد و بغلش کردم .. توی بغلم داشت فقط گریه میکرد. بهش گفتم: +سه روز گذشت، ولی انگار سیصد سال شد برای من. چیکار کردی با من فاطمه زهرا ؟ بیچاره شدم بخاطرت. فاطمه فقط گریه میکرد. خیلی درد داشت و حالت ضعف و بیحالی داشت. دیدم از بس گریه میکنه، حتی نمی تونه یه کلمه حرف بزنه باهام.. خیلی هق هق میکرد. تا میگفت محسن، منم میگفتم جانم یه هویی بی اختیار گریه هاش بیشتر میشد و نمیتونست حرف بزنه... دست روی سرش کشیدم و موهاش و نوازش کردم و گفتم: +الهی دورت بگردم.. همه چیز تموم شده فدات شم... خیالت جمع.. دیگه همه چیز تموم شده.. دیگه راحت میتونی زندگی کنی.. قول میدم همش و جبران کنم.. تموم این اتفاقات و من جبران میکنم واست... وظیفه منه.. باید ده برابرش سر من میومد.. فاطمه تورو خدا ببخش من و که باعث دردسرم برات. همینطور هق هق میکرد و گریه میکرد و توی بغلم بود و تموم قسمت جلوی پیرهنم و قفسه سینم خیس شده بود از اشکش، گفت: _محسن همه تنم درد میکنه. خیلی سرم و پاهام درد دارن.. کتکم زدند.. میگفتن تاوان کارهای شوهرت و تو باید پس بدی. تا تونستن با کابل من و زدن. +الهی فدات شم عزیزم. الان همه چیز تموم شده. منم دیگه کنارتم. زود زود خوب میشی و باهم میریم خونه. _محسن کجا بودی تا حالا؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت پنجاه و چهارم اما چابکسر.... 200 متر قبل از بیمارستانی که
+من دنبال تو میگشتم قربونت برم.. فاطمه زهرا بیچارت شدم من. بخدا بدون تو زندگی برام سخته.. الان میفهمم بدون تو من طاقت نمیارم. _الهی دورت بگردم عزیزم.. چرا انقدر زیر چشمات گود افتاده؟؟ چقدر چشمات و صورتت خستس. +مهم نیست خانوم.. فدای سرت.. تو خوب شو فقط، من خوبم. نگران من نباش.. چیزیم نیست.. اتفاقا الان بهترم شدم وقتی دیدمت.. _مادرت کو. چرا اون و نیاوردی؟ +من نمیتونم وسط ماموریت برم اون و بیارم که عزیزم..خدا می دونه وقتی همکارام اطلاع دادند بهم که یکی میگه همسرته، نفهمیدم چطوری اومدم اینجا. _ای جانم +وایسا به مادرمم زنگ میزنم الان تا بچه ها از اونجا بیارنش پیش تو.. اصلا نظرت چیه یکی دو روز بمونی همینجا توی بیمارستان، بعدش که حالت بهتر شد، با مادرم باهم میریم تهران. _هرچی تو بگی آقا. +تو بگیر دراز بکش قشنگ روی تخت.. نشین اینطور. _چشم. زنگ زدم به مادرم. یه چندتا بوق خورد جواب داد: _الو. سلام پسرم.. خوبی؟ از فاطمه زهرا چه خبر؟ +سلام مادرم. خوبه_خوبه.. عالیه. الان پیش فاطمه خانم عروس محترمتون هستم. _گوشی و بده باهاش حرف بزنم. بخدا دیگه طاقت ندارم که بخوام این همه راه و صبر کنم تا بیام چابکسر ببینمش. فقط میخوام صداش و بشنوم اول تا بعد برسم پیش دخترگلم. +چشم ... گوشی... گوشی و نگه دار الان میدم بهش باهم حرف بزنید. گوشی و دادم به فاطمه و با مادرم شروع کرد تلفنی صحبت کردن و منم همینطور که کنار تختش بودم یه لحظه به خودم اومدم. چند تا کلمه اومد توی ذهنم..عین پرده سینما از توی مخم این کلمات گذر میکرد. (....طاقت ندارم...!!!!!! تا بیام اونجا..!!!!! دارم میام..؟؟؟؟!!!!!!!!! تا بیام چابکسر؟!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟) فاطمه داشت همینطوری حرف میزد با مادرم و میگفت مادرجون دلم براتون تنگ شده و قربون صدقه هم میرفتن، فوری بهش گفتم: +فاطمه گوشی و بده به من. فاطمه بده ولش کن نمیخواد حرف بزنی الآن.. فاطمه مات و مبهوت و ساکت مونده بود. گوشی و از فاطمه گرفتم و از تختش فاصله گرفتم و اومدم سمت درب اتاقی که فاطمه بستری بود.. حالا فاطمه که مات مونده بود، از اینکه دید گوشی و گرفتم و دارم میرم بیرون،، دوسه بار صدام کرد و هی گفت: « محسن.. چی شده.. چرا اینطور میکنی..؟ دارم حرف میزنم خووو ... این چه وضعشه.. اه مسخره» توجهی نکردم اون لحظه به حرفای فاطمه.. به مادرم گفتم: +مادر کجایی تو؟؟ گفتی داری میای چابکسر؟؟ _آره پسرم..توی راه چابکسر هستم.. پسرم از کنارش تکون نخوری که یه وقت خدایی نکرده بازم اتفاقی بیفته ها... بمون کنارش من دارم میام. اتاقی که فاطمه بستری بود و ترک کردم و امدم بیرون و با تعجب گفتم: +مامان تو از کجا فهمیدی فاطمه اینجاست؟ با کی داری میای؟ اصلا چطوری داری میای اینجا؟ _وااا ... این چه حرفیه؟ خب با همون خانم و آقایی که تو از بیمارستان فرستادی، اومدن دنبالم، دارن من و میارن اونجا پیش تو و فاطمه دیگه!!!! یه لحظه سکوت کردم و توی دلم گفتم: واااااااایییییییییییییییییییییییییییییی. چه خاکی بر سرم شد. به مادرم فقط گفتم: +گوشی و بده من باهاش حرف بزنم. _باشه . گوشی دستت. یه هویی از پشت تلفن شنیدم صدای یه جیغ میادو یکی انگار به زور جلوی اون جیغ زدن و داره میگیره. همونطور که گوشی دستم بود داد زدم: +مامان.. مامان... الوو..... الوووو..... مامان صدای من و داری؟؟ الوووووو.. مامان.. الووووو.. جواب بده دیگه.. الووووو. ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat