eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.9هزار دنبال‌کننده
15.1هزار عکس
5.4هزار ویدیو
208 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 به عنوان یک گزارشگر 🔶ریچارد سورگ افسر نازی و جاسوس نظامی روسیه امکان نفوذ در سفارت آلمان مستقر در توکیو را پیدا کرد. وی با استفاده از موقعیت خود در قالب یک روزنامه آلمانی، با سفیر آلمان طرح دوستی ریخت. او از طریق تلاش های خود و حلقه که در آن قرار داشت به طور قابل ملاحظه ای به نقشه های جنگی آلمان و ژاپن دست پیدا کرد. عاکف سلیمانی ✅ هرگونه استفاده از این مطلب فقط با ذکر نام و لینک و کانال خیمه گاه ولایت مجاز می باشد. 🌐 @kheymegahevelayat
اظهارات سرباز آمریکایی درباره سخنان سرلشگر سلیمانی 🌐 @kheymegahevelayat
📢رحیم‌پور ازغدی: مفاسد موجود در بین برخی مسئولان جای تاسف دارد/ چرا رئیس قوه قضائیه لیست قضات فاسد را اعلام نمی‌کند؟ 🔻عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی در تجمع طلاب واساتید حوزه علمیه قم در حمایت از بیانات اخیر رهبرانقلاب و اعتراض به مشکلات اقتصادی کشور: 🔹این تجمع برای جنجال برگزار نشده و هدف از بنای آن تلاش برای برقراری عدالت است. 🔹بعد از ۴۰ سال متأسفانه وزیری وجود دارد که به‌راحتی می‌گویدکه من بیش از هزار میلیارد تومان ثروت دارم درصورتی‌که در دهه ۶۰ کسی جرات بیان این‌گونه سخنان را نداشت و در این بین دشمن سعی می‌کند مردم را به اسلام سیاسی بدبین کند. 🔹همان‌طور که مشاهده شد، اقتصاد برجامی به یاس مردم منتهی شد و کسانی که وعده‌های خوش به مردم می‌دادند، باید پاسخگوی اوضاع اقتصادی و قیمت ارز و سکه در کشور باشند. 🔹کسانی که سکه‌ها و وام‌های کلان را به محتکرین می‌دهند، در برخورد قانونی در اولویت بوده و در وهله نخست باید با آن‌ها برخورد شود. 🔹رئیس قوه قضائیه گفتند که لیست قضات فاسد را اعلام می‌کنیم، اما سؤال اینجاست که چرا اعلام نمی‌کنند، باید با مفسدان برخورد علنی شود تا مردم به عملکرد قوه قضائیه شک نکنند. 🔹زمانی که مسئولان با مفسدان برخورد قاطع نمی‌کنند، مردم در فضای مجازی و در مواجهه با سؤالات بی‌جواب به مسئولان بدبین شده و خشم عمومی ایجاد می‌شود. 🔹دهه چهارم انقلاب اسلامی پیچ انحراف بوده و این اتفاقی است که در صدر اسلام نیز جانبازان اسلام به جنگ با امیرالمؤمنین برخاستند. 🔹ضربه اصلی باید به فساد در درون حکومت وارد شده و اگر اشرافیت مذهبی در کشور شکل گرفته، باید از بین برود، نمی‌شود شعار مرگ بر آمریکا داد و فرزندانمان در آمریکا به تحصیل و خوش‌گذرانی بپردازند. 🔹علی‌رغم اینکه برخی از افراد سکولاریسم را در دانشگاه دنبال می‌کنند، باید گفت که ریشه سکولاریسم در حوزه علمیه بوده و در حوزه علمیه به مسائل روز کشور و مسائل حل نشده توجه نمی‌شود و در زمینهٔ فقه بانکی و اقتصادی بی‌سوادی حوزه و دانشگاه موج می‌زند. ➖➖➖➖➖➖ ☫ ما ادعا نداریم که بهترینیم اما مدعی متفاوت ترین کانال خبری تحلیلی در حوزه سیاست و تحلیل مسائل اطلاعات ملی و جهانی هستیم. 👈 اینجا خــــــــ قرمزـــــط سیاسے معنایے ندارد چون به اکثر سیاستمداران سیاست باز در ایران و هرجای این عالم در هر رده و پست و مقام حاکمیتی و حکومتی ارادتی نداریم و فقط ارادتمند و فدایی امام خمینی و انقلاب و امام خامنه ای و شهدا هستیم. ✅ اینجا از انقلاب و دردِ مستضعفین و پا برهنگان و مظلومان جهان میگوید نه از سیاست بازی های کثیف بعضی سیاسیون معلوم الحال 👈(کانال ) ✅ ایتا👇 🌐 @kheymegahevelayat ✅ سروش👇 🌐 http://sapp.ir/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐 https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
خیمه‌گاه ولایت
_راستش و بخوای نمیخوام تحت تاثیر احساسات قرار بگیری موقع بازجویی.. چون خانوادت و گروگان گرفتن.. میخو
سری دوم قسمت شصت و ششم اومدم وسط حرفای حاجی و گفتم: +حاجی.. اون حروم لقمه آمریکایی حقش بود.. تو می دونی من کلم نمیکشه مقابل آمریکایی جماعت آروم بشینم.. اگر این جوری آدم میخواین توی سیستم امنیتیمون، برو بگو براتون از وزارت خارجه و سیاستمدارای فعلی بیارن.. من ولی آروم نمیشینم... _ باز دیوانه شد.. باباجان، طرف و جوری زدیش توی بازجویی هنوز که هنوزه داقونه.. احساس خفگی میکنه. عصبی شدم و از روی صندلی بلند شدم و رفتم سمت میزش و گفتم: +اون به ناموس من و تو ، توهین کرد توی بازجویی. به ناموس یک ملت توهین کرد.. توی بازجویی مسخرمون میکرد.. من صدها بازجویی داشتم تاحالا.. کدوم یکی رو سراغ داری اونطور زده باشم.. خودت میدونی که بدون گوش مالی دادن حرف میکشم.. ولی اون جاسوس آمریکا و اسراییل حقش بود.. یک کلام ختم کلام.. دفعه بعد هم کسی همچین غلطی کنه، جوری میزنمش صدای سگ بده. _عاکف، آروم باش..چرا زودی عصبی میشی.. +حاجی تو میدونی همه چیز و ولی خودت داری روی مخم راه میری.. _اگه قول میدی آروم باشی مثل همه ی پرونده های دیگه ای که بازجویی کردی، برو اینم خودت انجام بده و مراحلش و پیش ببر. اما باهات شرط سازمان و طی کردم و گفتم.. به اعصابت مسلط باش. +آره واقعا قول میدم حرکت اضافی نکنم. _عاکف قول دادیییییاااااا .. باز مثل قضیه جاسوس آمریکایی نشه که زدی لت و پارش کردی بهت یه نیشخند زده بود که مثلا مسخرت داشت میکرد.. اونطور نشه؟ +حاجی من برم.. انقدرم این و نگو بهم... منطق من اینه جواب استکبار و جاسوسای اشغالش و با زور باید داد... _باشه برو..خدا بخیر کنه. +میگم عطارو ببرن خونه 050 (صفر پنجاه...) چون چند طبقه هست و بهتره.. داریوش همسایه مادرم توی شمال که رابطِ عطا و دیگران بود، توی خونه الف 5458 هست..میگم اونم منتقل کنند 050 و شیوا صادقی روهم اگر بهتره حال عمومیش میگم اونم بیارن 050 و هرکدومشون و جداگانه توی هر طبقه بازجویی میکنم.. از شمسیان آخرین خبر چیه؟ _فعلا سراغ شمسیان نرو به نظرم.. اون و باید از لحاظ روانی بیشتر روش کار کنیم.. چون مشکل روحی داره.. فعلا اگر خودتم نظرت مثبت هست روی این سه تا کار کنیم ببینیم چی میگن.. شمسیان و حالا وقت هست.. +باشه.. من دارم میرم.. از دفتر حاجی اومدم بیرون و رفتم دفتر خودم.. زنگ زدم به تیم حفاظتم و گفتم: «میریم تا چند دیقه دیگه 050..» قطع که کردم دیدم مسئول دفترم اومد داخل و درو پشت سرش بست و گفت: _حاج عاکف، آقا عاصف عبدالزهرا اومدن.. میخوان ببینن شمارو.. بگم بیاد داخل؟ +آره بهش بگو فوری بیاد داخل.. اتفاقا باهاش کار داشتم..ضمنا، از این به بعد تنها کسی که می تونه بدون هماهنگی بیاد داخل همین عاصف هست. رفت و به عاصف گفت میتونه بیاد داخل... عاصف اومد و بهش گفتم بشین..نشست و باهم شروع کردیم حرف زدن، بهش گفتم: +عاصف از این به بعدنیاز به هماهنگی نیست. کله کن بیا داخل.. الانم یه زحمتی بکش.. ظاهرا دیشب عطا و شیوا صادقی و همسایه مادرم اینا که توی این پرونده جمعشون کردیم، توی بازداشتگاه اداره بودن و یکی دوساعت قبل بردنشون 5458... دستور بده به بچه های اسکورت متهم، که با دقت و حفظ شرایط لازم، جاسوسارو از خونه الف 5458 ببرن به صفر پنجاه. بگو ببرن اونجا منم میرم بازجویی میکنمشون. _نیازه منم بیام؟ +اگه بیای بد نیست.. با من میای یا با ماشین حمل جاسوس میری؟ _با تو میام. +باشه.. پس بیا از همین جا زنگ بزن به بهزاد و سیدرضا و مرتضی بگو آماده باشن.. خانم ارجمندم خبر کن تا همه برن اونجا.. چون شیواصادقی رو هم میخوان ببرن توی خونه، تا بازجویی کنم ازش، ارجمند باشه.. مجوز تغییر مکانم الان فکس میکنند از معاونت برام میاد.. فقط یه چیزی عاصف جان، اونم اینکه توی اسلحه و کت یا پیراهن بچه های خودمون جی پی اس یادتون نره.. همه چیز و رعایت کنید.. نکته: دلیل جی پی اس در کت و اسلحه نیروهامون این بود که موقع حمل جاسوس اگر اتفاقی افتاد، یا دشمن توانست توسط عوامل نفوذی، نیروهاش و فراری بده، و یا نیروهای ما رو گروگان بگیره یا شهید کنه، ما بدونیم چی به چیه و کجا هستند و نیستند. بگذریم، وارد جزییات نشیم بهتره. همزمان که داشتیم حرف میزدیم، دیدم مسئول دفترم زنگ زد اتاقم.. گوشی و برداشتم و گفتم: +جانم بگو _حاج آقا،، از دفتر حاج آقای (..............) زنگ زدن گفتن همین الان با شما کار مهم دارن و منتظر شما هستن توی دفترشون.. آقای عباسی که مسئول دفترشون هستند زنگ زدن و گفتن که بهمون اطلاع بده که آقا عاکف تا کی میرسه بالا. +من که دارم میرم یه جایی بازجویی دارم.. چی گفتی به مسئول دفترش؟ _گفتم خبرتون میکنم. +باشه عیبی نداره.. الان هستم یکدفعه میرم ببینم چیکارم داره.. زنگ بزن بالا با مسئول دفترش هماهنگ کن پس. _چشم. قطع کردم دیدم عاصف میگه:
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و ششم اومدم وسط حرفای حاجی و گفتم: +حاجی.. اون حروم ل
_چیشده؟ +میگن بابابزرگ کارمون داره..(من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.) _میری اونجا؟ +آره یه سر برم بالا ببینم چی میگه.. پس عاصف جان من نظرم اینه تو برو.. چون اینجا معلوم نیست کارم چقدر طول بکشه.. تو برو مقدمات بازجویی رو بچین من میرسونم خودم و. _باشه پس من میرم. فعلا یاعلی +برو خدا به همرات. مواظب باشید. عاصف رفت و منم رفتم بالا و رسیدم دفتر حاج آقا.. مسئول دفترش هماهنگ کرد و گفت فلانی اومده... بعدش ریس دفترش دکمه رو‌ زد و در باز شد و من رفتم داخل. +یا الله.. سلام علکیم حاج آقا.. _به به.. و علیکم السلام و رحمة الله.. بفرما بشین جوون. +چشم. رفتم نشتم و یه چند دقیقه ای هم به سکوت و هر ازگاهی هم نگاه به همدیگه گذشت و ، دیدم همزمان حاجی هم که معاون تشکیلات و معاون همین رییسمون بود وارد شد. بلند شدم به احترامش و اومد روی مبل توی دفتر رییسمون، درست روبروی من نشست. یه کم اونا هم خوش و بش و بگو بخند همیشگیشون و کردن و منم همینطوری سرم پایین بود و هر ازگاهی یه نگاه بهشون میکردم و زیاد جدی نمیگرفتم حرکاتشون و !! چون کلا توی فاز خودم بودم..بیشتر سکوت میکردم. راستش نه حوصله داشتم با این اتفاقات اخیر ، و نه خوشم میومد با بالادستیام قاطی بشم. یه هویی رییس سیستممون به معاونش که همین حاج کاظم خودمون بود گفت: خب شروع کنیم؟ بله خواهش میکنم.. بفرمایید. روش و کرد سمت من و یه نفسی کشید و گفت: _خب آقا عاکف حقیقتش گفتم تشریف بیارید اینجا تا مطلب مهمی و بهتون بگم..دومی و اول میگم و اولی و دوم. نظرت چیه؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: +خواهش میکنم. درخدمتم حاج آقا. _دومی و که اول میخوام بگم، ناراحت نشو پسرم.. بنا بر تجربه میگم.. نمیخوام ورود کنم اصلا به این قضیه، چون کسانی که باید بهت بگن، قطعا تا حالا گفتن.. اما خب بنا بر احتیاط دارم تذکر سازمانیم و میدم.. می دونم به کارت واردی و نیاز به حرف من و حاج کاظم نیست.. اما تورو خدا یه کم خارج از کشور میری بیشتر مراعات کن. چون سیستم اطلاعاتی_امنیتیه ما به آدمی مثل تو و امثال اقا عاصف و بچه های دیگه نیاز داره.. این تشکیلات به جوونای مومن و انقلابی مثل تو که اهل جناح بازی نیستند و ولایی و انقلابی صد در صد هستند،، شدیدا توجه میکنه.. ضمنا لطف کن توی بازجویی ها یه خرده بیشتر از الان و قبل صبور باشی.. به موقع حمله کن و شاخ به شاخ بشو. به موقع هم سکوت کن. به موقع جنگ روانی داشته باش.. به موقع گوش مالی بده.. هرچیزی جای خودش.. حرکت دفعه قبل تورو من اصلا نپسندیدم ، علیرغم اینکه کیف میکنم اقتدارت و میبینم. ولی کار جالبی نبود در اون حد پیش رفتن.. خندیدم و گفتم: +چشم. ولی گاهی اوقات دست خودم نیست.. پیش میاد دیگه..دستم سنگینه یه کم.. _بگذریم.. اما مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم، یعنی الان میخوام بگم... اونم اینکه بیا. این برگه رو بگیر و بخون. رفتم برگه رو گرفتم و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما.. برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متن روی کاغذ و توی دلم خوندم.. ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
🔴 فرزندان بهاء الله! در تور اطلاعاتی کشور/ بازداشت ۴۰ بهایی در عملیات مهم سربازان گمنام امام زمان(عج) دستگاه اطلاعاتی کشور طی یک عملیات پیچیده امنیتی موفق به شناسایی و دستگيری چهل نفر از ليدرهای آموزش ديده اغتشاشات شهری تیر و مرداد ماه کشور شدند. این افراد در شهر شيراز مشغول برگزاری ویدئو کنفرانس با خارج از مرزها بودند و پس از بازداشت معلوم گردید كه این چهل نفر همگی از مبلغان بهایی بوده و از طریق محافل بهاییت در کشور به هماهنگی و برنامه ریزی جهت هدایت اعتراضات به اغتشاش و خشونت فعالیت می‌کردند. 🔺اطلاعات اولیه حکایت از آن دارد که ۱۱ نفر از این افراد از "محفل ياران بهاییت" جهت ساماندهی اغتشاشات در نقاط مختلف کشور از سمت بیت‌العدل _واقع در شهر حیفایِ سرزمین‌های اشغالی_ ماموریت گرفته و به صورت منطقه ای، نقاط مختلف كشور را جهت هدایت و ساماندهی اغتشاشات و تامین ملزومات ایجاد خشونت، بين خود تقسيم كرده اند. ◀️ باید یهودیت و بهاییت را در ایران از بین ببریم ادمین: حاج عمادمغنیه انقلاب اسلامی ایران ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
_چیشده؟ +میگن بابابزرگ کارمون داره..(من به رییس تشیکلاتمون میگفتم بابابزرگ.) _میری اونجا؟ +آره یه
سری دوم قسمت شصت و هفتم رییسمون گفت: _مطلبی که مهم بود و اول باید میگفتم ولی دوم یعنی الان میخوام بگم اینه.... اونم اینکه بیا بگیر.. بیا این برگه رو بگیر و بخون. رفتم برگه رو گرفتم و دیدم یه برگه هست با مهر و آرم نهاد امنیتی ما.. برگشتم دوباره روی مبل نشستم و متنی که روی کاغذ تایپ شده بود و توی دلم خوندم.. متنش و براتون می نویسم: بسم الله الرحمن الرحیم برادر ارزشی و انقلابی و ولایتمدار، جناب آقای عاکف سلیمانی سلام علیکم احتراماً به استحضار می رساند به دلیل موفقیت شما در این نهاد و همچنین تلاش های شبانه روزی حضرتعالی در پرونده های مهم اطلاعاتی و امنیتی و‌ عملیاتی در داخل مرزهای کشور (درون مرزی) و خارج از کشور (برون مرزی) و بخصوص در سطح منطقه غرب آسیا (خاورمیانه) و ایضاً از جایی که حضرتعالی جوانی مومن و انقلابی و شجاع و متدین می باشید، از این پس به عنوان مسئول معاونت واحد ضد جاسوسی این نهاد، منصوب میگردید. باشد که در این سنگر مهم و حساس ، که وظیفه ای بسیار خطیر و مهم را عهده دار می شوید، همچون سابق تمام همت و تلاش خود را در کور کردن چشم فتنه های داخلی و خارجی و آخرالزمانی بگذارید و از هیچ تلاش و کوششی دریغ نفرمایید. فلذا از شما می خواهم تقوا را مثل همیشه سرلوحه کارتان قرار دهید و با استعانت از خدای متعال و توسل دائمی به ساحت مقدس حضرات معصومین صلوات الله علیهم اجمعین ، به خصوص حضرت ولی الله الاَعظم روحی و ارواح العالمین لتراب مقدم الفداء ، لحظه ای از نفوذ دشمن در ساختار سیاسی و امنیتی و اقتصادی و فرهنگی و علمی در کشور، غافل نشوید و فرمایش ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله العظمیٰ امام خامنه ای مدظله العالی را برای مقابله با نفوذ، سرلوحه کار خودتان قرار دهید و با هیچ شخصی مسامحه نکنید. ومن الله توفیق امضاء و مهر حجت الاسلام والمسلمین ، دکتر (...........) یه نگاه به حاج آقای (......) کردم، و یه نگاه به حاج کاظم کردم، دیدم هردو دارن من و میبینن. لبخند سردی زدم و گفتم: +دست شما درد نکنه.. ولی جسارتا باید خدمت شما بزرگواران عرض کنم که بنده مخالفم.. حداقل الان مخالفم. حاج کاظم اخم کرد و گفت: _چرا؟ +حاج آقا با تموم احترامی که برای همه شماها قائلم اما باید عرض کنم من مرد پشت میز نشستن نیستم که بگم برید فلان کنید و فلان نکنید و دیگران پرونده رو پیش ببرن. من مرد عملیاتم. روز اولم که گزینش شدم ازم پرسیدن، بیشتر کجا و کدوم قسمت دوست داری کار کنی اگر تایید شدی، که من گفتم نیروی جهادی و عملیاتی هستم.. توی پروندمم همون ثبت شد. الان هم همون حرف و میگم.. من نیروی جهادی و عملیاتی هستم و به همون آرم و مهری که پشت پروندم خورده افتخار میکنم.. من مرد پشت میز نشستن نیستم که نهایتش توی خونه های امن مختلف یا توی همین اداره بشینم و بی سیم بزنم بگم فلان کار بشه و‌ یا فلان کار نشه. رییسمون اومد وسط حرف و گفت: _ببین عاکف جان، اولا، تو _ هم تحصیل کرده ای، و هم آدم باهوشی هستی.. آدمی مثل تو که هوش بالایی در حل کردن پرونده های کلان و مهم و بزرگ اطلاعاتی و امنیتی درون مرزی و برون مرزی داره و در کشورهای همسایه مثل عراق و سوریه و جاهایی مثل لبنان و... کمک های بزرگی کرده با این سن کمش، اصلا به صلاح نیست که توی خط مقدم پرونده ها باشه.. نظر سیستم امنیتی کشور روی تو و امثال تو مثبت هست و نظرشون اینه که تو باید بشینی و هدایت کنی مسیر پرونده رو و دیگران انجامش بدن کارای میدانی و عملیاتی رو !! تو فرماندهی باید بکنی.. نه کار عملیاتی. +حاج آقا جسارته.. ولی من الان چندنفرو باید برم بازجویی کنم.. بزارید من فکرام و بکنم ، بعدش بهتون خبر میدم.. ولی شک نکنید جوابم نه هست. _عاکف، صلاح مملکت و ببین.. صلاح دل خودت و نبین... این کشور پر از نفوذیه.. یکی مثل تو میتونه بازوی انقلاب بشه.. این حرفارو بنداز کنار. +حاج آقا چرا شما و حاج کاظم همیشه دست میزارید روی شاهرگ من..؟؟ چرا همش میخواید با اسم انقلاب و مملکت و کشور و نظام و رهبری و شهدا و صلاح مملکت و امنیت جوونامون و... من و رام کنید؟؟ تک تک این بچه ها دارن عرق میریزن و زحمت میکشن.. من خاک پاشونم نیستم حتی.. ستاره هاشون توی آسمون انقدر زیاده که قابل شمارش نیست و بهشتی هستند..چرا نمیرید سراغ اونا؟؟ چرا نمیرید سراغ عاصف که گاهی تا مدتها خانوادش و‌نمیبینه؟ چرا نمیرید سراغ محسن یداللهی که سه ماه و‌نیم نرفت شهرستان خانوادش و‌ندید و‌تهش به تشییع جنازه پدرش رسید؟!!! _برای تک تک این بچه ها برنامه داریم.. خواهشا فکر کن روش.. واقعا تورو با اتفاقات اخیر و نفوذی که توی این سالها بیشتر شده در ارکان سیاسی و علمی و اجتماعی و فرهنگی و امنیتی کشور، بهت توی این واحد نیاز داریم ما..نظر بعضی مقامات کشور هم روی تو همینه.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و هفتم رییسمون گفت: _مطلبی که مهم بود و اول باید میگف
رییسمون ادامه داد و گفت: _ من حتی صحبت کردم با بعضی و سوابقت و براشون گفتم، که نظرشون این بود تو رو به عنوان استاندار جوان کشور، یا به عنوان رییس (..............) در یکی از استان های مهم کشور مثل سیستان و بلوچستان یا یه جای دیگه معرفی کنیم.. خواهشا پس جدی بگیر..یا اینجا رو قبول کن، یا برای کمک به اهداف انقلاب، اونطرف و قبول کن.. +حاج آقایِ (.....)عزیز...... حاج کاظم آقا. عزیزان من.سروران من.. بزرگواران.. با هردو بزرگوار هستم، خواهشا خودتون نبُرید و خودتون ندوزید.. دست و پاتون و میبوسم.. من و توی قفس نزارید.. من عمرا بخوام استاندار شدن و قبول کنم که بخوام برم توی یکی از استانها.. و عمرا رییس (.............) در یکی از استان ها بشم.. من از تهران برای ریاست بیرون نمیرم. و در تهران هم برای ریاست نمی مونم.. من توی گود باید باشم. وسط میدون جنگ... من مرد جهادم..میرم بیل میزنم مناطق محروم، ولی پشت میز نمیشینم.. حالا هم اگر اجازه بدید رفع زحمت کنم. _خود دانی.. برو موفق باشی..ولی منتظر جواب قطعی شما هستیم.. وظیفتونه فکر کنید.. از حاج آقای (....) و حاج کاظم خداحافظی کردم.. رفتم با آسانسور پایین و رفتم سمت دفترم.. فوری اسلحم و برداشتم و کتم و گرفتم و رفتم پایین توی حیاط اداره.. به راننده و تیم حفاظتم گفتم میریم خونه 050 سمت دربند. توی راه همش به حرفای رییس نهادمون و حاج کاظم فکر میکردم.. بیخیال شدم و از فکر اومدم بیرون و بی سیم زدم به عاصف و آمار گرفتم که کجا هستند. گفت: _یکی دو دیقه هست رسیدیم و داریم میبریمشون با بچه ها بالا توی طبقه دال. + عطارو مجهولون فی الارض و معروفون فی القبر کنید( یعنی ببریدش زیر زمین).. داریوش و ببرید طبقه جیم.. شیوار رو آوردید برای بازجویی دیگه؟ _آره آوردیمش +ببریدش توی طبقه لام _چشم.. الساعه انجام میشه. +داریم میایم.. یاعلی نکته: اسم طبقه هارو پشت بی سیم یا تلفن نمیگفتیم و از قبل هماهنگ بودیم که برای این چهار پنج طبقه ، هر طبقه چه اسمی داشته باشه. حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به 050 . درب پارکینگ و باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.. دیدم عاصف عبدالزهراء وخانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند. وارد که شدم پرسیدم: +متهم ها کجان که شما اینجایید؟ سیدرضا گفت: _توی طبقاتی که فرمودید مستقر کردیم اونارو. عصبی شدم و گفتم: ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
رییسمون ادامه داد و گفت: _ من حتی صحبت کردم با بعضی و سوابقت و براشون گفتم، که نظرشون این بود تو رو
سری دوم قسمت شصت و هشتم حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوبی. در پارکینگ و باز کردن و با ماشین رفتیم داخل پارکینگ. فوری پیاده شدم و رفتم بالا و رسیدم طبقه اول.. دیدم عاصف عبدالزهراء وخانم ارجمند و بهزاد و سیدرضا و مرتضی و... توی طبقه اول هستند. وارد که شدم پرسیدم: +متهم ها کجان که شما اینجایید. سیدرضا گفت: _توی طبقاتی که فرمودید مستقر کردیم اونارو. روم و کردم سمت عاصف و با عصبانیت گفتم: +آقا عاصف دست شما درد نکنه.. چشمم روشن. مارو باش با کی اومدیم سیزده بدر.. نا سلامتی مسئول این خونه شمایی در غیاب من. عاصف گفت: _حق با تو هست حاج عاکف، ولی بچه ها همین تازه اومدن پایین. +عاصف تو می دونی من روی این مسائل حساسم.. بچه های دیگه که مسئول پرونده هستند کاری به اونا ندارم که چطور دارن فعالیت میکنن.. میاید پایین عیبی نداره، ولی حداقل دوربین و ببینید.. متهم و تازه آوردید بعد بردید بالا و بلافاصله اومدید پایین خب اشتباهه کارتون.. حداقل با دوربین دوبار کوچه رو رصد کنید یه گشت خودرویی بزنید، تا توی خیابونای نزدیک به اینجا مورد مشکوک نباشه.. متهم و توی دوربین باید ببیند که یه وقت دست به خودکشی نزنه.. اینارو که من نباید بهتون بگم عزیزم. حالا هم هرکسی بره سر کار خودش.. مرتضی بشین پشت دوربین.. قشنگ حواست به کوچه و در دیوار باشه. بهزاد و سیدرضا برن گشت کوچه و خیابون. عاصف بمون اینجا مدیریت کن اوضاع و در غیاب من. خانم ارجمند بیا با من بریم بالا سراغ شیوا صادقی اول از همه. رفتیم طبقه لام که شیوا بود. خانم ارجمند قفل درو باز کرد و رفتیم داخل.. توی اتاق بازجویی یه تخت بود که برای خوابیدن و استراحت متهم بود.. یه میز هم بود که دو طرفش دوتا صندلی بود. شیوا با صدای در یه تکون خوردو ، وحشت کرد.. راستش یه لحظه دلم سوخت.. چون زن بود.. گول خورده بود خلاصه.. مثل هرکسی دیگه.. درست بود که حماقت بدی کرد و غیر قابل بخشش بود حرکتشون اما درِ رحمت خدا باز بود مثل همیشه.. به ارجمند گفتم: +برو چشماشو باز کن بیارش بشینه اینجا. _چشم. ارجمند چشم بند و از چشمای شیوا برداشت و بهش گفت پشت سر و نگاه نکنه. چون نباید چهره خانوم ارجمند و متهم جاسوسی میدید.. بعد بهش کمک کرد تا بیاد بشینه اونطرف میز روبروی من... وقتی من و دید وحشت کرد.. بدنش هنوز بخاطر تیری که خورده بود از دوست تروریستش درد میکرد. یه لبخند تلخی زدم و گفتم: +بشین خانوم. پشت سرتم نگاه نکن. فقط به من نگاه میکنی.. نشست و گفتم: +خب خوبی خانم شیوا صادقی؟ هنوز درد داری؟ _ (_________) دیدم کلا سکوت کرده و جوابی نداد.. سکوتش ،، هم از روی وحشت بود و هم از دردِ جسمش که تیر خورده بود و داشت دوران درمانش و طی میکرد و هم اینکه باید بگم از پر رویی و وقاحتش.. چون اینا دوره دیده بودن که تونستن اینکارارو بکنن. پس قطعا برای بازجویی هم بهشون آموزش های ضدبازجویی رو سازمان های جاسوسی آمریکا و یا اسراییل و انگلیس داده بودند. گفتم: +خب مثل اینکه نمیخوای حرف بزنی.. باشه عیبی نداره.. ولی من همچنان وقت دارم.. میشینم اینجا تا تو حرف بزنی. بی حال بود. خیره شد و نگام کرد. گفتم: +ببین خانم شیوا صادقی من کاری ندارم که الان چطوره حالت. میدونم افسران اطلاعاتی آمریکا و یا اسراییل بهتون خوب آموزش دادند که چطور در بازجویی ها برخورد کنید. تو اگر ضد بازجویی بلدی، پس حتما این و بدون که من هم استادِ ضدِ _ ضد بازجویی هستم. چنان تورو به حرف میارم که ، مثل بلبل حرف بزنی و برام چَهچَه بزنی.. البته نه اینکه از شیوه های خطرناک استفاده کنم.. نه. چون من روشم این نیست. نه تنها من بلکه تموم همکارامون همینن.. خیلی راحت و بی دردسر حرف میکشیم.. انقدر بلدیییممم که نگوووو... باور نمیکنی؟؟ باشه، عیبی نداره.. بعدا می فهمی.. البته اینم بهت بگم، اگر ببینم خیلی پررویی، به وقتش چنان از همون شیوه ها استفاده میکنم که ندونی کی بودی و چی بودی و کی هستی و چی هستی. راستی دلت واسه کوچولوت تنگ نشد.؟ حرف بزن.... خب بزار سریعتر تموم بشه کارت... حالا یا اعدام میشی و مثل سگ له له میزنی ، یا هرچیز دیگه.. ولی حداقل میتونی بچت و زودتر ببینی. میخوام شروع کنی توضیح بدی. از کجا شروع شد دقیقا. چرا اینکارارو کردی.. _چی و باید توضیح بدم. ولم کن تو هم.. یه نگاه کردم به ارجمند و بهش گفتم: +صلواتت پس کو.. آبجیمون لب وا کرد. اصلا درست شنیدم.. صحبت کرد؟ دیدم ارجمند میخنده.. شیوا یه لحظه عصبی شد برگرشت نگاه کنه به ارجمند، پارچ آب و که روی میز بود گرفتم و پاشیدم روی صورتش، همزمان خانوم ارجمند هم با سیلی زد پایین چشمای شیوا صادقی رو که دیگه روش و برنگردونه.. روم و کردم سمت شیوا و گفتم: +یک بار دیگه تکون بخوری، خودم چنان میزنمت که از بدنیا اومدنت پشیمون بشی.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و هشتم حدود شیش هفت دیقه بعد رسیدیم به 050 برای بازجوب
شیوا بد جور ترسید..گفتم: _میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دخترخوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگه حرف بزنیم.. بهم بگو از کجا دقیقا شروع شد. چیشد رفتی جاسوس شدی. بعدشم تروریست شدی. اومدی آدم ربایی کردی. اصلا بهم بگو اولین بار کی بهت پیشنهاد این کارارو داد؟ تو مسئول اداره خونه تیمی بودی. دختر قاچاق میکردی. همش و میدونم. اینکه شوهرتم اعدام شده میدونم. _من حرفی ندارم. +باشه.. حرف نزن.. ولی بزار یه چیزی رو بهت بگم. بازجوی تو خود منم. نه کسی دیگه.. من میدونم چیکارت کنم. اگر من عاکف سلیمانی هستم، پس خودمم می دونم چطور تو رو به حرف بیارم. هم تو و هم دوستانت و.. _من که کمکت کردم. مادرتم نجات دادی! +خیلی روتون زیاده‌ بخدا. خییییلییییی ..................... +خانم ارجمند؟ _بله آقای عاکف. +این خانم درمانشون ادامه پیدا کنه و زودتر خوب بشن. کسی هم حق ورود به این اتاق و نداره غیر از شما. این خانم فقط زیر نظر شما هست. ببرش روی تختش استراحت کنه... به وقتش چنان به حرف میارمش که مثل سگ پشیمون بشه از غلطایی که کرده تا حالا.. ارجمند چشمای شیوارو بست و بهش کمک کرد تا بلند بشه و برگرده روی تختش دراز بکشه.. به ارجمند گفتم بیاد بیرون که کارش دارم. اومد بیرون و درِ اتاق و بست و قفل و زد و یه کم اون طرف تر از درب اتاق بازجویی ، توی همون طبقه داخل راهرو ایستادیم و صحبت کردیم.. بهش گفتم: + خانم ارجمند خوب گوش کن چی میگم. کسی غیر از خودت حق ورود به این اتاق و نداره. هر کسی اصرار داشت بره توی اتاق شیوا بلافاصله بهم خبر بده.. یک لحظه معطل نمیکنی.. اگر تونستی درگیر شو و حق تیر هم من بهت میدم.. همه چیز پای من... البته من از همکارای این پرونده الحمدلله راضی هستم.. منتهی خب ما تجربمون بالاست. چون دیدم که چندتا نفوذی توی سیستم ما بودند و خواستند متهم و فراری بدن ولی ما گیرشون انداختیم قبلا؛ و بدجور چوبشم خوردند، طوری که سالهاست نمیتونن زندگی خوبی رو حتی داشته باشند، همش زندان و حبس و... هستند.. نمیخوام اتفاقی بیفته.. ضمنا کسی غیر از این بچه ها حق ورود به این ساختمون و نداره. مطلب بعدی اینکه چون یه وقت شیوا میخواد توی اتاقش راحت باشه و روسریش و برداره و با لباس راحت تر بخوابه و استراحت کنه، برای اینکه همکارای آقا، اتاق شیوارو نبینن و مشکل شرعی نباشه توی کارمون، به یکی از همکارای خانم میگم بیاد کنار دستت باشه و اتاق شیوارو یه خانم رصد کنه با دوربین بهتره.. حواست باشه، وسیله اضافی دورو برش نگذارید. روسریشم از سرش بردارید. لباس اضافی بهش ندید که یه وقت بخواد خودکشی کنه.. روسری و فقط موقع بازجویی بهش برسونید.. سنجاق سر و خرت و پرتارو یادتون نره اگر نگرفتید فوری برید بگیرید الان.. چون اینا شدیدا خطرناکن و آموزش دیده.. ضمنا سعی کن........ اومممممم.. هیچچی بیخیال. _خب بگید آقای سلیمانی.. چیزی شده ؟ +نه فعلا نمیگم.. شاید مهم نباشه هنوز گفتنش. بریم.. بریم پایین. _چشم. رفتیم پایین و رفتم پیش عاصف... وقتی درو باز کردم و رفتیم داخل، تا من و دید گفت: _سلام خسته نباشی.. چقدر زود اومدی پایین؟ +سلام ممنونم. نمیشه امروز زیاد بهش سخت بگیرم..چون درد مجروحیتش اذیتش میکنه.. بیا بریم پشت بوم کارت دارم. رفتیم با آسانسور آخرین طبقه و بعدشم به سمت پشت بوم.. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم.. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم: +اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟ _اطلاعی ندارم. +بی سیم داری؟ آوردی همرات؟ _آره. بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم.. بیسیم زدم: ✍ ادامه دارد.... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
✳️خبر ویژه 🔴عبور از حکومت دینی همه قرائن و شواهد و برخی گزارشات نهادهای مسئول در حوزه اطلاعات و امنیت حاکی از آن است که آقای احمدی‌نژاد عملاً از حکومت دینی عبور کرده و حق را معادل اکثریت می‌داند. 🍀این نگاه احمدی‌نژاد او را در ورطه هلاک انداخته و برای نظام نیز هزینه در پی خواهد داشت. ادمین: مالک اشتر جمهوری اسلامی ایران ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
شیوا بد جور ترسید..گفتم: _میخوای حرف بزنی. خب آفرین به تو دخترخوبم..ببین میخوام واضح و رُک باهم دیگ
سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آخرِ آخرِ آخر ایستادیم.. از بالا نگاه کردم دیدم روبروی ساختمون امن ما دارن یه ساختمون میسازن و چندتا کارگر هست اونجا. به عاصف عبدالزهرا گفتم: +اینا از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن؟ _اطلاعی ندارم. +بی سیم داری؟ آوردی همرات؟ _آره. بی سیم و از زیر پیرهنش بیرون آورد و داد بهم.. بیسیم زدم: +عاکف____مرتضی. _آقا عاکف به گوشم. +یه بررسی کنید با بچه های تیم 256 منطقه 30 که مستقر هستند در حوالی جیم، ببینند این کارگرای روبروی ساختمون از کی تا حالا دارن اینجا کار میکنن.. ضمنا تایید هویتشون و میخوام. نهایتا تا نیم ساعت دیگه. مورد بعدی اینکه، وضعیتِ الان و برای تمامی افراد در ساختمون خودمون همین حالا، در حالت قرمز اعلام کن و خبرشون کن. تمام. _چشم. بی سیم زدم بعدش به بهزاد و سیدرضا.. +عاکف ____ بهزاد. عاکف _____ بهزاد___________عاکف_______بهزاد____ صدای من و دارید؟؟ +عاکف_____سیدرضا.. صدای من و هرکدومتون دارید جواب بدید.. _حاج عاکف سلام. بگوشم. بفرمایید. +زحمت بکشید گشتاتون و از وضعیت حساس به وضعیت فوق العاده و حیاطی ارتقا بدید. بخصوص اطراف ساختمون خودمون و. ضمنا بی سیماتونم اگر زحمتی نیست براتون و‌بچه هاتون سقط نمیشن زودتر جواب بدید..خوشم نمیاد سه چهاربار یکی و پِیج کنم. _چشم حاج آقا.. ان شاءالله خیره.؟ +ان شاءالله تعالی..امیدوارم. یاعلی روم و کردم سمت عاصف و دیدم داره نگام میکنه.. گفت: _چیزی شده داداش. +نمیدونم هنوز. منتهی یه چیزی بدجور داره اذیتم میکنه.. احساس میکنم بعد دستگیری عطا، ما و یه تیم مخفی که پشت عطا هست و قایم شده، شاید هنوز با هم ، رو در رو و پنجه در پنجه نشدیم.. اونا احتمالا تیم سایه عطا باید باشن.. البته بعید میدونم. چون بعد دستگیری عطا، با حفاظت و رد گم کنی اینارو آوردید از خیلی جاها.. از شیوه های رد گم کنی هم که استفاده کردید برای همین بعید میدونم به ما دسترسی داشته باشند. اما خب همه چیز احتمال داره. _خوشم میاد که پیش بینی همه چیز و میکنی. +شاید اسمش باشه پیش بینی.. بگذریم.. _خب چیکارم داشتی. +آها.. داشت یادم میرفت.. ببین من شیوارو بازجویی کردم.. طبق معمول اونم مثل همه متهم ها جلسه اول زیاد پا نمیده. اما خب من درستش میکنم.. فقط یه مطلبی اونم اینکه هر سه تا متهم و بیارید داخل یه طبقه قرار بدید. توی سه تا اتاق جدا از هم.. موقع رفت و آمد به داخل واحد هم دستبند و پابند و چشم بند هم بهشون بزنید.. میخوام به شیوا و عطا سخت بگیرید.. داریوش دوتا چگ بخوره شماره شناسنامه همسایه های فک و فامیلشم میگه.. به این زیاد سخت نگیرید.. بیاریدشون یه طبقه بالاتر خودتون.. همشون همونجا بمونن. نمیخواد جداگانه بمونن توی هر طبقه.. فقط موقع بازجویی میگم که یکی یکی بیاریدشون توی یه طبقه ، که همونجا بازجویی بشن و دوباره برگردن توی اتاقای خودشون.. اینطور کنترلشون هم بهتره.. اتاقارو شنود کار بزارید و دوربین بزارید.. منتهی دوربین های ریز و غیر دسترس. _باشه ولی دلیل این همه حساسیت و عوض بدل کردن و شاید تا حدودی بفهمم ولی حساسیتت خیلی عجیبه.. +بعدا میفهمی چرا وسط پرونده همه چیز و تغییر میدم. خب من برم سراغ آقا داریوش.. بریم پایین .. رفتیم پایین و منم رفتم مستقیم اتاق داریوش. وقتی رسیدم اتاق داریوش دیدم چشم بند بهش زدن توی اتاق.. تا من و نبینه اولش. رفتم بالای سرش و دیدم بدجور میلرزه از ترس.. چون فهمید یکی رفت توی اتاقش.. آروم دستم و بردم سمت چشم بندش و نوک چشم بندش و گرفتم.. چون کشی بود یه کم کشیدم عقب . بالای سرش با اخم و یک هیبت خاصی ایستادم.. آروم چشماش و داد بالا و وقتی من و دید خدا میدونه یه سکسکه وحشتناکی کرد که من گفتم الان بالا میاره از ترس و هرچی خورد میریزه تنم.. یه لبخند بهش زدم و گفتم: +سلام.. چطوری همسایه.. خوبی؟ _سَ سَ سَسَ.. سسسللاامممم +چی شده؟ چرا تِتِه پِتِه میکنی؟ فقط وحشت زده نگام کرد و سکوت کرد. همونطور روی تخت نشسته بود وحشت زده..گفت: _آقا من غلط کردم.. من گه خوردم.. من سگتم.. من بدبخت هستم.. با من کاری نداشته باش.. جونِ مادرت با من کار نداشت باش.. معصومه بارداره بزار من برم. وقتی گفت معصومه(خانمش) بارداره خدا میدونه چقدر ناراحت شدم. گفتم: +احمق، تو داشتی پدر میشدی، بعد دنبال لقمه حروم بودی واسه بچت.. خب چرا؟ تو نون و نمک ما رو خورده بودی.. بهمون این طور ضربه زدی؟ _آقای سلیمانی، جون عزیزت من و ببخش... +ببین داریوش.. بزار راحت حرف بزنیم باهم دیگه.. باشه؟؟ _چَ. چَ.. چشم آقا.. باشه.. +چرا انقدر لکنت داری.. کاریت ندارم که.. چشم بندش و باز کردم و گفتم: +ببین، دوست داری بری زودتر پیش معصومه یا نه؟ _آره آقا. +خب پس حالا شد. _آقا، من نوکرتم..هرچی بگی انجام میدم. فقط بزار زودتر برم پیش معصومه. 👇
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. وگرنه رنگ روشنایی هوارو هم نمیزارم ببینید تو و اون جاسوسای کثیف. الانم بلند شو بیا پشت میز بشینیم و روبروی هم باهم گپ بزنیم.. بلند شد و با همون دست بند و پا بند اومد پشت میز و روبروی من برای بازجویی نشست. بهش گفتم: + خب، حالا بهم بگو ببینم چی شد توی دام اینا افتادی. قصه از کجا شروع شد. تو کجا و تیم جاسوسی تروریستی آمریکا و اسراییل کجا؟ _یا ابالفضل العباس.. آقا جاسوسی کدومه؟ تروریستی کدومه؟ آمریکا و اسراییل من نمیدونم کجاست.. به خدا من تا امام زاده و مسجد هم به زور میرم.. ده سال قبل رفتم مشهد.. آمریکا و اسراییل نرفتم هنوز.. مرگ بر اسراییل آقا.. مرگ بر آمریکا.. آقا ایران و عشقه.. +میشه خفه شی لطفا. _چشم آقا.. +ببین داریوش، بخوای زر بزنی، یعنی زر مفت بزنی، چرت و پرت تحویل من بدی، به روح پدر شهیدم قسم دارم میخورم کاری میکنم تا فردا صبح اینجا صدای سگ بدی.. من بدم میاد یکی بخواد وقت من و بیخود بگیره. _آقا بخدا من مقصر نبودم... +ببین اولا خفه شو. باشه؟ _چشم آقا. +آفرین. _آقا باور کن من نمیخواستم این کارو انجام بدم... +ببین دوباره میگم.. لطفا اولا خفه شو. دوما، من سوال میپرسم و تو جواب میدی.. از این لحظه به بعد، فقط میخوام بهم بگی از کجا شروع شد و چطور شد که اینطور شد و کار به اینجا رسید... میخوام انقدر قشنگ بگی همه چیز و، و اینکه شرح بدی، که خودم کیف کنم از تعریفت... چیزی اضافه بشنوم، به خدایی که جان همه ما در دست اونه، کاری میکنم و جوری میزنمت که بری و با برف سال دیگه بیای پایین. پس مثل آدم همه چیز و بگو... من تا این پرونده رو جمع نکنم نمیزارم زنت و ببینی. بی رحم نیستم. خیلی هم مهربونم. اما میخوام بهت اولتیماتوم بدم که حواست باشه. حالا میخواد یکسال طول بکشه و یا میخواد یک هفته.. پس شروع کن. بسم الله. میشنوم.. بگو از کجا شروع شد. _بگم آقا ؟ +لااله الاالله.. _آقا عصبی نشو.. چشم میگم.. راستش آقا، من یه روزی دم در خونه بودم و بیکار ایستاده بودم داشتم به فوتبال بچه های کوچه نگاه میکردم. دیدم یه آقا و خانمی با ماشین شاسی بلند که نمیدونم اسمش چی بود اومدن.. اومدن جلوی خونه ترمز زدن و همونطور که توی ماشین نشسته بودن، راننده شیشه رو داد پایین و گفت داریوش تو هستی؟ منم گفتم چطور؟ گفت هستی یا نه؟ گفتم فرض کن هستم.. حالا حرفت و بزن...بعد یارو از ماشین پیاده شد... +اون زن و مرد کی بودن. ببینیشون الان میشناسی؟ _آره آقا +کی بود؟؟ اسمش و مشخصاتش چی بود؟ _چندباری که دیدم، زنه اسمش فکر کنم شیدا...شیوا... یا شیما، بود، مرده هم اسمش آرمین، یا رامین، یا رامتین.. یه همچین چیزایی بود فکر کنم.. چون من زیاد ندیدمشون و اسمشونم زیادتکرار نمیکردن. (خب شیوا رو دستگیر کرده بودیم و اون پسره هم که کشته شده بود. برای همین چیزی بهش نگفتم که الان شیوا هم اینجاست توی همین ساختمون) گفتم: +خب بعدش _پیاده شد و بهم گفت که ما از شرکت (.....) میایم. قبلا درخواست کار داده بودی؟ منم گفتم آره. ولی اون شرکت نه. اوناهم گفتند که اسم شرکت عوض شده. فوری دستم و آوردم بالا و از دوربین اشاره زدم به عاصف که بیاد توی اتاق. چند دیقه بعد عاصف اومدو‌ در زد. چشم بند داریوش و زدم که عاصف و نبینه. درب و باز کردم و‌عاصف اومد داخل اتاق بازجویی. بهش گفتم: + یه زحمت بکش برو پایین و همین الان شرکت کاریابی (....) در چالوس و بررسی کن. تموم افرادش و‌از طریق فیروزفر توی چالوس پیگیری کن و شمارهاشون و با مجوز قضایی رهگیری کنیدوتماس و پیامای مشکوک و بررسی کنید. چون شیوا و آرمین اونجا آدم داشتن. بعد ازشناسایی ومطمئن شدن به فیروزفر بگید برن دستگیر کنن و فوری بیارنشون تهران. بیسیمتم بزار اینجا، کاری باهات داشتم دوساعت نیای بالا. عاصف رفت و منم رفتم سراغ داریوش. رفتم نشستم وبهش گفتم: +خب ، اِدامش و بگو. بهت دیگه چی گفتند؟ _راستش آقا بعدش بهم گفتند که فردا ساعت10صبح همدیگرو باید ببینیم. + تو هم رفتی؟ _بله، منم پذیرفتم و همدیگرو فرداش دیدیم. وقتی که همدیگرو دیدیم سر حرف باز شد و بهم گفتن که ما کارمون خیلی خاص هست با تو. میخوایم یه کم بازی کنیم در واقع. بازی میکنیم و پول میگیریم. هم ما و هم تو. ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
شرط رهبر انقلاب برای فعالیت اقتصادی فرزندانش چه بود؟ . رهبر انقلاب فرزندان خود را با تاکید از هرگونه فعالیت تجاری و اقتصادی منع کرده‌اند. آیت‌الله خامنه‌ای به فرزندان خویش فرموده‌اند از آنجا که شما منتسب به من هستید حق هیچگونه فعالیت اقتصادی ندارید. ایشان این شرط را برای کسانی که در حلقه اول وصلت با خانواده ایشان قرار می‌گیرند نیز لازم دانسته‌اند رهبر انقلاب به فرزندان خود فرموده‌اند چنانچه قصد داشتید وارد فعالیت‌های اقتصادی بشوید، به مسئولان ثبت احوال می‌گویم نام مرا از شناسنامه شما حذف کنند. 🌐 @kheymegahevelayat
ید واحده
خیمه‌گاه ولایت
ید واحده
حسین قدیانی نوشت: و ، ذیل پرچم ، هر ۲ متعلق به این هستند، نه دولت! لذا بزرگان آزمون ‌پس‌داده‌ای چون و را هیچ رئیس‌جمهوری حق ندارد با وزرای کابینه‌اش اشتباه بگیرد! بعضی‌ها در بهترین حالت، رئیس وزرای کابینه‌ی‌شان هستند، اما ارتش و سپاه را «فرمانده‌ی کل قوا» فرماندهی می‌کند! طرفه حکایت را نگاه کن! «تفرقه بینداز و حکومت کن» سیاست کهنه‌ی است که گویا به هم سرایت کرده! بگذریم که اختلاف‌ انداختن بین مردان الهی- که خاک پاک «مجنون» به تن‌شان خورده- نه آن خوابی است که تعبیر شود! الغرض! گاهی بعضی تصاویر، آن‌قدر آدمی را به وجد می‌آورد که تنها باید گفت؛ «بترکه چشم »! 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت شصت و نهم من و عاصف رفتیم با آسانسور روی پشت بوم.. رفتیم آ
توصیه میکنم قسمت بازجویی دیشب و‌یکبار دیگه بخونید تا در مستند قسمت ۷۰ که تا ساعت ۲۲ منتشر میشه، اصل مطلب یادتون باشه
خیمه‌گاه ولایت
بهش گفتم: + چایی نخورده پسرخاله نشو.. زودتر نمیتونی بری.. زودتر موقعی میشه که مثل آدم همکاری کنی. و
سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زنه هم تا حدودی همین چیزارو میگفت. بعد بهم گفتند که میخوای یک جا ، دویست میلیون پول گیرت بیاد؟ +تو چی گفتی؟ _ بهشون گفتم کی هست بدش بیاد. +چی میخواستند ازت؟ دیدم سرش و‌انداخت پایین و حرف نمیزنه. یه دونه محکم مشت زدم روی میز و داریوش مثل برق گرفته ها پرید. بهش گفتم: +یه بار دیگه ادا_اتفار در بیاری برام و بخوای ساکت بشی، خودت می دونی.. اوقات من و تلخ نکن. یه سوال و یکبار میپرسم.. وگرنه از الان به بعد اولی رو جواب دادی که دادی، و اگر ندادی با چگ و لگد مجبوری جواب بدی.. حالا حرف بزن. _چشم آقا... راستش اونا بهم گفتند یه همسایه داری اینجا، که هر از گاهی میاد اینجا سر میزنه. احتمالا تا چند روز دیگه میاد. بهم گفتند تو باید دهنت قرص باشه. اگر چیزی بخوای بگی از این بازیمون به کسی ، میندازیمت بیرون.. این خانومه طبق آماری که ما داریم تا یکی دو روز دیگه اینجاست. موقعی که اومد اینجا... +اومد اینجا چی؟ _آقا عصبی نشو بهت میگم همه چیز و. +عصبی نیستم داریوش.. بگو فقط.. چون دارم عصبی میشم. چه غلطی باید میکردی؟ هان؟ _گفت وقتی اومد اینجا.. بعدش یه هویی حرفش و اون مرده قطع کرد و بهم نگفت که دیگه وقتی اومد اینجا چیکار کنم... فقط اون زنه بهم گفت تو بچه ای .. بهتره بازیت ندیم.. منم اصرار کردم که تورو خدا بهم بگید داستان چیه. هر کاری بگید میکنم.. فقط واقعا دویست میلیون بهم میدید؟ +اونا چی گفتند؟ _گفتند اگر قول بدی دهنت بسته بمونه و کارت و درست انجام بدی، آره بهت بیشتر هم میدیم. بعدش گفتند که یه خانومی قراره بیاد اینجا. همسایتونه.. مادر عاکف سلیمانی. راضیه اسمشه. بعد بهم گفتن داریوش خان شناختی کی و میگیم دیگه.. منم گفتم آره.. +منظور اوناهم مادر من بود... _بله دقیقا.. +چی خواستند ازت. _اون روز تا همینجا گفتند فقط.. احساس کردم اونا فقط میخوان ذهنم و درگیر کنند و من و به طمع پول وادار به کاری کنن که نمیدونستم چیه تهش.. ولی من فقط برام پول مهم بود.. فرداش دوباره اومدن خونه ما.. مادر شما هم همون روز اومده بود. وقتی رسیده بود بهمون زنگ زد و گفت من ویلای خودمون هستم. دوست داشتید بیاید ببینمتون.. قرار شده بود معصومه بره اونجا. من نرفتم. چون همون آقا و خانومه بهم زنگ زدن و گفتند که بمون خونه جایی نرو داریم میایم پیشت. اونا یه ربع بعد رسیدن درب خونمون.. رفتم توی ماشین طبق معمول نشستم و سر حرف و باز کردن.. یه پنجاه میلیون هم علی الحساب بهم دادند با دوتا ظرف آش.. بهم گفتند دهنت و میبیندی و خفه میشی و یکی و میگیری برای خودت و یکی دیگه رو میدی به راضیه خانم. اصرار هم داشتند حتما باید فلان ظرف داده بشه به مادر شما. بهم گفتند اگر گفت این چه آشی هست،، بهش میگی که یکی که نمیشناختمش کی بود، توی محل نذری آش داد و دوتاش و من گرفتم که یکیش و آوردم برای شما.. چون من و زنم همین یه ظرف کفایت میکنه برامون. همین.. بعد بهم گفتند خفه خون میگیری و حرف اضافی هم نمیزنی.. بعدش بهم گفتند برو پایین.. کاری رو که گفتیم انجام دادی، تماس بگیر باهامون و خبرمون کن... + بهشون نگفتی که چرا باید اینکار و براشون انجام بدی؟ _راستش من بهشون گفتم که چرا من باید اینکارو کنم، اوناهم گفتند چون که ما میگیم. وگرنه جوری سر تو و زنت بلا میاریم که تا آخر عمرت زنت بی بچه بمونه. راستش منم ترسیدم.. گفتم پول خوبی میدن.. منم نیاز داشتم... بعدش پیاده شدم و ظرف آش و بردم برای مادرتون. +توی آش چی بود مگه؟ _نمیدونم. +غلط کردی.. خیال کردی من خرم نمیفهمم.. هااان؟ همون آش و بردید که باعث شد مادرم مریض بشه. بعدش با همین حربه من و کشیدید شمال ایران ، تا توی تهران راحت جولان بدید. _آقا بخدا من نمیدونم منظورتون از این حرفایی که میزنید چیه.. تورو خدا عصبی نشید. +منظورم نبایدم بفهمی. دقیق بگو اونا ازت چی میخواستن.. بعد اینکه ظرف آش و دادی و مادرم خورد و مسموم شد، دیگه براشون چیکار میکردی؟ _اونا آمار شمارو میخواستن که کجا هستید و چه میکنید و چه جاهایی میرید و خانمتون توی چه وضعیتی هست و اینکه دقیقا چی تنتون هست، و با کی رفت و آمد میکنید توی چالوس !! من تا اون لحظه نمیدونستم شما امنیتی هستید. موقع همکاری با اونا فهمیدم.. من حتی نمیدونستم اونا کی هستن. +اگه نمیدونستی چرا پس باهاشون همکاری کردی؟ _چون که پول نیاز داشتم.. جوون بودم. بیکار بودم... زن داشتم.. زنم باردار بود.. خرج زنم و نمیتونستم بدم.. همش جلوش شرمنده بودم.. اصلا چمیدونم.. من غلط کردمممم... بزار برم تورو خدا... +بشین سر جات.. صداتم بیار پایین.. گفتم اگر نمیدونستی چرا باهاشون همکاری کردی؟ _به روح مرده و زنده خودم و خودتون قسم فقط برای پول بوده..بیکار بودم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد به داریوش گفتم: +اینارو کی بهت گفت؟ _اون مرده.. زن
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟ میفهمی چیکار کردی؟؟ من هیچچی.. خانمم و مادرمم هیچی.. احمق تو بخاطر همکاریت با دشمن، اقدام علیه امنیت ملی کردی.. اقدام به کمک کردن تیم ترور من و ربایش خانوادم و گرفتن قطعه ماهواره ملی یک کشور کردی.. میدونی چقدر جرمت سنگینه؟؟ می دونی چی در انتظارته؟ _آقا تورو خدا.. دست و پات و میبوسم. یه کاری برام بکن. +چیکار کنم برات؟ بگو همون کارو انجام بدم. _نمیدونم فقط نزارید اینجا بمونم. +باشه.. بهش میگم. _به کی. +به عمم و‌ شوهرعمم... !!! پسریه دیوانه زدی کل کشور و بهم ریختید. چند تا نهاد اطلاعاتی و امنیتی و درگیر کردید که چی؟ بیایم ببخشیمتون؟ نه. از این خبرا نیست.. فعلا تا همینجا بسته.. برو استراحت کن.. بلند شدم از اتاق بازجویی اومدم بیرون و درو قفل کردم و آماده شدم برای رفتن به زیر زمین خونه... داشتم می اومدم پایین، که می شنیدم همینطوری داریوش دست و پا میزد پشت در که بزارید برم و گریه میکرد... توجه نکردم به زار زدناش.. بعد از اینکه بازجویی داریوش و تا اونجا پیش بردم رفتم طبقه اول پیش عاصف... وارد که شدم بهش گفتم: +بچه ها خبر ندادند از کارگرای روبروی ساختمون اینجا؟ _چرا همین یکی دو دیقه قبل خبر دادند و گفتند همشون کارگر هستند واقعا و یک هفته هست که دارن اینجا فعالیت میکنن. +بی سیمت و بده ببینم. بی سیم و گرفتم و بهزاد و پیج کردم: +عاکف_____بهزاد _حاج آقا به گوشم. +موقعیت؟ _نزدیک به کوچه (پنجاه و چهار بیست) هستیم. +از حیاتی به حساس برگردید. _دریافت شد تمام. +یاعلی بی سیم و دادم به عاصف و گفتم: +دارم میرم پایین سراغ عطا. _باشه.. نیازه بیام ؟ +خبرت میکنم اگر نیاز بود. رفتم پایین و پشت درب اتاق بازداشت عطا ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. چون زیر زمین ساختمون مخفی و امنمون بود. من شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.. ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
بهش گفتم: +همین؟ جوون بودی و بیکار؟؟ این همه جوون هستن و بیکارن میرن این غلطی که تو کردی و میکنن؟؟
سری دوم قسمت هفتاد و یک رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.. شک نداشتم که این عطا یک روز و دو روز نبود که جاسوس بود. اون حداقل چندماهی رو آموزش دید. همینطور که داشتم با خودم توی تاریکی پشت در اتاق که زیر زمین بود و عطا توش بازداشت بود فکر میکردم، به ذهنم اومد که عطا رو باید از لحاظ روانی میریختمش به هم از همون اول.. قطعا آموزش های ضدبازجویی دیده بود.. نزدیک در شدم و در زدم.. هر چند ثانیه آروم یکی به در میزدم. تخ تخ صدا میداد. این صدا که وقتی میخورد به گوشش توی اون تاریکی و کسی نمیرفت سمتش یا در و باز نمیکرد بره داخل اون و وحشت زده ترش میکرد شاید و بیشتر ذهنش و درگیر میکرد...موبایلم و از جیبم در آوردم و زنگ زدم بالا به عاصف و گذاشتم روی آیفن تا عطا هم بشنوه.. بهش گفتم: +عاصف یه گونی کلفت و قدی که‌قبلا سفارش دادیم، با دستگاه چسب حرارتی بگیر بیا پایین.. راستی گفتی عطا رو آوردید همینجا دیگه؟ میخوام بندازم جنازه سگش و توی گونی و باچسب حرارتی ببندمش سر گونی رو بعدش ببریمش بندازیمش چندروز توی یه جای سرد تا حالش جا بیاد. _عاکف مطمئنی میخوای؟ +باهات شوخی دارم؟ _باشه میارم. نکته: از قبل با عاصف هماهنگ بودم. تلفن و قطع کردم و بعدش در و با یه حالت بدی باز کردم.. عطا پشت یه میز با چشمای بسته و دستبند به دستش و پابند به پاهاش ، روی صندلی فلزی نشسته بود..‌ عاصف عطارو به تن صندلی محکم بسته بود تا درد بکشه و‌ روحش و متلاشی کنه.. وارد شدم ولی برق و روشن نکردم.. خواستم توی تاریکی بمونه.. همونطور که تاریک بود، رسیدم بالای سر عطا... قصد کردم از کینه ای که داشتم یه چگ آبدار بزنم توی صورتش اما دستم و کشیدم عقب.. گوشیم و در آوردم و باطریش و سیم کارتشم در آوردم و بردم بیرون و با فاصله ده متر از اتاق گذاشتم زیر یه کیسه که کسی نفهمه و نبینه.. چون یادم رفته بود گوشی و نیارم توی اتاق بازجویی.. برق و روشن کردم.. رفتم دوباره بالای سر عطا ایستادم. چشم بندش و کشیدم پایین و سرش و آورد بالا و تا چشمش به نور عادت کنه، حدود یکی دو دیقه طول کشید.. چون یکی دو روز توی تاریکی مطلق بود تا من بیام.. از زمان دستگیری تا منتقل شدن به این خونه.. باید از لحاظ روحی به هم میرختیم اول عطارو . وقتی قشنگ که من و دید مات موند..آب دهنش و از وحشت قورت داد و سرش و از ترس و وحشت و خجالت انداخت پایین.. دستم و بردم زیر چونش و سرش و‌دادم بالا و خیره شدم به چشماش و آروم بهش گفتم: +میخوام فقط به چشمات نگاه کنم. میخوام ببینم همون چشمی هست که نگاه به قرآن مینداخت مبهوت آیه هاش میشد. میخوام ببینم این همون چشمی هست که گاهی توی روضه ها گریه میکرد و ضجه میزد؟؟ میخوام ببینم این همون چشمی هست که توی صورت من نگاه میکرد میگفت داداش عاکف دوست دارم؟؟ دیدم چشمش داره تر میشه، با این حرفم و داره به هم میریزه و‌منقلب میشه. منم تحت تاثیر قرار نگرفتم.. چون اینا همش حربه بود.. بهش گفتم: + عطا، چی کار کردی تو با خودت؟ یعنی سقوط در این حد؟؟ وااااایییی الله اکبر. الله اکبر. لا اله الا الله. پناه بر خدا.. عطا می دونی تا کجا رفتی تو؟ تا ته دره رفتی.. این یعنی سقوط.. این یعنی مردن.. خیلی عصبی بودم.. صدام و‌بردم بالا و‌گفتم: +لامصببببب این یعنی تو تا آخر و تا پیشانی ((دو سه تا زدم به پیشیونیش همزمان)) توی لجننننن فرو‌ رفتی و‌غرق در کثافت شدییییی. رفتم اون طرف میز نشستم روی صندلیم و بهش گفتم: +ببینم تو روت میشد داشتی جاسوسی میکردی، حال همسرم و بپرسی بازم؟ تو اصلا روت میشد توی خونه من میومدی؟ تو اصلا روت میشد سر سفرم بشینی. صدام و‌ دوباره خودم و بردم بالاتر و گفتم: لعنتی تو به خانم من میگفتی آبجی.. میگفتی من خواهر ندارم فاطمه جای خواهرمه. تو به مادر من میگفتی مامان راضیه.. لعنتی تو واقعا به من این خسارت و زدی و این همه خیانت کردی؟ حالا فقط به من نه.. به کل کشور؟؟؟ میدونی چیکار کردی؟؟ عطا به روح پدر شهیدم قسم... اومد وسط حرفم و با گریه گفت: _بس کن.. بس کن لعنتی. بس کن..... تو چی میفهمی از درد من. از مشکلات من. بلند شدم از روی صندلی و رفتم اون سمت میز کنارش و‌گفتم: +من نمیفهمم.. تو که میفهمی بگو این چه کارایی بود کردی؟ _تو نمیفهمی مشکل چیه. تو نمیفهمی زندگی چیه! یه چگ آبدار زدم توی گوشش تا یه شوک بهش وارد کنم و از گریه بیاد بیرون. بهش گفتم: +ببین، این ننه من غریبم بازیارو برای من انجام نده. اینا هم دسیسه های تو با اون آشغالایی هست که بهت ضدبازجویی یاد دادند که سر ماهارو با این چیزا گرم کنی و وقت تلف کنی و پروژه رو با ما پیش بیای... ولی نه... نمیزارم... یعنی من نمیزارم.. می فهمی.. من نمیزارم... میخواستم بیچارت کنم.. ولی قانون و شرع اجازه نمیده و دستم بستس.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و یک رفتم پایین و پشت درب ایستادم. تاریکِ تاریک بود.
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به صورت هم میخورد و احساس میکردیمش. بهش گفتم: +تا الان تو بازی گردان و صحنه گردان بودی، اما حالا من بازی گردان و صحنه گردان هستم. دستم و از توی اون گردنبندی که به خاطر تیری که خورده بودم، در آوردم و آزاد کردم... یه خرده درد داشتم... ولی بیخیال درد شدم.. نشستم پشت میز و عطا هم اونطرف میز. هم زمان عاصف هم با گونی اومد و بهش گفتم: « گونی و پلاستیک و گذاشتی برو بالا موضوع شرکت کاریابی رو زودتر پیگیری کنید..» عاصف هم رفت بیرون و شروع کردم به بازجویی از عطا. بهش گفتم: +از کجا شروع شد؟ تو بعد از اینکه من از ترکیه پی ان دی رو آوردم و باهم حرف میزدیم، میگفتی که به درد این کارای امنیتی نمیخوری !! پس اینا چیه؟ این کارا چطور شکل گرفت؟ جاسوس کی بودی توووو من نمیدونستم؟ _اگه به درد میخوردم واقعا، الان اینجا توی چنگ شما نبودم. +پس چرا وارد این بازی کثیف و لجن شدی؟ اگه به درد نمیخوردی چند روز چطوری ما رو معطل خودت کردی و بازی دادی؟ _برای من بازی نبود. همه ی زندگیم بود. همه حیثیتم بود... همه ی آبروم بود. +یعنی چی؟ کدوم ابرو؟ کدوم حیثیت؟؟ با جاسوسی و لجن کاری کی با آبرو شد.؟ این حرفا یعنی چی عطا؟ _زندگیم.... زندگیم آقای عاکف.... یعنی چی نداره. واضحه خیلی. +تو چی میخواستی که بهش نرسیده بودی؟ دنبال چی بودی که توی زندگیت نداشتیش.. خونه و ماشین و حساب پر از پول.. اینا کم چیزی بود که از همین مملکت و همین انقلاب بدست آوردی؟ _اینا فقط نه.. من زنم و زندگیم و با هم میخواستم.. اصلا تو که خونه محرم من بودی و رفیقم بودی یکبار ازم پرسیدی داروهای خانمت و از کجا میگیری؟ تو مگه رفیق بیست ساله من نبودی؟؟ برای 6 تا قرص و آمپول میدونی من چی میکشیدم؟ باعصبانیت بهش گفتم: +به خاطر چهارتا آمپول باید یه کشورو به هم میریختی ؟ به خاطر چند تا قرص باید زن و مادر من و که به تو به چشم داداش و پسرشون نگاه میکردن، گروگان میگرفتی ؟ به خاطر همین چندتا داروی خارجی باید جاسوسی میکردی و تیم تروریستی تشکیل می دادی؟ به خاطر همین چندتا داروی لعنتی باید خودت و بدبخت میکردی؟ _برای تو چندتا دارو بود.. برای من زن و زندگیم بود. تو حتی یک بار هم ازم نپرسیدی چیکار میکنی. +خب لعنتی، من یه پام ایرانه یه پام لبنان و عراق و سوریه توی این سالهای اخیر.. تو که میدی من نیستم... به زن و زندگیم به زور میرسم... وقت ندارم با زنم حتی یه خلوت کنم.. خودم هزارتا مشکلات دارم. کجا رفت پس غیرتت.... کجا رفت اون مرامت.... من اگر نپرسیدم تو که میدونستی من پیگیرت هستم دورا دور... خب تو میومدی سمتم... میگفتی من فلان مشکل و دارم... تو چه موقعی دیدی من دست رد به سینه کسی بزنم؟؟ تو کی اومدی سمتم عطا ؟؟ هان؟؟ تو کی ازم چیزی خواستی من برات کاری نکردم..؟؟ حرف بزن لعنتی. _من نمیخواستم اصلا اینجوری بشه... فقط..... +نمیخواستی چجوری بشه؟؟ فقط چی؟؟ ادامش و بگو... _من نمیخواستم این اتفاقات برای کشور بیفته... +این و همه جاسوس ها میگن... _ولی واقعا من نمیخواستم. +خودتی... اگر نمیخواستی تا این حد جلو نمیرفتی. احمق تو باعث شدی مهندس مجیدی تیر به گردنش بخوره.. جَوُون مردم و تا پای مرگ بردی روز عقدش... شک ندارم باعث کشته شدن خسرو جمشیدی هم تو بودی توی ترکیه...فهمیدی ما داریم میریم ترکیه، از اینجا کد فرستادی براشون که ما داریم میریم.. حالا به اونا میرسیم.... اما به وقتش... چون الان باهات حسابی کار دارم... الان بهم بگو از کجا شروع شد؟ اولین بار چی شد.. ساکت شده بود.. بهش گفتم: +چرا لال شدی؟ اگر به حرف نمیای ، من شیوه های خودم و دارم.. به راحتی به حرف میارمت...پس بزار آروم و بدون دردسر شروع بشه و همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه...اینطور برای خودت هم بهتره.. حالا میگی از کجا شروع شد یا نه؟ _چی بگم؟ +همونایی که باید بگی. _من مقصر نیستم. بلند شدم رفتم سمتش و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم: ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
⭕️وزارت اطلاعات بر معاملات کلان نظارت کند... بند ششم فرمان هشت ماده‌ای امام خامنه‌ای به سران قوا: 🔹وزارت اطلاعات موظف است در چهارچوب وظائف قانونی خود، نقاط آسیب‌پذیر در فعالیتهای اقتصادی دولت مانند: معاملات و قراردادهای خارجی، سرمایه‌گذاری‌های بزرگ، طرح‌های ملّی و مراکز مهم تصمیم‌گیری اقتصادی کشور را پوشش اطلاعاتی دهد و به دولت و دستگاه قضائی در تحقق سلامت اقتصادی یاری رساند. ↩️ لحظه به لحظه بامسائل و مطالبِ تحلیلی ،سیاسی، امنیتی درون مرزی و برون مرزی 🌐 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
همونطور که روی صندلی نشسته بود خم شدم و صورتم و بردم جلوی صورتش.. طوری که دم و بازدم هر دوتامون به ص
سری دوم قسمت هفتاد و دوم بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بود، یقش و گرفتم و گفتم: +ببین جاسوس، داری حوصلم و سر میبری.. من سگ بشم نگاه نمیکنم کی هستی و چه موقعیتی داری..من خیلی آرومم، اما روی تو نمیتونم آروم باشم..چون جزء نون خورهای این انقلاب بودی و خیانت کردی.. منم دشمن دشمنان این انقلابم.. حالا میخواد زنم باشه، میخواد بچم باشه، میخواد برادرم باشه، میخواد رییسم باشه ، میخواد فلان وزیر و فلان قاضی و وکیل باشه یا یه آشغالی مثل تو باشه که بوی لجنش کل ایران و گرفته.. پس سعی نکن که عصبیم کنی.. وقتی ازت میپرسم مثل آدم جواب میدی، وگرنه..... سکوت کردم یه چندثانیه و بعدش به گونی کنار میز نگاه کردم... عطا هم نگاه کرد به اونجایی که من نگاه میکردم..معلوم بود ترسیده و فهمیده من جدی هستم. بهش گفتم : +تو می دونی من یه کاری و بخوام بکنم میکنم.. پس حرف بزن.. وگرنه بر ضررت هست.. سرت و میکنم توی این گونی، تا سه روز هوا به زور بهت برسه..اما این روش ها قطعا روش من نیست..روش همکارامونم نیست..من بلدم تورو به حرف بیارم..پس حوصلم و سر نبر.. یقش و ول کردم و رفتم نشستم روی صندلیم.. بهش گفتم: +شروع کن.. می شنوم... مکث کرد و بعد از چند ثانیه گفت: _راستش، اولین بار از طرف شرکت یو اس ژاکوپ بهم درخواست همکاری دادند. +چطوری؟ _از طریق یه ایمیل. +بعدش. _ایمیل و بررسی کردم و جواب ندادم. +چرا؟ _چون از این پیشنهادات زیاده برای نخبه ها... +اولین بار چه شخصی بهت ایمیل زد.. چه اسمی داشت... _شخصی به نام برایان.. +تو جک اندرسون یا همون تامی برایان و میشناختی؟ _اولین ایمیل و اون زده بود..چون رییس اون شرکت خارجی بود وسوسم کرد.. +خب بعدش... _بعدش اینکه قرار شد من باهاشون همکاری کنم. +همکاری در چه زمینه ای؟ _همکاری فقط در حد مشاوره به شرکتشون. +چطوری پیدات کردند؟ _از روی مقالاتم. +خب چطور انقدر همکاری کردید باهم که تا اینجا پیش رفتید؟ تو که میگی قرار شد در حد مشاوره باشه.. پس این اتفاقات از کجا اومده؟ _قرار شده بود به خاطر مشاوره بهم پول بدن. من گفتم پول نمیخوام... به جای پول دارو های زنم و که فقط توی آلمان بود و ایران نمیتونست بیاره اونارو به خاطر فشار آمریکا به آلمان، چون تحریم بودیم، گفتم از اونجا بگیرن و بیارن ترکیه... بعد گفتم یا من میرم میگیرم ازشون و یا اونا برام بفرستند داروهای خانومم و. چون تامی برایان همش میگفت یه شرکتی هم دارن توی آلمان فعالیت میکنه.. +عطا گند زدی... بدجورم گند زدی. _من مثل تو نیستم. من ترسو هستم. تو آرمان داری. اعتقاد داری.. تو حاضری به خاطر کشورت از زن و زندگیتم بگذری. تو بخاطر شهادتت حاضری از همه چیز بگذری.. من نمیتونم مثل تو باشم... اون تو هستی که میری سه ماه توی بیابون و ریگ زار و کوه.. من نمیتونم.. آره من نمیتونم مثل تو و دیگران باشم.. ولم کنننننننن.. ولم کن لعنتی بزار بمیرم به درد خودددددم.. +ببند دهنت و عطا.. تو یه روزی انقلابی بودی.. پس کجا رفت اون همه آرمان و اعتقاداتت؟ کجا رفت اون همه دغدغت.. عاصف بد جور شاکیه ازت.. اصرار داشت خودش بازجوییت کنه.. اون تورو بیچاره میکنه. ولی من نگذاشتم. اون ده برابر من بدتره.. _عاکف، نزار دست عاصف بیفتم.. بخدا من نمیتونستم.. زنم و دوست داشتم.. +خب مگه ماها نداریم..مگه من زن ندارم.. مگه من زندگی ندارم... مگه این همه همکارات زن و زندگی و خانواده ندارن،، هزار برابر تو هم مشکل دارن.. اما به کشورشون خیانت نکردن....همون مجیدی مادر مرده رو که تیر زدید به گردنش، اون روز، روز عقدش بود.. می تونست بگه نمیرم.. سیستم امنیتی کشور هم اجازه نداشت بهش چپ نگاه کنه.. چون میتونست بگه نمیبرم..ماهم مجبور بودیم جلوی دشمن دست از پا دراز تر بازی رو واگذار کنیم و دستامون و ببریم بالا.. اما شرف داشت.. رفت.. خودش گفت من میرم.. ما اصراری نکردیم.. مقامات بالاتر بهش گفتن میتونی نری.. ما یه فکر دیگه ای میکنیم.. دِ حرف بزن لعنتی... _چی بگم دیگه.. ولم کن تورو خدا خسته ام..یکی دو روز هست از ترس تو نخوابیدم.. +چرا خواستید مجیدی بیاد پی ان دی رو بده؟؟ برنامه تو بود؟؟ یا شمسیان؟؟ سکوت کرد و جوابی نداد.. گفتم: +باشه جواب نده.. ولی من میگم چرا.. آقای عطا خان تو دیدی بعد اینکه اون روز از عملیات ترکیه برگشتم و بهت گِرا دادم که اخبار امنیتی و سری مربوط به سکوی پرتاب داره بیرون درز میکنه، ترسیدی و پیش خودت گفتی بزار مجیدی رو بندازم جلو و بگم یه خرده مشکوکه و ذهن عاکف و با این درگیر کنم.. بعدشم دیدی ضدجاسوسی ایران چیزی نتونست از مجیدی گیر بیاره و بچه مردم سالمه سالم هست و هیچ مشکل امنیتی نداره،، پیش خودت گفتی به کشتنش بدم.. هان؟؟ آره؟؟ جناب لجن آره؟؟ قاتل آره؟؟ درست میگم یا نه؟؟
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف سری دوم قسمت هفتاد و دوم بلند شدم رفتم سمت عطا و با اون دستم که سالم بو
عطا کلافه شده بود... با التماس گفت: _بس کن امروز... نمیتونم جواب بدم. +چی؟؟ چی گفتی؟؟ نشنیدم دوباره بگو.. نمیتونی.. باشه.. ولی من کاری میکنم بتونی.. بلند شدم برم سمت گونی تا کلش و بکنم توش یه خرده به نفس نفس بیفته دیدم میگه: _خواهش میکنم.. بیخیال شووووو...تورو روح پدرت بی خیال شو.. +پس حرف بزن آدمِ بزدل.. من نمیدونم اسراییل و آمریکا چی بهتون آموزش میدن که انقدر ترسویید.. برگردیم سر اصل مطلب.. جدای مشاوره دیگه ازت چی خواستن؟ _اوایلش در حد مشاوره بود. کم کم جلوتر رفتیم یه سری بحث ها و اطلاعات و ازم خواستن. بهم قول داده بودن بهترین بورسیه دانشگاه آمریکارو بهم بدن. قول دادن بیشترین پول و در ازای این اطلاعات و مشاوره بهم بدن. جدای اون پول ها و تسهیلات، داروی خانومم رو هم برام ارسال کنن. +اگه قرار شده بود بهت بورسیه بدن چرا نرفتی؟ _قرار بود یک ماه پیش برم. ولی خود تامی برایان بهم ایمیل زد فعلا بمون ایران و صبر کن. +حتما دلیلشم این بود که بمونی و آخرین ضربه علمی و امنیتی رو به کشور بزنی و بعدش بری؟ _تو که همه چیز و می دونی.. آره اون دقیقا همین و گفت. من بعد از کشته شدن خسرو جمشیدی توی ترکیه فهمیدم توی بد باتلاقی قرار گرفتم و دارم بازی میخورم.. دیگه مجبور شدم تا تهش برم. بلند شدم و محکم زدم روی میز و گفتم: ✍ ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال تلگرام و ایتا و‌ سروش ( ) که در پایین درج شده است می باشد وگرنه قابل پیگیری و‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در اِیتا👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat ✅ تلگرام👇 🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1 ✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇 ✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
عوامل ترور افسر ناجا در روانسر دستگیر شدند 🔹با تلاش نیروهای امنیتی به ویژه سربازان گمنام امام زمان (عج) عوامل ترور سرگرد حسن ملکی شناسایی و دستگیر شدند. 🌐 @kheymegahevelayat