توصیه میشه از شبکه یک سریال ترور خاموش و ببینید تا از این طریق با مستند داستانی امنیتی عاکف بیشتر آشنا بشید.
البته این سریال درمورد مبارزه سیستم امنیتی و نظامی ایران با مواد مخدر هست و مستند داستانی امنیتی عاکف مربوط به حوزه ضدجاسوسی.
ولی بهتون کمک میکنه تا با مستند ما بیشتر آشنا بشید.
این سریال هم اکنون از شبکه یک در حال پخش میباشد.
✅ @kheymegahevelayat
سردار سلامی خطاب به دشمن:
🔸حساب کار دستتان باشد...
● قدرت تولید مخاطرات ناشناخته برای دشمنان را بالا بردهایم. ظرفیت های اصلی قدرت مان را هنوز نشان ندادهایم، بخش کوچکی از آن را نشان دادهایم و بخش کوچکتری را استفاده کردهایم.
● اراده ما در پاسخ به هر تهدیدی قطعی است و ما پاسخ میدهیم؛ هرکس میخواهد سرزمینش میدان اصلی جنگ شود، بسم الله...
● هرگز اجازه نمیدهیم جنگی به سرزمین ایران کشیده شود و ما تا آخر ادامه میدهیم چرا که تهاجم محدود، محدود نخواهد ماند و تا فروپاشی مهاجم از پای نخواهیم نشست و نقطه امنی باقی نخواهیم گذاشت و حساب کار دستتان باشد...
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_سه درب ماشین و بستم فورا رفتم سمت پارکینگ روب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_چهار
وقتی چندبار پیام دادم و زنگ زدم به خانومم، اما دیدم جواب نمیده، مجددا براش نوشتم:
«خب جواب بده تا برات توضیح بدم. تو که قبلا بیشتر مراعات میکردی.»
این بار جواب پیامم و داد... نوشت:
«مراعات کردم که زندگیم اینه دیگه. تهران هم که هستی هفته ای 2بار به زور میای خونه که هیچ، حالا جواب تلفنمم نده! باشه عیبی نداره، منم خدایی دارم محسن خان!»
نوشتم:
«خیلی دوست دارم. حالا بزنگم.»
نوشت:
«نه دستم بند شده به کاری! برای همین نمیتونم جواب بدم.»
نوشتم:
«حالا قهر نکن چاخان جان! چطور دستت بند هست پیام میدی، اما صحبت نمیتونی کنی؟! جواب بده تا سلول های خاکستری مغزم به هم نریخت.»
چندثانیه گذشت خودش زنگ زد، جواب دادم:
+سلام زندگی، خوبی؟
آروم جواب داد گفت:
_علیک سلام. حالا پشت تلفن به من میگی عمه. به وقتش یک عمه ای بهت نشون بدم محسن، سه تا عمه و شوهرعمه از کنار گوشش بزنه بیرون !
+اوه شِت !
خندید گفت:
_مسخره.
گفتم:
+بابت دیشب دلخوری؟
گفت:
_هرچی بود تموم شد. فراموشش کنیم بهتره. منم ازت عذر میخوام اگر این روزا بد خُلقی میکنم. واقعا حالم خوب نیست.
+نه بابا. این چه حرفیه. منم دلم گاهی برای غر زدنات تنگ میشه! اصلا تو که غر نزنی زندگی بی معناست!
_واقعا دیکتاتوری محسن. روز اول که اومدی خواستگاریم، مادرت من و کنار خودش نشوند بهم گفت که مادر جان این پسر من همه جوره خوبه، چشم و دل پاکه. نمازش و میخونه. اهل خدا پیغمبره، مال حروم نمیخوره! زندگی کسی رو هم بلد نیست خراب کنه! بعد بهم گفته بود الکی هم تعریف نمیکنم که فردا پس فردا مدیونت بشم. اما فقط یه بدی داره، اونم اینه که بیش از حد دیکتاتور هست وَ زورگو. بخدا فکر میکردم بعد از ازدواج درست میشی یا حداقل بهتر میشی ! اما درست نشدی که هیچ، بدتر هم شدی.
خندیدم گفتم:
+الهی من قربون مادرم برم که انقدر صادقانه زد برجک پسرش و منفجر کرد.
_حالا بهم میگی کجا بودی؟
+نه.
_عه محسن! بگو دیگه.
+میام خونه یه کوچولو برات تعریف میکنم.
_تا کی میرسی؟
+یک ساعت دیگه خونه ام.
_باشه. پس من میرم به خودم برسم.
+برو... راستی یه چیزی رو تا یادم نرفت همین حالا بهت بگم. ممکنه امشب مجددا برگردم بیام سرکار. الانم قطع کن حاج کاظم داره به گوشی کاریم زنگ میزنه.
_باشه.. پس بیا خونه صحبت میکنیم. خداحافظ.
گوشی شخصیم و فوری قطع کردم بعدش خاموش کردم گذاشتم داخل کشو، گوشی کاریم و گرفتم جواب دادم:
+سلام و درود خدا بر ارواح طیبه شهدای زنده.
_سلام عاکف جان. خوبی بابا.
+خاک پاتم حاج کاظم. دستور بده. سراپا گوشم.
_دورو برت خالیه؟
+آره. چیزی شده؟
_زنگ زدم گوشی شخصیت دیدم مشغولی، گفتم زنگ بزنم خط کاریت تا اون و قطع کنی و زودتر به داد دلم برسی.
+چیزی شده حاجی؟ نگرانم کردی!
_از خط شخصیت بهم زنگ بزن!
+چشم.
قطع کردم و فورا گوشی شخصی رو گرفتم و روشن کردم زنگ زدم به حاجی..جواب که داد گفت:
_عاکف میخوام درمورد دخترم مریم باتو صحبت کنم. اون پسره بهزاد کجاست؟
+من خونه امن هستم. بهزاد هم اداره.
_دیشب نشستم با دخترم مریم صحبت کردم.
+به به. پس بسلامتی آبجی مریم پسندیده؟
_عاکف بابا، من خیلی استرس دارم.
+حاجی تورو خدا انقدر سخت نگیر. از تو بعیده این حرفا.
_تو نمیدونی دختر خونه بخت فرستادن چقدر سخته! اونم توی این دوره و زمونه که پسرا هر یک ساعت یه تصمیم تازه میگیرن.
+من میدونم. درکت میکنم حاجی جان. مثل اینکه یه خواهرم و خودم فرستادم خونه بخت.. بعدشم بهزاد پسر مومنی هست. اهل زندگیه. همکارمونه. میشناسیمش. من این و زیر نظر دارم. مشکل خاصی نداره.. بعد از چندماه زنگ زدی ایناروبگی واقعا؟
_نمیدونم چی بگم. خلاصه آمادش کن برای این هفته با خانوادش بیاد جلو. چندمرحله قبلا صحبت کردیم. اینبار بیان برای صحبت های نهایی و برای رفتن به گروه خون و عقد این مسائل !! مجبورم از دخترم دل بکنم !
+مخلصتم حاجی. فدای دلت بشم... الان به این پسره بگم فکرکنم از خوشحالی خودکشی میکنه.
_ان شاءالله که خیره. مواظب خودت باش. شب تونستی با خانومت بیا خونه ما. مریم یه کم استرس داره، فاطمه باهاش صحبت کنه بد نیست. برای مادرت هم سلام برسون. بگو حاج کاظم همچنان عین یه برادر بهش ارادت داره.
+خاک پاتم حاج کاظم.
_یاعلی مدد
فورا از گوشی شخصیم به بهزاد پیام دادم. براش نوشتم:
«چطوری کله پاچه خور آینده !»
پنج دقیقه بعد جواب داد:
«آقا من نوکرتم. میشه حال من و بد نکنی با اسم این غذا؟»
نوشتم:
« پدر زن آیندت بهم زنگ زد گفت برای این هفته پنجشنبه با خانوادت بری برای آخرین مرحله و تعیین زمان گروه خون و عقد و از این جیمبلک بازیا »
بلافاصله زنگ زد.. اذیتش کردم جواب ندادم.. چپ و راست پیام میداد میگفت حاجی توروخدا جواب بده.. آخر جواب دادم. خندم گرفت گفتم:
+مومن چخبرته.. میخوای داماد بشی دیگه.. چرا حمله میکنی.
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_چهار وقتی چندبار پیام دادم و زنگ زدم به خانوم
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنج
بهزاد گفت:
_حاجی اگر اونجا بودم انقدر میبوسیدمت که نگوووو... برام برادری کردی. پدری کردی. من هیچ وقت محبتت و فراموش نمیکنم. بخدا مدیونتم. بزرگترین لطف و درحقم کردی. خیییلی خوشحالم.
+باشه بابا. حالا هنوز کو.. باید کباب بدی بهمون. بعدش یه روز صبح میریم مغازه یعقوب کثیف باهم یه کله پاچه میزنیم بر بدن، اونوقت بی حساب میشیم!
_حاجی تورو خدا نگو. کباب و هستم. اما کله پاچه رو پول میدم خودت برو بخور.
_مسخره مگه من گدا هستم که میخوای بهم پول بدی؟ پول بهت میدم چیه؟ من میخوام خودتم بخوری. حاج کاظم و خانوادش کله پاچه خورن. صبح های جمعه باید بری برای پدر زنت کله پاچه بخری با نون سنگک. تازه رییستم هست که دیگه حکم قتلتم داره.
_اشکالی نداره.. میرم میگیرم براش. خودمم میخورم. حالا خوبه؟
خندیدم گفتم:
+نمیخواد. شوخی کردم. خلاصه بهزاد جان آماده باش. بعدشم باخودت کمی حرف دارم که حالا ان شاءالله سرفرصت باهم میریم یه کافه ای میشینیم حرف میزنیم. درمورد همین ازدواجت با دختر حاجی هست.
_چشم آقا عاکف. ممنونم ازتون که مثل همیشه راهنماییم میکنید. مزاحمتون نمیشم.
+مخلصم.. کارا خوب پیش میره؟
_بله الحمدلله.
+تماست با من قطع نشه... ضمنا، این روزا نامه های مهمی از سازمان انرژی اتمی دریافت میکنیم، حواست باشه زودی بهم برسونی.. برو یاعلی.
قطع کردم و بلند شدم وسیله هام و جمع کردم اسلحم و گذاشتم داخل کیفم، ریموت ماشین شخصیم و گرفتم رفتم پایین. بدون اینکه به کسی چیزی بگم طبق معمول غیب شدم و رفتم سمت منزل. بین راه یه دسته گل خریدم، با یه ادکلن زنونه برای همسرم.. وقتی رسیدم خونه رفتم بالا کلید انداختم در و باز کردم. خانومم تا من و دید گفت:
_چطوری برادر زاده.
خندم گرفت گفتم:
+مخلصم عمه جون. بفرمایید این گل هم تقدیم به شما، این هدیه هم برای شما، داخل این نایلکس هم یه چادر لبنانی هست با ساق دست، ببین اندازته یا نه. اگر نیاز نداری بده به یکی که نیاز داره.
_به به. چه کرده آقامون. تا باشد از این دعواهای زن و شوهری!
خندیدم گفتم:
+خب، چخبر؟
_هیچچی. شما چخبر؟
+ بیا بشین برات بگم.
رفتیم نشستیم روی مبل، فاطمه هم همینطور که داشت وسیله هارو با ذوق و شوق نگاه میکرد گفت:
_تعریف کن ببینم چیشده؟
+ قبل از اینکه بیام خونه، بعد از تماس من و تو، حاج کاظم زنگ زد گفت بهزاد و خانوادش این هفته برن اونجا.
خانومم خیلی ذوق زده شد. گفت:
_وااای محسن، این دوتا خیلی به هم میان. پس خداروشکر مریم قبول کرد. البته مشخص بود که مریم آقای بهزاد و قبول میکنه.
+آره خلاصه درست شد.
_حالا من چی بپوشم برای عقدشون.
+باز شروع شد. خب تو این همه لباس داری. باشه حالا ایشالله برای عروسی عمت با پدربزرگم یه تیپ مشتی میزنیم دوتایی سِت میکنیم بیشتر کیف میده.
فاطمه خندید یه دونه با مشت زد به بازوم گفت:
_خیلی گیر میدی به عمه ی من.
بعد یه هویی جدی شد گفت:
_راستیییی.. وایسا ببینم، تو امروز کجا بودی؟
داشتم از خنده می مردم گفتم:
+وسط ماموریت بودم.
_وااا !!! محسن ! وسط ماموریت چادر چادر میکنن؟
+به جون تو جدی میگم. اتفاقا جایی بودیم که معمولا تو برای ملزومات حجابت میری اونجا.
_اینجوریش و دیگه ندیده بودیم.
+بیشتر از این نپرس دیگه. الانم برو آماده شو تا بریم سمت خونه حاج کاظم چون منتظرمونه. گفت بیاید خونمون.
_به به.. پدر عروس دعوتمون کرد.
خانومم رفت آماده بشه، منم زنگ زدم به عاصف. اما گوشیش خاموش بود..تعجب کردم چرا گوشی کاریش خاموشه.. زنگ زدم خونه امن.. طاها که جواب داد گفتم:
+سلام. طاها
_سلام آقا عاکف
+عاصف عبدالزهرا کجاست؟
_طبقه سوم داخل اتاق شما هستند.
+وصلم کن
چندتابوق خورد جواب داد:
_جونم. بفرما
+چرا خاموشی ؟
_به به. عالیجناب عشق.. معلومه کجایی ؟
+گفتم چرا خاموشی؟
_تازه زدم به شارژ.. اداره بودم همین الان رسیدم. شما کجایی؟
+ یه سر اومدم منزل. استعلام گرفتی از برون مرزی؟
_تا آخر امشب جواب قطعی رو میدن. میای اینجا؟
+ببینیم چی میشه. حواست باشه به همه چیز.
بعد صدام و آوردم پایین گفتم:
+خانومم یه کم این روزا ناخوش احواله. باید بیشتر کنارش باشم. موضوع مهمی پیش اومد بهم بگو با سر بیام اونجا.
_باشه داداش حله. سلام برسون.
+یاعلی.
یکساعت بعد منزل حاج کاظم ...
درب خونه رو که باز کردن رفتیم داخل.. حاج کاظم روی یه تختی که داخل حیاط زیر سایه درخت بود، به بالشتک های کوچیک لم داده بود داشت مطالعه میکرد و همزمان رادیو بی بی سی گوش میداد. یه نسیم خنکی هم شروع کرده بود به وزیدن.
تا چشمم به حاجی افتاد گفتم:
+به به چطوری پیرمرد.
حاجی یه سیب گرفت و به شوخی پرت کرد سمت صورتم. منم فورا گرفتم گذاشتم دهنم. فاطمه که این صحنه رو دید خندید گفت:
« حاج عمو بزارید برسیم، بعدا شوهر ما رو مورد عنایت قرار بده. »
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_پنج بهزاد گفت: _حاجی اگر اونجا بودم انقدر می
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_شش
حاج کاظم خندید گفت:
«آخه این چه شوهری بود انتخاب کردی. بخدا عین هیتلر می مونه. یک دیکتاتور به تمام معناست.»
فاطمه خندید گفت:
«عموجون شما یادت رفته؟ مثل اینکه خودت با مادرش و خانوادش اومدی خواستگاریم و کلی ازش تعریف میکردی جلوی پدرم !! حالا ناراحتی.»
حاجی خندید... گفت:
«خوش اومدی دخترم. دلت همیشه شاد باشه.»
فاطمه یه هویی گفت:
«وااای من برم بالا پیش مریم جون که باید خبرای خوب و بشنوم. کلی فضولیم گل کرده الان.»
حاجی خندید گفت :
«برو دخترم. برو بالا داخل اجلاس سران 2 + 1 بشین باهاشون تا با غیبتتون مملکت و خراب کنید.»
فاطمه خندید و رفت. منم رفتم پیش حاجی زیر اون درخت نزدیک حوض روی تخت نشستم و مشغول خوردن میوه و تنقلات شدیم... بعد از دقایقی حاجی جدی شد، گفت:
_چخبر.
+خبر که زیاده. از چی بگم؟
_نیم ساعتی میشه رسیدم خونه. قبل از اینکه از اداره خارج بشم عاصف و داخل محوطه اداره دیدم! چرا اینارو برای استعلام میفرستی اداره؟ با خط امن پیگیری کن جواب بگیر.
+نمیخواستم از طریق فکس بفرستن.
_میدونی از چیه تو خوشم میاد؟
+چی؟
_اینکه حتی به خودی ها اطمینان نمیکنی. دقیقا پدرتم موقع درگیری های قبل انقلاب و بعد از انقلاب در 8 سال دفاع مقدس همین بود. میگفت کاظم تو داداشمی، اما قبول کن یه جاهایی بهت اطمینان نکنم. عاکف تو هم عین پدرتی. مو نمیزنی. باورت میشه به چمران که رفیق صمیمیش بود هم اطمینان نمیکرد؟ در صورتی که با چمران توی یک کاسه غذا میخوردن چون ازبس صمیمی بودن. بهش میگفتم چرا اینطوری میکنی علی؟ میگفت کاظم من توی مسائل امنیتی با احدی تعارف ندارم. حالا کارای تو من و یاد پدرت میندازه.
+درس پس میدیم.
_میوت و بخور.. تعریف کن دیگه چخبر؟ وضعیت پرونده چطوره؟
+قضیه داره بیخ پیدا میکنه !
حاجی با صدای آروم گفت:
_حدس میزدم.
+عزتی خیلی احمق و ساده لوح هست.
_خدا عاقبتش و بخیر کنه.
حاجی رادیو رو خاموش کرد بعدش کتابی که دستش بود بست گفت:
_ وضعیت داریوش و صابر چطوره؟
+عاصف گزارش دریافتی رو بهم رسوند.. میگه احساس خطر میکنن.
_باید فوری بیان داخل. اون محلی که داریوش مستقر هست تحت سیطره هسته های مخفی ترور طالبان قرار داره. ممکنه خدایی نکرده اسیر یا شهید بشه. صابر رو هم باید بلافاصله بکشید داخل خاک ایران.
+موافقم.. ضمنا، خبر رسیده که ملک جاسم رفته داخل یکی از پایگاههای نظامی آمریکا در خاک افغانستان مستقر شده.
حاج کاظم نگاهی به من کرد، کمی فکر کرد، همینطور که به محاسنش دست میکشید، گفت:
_خبرای امروزت چیه؟
+خدمتتون عارضم که رسانه های غربی مثل CNN و VOA از امروز شروع کردن به پمپاژ خبرهای دروغ که یک دختر دوتابعیتی ایرانی _کانادایی که در کانادا زندگی میکرده، برای مدتی به ایران سفر کرده تا اقوامش و ببینه، اما متأسفانه ناپدید شده!
_خبر برای کِی هست؟
+از حدود دوساعت قبل استارت خورده و شروع کردن به پمپاژ دروغ پراکنی علیه ایران.
_میتونی بگی چرا تا الآن سکوت کردن، اما حالا دارن سر و صدا میکنن؟
+چون که باید ملک جاسم از کشورما خارج میشد وَ سرویس امنیتی آمریکا یعنی CiA به یقین میرسید که خطری ملک جاسم و تهدید نمیکنه، اونوقت شروع کنند آدمی رو که خودشون برنامه چیدن در ایران حذفش کنن، با فشارهای حقوق بشری جنجال به پا کنند. بعدش همزمان با موضوع جاسوسی رو منفی جلوه بدن. اونوقت ذهن ما رو درگیر موضوعات فرعی کنند و به در بسته بخوریم تا حواسمون از ملک جاسم پرت بشه!
_آفرین.. دقیقا... پس عاکف از الآن باید وارد یک مرحله جدید بشیم. از فردا صبح فشارها و تماس ها با سیستم زیاد میشه.
حاجی ادامه داد گفت:
_الان کجای کاریم؟
+یه زنه مرموز جایگزین فائزه شده.
_از کجا مطمئنی؟ تحلیل هست یا اطلاعات هست؟
+من بهتون دارم اطلاعات میدم! امروز این خانوم با دکتر افشین عزتی ملاقات داشته. بهش یه بسته دلار و گوشی و سیمکارت داده.
_مستنداتش موجوده؟
+بله. در 4412 همه رو بایگانی کردیم.
_اقدام عملی هم داشتی؟
+با 3200 رفتیم مغازه همین خانوم که مطمئنم داره جای فائزه رو پر میکنه. اون زن فروشگاه ملزومات حجاب داره.
_معرفیش کن!
+نسترن توسلی، 33 ساله هست. مشخصات سیستمی به ما گفته اراکی هست. بعید میدونم طی سال های اخیر ایران بوده باشه. یه استعلام گرفتیم اما مثبت ارزیابی شده ولی من مشکوکم. خودرویی هم که دراختیارش هست یک BMW هست که صاحبش یه خانوم 58 ساله هست اما فوت شده. البته قرار هست طی چندساعت آینده جواب نهایی رو عاصف از واحد برون مرزی بگیره.
بسیارعالی. بلند شو بریم بالا باید داروهام و بخورم.
از تخت اومدیم پایین و داشتیم قدم زنان میرفتیم بالا داخل خونه که دیدم دختره حاجی از پله ها داره مثل موشک میاد پایین.. وقتی رسید دیدم نفس نفس میزنه. من و حاجی دهنمون وا موند... گفتم:
+ آبجی مریم !! چیزی شده؟؟
_فاطمه.
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵 گزارش بسیار جالب و دیدنی شبکه تلوزیونی آمریکایی از بلایی که یمنی ها بر سر آرامکو آوردند!
ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
دیشب نماینده مجلسه تو مناظره شبکه یک میگفت ما اگر رای مون شفاف باشه، اگر به کسی رای موافق ندیم، ولی رای اعتماد رو از مجلس بگیره و وزیر بشه، بعدا خدمات نمیده به حوزه انتخابیه!
نیاز نیست تحلیل بشه، 40 سال مجلس با همین افکار و ایدهها و رفتارها اداره شده که الان سَرِ وزنش نیست.
ادمین : حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
🚩 ظریف: آمریکا آغاز کننده جنگ در منطقه باشد پایان بخش آن نخواهد بود
🔹وزیر امور خارجه کشورمان در مصاحبه با سیبیاس: هشدار داد در صورتی که واشنگتن آغاز کننده جنگ در منطقه غرب آسیا باشد این کشور پایان بخش این جنگ نخواهد بود.
👤 ادمین: حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸وحشی گری توی وجودشونه...
● دوباره یه خواهر دیگه فلسطینی رو هدف قرار دادن.
● خواهری که جرمش اهتزاز پرچم فلسطین بود روبهروی دیوار آهنی. نه سلاحی داشت و نه حتی سنگی
و بازهم سکوت، سکوت خائنان بیشرف عرب...
#حقیقت_اسرائیل
#اسرائیل_22_سال_آینده_را_نخواهد_دید
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
🔺 تصویری از عامل حمله تروریستی روز گذشته که به شهادت و مجروحیت دستکم 20 عراقی انجامید.
● این تروریست تکفیری با چسباندن بسته انفجاری به اتوبوسی که از بغداد راهی کربلا بود، مرتکب این جنایت شد.
● بسیج مردمی عراق به فاصله چند ساعت پس از عملیات، موفق شد وی را به دام بیندازد.
👤 ادمین: فاتح اسرائیل
✅ @kheymegahevelayat
📺 ناگفته های سید حسن نصرالله درباره تاریخچه حزب الله و دیدارهایش با رهبر انقلاب
🔹رهبر انقلاب و سید حسن نصرالله در جلسات خصوصی درباره چه موضوعاتی صحبت می کنند؟
🔸مصاحبه اختصاصی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری با دبیرکل حزب الله
⏰از امشب به مدت ۵ شب، هر شب ساعت ۲۰ از شبکه سه سیما
✅ @kheymegahevelayat
امام خمینی (ره): اگر از صدام بگذريم،اگر مسأله #قدس را فراموش کنيم،اگر از جنايت هاي امريکا بگذريم، از #آل_سعود نخواهيم گذشت.
#روحانی (۳۱ شهریور ۱۳۹۸):حاضریم از خطاهای همسایگان بگذریم و به سوی همه آنها دست برادری دراز کنیم.
پرزیدنت روحانی ، ما از خون شهدایمان نخواهیم گذشت.
✅ @kheymegahevelayat
🔻شلیک دو موشک زلزال به مواضع متجاوزان
🔹ارتش و کمیتههای مردمی یمن دو فروند موشک زلزال ۱ به مقرهای متجاوزان در نزدیک گذرگاه علب در عسیر عربستان شلیک کردند که باعث کشته و زخمی شدن شماری از آنها شد.
✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاکف سلیمانی / نمیدانم با دیدن این نوع عزاداری های مضحک و بی ریشه باید نشست خندید، یا اینکه باید از جهل بانیان و متفکران و ترویج کنندگان این نوع عزاداری گریه کرد.
اینکه لباس شیر را بر تن یک نفر کنند و او را وسط عزاداری بیاورند چه فایده؟
چرا کاری میکنیم که باعث خنده و تمسخر دیگران و حتی خودی ها میشویم.
باید جلوی این بدعت ها ایستاد.
بعضی حضرات به جای اینکه به علم و کُتَل گیر بدهند و لجن پراکنی کنند، جلوی این نوع کارها را بگیرند.
✅ @kheymegahevelayat
*جنگ نظامی را مردانی مدیریت کردند که روی مین منوّر با حرارت 1600 درجه سانتیگراد میخوابیدند تا گرای خط، به دست دشمن نیفتد...*
*در جنگ اقتصادی اما، نامردانی بر مسند مدیریت هستند که روی سکه و دلار خوابیدهاند و به دشمن گرا میدهند کجا را بزند..!*
*در آغاز هفته دفاع مقدس یادی میکنیم از همان مردان مردی که در کمال صداقت و اوج شجاعت از جان شیرین خود گذشتند تا ما امنیت و آرامش امروزمان را مدیون آنها باشیم و از یاد و راهشان غافل نشویم.
✅ @kheymegahevelayat
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_شش حاج کاظم خندید گفت: «آخه این چه شوهری بود
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفت
وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم گفت «فاطمه»، دیگه نفهمیدم چی شد. تموم قدرتم و توی پاهام جمع کردم بلافاصله حرکت کردم به سمت داخل خونه! پله ها رو دوتا دوتا میرفتم بالا. وقتی رسیدم جلوی درب هال_پذیرایی دیدم فاطمه یه گوشه ای بی حال افتاده ! رفتم بالای سرش هرچی صداش زدم جواب نداد. نبضش و گرفتم دیدم میزنه. زینب خانوم همسر حاجی به شدت ترسیده بود... گفتم:
+حاج خانوم، فاطمه چش شده یه هویی؟
حاج خانوم گریه میکرد نمیتونست حرف بزنه. مریم خانوم دختر حاجی همینطور که گریه میکرد، توضیح داد گفت:
_ با مادرم و فاطمه زهرا داشتیم همینجا صحبت میکردیم، اونم رفت کیفش و یه لحظه بگیره بیاره یه وسیله بهمون نشون بده، وقتی که بلند شد یه هویی سرش و گرفت. بعد دستش و گذاشت روی چشمش، ظاهرا سرش گیج میره و می افته پایین.
وقتی این و شنیدم بلافاصله زنگ زدم اورژانس. 10 دقیقه بعد اورژانس رسید. اومدن فشار همسرم و گرفتند اما به شدت پایین بود. یادمه 5 روی 8 بود. گذاشتنش روی برانکارد بردنش داخل آمبولانس.
منم همراه اورژانس داشتم میرفتم که دیدم حاج کاظم خیلی ناراحته...گفتم:
+نگران نباش حاجی. ان شاءالله چیزی نیست.
_«برو پسرم.من و بی خبر نزار. کاری داشتی، یا چیزی خواستی به خودم زنگ بزن.»
رفتم سوار ماشین شدم پشت سر آمبولانس حرکت کردم. علیرغم میل باطنیم مجبور شدم گردون ماشین شخصی خودم و نصب کنم روی شیشه جلوی ماشین تا کسی جلوم و نگیره و یا ماشین ها مانع حرکتم پشت آمبولانس نشن..
رفتیم به یکی از بیمارستان های تهران. وقتی وارد شدیم بلافاصله خانومم و بردن داخل یکی اتاق ها. یه دکتری اومد بالای سرش و گفت همراه بیمار و بگید بیاد. مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، لطفا خیال نکنید دارم بخشی از زندگیم و فقط میگم تا صفحه رو پر کنم. دقت کنید !! فقط یک کلمه میگم، تموم اتفاقات دور و بر من امنیتی بود. حالا بعدا خودتون متوجه میشید چی به من و زندگیم گذشت.
رفتم سمت خانوم دکتری که گفته بود همراه بیمارو بگید بیاد...ازم پرسید:
_مشکلش چیه؟
+راستش جایی مهمونی بودیم، یه هویی اومدن گفتن خانومم حالش بد شده. رفتم بالا دیدم رنگش عوض شده بیهوش افتاده.
_سابقه داره؟
+خیر. اصلا!
_بارداره؟
+نه بابا. باردار کیلو چنده. یه مشکلی هست که نمیتونیم بچه دار بشیم !
همزمان که دکتر و پرستارا داشتند بالای سر خانومم اقدامات فوریتی انجام میدادن گفت:
_طی این مدت سر درد شدید، یا تهوع هم داشته؟
+ بله داشته! آزمایش خون داده. اسکن و ام ار آی هم دکتر براش نوشته اما فرصت نشد بریم انجام بدیم.
دکتر نگام کرد گفت:
_واقعا که... بفرمایید بیرون.
منو فرستادند بیرون، پرده اتاق و کشیدند تا از بیرون چیزی مشخص نباشه. از نگرانی بابت حال خانومم داشتم دق میکردم. بعد از 20 دقیقه دکتر اومد بیرون پشت سرشم دوتا پرستارا اومدن بیرون که یکیشون بهم گفت:
«الحمدلله حال خانومتون بهتره. میتونید برید داخل ببینیدش. اما بهش آرام بخش تزریق کردیم بزارید بخوابه و بیدارش نکنید.»
رفتم داخل اتاق صندلی رو گرفتم کنار تخت خانومم نشستم. همینطور که نشسته بودم داشتم به فاطمه نگاه میکردم، حاج کاظم پیام داد به گوشیم.
متن پیام:
«نگرانم. من و از نگرانی در بیار.»
نوشتم:
«نگران نباشید. به هوش اومده اما بهش آرام بخش تزریق کردن خوابیده.»
نوشت:
«الحمدلله علی کل نعمة کانت او هی کائنة»
یکی از پرستارها اومد گفت:
«خانوم دکتر میخوان شمارو ببینن. تشریف ببرید اتاقشون..»
رفتم سمت اتاق دکتر، در زدم وارد شدم.
+سلام خانوم دکتر.
_سلام. بفرمایید بشینید.
رفتم نشستم. گفتم:
+ظاهرا میخواستید من و ببینید. درخدمتم.
گفت:
_به سر همسرتون ضربه وارد شده؟
+بعید میدونم! حداقل من ندیدم! چون اگر کوچیکترین اتفاقی براش پیش بیاد فوری بهم زنگ میزنه میگه.
_شما فامیلیت چیه؟
+سلیمانی هستم خانوم. چطور؟
_ ببینید جناب سلیمانی! من الآن نمیتونم هیچ نظری درمورد این اتفاقی که برای همسرتون افتاده بدم! ممکنه یه حمله عصبی باشه یا خدایی نکرده هر اتفاق دیگه ای! متاسفانه شما دستور پزشک قبلی رو که نرفتید انجام ندادید. اما منم براتون مینویسم، لطفا همین امروز برید انجام بدید و جوابش و یا برای من یا برای پزشک شیفت آخر شب بیارید تا فورا بهتون بگیم موضوع از چه قراره. خواهشا سردردهای همسرتون و جدی بگیرید!
گفتم:
+بخدا من ده بار بهش گفتم بیا بریم دکتر. میگه خوبم. خب نمیاد من چیکار کنم؟
_اون و دیگه من نمیدونم. شما زن و شوهر هستید باید به فکر هم باشید. تا یک ساعت دیگه این مسکن و آرامبخشی که بهش تزریق شده اثرش تموم میشه. ما داخل همین بیمارستان تجهیزات داریم. میتونید اسکن و انجام بدید. اگر نخواستید میتونید هرجای دیگه ای که دوست داشتید ببرید.
+ممنونم از راهنماییتون.
داشتم می اومدم بیرون، گفت:
«جناب.. بیشتر حواست به همسرت باشه.»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_هفت وقتی مریم خانوم دختر حاج کاظم گفت «فاطمه»،
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطمه.. یه کم با بچه های 4412 کارا رو کنترل کردم و آمار دکترعزتی و نسترن متوسلی رو گرفتم که گزارشات نشون میداد همه چیز عادیه. کم کم خانومم بیدار شد.
رفتم بالای سرش... دیدم به زور داره چشماش و باز میکنه! صداش کردم تا هوشیاریش و کنترل کنم. خداروشکر صدای من و شناخت. با صدای خسته و آروم گفت:
_محسن! من کجا هستم؟
+هیسسس... اصلا حرف نزن فاطمه..آروم باش.. باید استراحت کنی! یه کمی حالت بد شده اومدیم دکتر. الآن الحمدلله بهتری.
رفتم یه لیوان آب براش آوردم تا بخوره سرحالتر بشه. فاطمه بی حال بود و نمی تونست راه بره برای همین رفتم یه ویلچر هم از داخل راهروی اورژانس گرفتم. بعد فاطمه رو نشوندم روش، بردمش برای عکس برداری از سرش. دیگه تقریبا ساعت 10 شب شده بود. خانومم و برای سی تی اسکن از سرش بردن داخل اتاق مخصوص. از فرصت استفاده کردم رفتم وضو گرفتم اومدم نمازخونه بیمارستان نمازم و خوندم. بعدش فورا رفتم سمت همون طبقه ای که خانومم بود.
وقتی عکس برداری از مغزش تموم شد و جواب اسکن و... رو بهمون دادند، ساعت حدود 11 و نیم شب شده بود. خیلی نگران بودم. دلهره داشتم که نکنه چیز خطرناکی باشه. دکتری که مسئول امور سی تی اسکن بود، بعنوان همراه بیمار من و خواست. رفتم اتاقش دیدم داره با خانومم صحبت میکنه و ازش سوال میکنه. کمی با خانومم صحبت کرد و براش توضیح داد که نباید فشار به سرش بیاد ، نباید عصبی بشه و...
صحبت ها که تموم شد و داشتیم میرفتیم بیرون دکتر بهم اشاره زد برگرد. فاطمه رو بردم بیرون از اتاق دکتر پیش یکی از پرستارها بعد خودم بلافاصله برگشتم داخل اتاق دکتر.
همین که نشستم روی صندلی بهم گفت:
_شما با این خانوم چه نسبتی دارید؟
+همسرشونم.
_میخوام با شما درمورد مطلب مهمی صحبت کنم.
+درخدمتم.
_امشب از سر همسرتون اسکن انجام شد. اما یه سوال مهم ازتون دارم. همسرتون تصادف کردند یا به سرشون ضربه ای وارد شده تا حالا؟
+تصادف خیر، ضربه هم بعید میدونم. حداقل طی این سال هایی که ما داریم باهم زندگی میکنیم به سرش ضربه وارد نشده. مطمئنم.
_لطفا به سوالات من صادقانه جواب بدید.
+لزومی نمیبینم دروغ بخوام بگم. شما سوالتون و بپرسید.
دکتر نگاهی بهم کرد... بعد از مکثی کوتاه پرسید:
_تا به حال با همسرتون مجادله لفظی داشتید که بخواد منجر به ضرب و جرح ایشون بشه که خدایی ناکرده به سرشون ضربه ای بزنید؟ یا اینکه در اتفاق ناخواسته ای به سرش ضربه وارد بشه؟
خندیدم گفتم:
+چرا خیال میکنید باید همسرم و بزنم؟ من اهل این مسخره بازی ها نیستم. طبیعتا مثل تموم زوج ها که در زندگیشون مشکل دارن یا بحثی بینشون پیش میاد ، ماهم برامون این اتفاقات می افته ! اما من دست روی همسرم بلند نمیکنم.. چون متنفرم از مردی که دست روی زنش بلند میکنه.
_خب خداروشکر!! راستش موضوعی که میخوام بهتون بگم اینه که متاسفانه...
تا گفت متاسفانه قلبم ریخت. فقط چشمام و بستم زیر لب گفتم یاصاحب الزمان به دادم برس.
_متاسفانه در مغز همسرتون...
توی دلم میگفتم تمومش کن حرفت و لامصب.
_لخته های خون نسبتا زیادی وجود داره که بسیار خطرناک هست.
یه لحظه چشمام سیاهی رفت.. هم بخاطر فاطمه ، هم بخاطر... بگذریم.
خم شدم جلوی صورتم و گرفتم. نور اتاق خیلی اذیتم میکرد. نفهمیدم چی دارم میبینم.
«فاطمه... بیماری خطرناک ... لخته خون در مغز ... خدای من.. چی میدیدم.. چی میشنیدم.. چه خاکی باید سرم میکردم. این چه تاوانی بود که باید به این روزگار پس میدادم.»
خیلی ناراحت بودم. دکتر یه لیوان آب بهم داد... کمی از اون آب و خوردم. بعد به دکتر گفتم:
+راهش چیه؟
_ببینید جناب، میخوام با شما رُک صحبت کنم... لخته خونی که در مغز همسر شما هست، جوری فضارو پر کرده که بخشی از فعالیت های مغز رو دچار اختلال کرده.
وقتی اینطور گفت دنیا روی سرم خراب شد. توی دلم فقط میگفتم بی انصاف تمومش کن.. ادامه نده.. داری زجر کشم میکنی.. اما اون پزشک بود، وظیفش این بود که همه چیز و صادقانه بگه! پس باید میگفت؛ ادامه داد به صحبتاش گفت:
_ متاسفانه لخته خون به حدی زیاد شده که دیگه نمیشه کاریش کرد. ببخشید که به صراحت میگم. چون پزشک هستم و وظیفه من اینه شما رو درجریان بگذارم! برادرمحترم، متاسفانه باید بگم همسر شما نهایتا تا چندماه دیگه بیشتر زنده نمی مونه.
وقتی این و گفت بلند شدم رفتم گلدونی که روی میزش بود گرفتم کوبیدم زمین، بعد رفتم پشت میز یقش و گرفتم گفتم:
+آشغال میفهمی چی میگی؟!
دیدم چشماش داره از حدقه میزنه بیرون. بس که ترسیده بود.. گفتم:
_درمورد همسر من درست صحبت کن بی انصاف.
منشی دکتر با صدای شکستن گلدون اومد داخل. تا در و باز کرد، فریاد کشیدم سرش گفتم : « بروووو بیرون. بهت گفتم برو بیروووون.»
خیمهگاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_صد_و_چهل_و_هشت چیزی نگفتم اومدم سمت اتاق فاطمه.. یه کم ب
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
#قسمت_صد_و_چهل_و_نه
دکتر بهش اشاره زد بره بیرون که اوضاع بدجور قمر در عقربه. بعد از اینکه منشی رفت، یقه دکتر و ول کردم... بهم گفت:
_آقای عزیز، من وضعیت بد روحی شمارو درک میکنم. کاملا حق دارید. چون مثل شما دیگران هم بودن که همین حال بهشون دست داد. اما لطفا آروم باشید..
برگشتم نشستم روی صندلی... گفت:
_الآن بهترید؟
+ببخشید.. یه لحظه حرفتون منو به هم ریخت ! من خیلی روی همسرم حساسم. حتی به کسی اجازه نمیدم بهش بگه تو. شنیدن این موضوع که مطرح کردید برای من خیلی تلخ و دردناکه.
_عیبی نداره.. میفهمم. کاملا بهتون حق میدم.. من مثل دیگر پزشکان بلد نیستم فلسفه بچینم..همون اول حرف اصلی رو میگم
سکوت کردم چیزی نگفتم.. فقط به این فکر میکردم!! «مریضی فاطمه و مرگش؟»
باورم نمیشد!!! دکتر گفت:
_من برای اطمینان خاطر شما که شاید حرفای من و نپذیرید یه نامه میزنم به بیمارستان تریتا که مرکز فوق تخصصی مغز و اعصابه. همون جایی که برای پروفسور سمیعی هست. همسرتون و ببرید اونجا تا اینکه از وضعیت مغزش «ام ار آی و اسکن» انجام بشه. اگر قدرت این و دارید که پروفسور سمیعی رو هم ببینید، واقعا عالی میشه..
نمیفهمیدم چی داره میگه.. فقط سعی میکردم بشنوم.. نامه رو گرفتم، بابت رفتار تندم عذرخواهی کردم، از اتاق دکتر اومدم بیرون رفتم داخل راهرو پیش فاطمه.. تا من و دید گفت:
_محسن کجا بودی؟
نگاش کردم دلم ریخت.. خودم و کنترل کردم. به زور خندیدم، گفتم:
+همینجا بودم دورت بگردم. رفته بودم یه لیوان آب بخورم، که یه بنده خدایی رو دیدم چند دقیقه صحبت کردیم !
_بریم خونه؟
+آره تصدق چشمات.. میریم خونه.. امشبم پیشت می مونم تا حالت خوب بشه.. باشه؟
_ممنونم.
فاطمه رو با ویلچر بردم تا دم ماشینم که بیرون از حیاط بیمارستان پارک کرده بودم. کمکش کردم از روی ویلچر بلند بشه بره داخل ماشین بشینه.. بعدش ویلچر و آوردم داخل حیاط بیمارستان گذاشتم و رفتم یه سر داروهایی که دکتر براش نوشته بود و بگیرم. داروها رو از داروخانه تهیه کردم برگشتم سمت ماشین.
نزدیک ماشین که شدم دیدم خانومم درو باز کرده سرش و آورده بیرون داره خون بالا میاره. فورا رفتم به سمتش از ماشین آوردمش بیرون.. تکیه داد به لاستیک ماشین روی زمین نشست. بلافاصله یه بطری آب آوردم تا دست و صورت فاطمه رو بشورم. بی حال و بی رمق شده بود. بهش گفتم:
+فاطمه زهرا! باز چت شده یه هویی؟
_نمیدونم محسن. حالم اصلا خوب نیست. سر درد دارم. از طرفی معده دردهای شدید دارم.
نمیدونستم چی بگم!! وقتی یه کم حالش بهتر شد کمکش کردم تا بلند بشه از روی زمین و بشینه داخل ماشین. رفتم نشستم پشت فرمون و رفتم سمت خونه. وقتی رسیدیم خونه داروهای خانومم و بهش دادم، بعد بردمش داخل اتاق خواب تا استراحت کنه. اومدم نشستم داخل هال پذیرایی..فکر از دست دادن همسرم داشت من و دیوانه میکرد. زنگ زدم به خواهرخانومم مهدیس. جواب نداد:
چند دقیقه بعد خودش زنگ زد. بخاطر اینکه صدا نره داخل اتاق، خیلی آروم شروع کردم به صحبت کردن:
+سلام مهدیس خوبی؟
_به به آقای داماد. چه عجب!! جدیدا زیاد تحویلمون میگیری. جسارتا با خودت فکر نکردی این وقت صبح شاید خواب باشم.
نگاه به ساعت کردم دیدم بنده خدا راست میگه. ساعت 1 و نیم صبح شده بود. گفتم:
+حوصله شوخی ندارم. گوش کن چی میگم.
_باز چیشده !
+میتونم ازت یه خواهشی کنم؟
جدی شد گفت:
_بله. چیزی شده آقا محسن؟
+مهدیس ازت میخوام برای چندساعت دیگه که آفتاب طلوع کرد، فورا بیای خونمون. فاطمه حالش یه خرده ناجوره !!
_نکنه بارداره آبجیم ! الهییی ..ای خدا یعنی دارم خاله میشم !؟
+مهدیس داری این وقت صبح دهن من و باز میکنیااا. چرا میری روی اعصابم! خواهرت خوابیده نمیخوام صدام بلند بشه بعد تو هم بشین هی جک تحویل من بده !
_ببخشید.. چرا عصبی میشی حالا. چشم صبح میام.
+خانوادتم چیزی نفهمه.. باشه؟
_چشم.
+آفرین..شب بخیر.
قطع کردم.. از بس کلافه بودم نمیدونستم باید چیکار کنم! رفتم روی بالکن خونه ایستادم به شهر پر از برقای روشن و خاموش خونه ها نگاه کردم..کسی از دل من خبر نداشت. چهره ی دکتر با حرفاش عین یک پرده سینما می اومد جلوی چشمام میرفت.
«لخته خون در مغز ... ممکنه تا چندماه دیگه بیشتر زنده نباشه.. لخته خون داره بیشتر میشه. داره میزنه همه جای مغز و پر میکنه. کارکرد مغز و با چالش مواجه کرده!»
✅ هرگونه کپی و استفاده فقط با ذکر منبع و لینک #کانال_خیمه_گاه_ولایت_در_ایتا و نام صاحب اثر #عاکف_سلیمانی مجاز است.
✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
❤️ همه باهم دعای فرج حضرت صاحب الزمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را زمزمه کنیم.❤️
🌸إلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
🌸اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ🌹
🌸أولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ
🌸ففَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
🌸يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ🌹
🌸اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ
🌸يا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
🌹 يا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌹
🌹یاصاحب الزمان...🌹
🌸تا نیایی گره از کار بشر وا نشود🌸
#کانال_خیمه_گاه_ولایت
✅ @kheymegahevelayat
اقای روحانی اخیرا زمزمه هایی از دیدار احتمالی شما با ترامپ به گوش می رسد اگر تصمیم بر این امر دارید به یاد بیاورید که همین اقای ترامپ بود که تنها دستاورد شش ساله ی شما را پاره کرد به ریش رنگی شما قاه قاه خندید.
حاج عماد
✅ @kheymegahevelayat