eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
5.4هزار ویدیو
205 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی در میدان عمل کم می آوری بدنبال میگردی آن قبلی و آن قبلی تر هم گهگاهی همین شطحیات را میگفتند... تفکر لیبرالی راه به جایی ندارد همواره بدنبال مقصر است تا همه ی مشکلات را گردن او بیندازد. آقایان در این کشور ۴۰ سال است انقلاب شده نه نه تفکر نه حتی اسلام های چپ و راستی شما اینجا میخواهد اینجا میخواهد راستی آقای از چه خبر؟ 🔵 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_نهم پناهی رفت. منم درو بستم اومدم نشستم اون دو صفحه پرین
به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچه ها بگم نامه نگاری کنند. اینطور بهتره! اما لطفا دختره رو زیر نظر بگیرید. اگر میتونی یه ردیاب بزارید زیر ماشینی که سوار میشه ببین کجا میره تا بچه های ما از اداره، اون و بگیرن زیر چتر خودشون و سوارش بشن؛ چون شاید خبری باشه.. ضمنا، خودت و طهماسبی هم یه تعقیبی داشته باشید ببینید آقای افشین عزتی کجا میره. _حاجی ، یه مشکلی داریم اینجا! +چی شده؟ _این خانوم ماشین شخصی داره. اما خودرو منتقل شده پارکینگ. + چه بهتر که ماشین داره. پس هماهنگ کن ماشینش و از پارکینگ آزاد کنند، بعد به یه جای مناسب از ماشینش ردیاب بچسبونید. _چشم. +با من در ارتباط باش. خداحافظ _یاعلی یک ساعت بعد از این تماس تلفنی، عاصف مجددا با من ارتباط گرفت. بیسیم زد: _ 313، صدای من و داری؟ 800 هستم. + 800 فوری اعلام موقعیت و وضعیت کن میشنوم. _ سمت سعادت آباد هستیم. لیلی و مجنون و آزاد کردیم و دارن باهم میگردن. اما رفتارشون درون ماشین طبیعی به نظر نمیرسه. ظاهرا مشغول بحث و جدل هستن. +با حفظ وَ رعایت نکات امنیتی، به تعقیب خودروی مورد نظر ادامه بدید. تمام. _دریافت شد. تمام. شام اونشب حسابی منو سنگین کرده بود. بلند شدم رفتم از داخل یخچال دفتر یه بطری آبِ گریپ فروت که از قبل آماده بود گرفتم ریختم درون لیوان بزرگ خوردم تا سبک بشم. بعدش برقارو خاموش کردم و چشم بند زدم به چشمام، بی سیم و گذاشتم روی میز و گوشی ریزو گذاشتم درون گوشم تا موقع ارتباط راحت باشم. حس اینکه برم سمت استراحتگاه اتاقم رو نداشتم. برای همین چند دقیقه ای روی مبل دفتر ولو شدم. منتظر دریافت خبر جدید بودم. کمی که گذشت احساس کردم گوشیم یه ویبره خورد. چشم بند و برداشتم از روی چشمام، گوشی رو از جیبم در آوردم نگاه کردم دیدم شماره عاصف هست. پیام داد: _ آقاعاکف؟! نوشتم: +بگو نوشت: _ بعد از حدود نیم ساعت دور دور کردن، هردوتاشون وارد یه کافه شدن.. ظاهرا شعبه دوم همون کافه ای هست که چندساعت قبل دعوا افتادن و اینارو آوردن کلانتری.. دستور چیه؟ نوشتم: +عاصف این کافه چرا تا این ساعت بازه؟ بعدشم مگه مرض دارن میرن شعبه دوم اون؟ ساعت الان حدود 2 و نیم صبح هست. چرا مجددا رفتن همون سمتی؟ نوشت: _بچه های انتظامی میگفتن برای همین موضوع که تا این ساعت کافش بازه، صاحب اون قبلا تذکر گرفت، اما دیدن نمیشه کاریش کرد همین چندوقت قبل پلمپ شد ولی مجددا باز شد. آمارش و در آوردم، آقازاده هست. البته الان کرکره مغازش نصفه و نیمه پایینه، ولی خب معلوم هست که اینا مشتری همیشگی این کافه هستند. اعصابم به هم ریخت و دیگه پیام ندادم.. شماره عاصف و گرفتم زنگ زدم بهش، جواب که داد گفتم: +عاصف، این یارو هر فاضلاب زاده ای هست باشه. پیگیری کن ببین موضوع چیه! اگر درب اونجارو من پلمپ نکردم و با این جانورها برخورد نکردم اسمم عاکف سلیمانی نیست. خوب گوش کن ببین چی میگم.. کوروکی دقیق کافه رو بفرست روی سیستم پناهی.. بهش پیغام بده مشخصات کامل کافه دار و پدرش و... همه رو بفرسته به سیستم من. بعدشم بیرون بمونید و فعلا به هیچ عنوان داخل نرید، اگر دیدی خیلی طول کشید و بیشتر از نیم ساعت شد، برو داخل یه سر و گوشی آب بده. عاصف جان، فقط حواست باشه نباید اونا بو ببرن که تحت تعقیبن. این احتمال و بده که الان سنسور هردوتاشون بخصوص شاخکای مرده حساس شده باشه. عاصف گفت: _چشم حاجی. حواسمون هست. قطع کردم و بلند شدم رفتم برقای دفترو روشن کردم بعدش نشستم پشت میزم. یه کم با کف دوتا دستام پیشانی و فرق سرم و ماساژ دادم تا سرم آروم بشه. خیلی درمورد این دو نفر فکر کردم. بخصوص دکتر افشین عزتی که خبرش برای بخش ما اومده بود. چندتا کلمه اومد به ذهنم: چرا یه دانشمند اتمی کشور چنین گافی باید بده / نسبتش با این زن چیه ؟ / چرا دوباره میرن داخل شعبه دوم همون کافه/ بحثشون داخل ماشین سر چی بود؟/ کافه دار بچه کی میتونه باشه؟ / این زنی که همراه افشین هست کی میتونه باشه؟ و... بی سیمم و برداشتم و رفتم بیرون از ساختمون داخل حیاط اداره، تا در هوای نسبتا سردی که اونشب بر تهران حاکم شده بود و باران نم_نمی__ که میبارید قدم بزنم. 20 دقیقه ای گذشته بود که داشتم همینطور آرام/ آرام قدم میزدم و فکر میکردم، یه هویی یه چیزی به ذهنم رسید.. فوری بی سیم زدم به عاصف: +صدای من و داری 800 ؟ 313 هستم. _ 313 بفرما . 800 هستم درخدمتم. +یه زحمت بکش برو داخل کافه، با حفظ آبروی افراد مورد نظر، هر 2 مورد رو مشایعت کنید به سمت اداره. فقط لیلی و مجنون. _ دریافت شد. نیم ساعتی گذشت، عاصف زنگ زد. جواب دادم: +سلام عاصف. _حاجی سلام. +بگو میشنوم .. چیشده؟ چرا انقدر طولش دادی؟ چرا آروم حرف میزنی؟ _برای اینکه دقیق مشرف بشم به افراد، اومدم داخل کافه روی یه میز نشستم.. کِرکِره هم پایین بود.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دهم به عاصف گفتم: +اگر نیاز بود یه خبر بهم بده تا به بچ
گفتم: + چخبره اونجا؟ چی میبینی؟ _عزتی تنها نشسته داره با موبایلش کار میکنه. اما زنه نیست !!! +چی گفتی؟؟ ریپیت ( repeat یعنی دوباره بگو ) _حاجی، اون زنه نیست، فقط مرده هست. +شاید رفته سرویس یا رفته یه جایی که دوباره برمیگرده؟ _من نیم ساعته نشستم. چخبره مگه این همه داخل سرویس موندن. جنگ نیست که! +برو بررسی کن ببین کجاست! _بررسی کردم یه دونه سرویس بهداشتی بیشتر نداره.. دیدم خیلی دیر کرده و اینجا نیست، به بهانه ای خودم رفتم سمت سرویس تا ببینم کسی اون داخل هست یا نه، اما هرچی پشت در ایستادم کسی بیرون نیومد. حتی در زدم چندبار اما دیدم صدایی نمیاد، برای همین درو باز کردم تا ببینم چی به چیه اما کسی نبود اون داخل. +یه بررسی کن ببین درب دیگه ای هم اون کافه داره؟ اگر داره برو دنبال زنه. به طهماسبی بگو از ماشین پیاده بشه بیاد داخل کافه، تا عزتی رو به بهانه اینکه این وقت شب چی میخواد اینجا بگیره ببره داخل ماشین. اما قبلش از عزتی بپرس اون زنه کجاست؟ _ چشم حاجی. چندلحظه صبر کنید حلش میکنم.. الان میرم سمت میزش... عاصف رفت سمتش و منم داشتم میشنیدم.. خودش و معرفی کرد و کمی براش توضیح داد که باید همراه ما بیاید و... اما عزتی داشت شلوغش میکرد.. انگار ترسیده بود. رفتارای یه همچین آدمی جای سوال داشت. داشتم میشنیدم که عاصف گفت: « ما دنبال شما بودیم، درون ماشین رفتارهای مناسبی نداشتید برای همین بهتون مشکوک شدیم. چرا شما به صورت اون خانوم زدید، چرا اون خانوم براتون داخل ماشین چاقو در آورد؟ اینا به کنار، اون خانوم با شما اومد درون کافه، الآن کجاست؟ چرا اینجا نیست؟ » دکتر افشین عزتی گفت: « بخدا من نمیدونم.. گفت میرم دستشویی، اما هنوز برنگشته. منم رفتم دیدم نیست بعدش اومدم اینجا نشستم..الانم دارم بهش زنگ میزنم اما جواب نمیده.» عاصف گفت: «من رفتم پشت درب دستشویی ایستادم چنددقیقه ولی کسی نبود.. چرا نمیخواید بهمون بگید؟ » فورا رفتم روی خط یکی از بچه ها به نام اسد، بهش گفتم: « اسد! خوردوی پورشه به پلاک ( ........... ) که دستور رهگیری براش صادر شده رو بررسی کن ببین ردیابش کجارو نشون میده. » گفت: «چندلحظه منتظر باشید.» چند لحظه سکوت کرد و بررسی کرد گفت: « آقا عاکف، خودروی مورد نظر الآن در سعادت آباد ساکن شده و اصلا حرکتی نداره. » دوزاریم افتادو فهمیدم زنه سوار ماشینش نشده، وَ با یه ماشین دیگه ای رفته، اما چرا؟ برامون قابل درک نبود!! رفتم روی خط عاصف گفتم: +عاصف صدای من و داری؟ _بله آقا. +مراعات کن.. بحث و ادامه نده.. لطفا منتقلش کن داخل ماشین بعدشم بیارید سمت 152. موقعیت 152 دوتا خیابون بالاتر از اداره خودمون هست... نزدیک شدید بهش چشم بند بزنید. ضمنا خودتم برو یه سر و گوشی آب بده دوربین و چک کن، تا بفهمی زنه از کجا رفته بیرون. اون کافه دار هم اگر همکاری نکرد بیاریدش اداره تا درخدمتش باشیم. _چشم آقا. بعد از تماس برگشتم داخل ساختمون رفتم دفتر، کیف و اسلحم و گرفتم، با رانندم هماهنگ کردم تا بیاد جلوی ساختمون اصلی تا بریم سمت 152. وسيله هام و که گرفتم برگشتم داخل حیاط اداره سوار ماشین شدم و رفتیم سمت 152. وقتی رسیدیم کد ورود و دادم وارد پارکینگ ساختمون امن شدیم. فورا پیاده شدم و رفتم سمت طبقه دوم خونه امن. حدودا 45 دقیقه بعد، عاصف و طهماسبی ( راننده ) با سوژه ی مورد نظرمون یعنی عزتی رسیدن جلوی درب خونه امن شماره صد و پنجاه و دو. از پشت پنجره داشتم می دیدم که رسیدند. بی سیم زد به عاصف گفتم: +800 اگر صدای من و داری اعلام کن. _درخدمتم. +لطفا وارد نشید. یه تست بکنید سر تا پای سوژه رو ، بعدش وارد شید. _313 انجام شد. خیالتون جمع. مورد خاصی رویت نشد. +خوبه. اذن دخولت قبول شد. خوش اومدید. نکته: به دلیل موقعیت شغلی شخص، تصمیم شورای عالی امنیت بود که برخی افراد در سازمان اتمی باید سلاح داشته باشند، پس از بررسی ها متوجه شدیم این شخص هم جزیی از همون کارکنانی هست که به خاطر موقعیت حساسی که داشته، باید برای دفاع از خودش سلاح حمل میکرد. اما بچه های ما اون شب در بررسی که داشتند اسلحه ای رو ندیدن. وارد ساختمون شدن و دکترعزتی رو منتقل کردن به طبقه دوم که خودم در همون طبقه مستقر بودم. وقتی درب اتاق باز شد با دست به عاصف اشاره زدم عزتی رو ببره داخل اتاق بازجویی. عاصف، متخصص سازمان اتمی رو برد درون اتاق بازجویی بعد اومد بیرون. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
زین پس آمریکایی های احمق در منطقه باید بیشتر از گذشته منتظر باشند. پشت . ☑️ @kheymegahevelayat
💢 *گرداب ناامنی* ✅ امام خمینی (ره): دنیا به این حقیقت رسیده است که ناامنی در خلیج فارس فقط به ضرر ایران تمام نمی شود، بلکه قوی ترین قدرت ها و ابرقدرت ها هم اگر مثل آمریکا تمامی امکانات هوایی و دریایی و جاسوسی - خبری خود و هم پیمانان خود در منطقه را بسیج کنند، که حتی یک کشتی را بدون خطر اسکورت و حفاظت نمایند، از این خطر و ضرر مصون نخواهند ماند و در این گرداب ناامنی غرق می شوند. و علی رغم آن همه مقدمات و تمهیدات و جار و جنجال هایی که در جهان آمریکا بر پا نموده است و ده ها خبرنگار و فیلمبردار را به منطقه گسیل داشته اند تا خبر موفقیت نقشه های شوم آمریکا را مخابره کنند، خداوند زمینه رسوایی و زبونی آمریکا را به دست غیب خود فراهم می آورد. صحیفه امام؛ جلد۲۰؛ صفحه ۳۲۹ مورخ: ۶ مرداد ۱۳۶۶ ☑️ @kheymegahevelayat
🔵 یکی از وظایف امام جامعه به تکامل فکری و به رشد رساندن امت است. یکی از وظایف امام جامعه ارتقاء بخشیدن و رشد فکری، سیاسی و اجتماعی و ...مردم است. یکی از مصادیق همین است که رهبر جامعه میگوید که به مردمسالاری دینی باور دارد. چرا؟ در راه مردم‌سالاری، امت نتیجه انتخاب خود را می‌بیند. بنابراین ارزیابی می‌کند و مجدد انتخاب می‌کند. یعنی در یک مسیر طبیعی به لحاظ سیاسی قرار می‌گیرد. عواملی هستند که میتوانند به این سرعت ببخشند، و عواملی هم هستند که میتوانند مانع باشند. مثل نیرنگ، عوام فریبی، اگر مذاکره نکنیم جنگ می‌شود، و ...! باید در جهت شناخت عوامل کمک کننده به و تلاش در آن مسیر کار کنیم. ✅ @kheymegahevelayat
☑️ گرانی و وضع آشفته ی اقتصادی مملکت بر خلاف گفته ی مسئولان ناشی از ۲ چیز است: 🔷 اول: ، نیرنگ و بداخلاقی در انتخابات که توسط مستقر و بادمجان دور قاب چینها انجام شد. 🔷دوم: و تیم اقتصادی او. این مختص اقتصاد نیست. در سایر حوزه ها نیز گریبانگیر کشور است. 🔵 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
✅ توضیحات سخنگوی وزارت امورخارجه درباره نامه گلایه امیز ظریف به رهبری 🔸 دکتر ظریف به مقام معظم رهبری نامه گلایه آمیز نوشتند و گلایه خود را بابت سریال «گاندو» و تخریبی که علیه ایشان انجام شده بود، مطرح کردند. 🔸 صدا و سیما از نهادهای تحت نظر مقام معظم رهبری است و به همین دلیل آقای ظریف مستقیما به خود ایشان نامه نوشتند. 🔸 مقام معظم رهبری گفتند مطلقا راضی نیستند اهانتی به وزیر خارجه ایران صورت گیرد. 🔷 نکته مهم : رهبر معظم انقلاب اسلامی طبق گفته شما فرمودند راضی نیستند اهانتی بشه، خب ما هم دلمون نمیخواد، اما این دلیل نمیشه که از خیانت و حماقت مسئولین و جاسوس پروری دولت نگیم. اهانتی در کار نیست، حقیقت ها در کار است که به مزاج دولتمردان خوش نمی آید. 🔘 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥روایت دلخراش سردار ناصح از جنایت منافقین 🔹مجروحین را زنده آتش زدند. 🔷 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
عکس گرفتن گردشگران خارجی از دختر ایرانی در مسجد وکیل شیراز! ظاهرا جذابیت دختر ایرانی برای گردشگران خارجی بیشتر از آثار تاریخی است. باز خدا را شکر که عراقی نبودند وگرنه تا الان ایسنا و شرق و اصلاح طلبان جدوآباد اعراب را یاد کرده بودند و خانم ابتکار استعفا داده بود. 🔵 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
✅ توضیحات سخنگوی وزارت امورخارجه درباره نامه گلایه امیز ظریف به رهبری 🔸 دکتر ظریف به مقام معظم رهبر
🔺واکنش کارگردان گاندو به نامه ظریف/ فصل دوم «گاندو» در راه است کارگردان سریال تلویزیونی «گاندو» درباره اظهارنظر جدید سخنگوی وزیر خارجه ایران و ماجرای نامه‌نگاری ظریف با رهبر انقلاب: 🔹من همیشه برای همه مسئولان احترام قائل بوده‌ام و هستم. 🔹اما موضوع سریال «گاندو» حقیقتاً ربطی به وزیر خارجه نداشته و مفهوم اصلی ما نمایش اقتدار امنیت ملی کشور است. بقیه این اتفاقات حاشیه است که به آن دامن می‌زنند. 🔹نفوذ یک جاسوسی را نمایش دادیم که کلیه قوا و نیروهای امنیتی همه تعامل کردند و به یک نتیجه واحد رسیدند آن جاسوس را با آمریکایی‌ها سر یک مواردی تبادل کردند. 🔵 ادمین: حاج عماد ☑️ @kheymegahevelayat
لطفا برای دعا کنید😭😭😭😭😞😞😔😔😔😔 حاج عماد
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_یازدهم گفتم: + چخبره اونجا؟ چی میبینی؟ _عزتی تنها نش
وقتی عاصف از اتاق اومد بیرون بهش گفتم: +صبحونه گرفتی؟ _بچه ها رو فرستادم بگیرن بیان. +زنه چی شد؟ _فیلمای دوربین و چک کردم. متاسفانه زنه از درب پشتی کافه رفته بیرون.. خیابون و چک کردم مغازه ها دوربین داشتن اما دوربین امنیتی اداره در اون منطقه ظاهرا خراب شده. +پیگیری کردی؟ _بله. +مگه میشه؟ چرا باید یه هویی بره؟ اون که با عزتی اومده بود! میگم عاصف نکنه متوجه حضور تو و طهماسبی شدن؟ _ما که گاف ندادیم، اما برای خودمم سواله. +عجیبه... اگر اون رفته، پس چرا عزتی موند و نرفت !!! _شاید ترسیده؟ +از چی؟ تو که میگی متوجه شما نشده! _نمیدونم. نگاهی به عاصف انداختم گفتم: +عاصف خان، یه افسر اطلاعاتی_امنیتی هیچ وقت نمیگه نمیدونم. این و یادت باشه. ضمنا، از این کلمه "نمیدونم" به شدت متنفرم. بار اخرت باشه جلوی من این کلمه رو میگی. توی تیم من هرکسی هست باید فکر کنه. نمیدونم معنی نداره! _ببخشید. منظوری نداشتم. +بگذریم... احساس میکنم زنه عزتی رو سرکار گذاشته. تو مطمئنی بیش از حد بهش نزدیک نشدید؟ مطمئنی بهتون ضدتعقیب نزد؟ _بله. خیالتون جمع. ما گاف ندادیم. اونا خیلی درون ماشین درگیر بودن. اصلا فرصت این و نداشتن بخوان بفهمن ما داریم تعقیبشون میکنیم. +خوبه.. پس فعلا برید صبحونه رو بیارید بخوریم. بعدشم اذان هست. نمازمون و بخونیم تا ببینیم خدا چی میخواد. _چشم ! ولی این وقت صبح کی صبحونه میخوره حاجی.. + برو بیار بخوریم گرسنمه. بحث نکن..من با اینکه دیشب غذا زیاد خوردم، اما اون گریپ فروت کار خودش و کرد، برای همین زود گشنم میشه. ده دقیقه بعد طهماسبی که همراه عاصف بود برای تعقیب سوژه ها، غذارو آورد، با عاصف سفره انداختن تا صبحونمون و بخوریم.. ساعت 4 صبح بود. خیلی ذهنم درگیر شد که نکنه داریم بازی میخوریم و اینکه برای چی زنه در رفته!!! با خودم فکر میکردم نکنه اون خانوم از حضور عاصف و طهماسبی مطلع شده باشه، یا اینکه میخواست افشین عزتی رو دور بزنه؟ خلاصه برام خیلی سوال بود که این خانومه کیه؟ به این فکر میکردم که اگر فهمیده، چطوری فهمیده؟ به این عزتی گفته میرم سرویس بهداشتی ولی یه هویی غیب میشه!!! راستش خیییییلللی ذهنم درگیر شده بود. همینطوری مشغول فکر کردن و تجزیه_تحلیل بودم که دیدم یکی داره داد میزنه. منو عاصف و طهماسبی هم و نگاه کردیم، بعد به صدا دقت کردم. عاصف گفت: « عزتیه »! اون صدایی که می اومد و داد و بیداد میکرد صدای عزتی بود. هی داد و بیداد میکرد که من و چرا آوردید اینجا... شما کی هستید لعنتیا.. چپ و راست هم به درب فلزی لگد میزد. عاصف خواست بلند بشه بره سمت اتاق بازجویی، مچ دستش و گرفتم. بهش خیره شدم، چشم در چشم شدیم به هم نگاه کردیم. مکث کوتاهی کردم. گفتم: +بشین سرجات. تو صبحونت و بخور، خودم میرم. عاصف نشست.. بهش گفتم: +کلید دستبند و بده! عاصف کلید و از جیب پیرهنش آورد بیرون داد به من، بلند شدم رفتم سمت راهرویی که منتهی میشد به اتاق بازجویی، وَ دکتر عزتی درون اون نگهداری میشد. پشت درب اتاق بازجویی ایستادم !! عزتی همینطور داشت سر و صدا میکرد. چنددقیقه ای اون سر و صدا کرد، منم فکر کردم. یه چیزی به ذهنم رسید که باید عملیش میکردم... من خیلی اهل ریسک هستم. در این قسمت هم ریسک کردم، تصمیم گرفتم برم داخل اتاق و با متهم روبرو بشم. وقتی سنسورو زدم در باز شد وارد اتاق شدم، رفتم نزدیک افشین عزتی ایستادم و از عمق دلم یه بسم الله گفتم، شروع کردم به عملیاتی کردن اون چیزی که به ذهنم رسید. گفتم: +آخ جناب، ببخشید تورو خدا ! چشم بند شمارو بچه ها باز نکردن. بفرمایید بشینید. خودم الان بازش میکنم... واااای بر من.. دستبندتونم که باز نکردن. با خشم و نفرت تمام بهم گفت: _شما کی هستید. چرا این غلطا رو کردید.. اصلا می دونید من کی هستم. برای چی من و آوردید اینجا. اصلا اینجا کجاست؟ سکوت کردم و سعی کردم آرومش کنم. هدایتش کردم به سمت صندلی پشت میز بازجویی! هنوز ننشسته بود که بهش گفتم: + خواهش میکنم بشینید.. به اعصابتونم مسلط باشید.. راستش من همین الآن اومدم.. ببخشیدتورو خدا. ظاهرا یه سوء تفاهمی شده و همکارمون قصد بدی نداشت. مثل اینکه یادش رفت چشم بند و دستبندتون و بازش کنه. _بهتون گفتم کی هستید شما. اه ! لعنتیا. +تورو خدا بفرمایید بشینید. خواهش میکنم از شما.. به زور راضیش کردم تا روی صندلیِ پشت میز بازجویی بشینه. دستبندش و باز کردم، بعد یه کم با دست چپش مچ دست راستش و فشار داد و کمی هم ماساژ داد. دیدم داره گردنش و با دست فشار میده.. ظاهرا خیلی اذیت شده بود و درد داشت. نمیدونم چرا ! دکتر عزتی دست برد چشم بندش و بگیره بهش اجازه ندادم. گفتم: +اجازه بدید ! این کار وظیفه منه. کمی صبور باشید! ✍️ ادامه دارد...👇👇👇
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_دوازدهم وقتی عاصف از اتاق اومد بیرون بهش گفتم: +صبحونه
چشم بندو از روی صورتش گرفتم، کمی چشماش و مالید، بعد سرش و آورد بالا تا منو ببینه، اما چون یک ساعت و خرده ای می شد که چشماش بسته بود، نور اتاق زد به چشمش و نتونست به خوبی صورت منو ببینه. دستم و آروم بردم گذاشتم روی سرش بهش گفتم: +لطفا سرتون و کمی ببرید پایین، به زمین نگاه کنید. چشماتون و بسته نگه دارید. بعد از چند ثانیه آروم باز و بسته کنید تا به فضای فعلی عادت کنه. سمت راستش ایستاده بودم، دست چپش و آورد بالامحکم با کف دستش زد به ساعدم !! دستم و پس زد به سمت پایین. چندباری چشمش و باز و بسته کرد بعد صورتش رو سمت من کرد که بالای سرش ایستاده بودم... دیدم داره پلک میزنه تا دقیق بهم نگاه کنه... بهش گفتم: +سلام بزرگوار. من عاکف هستم.. عاکف سلیمانی. _شما کی هستید؟ + عرض کردم.. سلیمانی هستم.. عاکف. _من برای چی اینجا هستم. برای چی وَ به چه حقی من آوردید اینجا؟ یه لیوان آب براش ریختم... گفتم: + بفرمایید آب میل کنید.. البته اگر صبحونه هم در این وقت صبح میل دارید، بچه های ما دارن کله پاچه میخورن.. اگر سفارشی هم دارید تعارف نکنید، بگید تا به دوستان بگم براتون بیارن. بلند شد از روی صندلیش زل زد به چشمام، با صدای بلند و غضبناک گفت: _ به من بگید اینجاااااا کجااااسسستتتتتت ؟؟ !! یعنی دلم میخواست یه دونه میزدم توی صورتش تا ظهر همون روز بدون وقفه عر عر کنه، اما سعی کردم آروم باشم...دوتا دستش و آروم گرفتم گفتم: +جناب، بفرمایید بشینید.. توضیح میدم خدمتتون.. نشست و منم رفتم اون طرف میز بازجویی نشستم. لبخندی زدم، نگاهی به ساعتم کردم گفتم: +خب! از زمانی که خبر شما به ما رسید، چندساعتی میگذره.. پس باید گفت از دیشب... آره دوست عزیز!!! راستش از دیشب که دوستان ما مطلع شدند در یک کافه ای درگیری شده، ما فورا خودمون و رسوندیم اونجا. سه سال بود که منو همکارانم در اداره نیروی انتظامی، به دنبال مظنونی که از سرکرده های باند بزرگ مواد مخدر هست بودیم.. دیشب خبر رسید که یکی رو گرفتن و ظاهرا خودشه. یعنی همونی که چندساله دنبالشیم. _واقعا براتون متاسفم. +من از شما عذر میخوام.. متاسفانه چهره ی شما خیییییلیییی شبیه به اون شخص بود. اما همین دقایقی قبل، که شما شروع کردید به دادوبیداد کردن، همزمان خبر رسید که ما اشتباه کردیم وَ اون متهم ظاهرا در امارات توسط دوستان ما شناسایی شده. من واقعا از شما پوزش میطلبم! حاضریم برای عذر خواهی از شما و اون خانوم که ان شاءالله همسرتون بودن هرکاری که باشه انجام بدیم تا این اتفاق جبران بشه! کمی مکث کرد، مغرورانه گفت: _شما باعث شدید همسرم از ترس فرار کنه. +واقعا؟ _بله واقعا. +من از شما و همسر محترمتون عذر میخوام. _میخوام فورا اینجارو ترک کنم. دلم نمیخواد لحظه ای هم ببینمتون. شما هنوز نمیدونید من کی هستم! +چشم.. اما قبل از اینکه برید باید بگم من یه عذرخواهی دیگه ای هم به شما بدهکارم. راستش نمیدونستم این دوستمون به شما چشم بند و دستبند زده.. تازه کار هست بنده ی خدا !!!! حقیقت امر اینه که یک ماه هم نمیشه آموزشش تموم شده وَ اومده در کنار ما کار میکنه.. دقیق نمیدونست باید چیکار کنه.. طفلک استرسی هم هست، زودی خودش و گم میکنه. !!! البته اینم بگم که دوستان بنده وقتی شمارو گرفتند حق داشتند چشم بند بزنن، چون تصورشون این بود شما همون سرکرده باند موارد مخدر هستید! _واقعا برای شما و تشکیلاتتون متاسفم. +ببخشید تورو خدا، ما وقتی فهمیدیم که شما در یک کافه براتون اتفاق افتاده و چون قبلش کلانتری رفته بودید و همکارانمون در نیروی انتظامی مدارکتون و دیدن، اسم شمارو بررسی کردند، اون اسمی نبود که ما دنبالش بودیم، اما همونطور که لحظاتی قبل خدمتتون عرض کردم، چهرتون با متهمی که ما به دنبالش بودیم مو نمیزد. القصه! بعد از بررسی متوجه شدیم که اشتباه کردیم. بعد از گفتن این حرف بیسیم زدم به یکی از بچه ها گفتم: « لطفا یک فنجان چای و یک فنجان قهوه و کیک شکلاتی برای دوستمون بیارید. » کمی جا خورد، نگاهی کرد به من بعد سرش و انداخت پایین. معلوم بود استرس داره، ولی میخواست اعتماد به نفس خودش و حفظ کنه... چندلحظه ای بینمون به سکوت گذشت که یه هویی صداش و برد بالا گفت: _ واقعا براتون متاسفم.. شما که ... حرفش و نیمه تموم گذاشتم گفتم: +دوست عزیز انقدر متاسف نباشید! میشه شغلتون و بدونم؟ _من پزشکم. +در چه زمینه وَ حوزه ای فعالیت دارید؟ ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
|حکم داماد وزیر کار اعلام شد سخنگوی دستگاه قضا: به ۲۰ سال حبس، رد مال، ۷۴ ضربه شلاق و محرومیت دائم از مشاغل دولتی محکوم شد. 🔵 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
🔻رای پرونده نجفی صادر شد سخنگوی قوه‌قضاییه در نشست خبری: 🔹دادگاه حکم قصاص نجفی را صادر کرده است. 🔵 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#فوری|حکم داماد وزیر کار اعلام شد سخنگوی دستگاه قضا: #هادی_رضوی به ۲۰ سال حبس، رد مال، ۷۴ ضربه ش
🔴کی نوبت به محاکمه شاه مهره ها و عوامل پشت صحنه میرسد؟ هادی رضوی(متولد سال ۶۳) که به گفته نماینده دادستان ۱۰۷میلیارد تومان را صرف عیش‌ونوش کرد به ۲۰سال حبس محکوم شد. نمی‌شود باور کرد یک جوان آنهم بدون پشتوانه از بالا (وِی داماد محمد شریعتمداریِ وزیر نیز است!) چنین فساد گل‌درشتی را انجام دهد. دم قوه قضاییه بابت مجازات گرم، امثال هادی رضوی تنها مهره‌هایِ فسادند، ولی اصل کار عوامل پشته صحنه‌اند! 🔵 ادمین: حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
دستگیری ۲۰ زن همدانی در یک دورهمی به گزارش روابط عمومی سپاه انصار الحسین همدان: 🔹دستگیری و تحویل چند از زنان همدانی فعال در شبکه ترویج سبک زندگی غربی در دورهمی بانوان 🔹این گروه ها در فضای مجازی و حقیقی به صورت شبکه ای اقدام به عضوگیری از بانوان و دختران همدانی می کردند تا آنان را برای حضور در میهمانی ها و مراسمات خاص با اهداف ضدفرهنگی آماده سازند. 💻 ادمین : حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️نقوی‌حسینی، نماینده مجلس: "دخترم توانایی رهن خانه را ندارد." 🔻همین چند روز قبل بود که یکی از نمایندگان مجلس افشا کرد عده‌ای از نمایندگان از وزیری خانه گرفته‌اند، تا امضای استیضاحشان را پس بگیرند❗️ 🔻آیا هیئت نظارت بر نمایندگان بیدار است؟ ✅ به خیمه گاه ولایت بپیوندید: ☑️ @kheymegahevelayat
📸 حضور #وزیر_اطلاعات در جلسه ستاد مبارزه با مواد مخدر 💢سه شنبه ۱۳۹۸/۵/۸ ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سیزدهم چشم بندو از روی صورتش گرفتم، کمی چشماش و مالید، ب
وقتی از دکتر عزتی پرسیدم شغلتون و میشه بدونم و گفت دکتر هست وَ گفتم در چه زمینه ای فعالیت میکنید، با پرسیدن این سوال نگاهی به من انداخت، با دلهره و آشفتگی آب دهانش و قورت داد، یه لیوان آب خورد... گفت: _در یک آزمایشگاهی که مربوط به یک بیمارستان در تهران میشه فعالیت میکنم. +حالا که خبر رسیده اشتباهاً شمارو دستگیر کردیم، جسارتا میشه بدونم فامیلی شریفتون چیه؟ _دکتر محمدی هستم. لبخندی زدم گفتم: +بسیار عالی.. از آشنایی با حضرتعالی خیلی خرسندم. لطفا تا دوستانم براتون چای و کیک میارن، یه کم سر و وضعتون و مرتب تر کنید.. چون خیلی به هم ریخته اید. بعد از اینکه چای و کیکتون و میل کردید به همکارانم میگم ماشین و روشن کنند شمارو برسونن به هر جایی که مدنظرتون هست. گفت: « ممنونم. فقط لطفا سریعتر من و از اینجا ببرید کلی کار دارم. » دیگه چیزی نگفتم، از اتاق بازجویی اومدم بیرون! وقتی اومدم بیرون چشمم افتاد به سیدعاصف عبدالزهراء !! فهمیدم داشته از شیشه ی اتاق بازجویی داخل و میدیده. از داخل اتاق بازجویی به بیرون اصلا مشخص نبود اما از بیرون به داخل مشخص بود. درب اتاق بازجویی رو بستم، به عاصف گفتم: +چرا اینجایی؟ یه نگاهی به من کرد گفت: _حاج عاکف !!! مشتی !!! داداش !!! رفیق !!! فرمانده !!! رییس !!! مسئول من !!! گرفتی مارو ؟ مسخرمون کردی؟؟ ما نیروی انتظامی هستیم؟ ما دنبال سرکرده باند مواد مخدریم؟ این هم هیچ کاری نکرد؟ به همین راحتی بره؟ دستم و آوردم بالا گفتم: +هیسسسسس. تموم کن این بحثارو ! برو به راننده بگو این و برسونه، بعدش بیاد دنبال ما که بریم اداره. _باز معلوم نیست میخوای چیکار کنی. خدا می دونه. معلوم بود که عاصف بدجور تعجب کرده.. از رفتارش مشخص بود که هنگ کرده.. عاصف رفت و منم از پشت شیشه به رفتارای دکترافشین عزتی که مدعی بود دکتر محمدی هست نگاه میکردم. یکی از بچه ها قهوه و چای و کیک آورد برای کسی که بهش مظنون بودیم، سنسور زدم رفت داخل گذاشت روی میز و برگشت. دکتر کمی ازش میل کرد، بعد عاصف اومد به دلیل رعایت مسائل امنیتی وَ علیرغم اینکه اون شخص مخالف بود بهش چشم بند زد تا بچه ها رو نبینه، وَ موقعیت خونه رو نفهمه. حدود 10 دقیقه بعد طهماسبی وَ داوودی دکترو سوار ماشین کردن فورا از خونه خارج شدند. اونا که رفتن، چنددقیقه بعد عاصف اومد بالا.. دیدم تویِ خودشه! بهش گفتم: +پاشو خودت و جمع کن ، برای من ادا اصول در نیار. حوصله این مسخره بازیارو ندارم. _باشه.. شما راست میگی. +تموم کن این رفتارو ! _باشه من تموم میکنم، اما میشه بگی چرا جوری پیش رفتی که انگار کم مونده بود دست عزتی رو ببوسی. عه عه عه! مرتیکه مزخرف میگه فامیلیم محمدی هست. آره ارواح عمت! +عاصف !!! _آقاعاکف!! + هیسسس.. چیزی نگو. هیچچی نمیخوام بشنوم. این بار صدام و بردم بالا، خیلی جدی بهش گفتم: +آقای عاصف خان! خوب گوش کن ببین چی دارم بهت میگم؛ اگر بخوای از دستورات سرپیچی کنی، یا اینکه از همین حالا بخوای روی نظرات من حرف اضافی بزنی، یا بخوای دست و پاگیرم بشی، همین الآن دارم جلوی خودت بهت میگم که گزارشت و مینویسم، مستقیم میدم دست حاج هادی مدیرکل بخش ضدجاسوسی! پسر تو چرا انقدر کم عقل شدی؟ من مگه کاری میکنم که برضرر کشور یا سیستم امنیتیمون باشه؟ بعدشم به تو ربطی نداره که من چه کاری میکنم یا چه کاری رو نمیکنم. تو تحت امر منی! از من دستور میگیری، پس حق نداری حرف اضافی بزنی! _چشم. من خفه میشم.. حالا خوبه؟ +نمیخوام خفه بشی. میخوام حرف بزنی، اما درست حرف بزنی. مگه تازه کاری که این چیزارو ندیده باشی؟ _تازه کار نیستم، اما حداقل منم درجریان بزار. +دلم نمیخواد. مشکلی داری؟ دیدم داره نگام میکنه.. معلوم بود تعجب کرده! گفتم: +یه سوال.. به من اطمینان داری؟ با تو هستم.. چرا جواب نمیدی؟ داری یا نه؟ _ بله که دارم ! ولی... +ولی نداریم. ان قلت نیار برام. من نمیزارم حیثیت کاریم، و از همه بالاتر امنیت کشورم و این مردم به خطر بیفته. تو از من دستور میگیری، پس برای من تعیین تکلیف نکن پسرجان. هنوز مونده تا خیلی چیزارو بفهمی. _میدونم. ولی حداقل به من بگو چرا گذاشتیش بره. ما حکم داشتیم برای بازداشت این آدم.. من توی خونت بهت گفتم اون زنی که همراه این آدمه ظاهرا مشکل دارهست.. از این آدم نه باز جویی کردی، نه ازش چیزی پرسیدی !! +آخه چیزی نبود که. باید بی خیال میشدیم. تموم کن بحث و ! همین !! بعد از این بحثی که بین منو عاصف پیش اومد از اون طبقه زدم بیرون و رفتم داخل حیاط خونه امن کمی قدم زدم. یه نسیم خنکی به صورتم خورد تا اینکه کمی سرحال تر شدم. صدای اذان صبح از ماذنه ی مسجد اون منطقه بلند شده بود. تا انتهای اذان داخل حیاط موندم و قدم زدم.. بعدش برگشتم بالا نماز صبح رو خوندم، یه ربعی هم مشغول مناجات و دعا شدم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهاردم وقتی از دکتر عزتی پرسیدم شغلتون و میشه بدونم و گف
تقریبا یک ساعتی از اذان گذشه بود که نشسته بودم داشتم به اوضاع بعضی پرونده ها فکر میکردم راننده تماس گرفت گفت: « من پشت درب 152 هستم. بیام داخل یا تشریف میارید بیرون تا بریم اداره ؟» گفتم: « میایم پایین و میریم اداره.» باعاصف رفتم پایین و سوار ماشین شدیم. وقتی سوار ماشین شدیم به راننده گفتم من و ببره منزل. موقعی که رسیدیم جلوی خونمون به عاصف گفتم بره اداره و بشینه فیلم های منطقه ای رو که باید بررسی میشد، وَ همه چیزایی که مدنظرمون بود رو بررسی کنه تا بفهمیم دختره بعد از اینکه از درب پشتی کافه زد بیرون کجا رفته! بعدش خداحافظی کردم و فوری رفتم بالا. آروم درب خونه رو باز کردم دیدم خانومم خوابه. نگاه به ساعت کردم دیدم حدود 5 و نیم هست. انقدر خسته بودم که نمیتونستم بیدار بمونم، برای همین منم رفتم خوابیدم. ساعت 7 صبح بود که گوشیم زنگ خورد. نگاه کردم دیدم شماره اون محافظی بود که برام گذاشتند. جواب دادم آروم گفتم: +بله. _ آقا سلام. +سلام. بگو خلعتبری.. می شنوم. _آقا من و خرمی الآن داخل کوچتون هستیم.. اگر آماده اید ما درخدمتیم. با راننده رسیدیم خدمتتون. +تا یک ربع الی بیست دقیقه دیگه میام پایین. تماس و قطع کردم، فورا بلند شدم رفتم مسواک زدم بعدش دست و رومُ شستم، لباسام و پوشیدم، آماده شدم برای رفتن. دیدم فاطمه بلند شده صبحونه آماده کنه. بهش گفتم نمیخواد میرم اداره یه چیزی میخورم... کیفم و داد بهم و رفتم پایین سوار ماشین شدم رفتیم اداره. وقتی رسیدم اداره مراحل ورود انجام شد، بدنم و کیفم و... همه چیز زیر دستگاه چک شد، بعدش رفتم دفتر. داشتم اثر انگشت میزدم تا در باز بشه برم داخل اتاقم، حس کردم یکی داره میاد سمتم..برگشتم پشت سرم و نگاه کردم دیدم بهزاد هست.. سلام علیکی کردیم، در که باز شد رفتم داخل اونم خواست بیاد که بهش گفتم: « بهزاد جان! فعلا نیا! یه ربع دیگه باش اتاقم.» درو بستم رفتم نشستم پشت میزم. طبق معمول هر روز دوصفحه قرآن خوندم، توسلی به اهلبیت کردم و با توکل برخدا کارم و شروع کردم. یک ربع بعد رفتم اثر انگشت زدم درو باز کردم تا بهزاد بیاد داخل.. چندلحظه بعد از باز کردن درب اتاق اونم اومد... تا وارد شد بهش گفتم: +بهزاد تا یادم نرفته، قبل اینکه گزارش کار بهم بدی و بخوای پرونده هارو با نامه هارو بهم بدی، از همین اتاق من خیلی فوری زنگ بزن سازمان انرژی اتمی، با رییس حراست، یا اگر پاسخ داده نشد خیلی فوری با معاونت حفاظت و امنیت سازمان انرژی اتمی صحبت کن و بهش بگو ساعت 10:30 امروز صبح بیاد خونه ی الف 12 سمت اکباتان. البته اون که نمیدونه الف 12 چی هست. چون تو می دونی گفتم. فقط آدرس دقیق ساختمون و بهش بده. بگو خودش و برسونه اونجا و باید ببینمش ! چون باهاش کار مهمی دارم. نه یک دقیقه زودتر و نه یک دقیقه دیرتر بلکه سر تایم مقرر وَ وقت اعلام شده اونجا باشه. _چشم آقا عاکف. بهزاد زنگ زد حراست اما همونطور که فکرش و میکردم متاسفانه نشد فوری ارتباط بگیره باهاشون.. برای همین با معاون امنیت تماس گرفت. پیغام و به معاونت امنیت سازمان اتمی رسوند، باهاش هماهنگ کرد. سیستمم و روشن کردم و دریافتی ها رو چک کردم. یکی از دریافتی هایی که درون کارتابلم بود مشخصات همون پسر جوانی بود که کافه متعلق به اون بود وَ عزتی با اون زنه رفته بودند اونجا که اون داستان ها پیش اومد. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_پانزدهم تقریبا یک ساعتی از اذان گذشه بود که نشسته بودم
یه مقدار از متن اون استعلامی که پناهی برام فرستاد روی کارتابلم، واستون اینجا می نویسم: نام: مبین / نام خانوادگی: ن... / متولد: 1364 / دارای مدرک فوق دیپلم از دانشگاه آزاد تهران در رشته حسابداری / نام پدر:ع.ن / شغل پدر: مشاور وزیرِ [ ..... ] / وضعیت تاهل : مجرد / نام برده دارای چندمورد سوء سابقه کیفری می باشد که عبارتند از: فروش مواد مخدر، فروش مشروبات الکلی به بعضی از دختران و پسران جوان، وَ همچنین فروش قرص های روان گردان، سرقت از کیف بعضی مشتریان در کافه شخصی خود به بهانه های مختلف، شرب خمر و عربده کشی در معابر عمومی و ایجاد مزاحمت برای نوامیس مردم، استفاده بیش از حد مشروبات الکلی و نوشاندن آن به سه دختر وَ همچنین ارتباط نامشروع با آن ها در حالت مستی؛ گزارش پزشکی قانونی حاکی از این است مورد اول در تاریخ 5/2/1394 و مورد دوم در تاریخ 3/6/1394 و مورد سوم سه روز قبل از گزارش فعلی که تقدیم معاونت ضدجاسوسی می شود بوده است، فلذا سه مورد باکره بوده اند وَ پرونده در حال حاضر در جریان است، که شخص مورد نظر با صلاحدید مراجع قانونی با وثیقه ی 800 میلیونی آزاد می باشد. در پرونده مربوط به این سه دختر جوان، وقتی دختران از حالت مستی خارج شده اند، وَ هوشیار گردیدند از شخص مذکور «مبین. ن» شکایت کرده اند. مبین.ن بواسطه پدر و عموی خود وَ همچنین با دادن رشوه به برخی افراد، از مجازات هایی که تاکنون برای او در نظر گرفته شده؛ جلوگیری شده است. لازم به ذکر است پدر وی ع.ن سه ماه قبل به دلیل گرفتن رشوه و دادن اسناد محرمانه توسط ( ...... ) دستگیر و از مسئولیتی که داشته است، عزل شده است!! ع.ن در حال حاضر در زندان اوین، وَ در بند ( ... ) بازداشت می باشد. ع.ن وابسته به حزب منحله مشارکت است، وَ علیرغم اینکه دربازداشت به سر میبرد اما از طریق تلفن، مشکلات فرزندش را برطرف میکند وَ با بعضی مسئولین ارتباط میگیرد که به برخی از این مسئولین تذکرات و اخطارهای کتبی و شفاهی لازم داده شده است. لازم است حضرتعالی درجریان باشید که مسئولینی که از ع.ن رشوه دریافت کرده اند همگی توبیخ و راهی دادگاه شده اند. و الی آخر.... سرتون و درد نیارم. تلفن و گرفتم، زنگ زدم به بهزاد. گوشی رو که گرفت بهش گفتم: + + یه تماس میگیری با اماکن و تعزیرات و هرجایی که این مسئله بهش مربوط میشه. یه استعلامی هست که میفرستم کارتابلت. مربوط به همون کافه دار میشه. پرینت بگیر، با مجوزات قانونی و قضایی با نهادهای مربوطه هماهنگ کن بهشون بگو فوری پلمپش کنن. اگر کسی اون و بخواد باز کنه، یا اقدام غیرقانونی کنه، حالا میخواد هر کسی باشه، اون آدم با من طرفه. _چشم حاج عاکف. +بهزاد؟ _جانم حاجی؟! +تاکید میکنم، اون کافه برای همیشه باید جمع بشه. چون شده خونه فساد یه عده! تا یک ساعت دیگه باید اونجا پلمپ بشه. پلمپ نشه، همه رو بیچاره میکنم. حتی خودت و. _حتما حاجی خیالتون جمع باشه. +قطع کن بیفت دنبال کار. ببینم چه میکنی. تماس که قطع شد، یه سر رفتم بالا پیش یکی از بچه های سایبری. سه تا کار مهم در درستور کار قرار داده بودم که باید انجام میدادن. یک ساعت و خرده ای از جلسه من با بچه های سایبری ضدجاسوسی گذشته بود که تصمیم گرفتم بحث و جمعش کنم تا به امور دیگه ای برسم.. بعد از اتمام اون کارها، مجددا برگشتم دفتر. پنج دقیقه مونده بود به ساعت 10 صبح تلفن دفتر زنگ خورد. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔴شناسایی و ضربه به یک شبکه تخلفات ارزی ♦️وزیر اطلاعات:سربازان گمنام امام زمان(عج) در اداره کل اطلاعات استان هرمزگان یک شبکه تخلفات ارزی را شناسایی و به دام انداختند. ♦️این شبکه بخش ناچیزی از ارز دریافتی را به واردات اختصاص داده و با مصرف مابقی آن در مجاری غیر قانونی، چند صد میلیارد تومان مال نامشروع به دست آورده اند. 🌍 @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. ♻️ جاسوسی با ساعت مچی! 🎬 گزارشی از دو جاسوس شناسایی شده در تیم ظریف مکاتبات این روزهای ظریف، بیشتر نوعی فرار به جلوست. او می‌داند بزودی باید پاسخگوی جاسوس‌هایی باشد که در تیم مذاکره تحمیل برجام به عنوان مشاور، کنار خود قرار داد. جاسوس‌هایی که مهمترین وظیفه آنها، مشاوره دادن در بخش حقوقی و مالی برجام (تحریم‌ها) البته در راستای منافع قدرت‌های استکباری بود. سریال #گاندو باید تخریب شود تا بعد از ساخت فیلمی درباره جیسون رضائیان (جاسوس کنار گوش روحانی)، کسی نتواند درباره جاسوس‌های دیگر از جمله #دری_اصفهانی و #شکور که کنار گوش ظریف بودند، دست به دوربین ببرد! ✅ کانال #عاکف_سلیمانی در #خیمه_گاه_ولایت 🔷 @kheymegahevelayat