من بندهیِ غافلگیریهایِکوچیکومعمولیَم ،
یعنی اگه آدامسخرسی بگیریُ بگی " برای تو
خریدم ' یا آهنگ بفرستیُ بگی ' یاد تو افتادم "
لبخندِ بوسیدنی میزنمُ با کولَم بالاپایین میپرم.
تو ازخیلی چیزها بیخبری ؛
مثلا نمیدانی هر روز در خیآلاتم از تو میپرسم :
هنوز از چایی خوشت نمیآد یا برایت بریزم ؟و بعد از آن کیکهایدوستداشتنی که مادرم آنهارا قایم کردهبود را برایت میآورم، چایی را کمرنگ درست میکنم تا بتوانم تو را از پشتِ فنجان ببینم، همان لحظهای که چشم هایت را بستهای و تمامِ حواست به طعمِچایِ شهرزاده ، دامنِآبیام را میپوشم و موهایم را پشت گوشم میدهم، دستهایت را باز میکنم و خودم را در آغوشِ گرمت میاندازم، هنوز هم عطرت مطلوب است، دستهایِ سردت در موهایم میچرخندُ میچرخندُ میچرخند، هنوز هم میدانی از نوازش کردنِ موهایم خوشم میآد، کجا بودیم ؟ آها بله یادم اومد، تو از خیلی چیزها بیخبری عزیزم ، مثلا یکیش " من " .
یه رفیقیُ میخوام که همیشه همراهم باشه،
مثلا بعد از اینکه بارونِ چشمآم بند اومد بشینیم لاکِ بنفش بزنیم،
وقتی از دستِ همه دلخورم دیگ به دست بگه :
" غصهنقول بیا نودلیت بقولیم "
وقتاییکه حواسمپرتِ یا مشغولم از من عکسِیهویی بگیره ؛
بچهبزرگِ خانواده بودن سخته، باید باشه که بره خانوادهرو متقاعد کنه و با لبخند بم بگه : " لباس بپوش و همراهم بیا، بریم یجایِ دور"
دور از همهیِ آدما، جایی که بتونیم تو صورتِ هم برف بزنیم، یه ادمبرفیِمهربون درست کنیم، بچرخیمُ بچرخیمُ برقصیم، بعدش از خستگی بیوفتم زمین اونم کنارم بشینه، لبخندِکش داری بزنم،
سرمو رو شونش بزارمُ چایی بخورم ؛
و البته، هیچوقت ترسِ از دست دادنشو نداشته باشم .
- کجا از این آدما میفروشن ؟
کاش تو یه شهرِ بزرگ زندگی میکردم، انقدر بزرگ که هیشکی منو نمیشناخت، که بتونم راحت توی کوچه هاش بگردم و بچرخم و زیر باروناش برقصم، که به جایِ [ دخترِ فلانی که فلانه فلانکار کرد ] بگن [ یه دخترِ دیوونه با موهایِ بافته شده و پیرهنِ پلیسه یِ بلند تو خیابون با آهنگ میرقصید ] .
جنس بچههایِ قطر پلاستیکیه ،تا بهشون دست
بزنی میبینی سرشون زمین لنگاشون هواست .
حسمیکنم بچه هامون رو به زور از خواب بیدارشون کردن
آوردنشون بازی ، وگرنه این همه خطا و اشتباه طبیعی نیست .
یکی از تفریحاتِ سالمِ من و آیات چرخیدن تو
شهر و عکس گرفتن تو آینههایِ مغازههاست .