کاش تو یه شهرِ بزرگ زندگی میکردم، انقدر بزرگ که هیشکی منو نمیشناخت، که بتونم راحت توی کوچه هاش بگردم و بچرخم و زیر باروناش برقصم، که به جایِ [ دخترِ فلانی که فلانه فلانکار کرد ] بگن [ یه دخترِ دیوونه با موهایِ بافته شده و پیرهنِ پلیسه یِ بلند تو خیابون با آهنگ میرقصید ] .
جنس بچههایِ قطر پلاستیکیه ،تا بهشون دست
بزنی میبینی سرشون زمین لنگاشون هواست .
حسمیکنم بچه هامون رو به زور از خواب بیدارشون کردن
آوردنشون بازی ، وگرنه این همه خطا و اشتباه طبیعی نیست .
یکی از تفریحاتِ سالمِ من و آیات چرخیدن تو
شهر و عکس گرفتن تو آینههایِ مغازههاست .
چه کسی گفته است رها کردن به معنیِ نخواستن است ؟ گاهی آنقدر یکی را میخواهی که به اجبار او را رها میکنی ، درست همان لحظه که او را با تمامِ وجودت میخواهی دستهایش را رها میکنی ..
که بیشتر از اینها از چشمت نیوفتد ، که بیشتر از اینها با وجودِ تو در زندگیاش دغدغههایش بیشتر نشود ، همان لحظه که میفهمی اولویتِ او نیستی میروی که گلهها و شکایتها و نازکردنهایت او را اذیت نکند ، ترجیح میدهی گوشهای از این جهان برایِ نبودنش چشمهایت را بارانی کنی تا کنارِ او باشی و چشمهایت دائم بارانی باشد بخاطرِ رفتارهایی که دستِ او نیست ، او فقط تورا نمیخواهد همین .
از سحر که چشمهایم را باز میکنم خودم را سرگرمِ زندگی میکنم ، عکاسی از کوچیکترین چیزِ ممکن تا چرخیدنتویِ کوچهپسکوچههایِ شهر و بعد از آن غرقِ کُتبِ درسی، اما از ساعتِ دوازدهِشب به بعد کجا روم ؟ خودم را سرگرمِ چه چیزی کنم تا خاطرات جلویِ چشمهایم قدم نزنند ؟