تنهاٰیی بد نیست بله، منتهيٰ وجودِ یکی که وقتی از خودت کلافه شدی، علاقهای به ادامه دادنِ مسیر نداشتی، احساسِ پوچی کردی و گوشهای زانویِ غم بغل گرفتی، رویِ دستهايت بوسهای بنشانـد، خوبیهایت را برایت بشمارد، رنجهایت را ارزشمند بداند و بگوید:
تو هنوز هم دوست داشتنی هستی، همیشه کنارِ تو میماٰنم.
لازمه. مگه نه؟
اگر چیزی به اسمِ تناٰسخ بود، من بعد از نابودی چی میشدم؟
شاید محبتی که هیچوقت قدر دونسته نشد، کتابی که هیچوقت خونده نشد، یک نامهای که بیمیل قرائت شد، یا با دیدنِ نامِ فرستنده دور انداخته شد، خونهای که کسی به آن سر نزد، آهنگی که منتشر نشد، شعری که گفته نشد، اگر تناسخی باشه، من بعد از نابودی چیزی میشوم که هیچوقت دوست داشتـه نشد، درست مثلِ زمانی که آدمیزاد بودم..
خیآلِخوش .
با اخم گفت: كاٰش نارنگی بودم ولي "من" نبودم!
میدونی؟ آخه "من" بودن سخت و کلافهکنندست, مُدام باید رها کنی و بگذری, از این همه رفتن و گذشتنِ پیوسته خستم, دلم یک موندنِ باتعلق میخواد, یک آغوش, آغوشی که بویِ وطن و خونه بده.
ء.
پوستِ نارنگی میکند و غر میزد, با دوتا لیوان چایِ هِلدار به استقبالش رفتم, با لبهای وروچیده به چشمهام نگاه انداخت و گفت: بیا باباا, غصه کمه باید به چایهای تو هم حسادت کنم, راستش رو بگو علاوه بر هِل عشق هم میریزی داخلِ چای که این همه معطر میشه؟ لامصب چایخور هم نباشی باز دلت چای میخواد.
ء.
گفتم: بس کن زن یکطوری از بیآغوشی گِله میکنی انگار جایی, خیابونی, کوچهای آغوش داده باشند و فقط به تو نرسیده, هممون بیآغوشیم عزیزم!
بعد از کلی ملچملوچ و تفتفی کردنِ چهرم بخاطرِ خوردنهای عجیبغریبش, پرسید: خب حالا بگو رازِ چایهات چیه؟ راستی قضیهی اون برگهی روی شیشه رو هم بگو, خبریه نه؟
ء.
طفلی, اینم مثلِ همه امیدواره که بگم آره عاشق شدم, ولی باز باید با گفتنِ نه خبری نیست ناامیدش کنم، لپشو کشیدم و یک شـیـطــون کشداری گفتم و ادامه دادم: راستش نه، داخلِ اون شیشه هم چاییِ, گاهی به یک دیوارِ " برای چی زندم و دووم اوردم؟ " ِ بزرگ میخورم, بیدلیل زنده موندن فقط زنده موندنه, زندگی کردن نیست.
ء.
وقتی کلِ زندگیم رو نگاه ميندازم و دلیلی برایِ زنده موندن پیدا نمیکنم, به شوقِ آدمهایی که در آینده خواهم شناخت, آغوشهایی که در آینده وطنم خواهند بود, بوسههایی که در آینده تسکینم خواهند داد, به شوقِ آینده و رویاهایی که انتهایی ندارند چای میخورم و زندگی میکنم, همین عزیزم, همین.
- آخرینجمعهی تابستونِ صفرسه*
فیالعامِ الماضی في ایامٌ مثلُ هٰذهِ الایام ضحکنا معاً، و السنـة بَکیتُ وحدي، هَل تریٰ یا عزيزي؟ الدنیا لاٰتـرحم، تُبکیـک في یوم، في لحظه، فيمکان الذي ضَحکتَ بـهِ ذاتَ يوم..