eitaa logo
خیمة العباس(ع)
780 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
637 ویدیو
4 فایل
بسم رب‍ـــــــ القمر🌙✨ _خادمین‌عموی‌رقیه‌خاتون🙂 گروه فرهنگی و تربیتی به اسم←•خیمة العباس(ع)•😍 که می خوایم برای انقلابمون کار کنیم✌😎 و فعالیتامون رو با شما به اشتراک بذاریم.. _آیدی ادمین @SarbazAli6143 @Z_fakhraii3 خوش حال میشیم کنارمون بمونید💚
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
"بـ‌سـ‌م‌ربِ‌الـ‌شـُ‌هـ‌دا"🍃
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
بـ‌خـ‌‌ونـ‌یـ‌م‌بـ‌ه‌امـ‌یـ‌د‌فـ‌رج‌(: ~@haniifeh_313~
🌱 و او کشتی نجات است:) حسین را می‌گویم حسین وتر الموتور... ~@haniifeh_313~
کاش عکاس هیئتت باشم مولایم(:✨ ~@haniifeh_313~
🌱 امام صادق علیه السلام فرمودند: قائم علیه السلام خروج نمی‌کند تا اینکه ۱۲ نفر از بنی هاشم خروج می‌کنند که تک تک آنها مردم را به سوی خود دعوت می‌کنند. ~@haniifeh_313~
دل‌ندارم‌که‌به‌معشوق‌زمینی‌بدهم دل‌من‌گوشه‌وکنج‌حرمت‌جامانده...💔 ~@haniifeh_313~
❤️ ❤️ 📚 بس کن اسماء !!! دستم گذاشتم رو سرمو به دیوار تکیه دادم علی از جاش بلند شد رفت سمت در ، یکدفعه وایساد و برگشت سمت من به حرکاتش نگاه میکردم - اومد پیشم نشست و با ناراحتی گفت:!اسماء یعنی اگه موقع خواستگاری بهت میگفتم که احتمال داره برم سوریه قبول نمیکردی؟ نگاهمو ازش دزدیدم و به دستام دوختم قلبم به تپش افتاده بود ، نمیدونستم چه جوابی باید بدم چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقه زده بود سوالشو دوباره تکرار کرد ایندفعه یه بغضی تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علی مثل الان که... - که چی؟ بغضم ترکید ، توهمون حالت گفتم ، مثل الان که راضی شدم بری باورم نمیشد این حرفو من زدم کاش میشد حرفمو پس بگیرم کاش زمان فقط یک دقیقه به عقب برمیگشت علی اشکامو پاک کردو سرمو چسبوند به سینش دوباره صدای قلبش میشنیدم پشیمون شدم از حرفی که زدم تو دلم گفتم:الان وقت درآغوش گرفتنم نبود علی، داری پشیمونم میکنی، چطوری ازت دل بکنم چطوری؟؟؟ باصداش به خودم اومدم _ اسماء اینطوری راضی شدی با گریه و اشک با چشمای غمگین؟ فایده ای نداشت من حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم ازش جدا شدم سرمو انداختم پایین و گفتم:من تصمیممو گرفتم فقط بگو کی میخوای بری بگو به جون علی راضیم بری ؟؟؟ - إ علی گفتم راضیم دیگه این حرفا یعنی چی؟ بگو به جون علی ! - علی داری پشیمونم میکنیا دیگه چیزی نگفت _ علی نمیخوای بگی کی میخوای بری آهی کشید و آروم گفت:جمعه شب ... پس واقعیت داشت رفتنش تو این یکی دوماه دنبال کاراش بود به من چیزی نگفته بود چرا؟؟ احساس کردم سرم داره گیج میره نشستم رو صندلی و چشمامو بستم زمان از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده باصدای آروم که کمی هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علی امروز چند شنبست چهارشنبه _ فقط سه روز تا رفتنش زمان داشتم. باید چیکار میکردم ما هنوز عروسی هم نکرده بودیم قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم و ماه عسل بریم پابوس آقا جلوی چشمام سیاه شد از رو صندلی افتادم دیگه چیزی نفهمیدم چشمامو باز کردم همه جا سفید بود یادم نمیومد چه اتفاقی افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسی نبود تازه متوجه شدم که بیمارستانم... با سرعت از تخت اومدم پایین و سمت در اتاق حرکت کردم ، متوجه سرم تو دستم نشده بودم ، سرم کشیده شد ، سوزنش دستمو پاره کردو از دستم خارج شد سوزش شدیدی رو تو تمام تنم احساس کردم آخ بلندی گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمین پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمین افتاده بودم لباسم و کف اتاق خونی شده بود ترسید و باصدای بلند بقیه پرستارها رو صدا کرد از زمین بلندم کردن و لباسامو عوض کردن و یه سرم دیگه وصل کردن از پرستار سراغ علی رو گرفتم - گفت رفتن دارو هاتونو بگیرن الان میان مگه چم شده ؟؟؟ افت فشار شدیدو لرزش بد _ اگه یکم دیرتر میاوردنتون میرفتی تو کما خدا رحم کرده لبمو گاز گرفتم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم روی بالش بیمارستان چکید علی با شتاب وارد اتاق شد چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریه کرده هم نخوابیده بغضم گرفت خسته شده بودم از بغض و اشک که این روزا دست از سرم بر نمیداشت خودمو کنترل کردم که اشک نریزم اومد سمتم رو به پرستار پرسید:چیشده خانم _ چیزی نشده!!!... ادامه.دارد.... ~@haniifeh_313~
❤️# عاشقانه_دو_مدافع❤️ 📚 پس همکاراتون .... پرستار حرفشو قطع کرد وخیلی جدی گفت از خودشون بپرسید آمپول آرام بخشی روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیرون علی صندلی آورد و کنارم نشست لبخندی بهم زدو گفت:خوبی اسماءمیدونی چقد منو ترسوندی حالا بگو ببینم چیشده بود من نبودم - لبخند تلخی زدم و گفتم:من چرا اینجام علی از کی،،، الان ساعت چنده ! هیچی یکم فشارت افتاده بود دیروز آوردیمت اینجا، نگران نباش چیزی نیست. ساعت ۴ بعد از ظهر ، مامانم اینا کجان این جا بودن تازه رفتن علی امروز پنج شنبست باید بریم بهشت زهرا تا فردا هم زیاد وقت نیست بریم _ با تعجب نگاهم کردو گفت:یعنی چی بریم دکتر هنوز اجازه نداده بعدشم من جمعه جایی نمیخوام برم به حرفش توجهی نکردم سرمم یکم مونده بود تموم بشه از جام بلند شدم. سرمو از دستم درآردمو رفتم سمت لباسام اومد سمتم. اسماء داری چیکار میکنی بیا بخواب _ علی من خوبم ،برو دکترمو صدا کن اجازه بگیریم بریم کجا بریم اسماء چرا بچه بازی در میاری بیا برو بخواب سر جات - علی تو نمیای خودم میرم. لباسامو برداشتم و رفتم سمت در، دستمو گرفت و مانع رفتنم شد آه از نهادم بلند شد ، دقیقا همون دستم که سوزن سرم زخمش کرده بود رو گرفت دستمو از دستش کشیدم و شروع کردم به گریه کردن گریم از درد نبود از حالی که داشتم بود درد دستم رو بهانه کردم اصلا منتظر یه تلنگر بودم واسه اشک ریختن علی ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهی میکرد دکتر وارد اتاق شد. رفتم سمتش، مثل بچه ها اشکامو با آستین لباسم پاک کردم و رو به دکتر گفتم: آقای دکتر میشه منو مرخص کنیدمن خوب شدم... دکتر متعجب یه نگاه به سرم نصفه کرد یه نگاه به من و گفت: اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جان چرا سرمو از دستت درآوردی؟چرا از جات بلند شدی؟ آخه حالم خوب شده بود . از رنگ و روت مشخصه با این وضع نمیتونم مرخصت کنم ولی من میخوام برم. تو خونه بهتر میتونم استراحت کنم با اصرار های من دکتر بالاخره راضی شد که مرخصم کنه علی یک گوشه وایساده بود و نگاه میکرد اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردی لبخندی از روی پیروزی زدم کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستان رفتیم بیرون بخاطر آرام بخشی که تو سرم زده بودن یکم گیج میزدم سوار ماشین که شدیم به علی گفتم برو بهشت زهرا چیزی نگفت و به راهش ادامه داد. تو ماشین خوابم برد، چشمامو که باز کردم جلوی خونه بودیم پوووووفی کردم و گفتم: علی جان گفتم که حالم خوبه، اذیتم نکن برو بهشت زهرا خواهش میکنم. - آهی کشید و سرشو گذاشت رو فرمون و تو همون حالت گفت: اسماء به وهلل من راضی نیستم به چی _ این که تو رو ، تو این حالت ببینم. اسماء من نمیرم کی گفته من بخاطر تو اینطوری شدم، بعدشم اصلا چیزیم نشده که،مگه نگفتی فقط یکم فشارت افتاده سرشو از فرمون بلند کردو تو چشمام نگاه کرد چشماش کاسه ی خون بود طاقت نیوردم، نگاهم و از نگاهش دزدیدم ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد تمام راه بینمون سکوت بود از ماشین پیاده شدم ، سرم گیج میرفت اما به راهم ادامه دادم جای همیشگیمون قطعه ی سرداران بی پلاک شونه به شونه ی علی راه میرفتم شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعه نه از گل یاس خبری بود نه از گلاب و آب علی میخواست کنارم بشینه که گفتم: علی برو پیش شهید خودت ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چراخوب حالا اونجا هم میرم برو ای بابا،باشه میرم _ میخواستم قبل رفتنش به درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ، یقین داشتم که حاجتشو از اون هم خواسته و بیشتر از اون به این یقین داشتم که حاجتشو میگیره رفت و کنار قبر نشست اول آهی کشید ، بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طوری که من متوجه... ~@haniifeh_313~
هرپارت یک صلوات:) صلوات یادتون نره🌱
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
شبتون حسینی🌿
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
"بـ‌سـ‌م‌ربِ‌الـ‌شـُ‌هـ‌دا"🍃
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
بـ‌خـ‌‌ونـ‌یـ‌م‌بـ‌ه‌امـ‌یـ‌د‌فـ‌رج‌(: ~@haniifeh_313~
خیمة العباس(ع)
-
🌱 •أحببتك بطريقة تمنيت أن يحبني بها أحد• "آنچان عاشقت شدم که آرزو داشتم کسی اینچنین عاشقم شود" "حنیفه" ~@haniifeh_313~
❤️‍🩹به طبیبان دگر نسخه‌ی ما را مسپار ، درد با دست تو درمان بشود خوب‌تر است ~@haniifeh_313~
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدم که اربعین جاموندی دلگیرم من بجای تو زیارت میرم یا رقیه میگم و میمیرم💔🙂 ~@haniifeh_313~
به قول استادی: رفقا ظهور نزدیکه ها نکنه جا بزنیم داریم میرسیم به قله:)
🌱 امام باقر (ع) فرمودند : هر كه به آنچه مى ‏داند عمل كند ، خداوند آنچه را که نمی داند به او یاد می دهد. ~@haniifeh_313~
❤️# عاشقانه_دو_مدافع❤️ 📚 نشم اشک میریخت ... پشتمو بهش کردم که راحت باشه خودمم میخواستم با شهیدم درد و دل کنم سرمو گذاشتم رو قبر. خاک های روی قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچه ها شده بودم . بین خنده بغضم گرفت لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم حالم رو نمیدونستم. از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنه کمکم کرد و علی رو انتخاب کردم حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ، بگم مواظبش باشه _ بگم علی که بره قلبمو هم با خودش میبره، کمکش کن خوب ازش نگهداری کنه با صدای علی به خودم اومدم اسماء بسته دیگه پاشو بریم. هوا تاریک شده بلند شدم ، تمام چادرم خاکی شده بود خاک چادرمو با دستش پاک کرد و من با لبخند تلخی بهش نگاه میکردم چند قدم که برداشتم سرم گیج رفت، اگه علی نگرفته بودم با صورت میخوردم زمین علی کمکم کردتا سوار ماشین بشیم. عصبانی شد و با صدایی که عصبانیت هم قاطیش بود گفت: بیا ، خوبم خوبمت این بود چیزی نیست علی از گشنگیه خیله خوب بریم _ روبروی یه رستوران وایساد - دیگه از عصبانیت خبری نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چی میخوری اوووووووم، فلافل - فلافل ؟؟ آره دیگه علی فلافل میخوام - آخه فلافل که حرفشو قطع کردم. إ مگه ازمن نپرسیدی هوس کردم دیگه - خیله خب باشه عزیزم فلافل رو خوردیم و رفتیم سمت خونه ی علی اینا وارد خونه که شدیم مامان علی زد تو صورتشو گفت:خاک به سرم اینجا چیکار میکنیداسماء جان، حالت خوبه دخترم؟ پشت سر اون بابا رضا اومدو با خنده گفت: سلام، منظور خانم این بود که خدارو شکر که مرخص شدی و حالت خوبه خوش اومدی دخترم بعد هم رو به علی کرد و با اشاره پرسید: قضیه چیه _ علی شونهاشو انداخت بالا و گفت: نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم لبخندی زدم و گفتم:حالم خوبه نگران نباشید راستی فاطمه کجاست مامان علی دستشو گذاشت رو شونمو گفت: خسته بود خوابید تو هم برو تو اتاق علی استراحت کن چشمی گفتم و همراه علی از پله ها رفتم بالا در اتاقو برام باز کرد وارد اتاق شدم و رو تخت نشستم اومد سمتم و چادرمو از سرم در آورد و آویزون کرد. لباسام بوی بیمارستان میداد و حالمو بد میکرد لباسامو عوض کردم یه نفس راحت کشیدم دستی به موهام کشیدم. موهام بهم ریخته بود، دستام جون نداشت اما نمیخواستم علی بفهمه شونرو برداشتم و کشیدم به موهام علی شونرو از دستم گرفت و خودش موهامو شونه کرد!!!... ادامه.دارد... ~@haniifeh_313~
❤️❤️ 📚 احساس خوبی داشتم اما یه غمی تو دلم بود چشمامو بستم و گفتم: علی جان وسایلاتو آماده کردی؟ جوابمو نداد شونه کردن موهام که تموم شد شروع کرد به بافتنشون برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم: وسایلاتو جمع کردی پوفی کردو سرشو انداخت پایین - جمع نکردم _ إ خوب بیا باهم جمعشو کنیم باشه واسه فردا الان هم من خستم هم تو حرفشو تایید کردم اما اصلا دلم نمیخواست بخوابم میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاش کنم اصلا کاش صبح نمیشد... دلم راضی به رفتنش نبود، اما زبونم چیز دیگه ای رو به علی میگفت نشست بالا سرم و گفت: بخواب - تو نمیخوابی مگه چرا ولی باید اول مطمئن بشم که تو خوابیدی بعد خودم بخوابم _ إ علی دستشو گذاشت رو دهنمو گفت: هیس هیچی نگو بخواب خانوم جان پلکامو به نشونه ی تایید بازو بسته کردم و لبخند زدم دستی به سرم کشید و گفت: مرسی عزیز جان خسته بود، چشماشو بازور باز نگه داشته بود خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودمو زدم به خواب چند دقیقه بعد برای این که مطمئن بشه که خوابم صدام کرد میشنیدم اما جواب ندادم آهی کشیدو زیر لب آروم گفت: خدایا به خودت توکل انقدر خسته بود که تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم برگشتم سمتش چه آروم خوابیده بود گوشه ی چشمش یه قطره اشک بود موهاش بهم ریخته بود و ریشهاش یکم بلند شده بود خستگی رو تو چهرش میشد دید بغضم گرفت ، ناخداگاه اشکام جاری شد دلم میخواست بیدار شه و باهام حرف بزنه، تو چشمام زل بزنه و مثل همیشه بگه اسماء من هم بگم جانم علی لبخند بزنه و بگه چشمات تموم دنیامه هاااا منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پایین... خدایا من چطوری میتونم ازش دل بکنم ، چرا دنیات انقدر نامرده من تازه داشتم زندگی میکردم _ حاضر بودم برگردم به اون زمانی که علی نیومده بود خواستگاری همون موقعی که فکر میکردم یه بچه حزب الهی خشک و بد اخلاقه و ازمن هم بدش میاد اخم کردناش هم دوست داشتنی بود برام علی اونقدر خوب بود که مطمئن بودم شهید میشه... وااای خدایا کمکم کن از جام بلند شدم رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم، نسیم خنکی به صورتم خورد و اشکامو رو صورتم به حرکت درآورد درد شدیدی تو سرم احساس کردم پنجره رو بستم و به دیوار تکیه دادم که تو همون حالت خوابم برد باصدای اذان صبح بیدار شدم یه نفر روم پتو کشیده بود _ به اطرافم نگاه کردم علی رو تخت نشسته بود و سرشو بین دوتا دستش گذاشته بود سرشو آورد بالا، چشماش هنوز قرمز بود اسماء چرا نخوابیده بودی؟ منو میخواستی گول بزنی؟اونجا چرا ؟میخوای دوباره حالت بد بشه؟من که گفتم تا دلت راضی نباشه نمیرم؟ چرا میشینی فکرو خیال الکی میکنی؟ _ الکی خندیدم و گفتم:اوووووو چه خبرته علی این همه سوال اونم این وقت صبح پاشو بریم وضو بگیریم نمازمون رو اول وقت بخونیم نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود این حالت هام بدون توجه به علی از اتاق رفتم بیرون رفتم سمت دستشویی. تو آیینه خودمو نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهی کشیدم و صورتمو شستم _ وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ، جا نماز علی و خودم و پهن کردم چادر نمازمو سر کردم و منتظر علی نشستم علی نماز رو شروع کرد الله اکبر با اولین الله اکبری که گفت: اشک از چشمام جاری شد... ادامه.دارد.... ~@haniifeh_313~
هرپارت یک صلوات:) صلوات یادتون نره🌱
هدایت شده از خیمة العباس(ع)
شبتون حسینی🌿