⁉️ پیش افتادن سهوی مأموم از رکوع امام جماعت
♦️س ۶۳۵۵: اگر مأموم سهواً پيش از امام جماعت به ركوع رود، در این صورت می تواند منتظر باشد تا امام به رکوع برسد؟
✅ج: باید سر از ركوع بردارد و دوباره همراه با امام به ركوع رود و نماز را با امام جماعت تمام كند و نمازش صحيح است و اگر برنگشت نمازش صحيح است، ولی فرادی است.
#احکام_نماز_جماعت #تبعیت_از_امام_جماعت
⁉️ مالیدن دستها به صورت بعد از قنوت
🔷 س ۶۳۵۵: آیا مالیدن دست ها به صورت بعد از قنوت در حال نماز، موجب بطلان آن می گردد، و در صورتی که نماز را باطل کند، آیا معصیت و گناه محسوب می شود؟
✅ ج: کراهت دارد ولی نماز را باطل نمی کند.
⁉️ سجده بر مهر سیاه و چرک شده
♦️ س ۶۳۵۴: آیا سجده بر مهر که سیاه و چرک شده، به طوری که لایه ای از چرک روی آن را پوشانده و مانع چسبیدن پیشانی روی مهر است، اشکال دارد؟
✅ ج: اگر چرک روی مهر به مقداری باشد که حائل بین پیشانی و مهر شود، سجده و نماز باطل است.
🌹حکمت شماره88🌹
🌴 و حَكَي عَنْهُ أَبُو جَعْفَرٍ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ الْبَاقِرُ (عليه السلام)أَنَّهُ قَالَ:
كَانَ فِي الْأَرْضِ أَمَانَانِ مِنْ عَذَابِ اللَّهِ وَ قَدْ رُفِعَ أَحَدُهُمَا فَدُونَكُمُ الْآخَرَ فَتَمَسَّكُوا بِهِ أَمَّا الْأَمَانُ الَّذِي رُفِعَ فَهُوَ رَسُولُ اللَّهِ (صلي الله عليه وآله)وَ أَمَّا الْأَمَانُ الْبَاقِي فَالِاسْتِغْفَارُ قَالَ اللَّهُ تَعَالَي وَ ما كانَ اللَّهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ أَنْتَ فِيهِمْ وَ ما كانَ اللَّهُ مُعَذِّبَهُمْ وَ هُمْ يَسْتَغْفِرُونَ.
⚪️ قال الرضي: و هذا من محاسن الاستخراج و لطائف الاستنباط.
🌷و درود خداوند متعال بر او امام باقر (علیه السلام) از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل فرمود:
🌷🌷دو چیز در زمین مایه امان از عذاب خداوند متعال بود، یكی از آن دو برداشته شد، پس دیگری را دریابید و بدان چنگ زنید، اما امانی كه برداشته شد رسول خدا (صلی الله علیه و آله) بود، و امان باقی مانده، استغفار كردن است، خدای بزرگ به رسول خدا فرمود: (خدا آنان را عذاب نمی كند در حالی كه تو در میان آنانی، و عذاب شان نمی كند تا آن هنگام كه استغفار می كنند.)
🌸 (این روش استخراج نیكوترین لطایف معنی، و ظرافت سخن از آیات قرآن است)
📗کتاب «سکوت شکسته»
🌹براساس خاطرات حاج محمود پاک نژاد فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب(ع) در دفاع مقدس
📝به قلم: سیدهادی سعادتمند ۹ 🔽
⚪️فصل اول
🌹«مهران ، مهریه فاو»
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷قسمت نهم
♦️شب چهارم به همراه فرمانده لشکر، حاج محمود اخلاقی، اکبر نوری و دو فرمانده گردان، یعنی ابوالفضل شهامی و عباس تجویدی و سه نفر از همرزم های خودم از نیروهای اطلاعات ـ شناسایی، رفتیم بالا.
⚪️ قبل از اینکه با فرمانده لشکر به سمت سنگری برویم که تمام روز قبل داخلش بودم، به صاحب صادقی سفارش کردم در صورتی که برای ما اتفاقی افتاد، او، مابقی همراهان را بدون توقف و با سرعت به عقب برگرداند. آنها در چاله ژاندارمری پناه گرفته بودند. گفتم:«اگر اتفاقی افتاد من با حاج غلامرضا جایی مخفی میشویم و شب بعد برمیگردیم.» چاله ژاندارمری تقریباً مکان ایمنی در منطقه بود.
♦️فرمانده لشکر خواست که از سنگر متروکه خارج شویم. رفتیم روی جاده، خلاف مسیری که سه شب قبل رفته بودم، سمت آب زیادی حرکت کردیم. حدود ۲۵۰ متر از سنگر متروکه فاصله گرفتیم و توی یک چاله تانک در نزدیک ترین جای ممکن نسبت به مقرهای دشمن نشستیم.
⚪️ نگهبان هایی که در لبه صخره قرار داشتند، پشت به ما بودند. مابقی نیروهای داخل مقر، همه خواب بودند. فرمانده لشکر در فاصله حدود ۲۰ متری سنگرهای اجتماعی، توپخانه، ادوات، تجهیزات زرهی و استحکامات دشمن قرار گرفته بود. مقرها و سنگرهای اجتماعی دشمن در کنار جاده خاکی که به سمت آب زیادی می رفت، قرار داشت. تا چشم میتوانست ببیند، ادوات نظامی و خودرو بود. تجهیزات و امکانات دشمن در بالاترین قسمت منطقه و دور از برد خمپاره های ما قرار گرفته بود.
♦️ پس از کمی توقف و بررسی، سمت چاله ژاندارمری رفتیم و به همراهان پیوستیم. هیچ کدام از آنان تا آن لحظه این میزان شور و شوق از حاج غلامرضا جعفری به یاد نداشتند. او با هیجان وضعیت را برای عباس تجویدی، فرمانده گردان حضرت رسول (صلی الله علی و آله) و ابوالفضل شهامی، فرمانده گردان امام سجاد(علیه السلام) شرح میداد.
⚪️ شاید برای اولین بار طرح مانور عملیات، قبل از این که روی کاغذ پیاده شود، روی زمین رسم میشد. عباس تجویدی از ذوق و شوق حاج غلامرضا به هیجان آمده بود و جهت شرق جاده را نشان میداد و اشاره به پشت خط پدافند دشمن داشت. ابوالفضل شهامی به غرب جاده خاکی اشاره میکرد و با هم مشورت میکردند.
♦️حاج غلامرضا جعفری سعی داشت هیجان خود را کنترل کند. خیلی آرام و با اشاره دست، طرح مانور لشکر را توضیح میداد. لبهایش خشک شده بود. پرسید: «کی با خودش آب آورده؟»
کسی جواب نداد. دستم را بالا بردم. نزدیکم شد. فکر کرد آب به همراه دارم، ولی من نور فانوس سنگر اجتماعی عراقیها را با دست نشان دادم و گفتم:
«چند شب پیش رفتم از کلمن شون آب خوردم. برم بیارم؟»
⚪️ دو نفر دربین جمع از پیشنهاد من استقبال کردند، اما حاج محمود اخلاقی وقتی متوجه گفتگوی ما شد، صدایش را خفه کرد و با فریادی که از ته حنجره میکشید، گفت:«کارد توی شکم تون بخوره! این چه کاریه که از این دیوونه میخواهید انجام بده؟! به خاطر یه لیوان آب میخواهید معبر رو از دست بدیم؟»
♦️با تذکر آقای اخلاقی که درست هم میگفت، خوردن آب از کلمن عراقیها منتفی شد. فرماندهان در مسیر برگشت، مسیری که از آن بالا آمده بودیم را بررسی کردند. تا دهانه هفتی شکل همراه شان آمدم و برگشتم سمت چاله ژاندارمری؛ میخواستم مطمئن شوم که اثری از خودمان به جا نگذاشته باشیم.
⚪️خط های ایجاد شده روی زمین را پا کشیدم و خاک کف چاله را به حالت قبل برگرداندم. وقتی به عقب برگشتیم، بلافاصله در سنگر فرماندهی جلسه گذاشته شد و همه به اتفاق به تأیید معبر رأی دادند. این تنها معبری بود که به میدان مین منتهی نمیشد و میبایست از دل صخره میگذشتیم. تصمیمی سخت، با ریسک بالا گرفته شد. قرار شد که نیروهای عمل کننده، یک شب مانده به عملیات، ازخط خودی عبورکرده، پس از طی حدود پنج کیلومتر وارد شیار شوند و زیر پای دشمن آمادهباش بمانند.
♦️ ۲۲ ساعت قبل از این که رمز عملیات کربلای یک اعلام شود، سید یدالله حسینی، قرآن به دست در کنار فرماندهان لشکر برای بدرقه نیروها در لبه خاکریز ایستاده بود. چهار گروهانی که انتخاب شده بودند، از گردان حضرت رسول و گردان امام سجاد از زیر قرآن گذشتند. از کنار صخرهها به سمت پائین و در جهت غرب ارتفاعات قلاویزان سرازیر شدیم. انتقال نیروها به داخل شیار، بیشتر از سه ساعت طول کشید. نیروهای گردان با تجهیزات کامل بودند. دقت و درک شرایط توسط آنها باعث شد کوچک ترین صدایی ایجاد نشود.
⚪️ نیروهای مخابرات، شبانه در زیر پای دشمن،کل مسیر را کابل کشی کردند و با گذاشتن تکه سنگ روی کابل، آن را ثابت کردند و با کشیدن ابری که داخل دوغاب میزدند و روی کابلها میکشیدند آن را استتار میکردند. در آن شب، ارتباط فرماندهی با داخل شیار، با سختکوشی نیروهای مخابرات برقرار شد. 🌷ادامه دارد...
🌷بهترین دلیل🌷
راوی : مادر شهید عبدالحسین برونسی
🌹روستای ما یک مدرسه بیشتر نداشت و آن هم دبستان بود. آن وقت ها عبدالحسین تو کلاس چهارم ابتدایی درس می خواند. با این که کار هم می کرد، نمره هاش همیشه خوب بود. یک روز از مدرسه که آمد، بی مقدمه گفت: از فردا اجازه بدین دیگه مدرسه نرم، من و باباش با چشم های گرد شده به هم نگاه کردیم. همچین درخواستی حتی یک بار هم سابقه نداشت. باباش گفت: تو که مدرسه رو دوست داشتی، برای چی نمی خوای بری؟
⚪️ آمد چیزی بگوید، بغض گلوش را گرفت. همان طور بغض کرده گفت: بابا از فردا برات کشاورزی می کنم، خاک شوری می کنم، هر کاری که بگی می کنم، ولی دیگه مدرسه نمی رم.
این را گفت و یک دفعه زد زیر گریه. حدس می زدیم باید جریانی اتفاق افتاده باشد، آن روز ولی هر چه بهش اصرار کردیم، چیزی نگفت.
♦️روز بعد دیدیم جدی - جدی نمی خواهد مدرسه برود. باباش به این سادگی ها راضی نمی شد، پا تو یک کفش کرده بود که: یا باید بری مدرسه، یا بگی چرا نمی خوای بری.
🌾آخرش عبدالحسین کوتاه آمد، گفت: آخه بابا روم نمی شه به شما بگم. گفتم: ننه به من بگو.
🌸سرش را انداخته بود پایین و چیزی نمی گفت. فکر کردم شاید خجالت می کشد. دستش را گرفتم و بردمش تو اتاق دیگر، کمی ناز و نوازشش کردم. گفت و با گریه گفت: ننه اون مدرسه دیگه نجس شده❗️
🌷تعجب کردم. پرسیدم: چرا پسرم❓
📛اسم معلمش را با غیظ آورد و گفت: روم به دیوار، دور از جناب شما، دیروز این پدرسوخته رو با یک دختری دیدم، داشت...
🌷شرم و حیا نگذاشت حرفش را ادامه بدهد. فقط صدای گریه اش بلندتر شد و باز گفت: اون مدرسه نجس شده، من دیگه نمیرم.
📍آن دبستان تنها یک معلم داشت. او را هم می دانستیم طاغوتی است، از این کارهاش ولی دیگر خبر نداشتیم.
🌹موضوع را به باباش گفتم. عبدالحسین پیش ما حتی سابقه یک دروغ هم نداشت. رو همین حساب، پدرش گفت: حالا که این طور شده، خودم هم دیگه میلم نیست بره مدرسه.
🌼توی آبادی ما، علاوه بر آن دبستان، یک مکتب هم بود. از فردا گذاشتیمش آن جا به یاد گرفتن قرآن.